❁﷽❁
#یادشان_بخیر
یاد ’ #پلاک ’ بخیر که شماره پرواز بود؛
یاد’ #چفیه ’ بخیر که علامت زهد بود وبرآورنده بسیاری از نیازها
یاد’ #پوتین ’ هایی بخیر که مشکی بودند اما از پس خود ذره ای تیرگی و تاریکی بر جای نگذاشتند؛
یاد ’ #لباس ’ هایی بخیر که از بس عزیز بودند٬ خدا زمین را به رنگ آنها آفرید؛
یاد’ #مین ’ بخیر که سکوی پرواز بود؛
یاد ’ #گلوله ’هایی بخیر که قاصد وصال بودند؛
یاد’ #سنگر ’ بخیر که مفصل ترین میهمانی اشک و خلوص را بدون خرج های کلان ترتیب می دادند؛
یاد ’ #یــــاران ’ سفر کرده بخیر...
پ . ن :
این عکس را شهید لطفی نیاسر به عنوان پروفایل خودش توی شبکه های اجتماعی استفاده میکرد . دومین فرد نشسته از سمت راست شهید سید حسین میرصیفی ، دایی شهید لطفی نیاسر است
🏴➖➖➖➖➖➖🏳
🍃 @asganshadt🍃
🏴➖➖➖➖➖➖🏳
﷽
توی #سنگر هر کس #مسئول کاری بود.
یک بار #خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر.
به خودمان که آمدیم، دیدیم رسول پای راستش را با #چفیه بسته است.
نمیتوانست درست و حسابی راه برود!
.
از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه #بچه ها انجام میدادند.
.
کم کم بچهها بهش شک کردند.
.
یک #شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش.😬
#صبح بلند شد؛
راه که افتاد، پای چپش میلنگید!😐
.
سنگر از خندهی بچهها رفته بود روی هوا!😂😅
تا میخورد زدندش
و مجبورش کردند تا یک #هفته کارهای سنگر را انجام بدهد.
.
خیلی شوخ بود.
همیشه به بچهها روحیه میداد.
اصلا بدون رسول خوش نمیگذشت.
.
#شهید_رسول_خالقی_پور 🌷🌷
@asganshadt
#پیام_شهید
سلام مرا به #رهبر عزيزم برسانيد و بگوييد تا آخرين قطره #خونم سنگر #اسلام را ترك نخواهم كرد با #خدا پيمان مي بندم كه در تمام #عاشورا ها و در تمام #كربلا ها با #امام_حسين_ع همراه باشم و #سنگر او را خالي نكنم تا هنگامي كه همه احكام #اسلام در زير #پرچم_اسلامي #امام_زمان_عج به اجرا درآيد.
#شهید_عبدالحسین_پژوهنده
@asganshadt
❤️ #دلنوشته 💙
🖋وقتي دلت با #شهــدا يکي نبـاشد ، نميتواني بنويسي !!🖋
حتي چند سـطر...!
اما همين چنــد واژه هــم تسکينــــي ست بر #زخـــم هاي کهنــــه ام ...
خـدا را شکر کـه اين يک متر پارچه با چهارخانه هاي
⚫️⚪️سفيـد و سياهش (چفيه)⚫️⚪️
از آن دوران مانده تا گـاهي مرا ببرد تا عمـق ِ خلوت ِ زيباي يک سنگر ..يک خاکريز ...
خـــدا را شکــر ، در اوج ِ #دلتنگـــي هاي شبانه ، "چفيــه ام" معجـري ميشــود برايــم،
که مـرا پيــوند بزنـد از کـربلاي شلمچـــه تا
📿#کـربلاي_حسيــــــ❤️ــــن..
تا کف العبــــ❤️ـــــــاس...
تـــا #خيمـــه_گاه ِ ربـاب .. تا تــــل ِ زينبيـــ❤️ـــــــــه.. تا #حرم...
کنــج خانه هاي سفيـد و سيـــاهش هنــوز دنج ترين جاست بــراي ناگفتــه هايم..
سجـــاده ي خــوبي ست برايم تا به هنگــام ِ رکــوع و #سجود ، ياد ِ عابــداني باشــم
کــه قامت ِ صلاة شــان در دنيــا و ســلام صلاة شــان در #جنت ِ لقــــاء الله بود ...
کس چه ميداند لذت ِ #مناجات با چفيـه را ؟! جـز آنکس که شبي با آن به #نمـاز ايستـاده باشد
💙چفيـه ام را دوســت دارم ...
چـــرا که هنـــوز زخمهـــاي روزگار بر تنــش مانده ...
🌹🌹هنــوز هم گاهي از روزنه ي زخـم هايش ميتوانـم وصــل شوم به خـــاکريز.. به #سنگـــر ..🌹🌹
🌌به شبهـــاي #عمليــات... به هــق هــق هاي شبانه..
🍃به #العفــــو ِ قنــوت ها ... به بچــه ها ...
هنــوز برايم قداست دارد #چفيـــه ام ...
و قــداستش بدان خــاطر است کــه هنــوز از تک تک خــانه هايش ، نــــــواي :
📣" هــر که دارد هـــوس ِ کــرب و بلا بسم الله " مي آيـــد.📣
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
@asganshadt🍁🌷
خمپاره💥 صاف خورد کنار #سنگر
حاج همت گفت: #بر_وآل_محمد_صلوات
نگاهش کردم
انگار #هیچ_چیز نمی توانست🚫 تکانش بدهد
دلمـ❤️ از این #ایمان ها میخواهد...
#شهید_محمدابراهیم_همت
🍃🌷
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇
@asganshadt
گفت؛ چی شده فلانی،دنبال کی میگردی👀؟
گفتم؛ مصطفی جان دنبال بچه های زرهی هستم باید این تانک رو با بی ام پی جابجا کنن. خیلی هم عجله دارم🏃.
گفت؛ خوب من جابجاشون میکنم.😊
تعجب کردم،گفتم هر دو تاشو میتونی هدایت کنی؟😳
خندید و گفت آره!!!
خیلی راحت و مسلط کاری رو که گفتم انجام داد، انگار یک عمره که اختصاصش زرهی باشه.......☝️🍃
چند روز بعد یک نفر راننده بلدوزر برای زدن خاک ریز لازم شد، بازم مصطفی گفت من انجامش میدم.👌☺️
خیلی قشنگ و سریع خاک ریز رو بالا آورد.
دوشکا یا چهارده و نیم هر وقت به مشکل می خورد به یک چشم بهم زدن راش مینداخت، خلاصه کاری نبود که مصطفی بگه بلد نیستم،🙂
خیلی ها شعار مصطفی رو هنوز یادشونه؛
#سر میدهیم ، #سنگر نمی دهیم☝️✌️
صد عباس میدهیم ، معجر نمیدهیم ☝️
بچه های دلاور #فاطمیون همشون مثل مصطفی هستند💪
شهید مدافع حرم مصطفی جعفری🌹
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇
@asganshadt
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفدهم
💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
💠 چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج #انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
💠 اما من میدانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب #عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای #توسل بخونیم!»
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
💠 داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
💠 ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
💠 عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt