گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_بیست_وچهارم خیره میشوم به ماه، چشمانم گرم میشود؛ پیشانیم را میبوسد و
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_بیست_وپنجم
روی تخت مینشینم و به پنجره و عکس دوستان جبه هایش نگاه میکنم؛
حتما یک به یک نفسهایش را شمرده تا به دوستان قاب نشینش بپیوندد.
عکسهایی که با حامد و عمه گرفته هم خودنمایی میکنند؛
چقدر دلم میخواست من هم دست در گردن پدر بیندازم و عکس بگیرم،
کاش بجای من قضاوت نمیکرد؛
کاش از خودم میپرسید پدر جانباز دوست دارم یا نه
تا جواب بدهم که با سرفه هایش، خس خس سینه اش، تاولهایش، صندلی چرخدارش و ترکش های جاخوش کرده در بدنش، دوستش دارم؛
شاید اگر میدانست، خودش را از من
دریغ نمیکرد
و مجبور نمیشد عکسم را همه جا باخود ببرد تا احساس دلتنگی اش تسکین یابد.
چشمم که به عکسهایم از کودکی تا همین چندسال اخیر میافتد، از خود
خجالت میکشم؛
من به اندازه او دلتنگش نبوده ام،
من اصلا او را نشناختم و محبتش را نفهمیدم،
حتی دنبالش نگشتم.
عمه که وارد میشود، درباره پوکه های فشنگ و ترکش روی طاقچه میپرسم.
ترکشه عزیزم،
اینا رو از توی بدنش درآوردن؛ نگهشون داشت،
بهشون میگفت:
هدیه خدا، اون پوکه ها رو هم از جبهه آورده.
به یکی از ترکشها که از بقیه کمی ریزتر بود اشاره کرد: این خورده بود به
سینه اش،
دکترا فکر میکردن زنده نمیمونه، اصلا کسی باورش نمیشد این دربیاد،
ولی انقدر نذر و نیاز کردیم که خوب شد.
ترکش را برمیدارم؛ یعنی این ترکش زمانی در مجاورت قلب مهربان پدر من
بوده؟
حتما صدای ضربانش را شنیده، آن را نزدیک گوشم میگیرم تا شاید صدای
قلبش رابشنوم.
دستم همراه ترکش ضربان میگیرد.
عمه، همراهش را به طرفم دراز میکند: بیا، چند روز قبل از شهادت این صوت
رو پر کرده که اگه تو رو ندید و یه روزی حقیقتو فهمیدی بشنوی.
با ولع همراه را میگیرم و صوت را پخش میکنم؛
صدای مهربانش گرفته و هربار
سرفه های خشک، سخنش را قطع میکند:
حوراء جون، سلام بابا؛
ببخشید که قبل از دیدن تو دارم میرم... منو ببخش که هیچوقت نشد ببینمت و اونجور که میخوای... برات پدری کنم... فکر نکن به قول مادرت...
من بچه های حلبچه رو بیشتر از تو... دوست داشتم...
ولی یادت باشه خدا رو... بیشتر از همه شما که همه زندگیمید دوست داشتم... بچه های معصوم حلبچه
هم... مثل تو معصوم بودن...
کمک میخواستن...
دستور خدا بود که... به مظلوم
کمک کنم...
اگه میدیدی... چه کربلایی بود بابا...
منو ببخش...
مواظب خودت وبرادرت و عمه هانیه باش...
غصه چیزی رو هم نخور... منم همیشه کنارتم... دعات میکنم...
تو هم منو دعا کن... اگه همو ندیدیم، قرارمون کربلا.
صدای گریه بلند میشود و صوت به پایان میرسد؛
راست میگفت، اولین بار که دیدمش، کربلا بود.
چمدانم را روی موزاییک های حیاط متوقف میکنم؛
احساس خوبی دارم، مطمئنم که
اینجا خانه من است؛
عمه راهنمایی ام میکند به طبقه بالا؛ عمو رحیم چمدان را از پله ها بالا میآورد و با لحنی پدرانه و غمگین میگوید:
مطمئنی عمو؟ دلمون برات تنگ میشه ها!
عمه اما خوشحال است؛
چمدانم را به اتاقی میبرد که پیداست صاحب ندارد،
یک فرش دارد و یک کمد قدیمی و چند رختخواب؛ اما منظرە پنجره اش بد
نیست.
اینجا رو از اول که ساختیم، عباس میخواست اتاقاش زیاد باشه که مادرت
باشه،
اما بعد طلاقشون این اتاق بی صاحب موند؛
بهترین اتاقم هستا، عباس
میگفت بالاخره یه روز حوراء میاد دلم میخواد این اتاق مالش باشه.
چمدان را گوشه ای میگذارم؛
زنعمو در آغوشم میگیرد:
تو مثل دخترمون بودی...
کاش پیشمون میموندی...
بهمون سر بزن، فرض کن منم مادرتم.
صورتش را میبوسم: چشم زنعمو، دستتون بابت همه زحمتایی که کشیدین درد نکنه، خیلی اذیتتون کردم.
-تو رحمت بودی حوراء.
قرار شده بعد از آمدن حامد، برویم خانه مادر و بقیه وسایلم را هم بیاوریم؛
با رفتن عمو و زنعمو، عمه نفس راحتی میکشد که حالا دیگر کنارش ماندگار شده ام؛
او هم از تنهایی درآمده و خوشحالم، حالا میفهمم چقدر دوستش دارم.
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•