eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
622 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
❤🍃❤ قرار بود خطبه عقدمان را #سید_علی بخواند💚 تو رفتی و خطبه خوان عقدمان زینب کبری شد...😔 چه سعادتی ست برای من #عروسِ بی بی بودن و چه سعادتی ست برای تو تا ابد #وهب بودن...💚 #شهید_عسکر_زمانی 🌷🍃 @asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
رهبر انقلاب: ایشان با این حادثه ای که پیش آمد به نظر من یک آبرویی داد به #محیط_علمی_کشور. یعنی #ش
9⃣1⃣8⃣ 🌷 🔰غنی سازی ۲۰ درصد اورانیوم(که میلیارد ها دلار برای ایران🇮🇷 ارزش داشت و به پشتوانه آن انجام شد)دستپخت دانشمندی بی ادعا به نام است. چند نفر در این دیار می دانند که شهریاری این کار بزرگ را بدون دریافت ریالی دستمزد💰 و فقط برای و سرافرازی کشورش انجام داده است⁉️ : 🔰سالن عروسی💍 ما سلف سرویس بود! وقتی که سر کلاس درس این را برای بچه‌ها تعریف می‌کنم، می‌بینم که بچه‌ها اصلاً در مخیله‌شان نمی‌گنجد🗯! با لباس از پله‌های خوابگاه بالا رفتم. وقتی که کردیم به خوابگاه دانشجویی رفتیم☺️ 🔰دکتر گفت می‌خواهی خانه بگیرم❓ گفتم نه؛ همین خوب است. یک سوئیت کوچک متأهلی💞 داشتیم. آقای دکتر صالحی استاد ما بود. ایشان با خانمشان، آقای دکتر غفرانی هم با خانمشان، ما بودند. یک سفره کوچک انداختیم. دو تا پتو و دو تا پشتی داشتیم😍. با از این دو استاد بزرگوار در همان خانه کوچک خوابگاهی پذیرایی کردیم🍱. 🔰بعد هم دوتایی نشستیم راجع به مسائل صحبت کردیم به راه بود. حتی شب عروسی هم سجاده نماز شبش📿 جمع نشد❌! 🔰در تمام این سال‌ها خودم را در اوج میدیدم😎. نمی‌دانم این را چگونه بیان کنم. احساس می‌کردم خواهرم برادرم، اقوام و هرکس که به خانه من می‌آید، خیلی شده که به خانه من🏡 آمده است! این مرا در زندگی غنی کرده بود. عشــ❤️ـق ، محبت😍 ، ، و نمازهایش برای من ارزش بود👌! این چیزها برای من ارزش بود و ایشان این چیزها را تام و تمام داشت✅... 📚منبع/کتاب شهیدعلم (خاطرات شهیدشهریاری) 🌷شهادت: ترور در ۸ / آذر / ۸۹ توسط عوامل رژیم صهیونیستی . 🌹🍃🌹🍃 @asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
روایتی بشنوید از #کرامت آیت الله #بهجت از زبان عروسشان #بخوانید👇👇 🍃🌹🍃🌹 @asganshadt
💢عروس آیت الله بهجت (ره) : با دعای آقا شفا یافت 💠همسر حجت الاسلام والمسلمین علی بهجت و آیت الله بهجت (ره) شاهد یکی از ایشان بود: «مادرم به بیماری سختی مبتلا شده بود🤒 به طوری که پزشکان از او کرده بودند. 💠با گریه😭 خدمت رفتم. ایشان دلیل گریه ام را پرسیدند و من هم تعریف کردم که به شدت بیمار شده و دکترها او را جواب کرده اند. آقا فوراً به اتاق دیگری رفته و مقداری آب🚰 در ظرفی ریخته و آوردند. 💠فرمودند: کمی و آرام بگیر💗 همین که ظرف آب را از ایشان گرفتم، حتی پیش از آنکه از آن آب بنوشم آرام شدم😌 با این وجود کمی از آب را . آقا فرمود: حالا کمی هم برای بخور. من هم اطاعت کردم و برای سلامتی مادرم هم خوردم👌 💠پرسیدند: آرام گرفتی⁉️ جواب مثبت دادم و فرمودند: حالا برو و با تان تماس بگیر☎️ و حال مادرت را بپرس. وقتی با منزل مادرم تماس گرفتم، خبر دادند که حال مادرم و از بستر بلند شده🛌 و نشسته اند. خدمت آقا رفتم و خبر سلامتی مادرم را گفتم. 💠آقا هم فرمود: این قضیه را برای کسی تعریف نکن🚫 و همین الان به حرم (س) برو و دعا کن و از خدا بخواه تا به مادرت عمر طولانی بدهد. به این آقا عمل کردم✅ 💠به حرم رفتم🕌 و در کنار ضریح مطهر عرض کردم که برای مادرم می خواهم. به خانه که برگشتم، به آقا خبر دادم که طبق سفارش ایشان عمل کردم و ایشان لبخندی زد😊 📚زمزم عرفان/ص٢٤٨-٢٥٠ به نقل از شادی روحشان 🌹🍃🌹🍃 @asganshadt🔴
💌 🍂🍂 نوه دایی ام بود، کم و بیش رفت و آمد داشتیم. خواستگاری ام که آمد، پدر و مادرم بی چون و چرا قبول کردند😌!! ولی خودم داشتم🤔؛ دو سه بار آمدند و رفتند، جواب ندادم! همان ایام شدم 🤒و افتادم توی بستر... نزدیک ظهر آمد خانه مان، از پشت در احوالم را پرسید و بعد آماده شد برای 📿... آنقدر قشنگ و گفت و خواند، که یادم رفت مریضم☺️ همان کار خودش را کرد! شدم 💍 خانه ... به روایت : 💚 🌹(ع): هنگامی که از شما خواستگاری کرد که از و او راضی بودید به ازدواج با او رضایت دهید. مبادا او تو را از این رضایت باز دارد! 📚میزان الحکمه، ج۴، ص۲۸۰ 🌺اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇 @asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هفتم 💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز
✍️ 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» 💠 به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» 💠 رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. 💠 هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. 💠 من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. 💠 در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 💠 نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. 💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. 💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! 💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. 💠 پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ✍️نویسنده: اجتماع بزرگ عاشقان شهادت @asganshadt
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
به نام خداوند مهربان وقتی دلتنگ میشوم😔💔 برای اکثر ها که کمی سن و سال دارند این موضوع پیش آمده ... یک نفر را در زندگیشان میکنند😞 کسی که با او حرف بزنند ... کسی که شریک غم و خوشی هایشان باشند گاهی در ذهنشان تصویر سازی هم میکنند😩 الان که همه جا 📱 وجود دارد پیدا کردن یک هم صحبت کار سختی نیست ... یک نفر که از روی پر کردن وقت بخواهیم با او حرف بزنیم📱🗣 درد و دل کنیم ... رفع دلتنگیهایمان باشد👌 بعضی ها این دلتنگی را نمیکنند😑 هم صحبتی هایشان زیاد است😏 سفره دلشان نه ولی سفره ذهنشان پیش همه باز است😒 گاهی که دلتنگی و کمبود یک نفر دومی در زندگی بهم فشار می آورد به چیزایی فکر میکنم که آرام میشم ...😊 چیزایی که باعث میشود دلتنگی هایم را تحمل کنم .😊 . فکر میکنم به آن مردی که یک و چهار ی قد و نیم قد را در گذاشت و رفت🔫💣 خدا میداند چه شبها که پشت از دلتنگی نکرد😢 فکر میکنم به دامادی که یک هفته بعد از عقد راهی جبهه شد و تنها دلخوشیش یک عکس بود و خانومی که دلتنگ و نشسته بود😩😭 فکر میکنم به آن دختر خانومی که هر روز خانه را آب و جارو میکرد تا شوهرش از راه برسد چون تازه بچه دار شده بودند😍 وقتی هم که می آمد بعد از یک هفته دوباره راهی میشد و چشمان خیس خانومی که نمیتواند بگوید 😭 فکر میکنم به همسر مدافع حرمی که دخترش بهانه را میگیرد بغضش رو قورت میدهد و بادخترش بازی میکند💔 الان که فکر میکنم میبینم دلتنگی من چقدر بچگانس در برابر اینها ... انقدر بزرگ نیست که بخواهم برای پر کردنش به دوست های مجازی بشوم👌 آخر میدانی فرقش چیست؟ آنها با اختیار خودشان ، برای منو تو دلتنگی ها را تحمل کردند ، از همسر و بچه و خانواده دل کندند و رفتن در غربتی که نه تلگرام بود نه و نه ... پ‌ن : ان الله مع الصابرین ◾️🍃🌱↷ 『 @modarese_novin 』🏴