♡
#رمان_دلارامِمن ❤️
#قسمت_هشتادوششم
بجز نوری مبهم از بین پلکهایم چیزی نمیبینم؛
دستان مردانه ای داخل پتویم
میگذارند و با یک یاعلی بلندم میکنند؛ شده ام مثل پر کاه.
عمو رحیم میگوید:
علی برسونش نزدیکترین بیمارستان.
پایش را روی گاز میگذارد، عطر حامد مشامم را پر کرده؛
صدای زمزمه آیت الکرسی علی را واضح میشنوم،
تکان های ماشین به گهواره میماند و برای همین است که آرام آرام نورها و صداها محو میشوند.
چشمانم را که باز میکنم، در اتاق حامدم و جوانی نشسته بالای سرم، چهره
تارش کم کم واضح میشود؛
از خوشحالی دلم میخواهد جیغ بزنم!
با همان تیپ نیمه نظامی زانو زده کنار تخت، دیگر چهره اش خسته نیست؛
سرحال سرحال است. میخندد:
چه آبجی بیحالی من دارم!
دو روزه افتادی رو تخت که
چی بشه؟
-منتظرت بودم حامد!
-مگه کجا رفته بودم که منتظرم بودی؟ منکه همش نشسته بودم کنارت!
لیوان شربتی از روی میز برمیدارد و با قاشق هم میزند:
بیا، برات شربت زعفرون و گلاب درست کردم، بشین بخور.
شربت آنقدر خنک است که همه وجودم را خنک میکند،
آنقدر سرحال شده ام که میتوانم تا ته دنیا بدوم؛
با دست سرم را نوازش میکند:
دیگه نبینم از این شل و ول بازیا در بیاریا!
یه محلی ام به این علی بیچاره بذار تا مجنون تر نشده!
صدا و تصویرش تار و ضعیف میشود، پلک میزنم تا واضح شود، اما همه جا
سفید است؛
کسی دستم را نوازش میکند.
-حورا جان...
عزیز دلم بیدار شدی؟
عمه است، موقعیت را میسنجم، روی تخت بیمارستان، با یک سرم در دست؛
چشمم به علی میافتد که دست در جیب به دیوار تکیه داده.
-چرا آوردینم بیمارستان؟
من خوبم!
دست میکشد روی سرم:
خیلی حالت بد بود، تبت رسیده بود به چهل درجه؛
علی آقا و عموت رسیدن به دادم و آوردنت بیمارستان.
علی جلو می آید:
میشه چند لحظه تنهامون بذارین؟
عمه پیشانیم را میبوسد و میرود؛ علی به جایش میایستد:
چرا انقدر خودتواذیت میکنی؟
اولین باری است که برایش مفرد شده ام. ادامه میدهد:
میدونم، خیلی سخته؛ همه ما داغ داریم، ولی باور کن حامدم راضی نیست تو رو توی این حال ببینه.
-من حالم خوبه، شما شلوغش کردید.
-الحمدلله،
دیگه ام قول بدید به خودتون برسید.
★★★★
مینشیند روی صندلی، دوباره عطر حامد را حس میکنم.
میپرسد: اون روز
بالای کوه، گفتید معیار نقص و کمال آدما این چیزا نیست،
میخوام بدونم از دید شما معیار سنجش آدما چیه؟
چقدر جالب است که بحثهای فلسفی را دوست دارد؛
بیشتر گفت و گوهایمان هم درباره همین مسائل بوده، حتی در میانه بحث با او جواب خیلی از سوالهایم را
گرفتم؛
نفس تازه میکنم و چشمهایم را میبندم: معیار سنجش آدما، چیزیه که
دوستش دارن و میخوان بهش برسن؛ هرچی هدفشون متعالی تر بشه،
آدمو هم متعالی میکنه.
نفسی عمیق میکشد و با صدای لرزان میگوید:
پس ارزش من خیلی بالاست...
چون... چون... شما کسی هستید که... من دوست دارم!
مغزم با شنیدن جمله اش قفل میشود و دمای بدنم میرسد به پنجاه درجه؛
خون در صورتم میدود و به سمتی دیگر خیره میشوم تا چهره گل انداخته ام را نبیند.
خوب جایی گیرم انداخته؛ نمیتوانم فرار کنم، فقط میتوانم حرفش را نشنیده بگیرم.
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•