eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
627 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
تو صاف بودی ساده جنگیدی اما جواب آینه ها #سنگه از وقتی رفتی #خوب فهمیدیم #سنگر عوض میشه ولی هنوز #جنگه #سردارشهیدحسین_همدانی🌷 🍃🌹🍃🌹 @@asganshadt
#سنگر تنها خانه ایست که اجاره بهایش #خون است ..! #پیکر_شهدا البیضا عراق ؛ سال 1989 🌷 @asganshadt
❁﷽❁ یاد ’ ’ بخیر که شماره پرواز بود؛ یاد’ ’ بخیر که علامت زهد بود وبرآورنده بسیاری از نیازها یاد’ ’ هایی بخیر که مشکی بودند اما از پس خود ذره ای تیرگی و تاریکی بر جای نگذاشتند؛ یاد ’ ’ هایی بخیر که از بس عزیز بودند٬ خدا زمین را به رنگ آنها آفرید؛ یاد’ ’ بخیر که سکوی پرواز بود؛ یاد ’ ’هایی بخیر که قاصد وصال بودند؛ یاد’ ’ بخیر که مفصل ترین میهمانی اشک و خلوص را بدون خرج های کلان ترتیب می دادند؛ یاد ’ ’ سفر کرده بخیر... پ . ن : این عکس را شهید لطفی نیاسر به عنوان پروفایل خودش توی شبکه های اجتماعی استفاده میکرد . دومین فرد نشسته از سمت راست شهید سید حسین میرصیفی ، دایی شهید لطفی نیاسر است 🏴➖➖➖➖➖➖🏳 🍃 @asganshadt🍃 🏴➖➖➖➖➖➖🏳
﷽ توی هر کس کاری بود. یک بار ای آمد و خورد کنار سنگر. به خودمان که آمدیم، دیدیم رسول پای راستش را با بسته است. نمی‌توانست درست و حسابی راه برود! . از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه ها انجام می‌دادند. . کم کم بچه‌ها بهش شک کردند. . یک چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش.😬 بلند شد؛ راه که افتاد، پای چپش میلنگید!😐 . سنگر از خنده‌ی بچه‌ها رفته بود روی هوا!😂😅 تا می‌خورد زدندش و مجبورش کردند تا یک کارهای سنگر را انجام بدهد. . خیلی شوخ بود. همیشه به بچه‌ها روحیه می‌داد. اصلا بدون رسول خوش نمی‌گذشت. . 🌷🌷 @asganshadt
#پیام_شهید سلام مرا به #رهبر عزيزم برسانيد و بگوييد تا آخرين قطره #خونم سنگر #اسلام را ترك نخواهم كرد با #خدا پيمان مي بندم كه در تمام #عاشورا ها و در تمام #كربلا ها با #امام_حسين_ع همراه باشم و #سنگر او را خالي نكنم تا هنگامي كه همه احكام #اسلام در زير #پرچم_اسلامي #امام_زمان_عج به اجرا درآيد. #شهید_عبدالحسین_پژوهنده @asganshadt
❤️ 💙 🖋وقتي دلت با يکي نبـاشد ، نميتواني بنويسي !!🖋 حتي چند سـطر...! اما همين چنــد واژه هــم تسکينــــي ست بر هاي کهنــــه ام ... خـدا را شکر کـه اين يک متر پارچه با چهارخانه هاي ⚫️⚪️سفيـد و سياهش (چفيه)⚫️⚪️ از آن دوران مانده تا گـاهي مرا ببرد تا عمـق ِ خلوت ِ زيباي يک سنگر ..يک خاکريز ... خـــدا را شکــر ، در اوج ِ هاي شبانه ، "چفيــه ام" معجـري ميشــود برايــم، که مـرا پيــوند بزنـد از کـربلاي شلمچـــه تا 📿❤️ــــن.. تا کف العبــــ❤️ـــــــاس... تـــا ِ ربـاب .. تا تــــل ِ زينبيـــ❤️ـــــــــه.. تا ... کنــج خانه هاي سفيـد و سيـــاهش هنــوز دنج ترين جاست بــراي ناگفتــه هايم.. سجـــاده ي خــوبي ست برايم تا به هنگــام ِ رکــوع و ، ياد ِ عابــداني باشــم کــه قامت ِ صلاة شــان در دنيــا و ســلام صلاة شــان در ِ لقــــاء الله بود ... کس چه ميداند لذت ِ با چفيـه را ؟! جـز آنکس که شبي با آن به ايستـاده باشد 💙چفيـه ام را دوســت دارم ... چـــرا که هنـــوز زخمهـــاي روزگار بر تنــش مانده ... 🌹🌹هنــوز هم گاهي از روزنه ي زخـم هايش ميتوانـم وصــل شوم به خـــاکريز.. به ..🌹🌹 🌌به شبهـــاي ... به هــق هــق هاي شبانه.. 🍃به ِ قنــوت ها ... به بچــه ها ... هنــوز برايم قداست دارد ام ... و قــداستش بدان خــاطر است کــه هنــوز از تک تک خــانه هايش ، نــــــواي : 📣" هــر که دارد هـــوس ِ کــرب و بلا بسم الله " مي آيـــد.📣 🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰 @asganshadt🍁🌷
خمپاره💥 صاف خورد کنار حاج همت گفت: نگاهش کردم انگار نمی توانست🚫 تکانش بدهد دلمـ❤️ از این ها میخواهد... 🍃🌷 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇 @asganshadt
گفت؛ چی شده فلانی،دنبال کی میگردی👀؟ گفتم؛ مصطفی جان دنبال بچه های زرهی هستم باید این تانک رو با بی ام پی جابجا کنن. خیلی هم عجله دارم🏃. گفت؛ خوب من جابجاشون میکنم.😊 تعجب کردم،گفتم هر دو تاشو میتونی هدایت کنی؟😳 خندید و گفت آره!!! خیلی راحت و مسلط کاری رو که گفتم انجام داد، انگار یک عمره که اختصاصش زرهی باشه.......☝️🍃 چند روز بعد یک نفر راننده بلدوزر برای زدن خاک ریز لازم شد، بازم مصطفی گفت من انجامش میدم.👌☺️ خیلی قشنگ و سریع خاک ریز رو بالا آورد. دوشکا یا چهارده و نیم هر وقت به مشکل می خورد به یک چشم بهم زدن راش مینداخت، خلاصه کاری نبود که مصطفی بگه بلد نیستم،🙂 خیلی ها شعار مصطفی رو هنوز یادشونه؛ میدهیم ، ‌ نمی دهیم☝️✌️ صد عباس میدهیم ، معجر نمیدهیم ☝️ بچه های دلاور همشون مثل مصطفی هستند💪 شهید مدافع حرم مصطفی جعفری🌹 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇 @asganshadt
✍️ 💠 ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. اما عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!» 💠 چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» 💠 اما من می‌دانستم این کمد آخرین عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ 💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. 💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» 💠 داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. 💠 ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟» 💠 عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» 💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» 💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»... ✍️نویسنده: اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshadt