♡
#رمان_دلآرام_من❤️
#قسمت_هشتادوچهارم
دنیا دور سرم میچرخد و چشمانم سیاهی میرود،
بدنم یخ کرده، چشم از حامد
برنمیدارم؛
چرا اینطوری میکنند؟
حامد خوب است؛ فقط خوابیده! همین!
آخرین سنگ لحد را که میگذارند، دنیا برایم تار میشود،
باورم نمیشود دیگر خنده هایش را نمیبینم؛
به همین راحتی آن چهره قشنگ رفت زیر خاک؛
همراه قلب من.
خاک ها را چنگ میزنم و سفارش میکنم هوای حامد من را داشته باشد؛
میگویم حواسش به لبخندهای قشنگ حامد باشد؛
به برادر همیشه مهربان من...
به خودم که می آیم، سرم را به پنجره ماشین تکیه داده ام و صورتم میسوزد؛
باد به چهره ام خورده و اشکهایم خشک شده.
خیره ام به خیابانها و در و دیوار شهر.
حتی نمیدانم در ماشین کی هستم؟ دوباره یادم میآید که حامد رفته قلبم تیر
میکشد،
انگار تازه عمق فاجعه را فهمیده ام و دردش را احساس میکنم.
حامد میگفت وقتی تیر میخوری یا زخمی میشوی، همان اول دردی احساسنمیکنی
و از گرمای خونش میفهمی زخمی شده ای،
وقتی به زخم نگاه کنی و اگر بترسی،
تازه دردت شروع میشود،
شاید هم از حال بروی.
باد در گوشم میپیچد و صداها را گنگ تر از این که هست میکند؛
فکر کنم صدای راضیه خانم باشد که عمه و مادر را دلداری میدهد.
ماشین میایستد اما من هنوز سر جایم نشسته ام؛
انگار یخ زده ام؛ کسی در را باز میکند برایم،
علیست؛
عمه و راضیه خانم منتظرند پیاده شوم، راضیه خانم دستم را میگیرد:
بیا بریم عزیزم، پاشو قربونت بشم.
تازه ضعفم خودش را نشان میدهد، دو روز است که خواب و خوراک
نداشته ام،
پاهایم سست میشود و دنیا دورم میچرخد، چند بار نزدیک است زمین
بخورم، اما راضیه خانم به دادم میرسند.
حجله و بنرهای تبریک و تسلیت، همه میخواهند به من بفهمانند که حامد رفته
است؛
اما چه رفتنی!
فانی آمد، جاودان رفت؛ مرده رفت، زنده تر از همه ما مردارها برگشت.
تمام خانه را به یاد حامد میبویم،
خانه ای که حامد در آن بازی کرده، بچگی کرده، درس خوانده، آرام آرام قد کشیده، بزرگ شده و خودش را شناخته.
به سختی خودم را به اتاقش میرسانم. در میزنم؛ انگار هنوز توی همان اتاق است.
دستان من از دستگیره در سردتر است، در را باز میکنم و با تکیه بر دیوار تا
تختش میروم؛
صدایش در سرم طنین میاندازد:
به! چه عجب یادی از ما کردی!
اومدی ببندیم به رگبار؟
میافتم روی تخت:
حامد تو اینجایی؟
میدونی مامان و عمه چه حالی شدن؟
بوی عطرش اتاق را پر کرده، مطمئنم هست؛ من کورم و نمیبینمش،
عکسهایمان جلوی چشمم تار و واضح میشود.
-حامد تو کجایی؟
جایی که باید باشم؛
توی این نظام احسن، همه چیز سر جای خودشه، تو هم الان جایی هستی که باید باشی، بهترین جای ممکن.
خسته شده ام. شارژم تمام شده! میخواهم بخوابم و با صدای زنگ همراهم بیدار شوم و حامد پشت خط باشد؛
اصلا میخواهم بخوابم و وقتی بیدار میشوم، سه سالم باشد و پدر در آغوشم بگیرد و مثل توی فیلمها بپرسد:
چرا توی خواب گریه میکردی؟
خواب بد دیدی؟
آرام و بی اختیار، رها میشوم روی تخت و پلکهایم روی هم میرود؛
شاید وقتی بیدار شدم، حامد زنگ بزند و بگوید جور کرده برای اربعین کربلا باشیم.
صدای عمه نزدیکتر میشود:
حورا... مادر کجایی؟
احتمالا صدای باز شدن در اتاق است، آماده میشوم که از عمه بشنوم کابوس
دیده ام و به همین امید چشم باز میکنم؛ هوا گرم است مخصوصا برای من که با چادر و مقنعه خوابیده ام.
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•