♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_ونهم
دل سپرده ام به دلآرامم ؛
از خودش خواسته ام هوایم را داشته باشد؛
زیارتمان که تمام میشود، حامد سنگینتر قدم برمیدارد؛
دوست ندارد برود؛
به در هرصحن که میرسیم، چند دقیقه ای سرش را روی در میگذارد و گریه میکند، به گنبد خیره میشود و حرف میزند با نگاهش؛ دست بر سینه میگذارد و خم میشود،
دست تکان میدهد و سخت از گنبد چشم برمیدارد؛
هوای صحن را تا میتواند در ریه اش
میکشد و میخواند:
ای سلطان کرم... سایه ات روی سرم... باز آقا بطلب که بیام به حرم...
همین حالات غریبش می ترساندم؛ میدانم او از امام شهادت میخواهد و من، او را!
باید همه چیز را به صاحب این حرم سپرد که میداند حاجت کدام یک از ما به
قضای الهی نزدیکتر است؟
دقیقا دم رفتن به همه گفت میخواهد برود و حالا عمه حسابی دلخور است، در
راه فرودگاه همه ساکت بودند؛ عمه گرفته تر از همه و من در فکر خواب دیشب!
انقدر این خواب برایم تکرار شده که در صادقه بودنش شک ندارم، اما هربار که
میبینمش برایم تازه است؛
هنوز هم نمیدانم تعبیرش چیست؟
حامد از همه سرحالتر است؛
همپای ما سالنها را طی میکند و حرف میزند برایمان؛
علی گرفته است و پدر و مادرش هنوز مبهوتند.
اما من میدانم باید لحظه لحظه را با تمام وجودم درک کنم وقدرشان را بدانم؛ به سالن پرواز که میرسیم، حامد
خداحافظی را از حاج مرتضی شروع میکند، مثل پدر و پسر یکدیگر را در
آغوش میگیرند، نمیدانم حاج مرتضی علی را چطور بدرقه کرده ولی با حامد مثل پسر خودش رفتار میکند.
میرود سراغ علی، علی نگاهش را بالا نمی آورد، هردو از دست هم شرمنده اند
و دلخور!
حامد پیش دستی میکند و علی را در آغوش میکشد؛ درگوشش
چیزهایی میگوید که ما نمیشنویم؛ هرچه باشد حرفهای مردانه ایست که برادرها برای هم نجوا میکنند؛ هردو چندبار با دست میزنند پشت هم.
حامد از علی جدا میشود و به طرف عمه میرود، عمه را چندقدم آن طرفتر
میبرد، هم را بغل میگیرند و عمه ثمره زندگی و یادگار برادرش را سیر نگاه میکند، میبوسد و میبوید.
حرفهایی باهم میزنند، بعد هم حامد دست میاندازد دور گردن عمه
و میآوردش بین ما؛
اشکهای عمه را هم پاک میکند.
وقتی به طرف من که با فاصله ایستاده ام برمیگردد، قلبم تکان میخورد؛
خجالت میکشم مثل عمه بغلش کنم، تبسم او هم با دیدن من میخشکد؛ جلو میآید بدون اینکه نگاهم کند؛
زیرچشمی تماشایش میکنم تا تمام حالاتش را به خاطر بسپارم؛
کاش زمان کش بیاید یا اصلا بایستد،
بین دو حس متضاد گیر افتاده ام:
خدا و خودخواهی هایم؛
میدانم باید کدام را برگزینم اما غلبه بر احساسات کار سختیست؛
همیشه کارهای سخت پاداش بزرگ دارند.
دستم را کمی بالا میآورم و به انگشتری که خریده نگاه میکنم؛ دوست دارم
جو عوض شود؛
گرچه حال من هم مثل آسمان ابریست ولی جلوی باریدن را میگیرم:
-خیلی خوش سلیقه ای! انگشترمو دوست دارم!
-اگه هوا سرد بود یادت نره کلاه سرت کنی! سوز بخوره به شقیقه هات حتما
سینوزیت میگیری،
نرفته برت میگردونن!
-چشم.
-خوراکی خوردی یادم کن!
-مگه دارم میرم اردو؟!
صدایم خش دار میشود:
زود به زود زنگ بزنیا، باشه؟
-چشم خواهر من! حواسم هست!
هرچه میخواهم بگویم خیلی نامردی که تنها میروی، چرا انقدر زود میروی،
دلم برایت تنگ میشود و...
زبانم نمیچرخد؛
دوست ندارم گریه کنم، آرام و با
بغض میگوید: حلالم کن!
جواب نمیدهم؛ مثل همیشه، مغرور میشوم تا کمی منت بکشد.
میدونم خیلی برات کم گذاشتم، وقتی نیاز داری دارم میرم، حق برادری رو ادا
نکردم،
ولی وظیفه ست؛ غیر از ما خیلی آدمای دیگه تو دنیا هستن که کمک میخوان، نباید فقط خودمونو ببینیم،
بیدرد بودن صفت آدم نیست... نترس
حوراء!
تو راهتو پیدا میکنی! آینده خیلی میتونه بهتر باشه اگه تو بخوای؛
تو راهتو، آینده تو، دلارامتو پیدا میکنی؛ به شرطی که ناامید نشی،
میدونم ایمانت انقدر قوی هست که نیاز به این حرفا نیست!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆•┈┈•