♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_شصت_ودوم
بعید است عکس شهید حججی را ندیده باشید؛ برای همین لزومی نیست
توصیفش کنم...
همه با آنچه برما و آن روضه مصور گذشته آشناییم
صبح با حامد از حرم برگشته بودیم، بعد هم حامد با علی و حاج مرتضی رفتند
حرم؛
شاید هم خرید؛ کاش حامد زودتر برسد، کاش یک کسی پیدا شود که بتوانم
با او درباره حس غریبم بعد از دیدن عکس شهید حججی حرف بزنم، در دل با امام سخن میگویم تا کمی سینه ام سبک شود. عمه هم که با راضیه خانم سرگرم
است!
اصلا انگار کسی حواسش به من نیست! البته من به تنهایی عادت دارم؛ تازه،
بهتر از این است که بخواهند هربار روی زخمت نمک بپاشند.
حداقل اینجا دوستم دارند.
صدای یاالله گفتن علی از بیرون میآید؛ میروم بیرون و زیرلب سلام میکنم؛
آنقدرآرام که بعید است صدایم را شنیده باشد!
مشغول ظرف شستن میشوم، این
بهترین راه برای پنهان کردن احساسم است.
علی نان و غذاهایی که خریده را به مادرش تحویل میدهد و در همان حال
میگوید:
شنیدین چی شده مامان؟
و سعی میکند خودش را با جابه جا کردن و جادادن کیسه ها سرگرم کند.
راضیه خانم با تعجب میگوید: نه!
علی آه میکشد و با صدای خش داری میگوید:
یکی از نیروهای سپاه قدس رو
اسیرکردن، امروزم شهیدش کردن!
عمه که انگار از هیچ جا خبر ندارد کنار راضیه خانم میایستد و میپرسد: کیا؟
علی با نفرت و بغض میگوید:
د... داعشیا دیگه...
دنیا دور سرم میچرخد؛ اعصابم به اندازه کافی خورد است. دو-سه قاشق و
چنگالی که زیر شیر گرفته ام، از دستم میافتد و صدای نسبتا بلندی میدهد.
همه برمیگردند طرف من و درواقع صدای قاشقها! منتظر سوالشان نمیمانم،
چون میدانم اگر کلمه ای حرف بزنم بغضم میترکد.
تقریبا میدوم به سمت اتاق و در
را میبندم؛ مینشینم روی تخت فنری هتل، چقدر از تختهای فنری متنفرم! برایم
مهم نیست بقیه از رفتارم چه تحلیلی دارند؛
صدای اذان میآید. چه فرصت
خوبی!
برای حرم رفتن دیر است چون حرم موقع نماز غل غله میشود.
میایستم به نماز؛ با تکبیره االحرام، اشکم درمیآید، انگار از خدا گله داشته
باشم،
تمام حرفهایم را زدم؛ اینکه چرا انقدر دل نازک شده ام؟!
واقعا هم نمیدانم چرا در جوار حرم دالارام، ناآرامم؟
چرا باید برای شهادت کسی که
نمیشناسمش اینطور پریشان شوم؟
چرا هم دنبال کسی برای درد و دل کردن
میگردم و هم میخواهم احساساتم را پنهان کنم؟
شاید چون ترسیده ام از اینکه ممکن بود حامد من بجای شهید حججی آن
عکس باشد.
از فکر آن روز هم سرم تیر میکشد! به خود نهیب میزنم: چقدر مغروری
حوراء! خجالت بکش! مگه فقط تو مهمی؟
گوش تیز میکنم، صدای علی میآید که نحوه شهادت شهید بی سر را توضیح
میدهد، و من آرام گریه میکنم؛ صدای زنگ میآید و بعد سلام و احوال پرسی
حامد و عمه و بقیه دوستان باهم.
ناگهان حامد در را باز میکند، ازجا میپرم و سعی میکنم اشکهایم را پاک کنم؛
حامد با لبخند خشکیده ای نگاهم میکند؛ تکیه میدهد به دیوار و در را میبندد.
احساس میکنم نگاهش دلخور است؛ نمیدانم از کی؟ از من؟
نمیتوانم حرفی بزنم؛ سنگینی نگاهش روی سرم سایه میاندازد، طوری که
نگاهم را میدزدم.
میگوید: پس خبرو شنیدی؟
سرم را تکان میدهم.
میگوید: از چی میترسی؟
دوست دارم بگویم از اینکه روزی تو بجای صاحب آن عکس باشی اما زبانم
نمیچرخد؛
فکم قفل شده اصلا؛ فکرش باعث میشود دوباره اشکم دربیاید.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•