♡
#رمان_دلآرام_من❤️
#قسمت_هشتادویکم
این انشاالله، گفتنش مثل بلندکردن وزنه ده تنی بود؛
یعنی دعا کنی برایش که...
بماند!
دیگر صدایی از گلویم خارج نمیشود. میگوید:
وقتی رفتی تشییع، دعامون کن...
برای عاقبت بخیریامون...
به جای منم گریه کن، به جای منم سینه بزن، به جای منم یا حسینعلیه السلام بگو! جامو پر کن!
التماس دعای شدید!
میخواهم بگویم محتاجیم که قطع میشود و تلاش نمیکنم دوباره تماس
بگیرم؛
به اتاقش میروم که نگذاشته ام خاک روی وسایلش بنشیند؛
بیت شعری که علی به خط شکسته نستعلیق برایش نوشته و قاب کرده را زیر لب میخوانم:
میخواهم از خدا به دعا صدهزار جان
تا صدهزار بار بمیرم برای تو!
...یا حسین
کاش میدانستم عزاداریهایش در سوریه چه شکلیست؟
امسال هیئتمان را بدون حامد گرفته ایم؛ و چقدر جایش خالی ست.
دیروز در تشییع شهید حججی، خودم نبودم؛
حامد بودم، اصلا انگار به جای همه
گریه کردم و سینه زدم؛
حتی بجای توریستهایی که آمده بودند بازدید میدان امام و مبهوت به جمعیت نگاه میکردند؛
عمه را هم گم کردم، همراه آنتن نمیداد،
بعد مراسم هم که یکدیگر را پیدا کردیم، ده دقیقه در آغوشم اشک ریخت.
نمیدانم نگران من بود یا حامد؟
علی و پدرش رفته اند نجف آباد برای مراسم،
اما من و عمه نرفتیم برای
کارهای نذری پزان؛ دو سال پیش، همین موقعها بود که پیدایشان کردم؛ در همین نذری پزان؛
تلوزیون روشن است و مراسم تشییع در نجف آباد را نشان میدهد؛
محشری به پا شده! اگر برای نوکر ارباب خدا انقدر ریخت و پاش کرده باشد، برای خود ارباب چه کرده!
بیخود نیست که میلیونی به زیارت اربعین میروند؛
صدای مداحی روی تصاویر پخش میشود:
عجب محرمی شد امسال/ شهید بیسرم برگشته/
بیاید بریم به استقبالش/ مدافع حرم برگشته... /
وای... غمت غم وطن شد/
وای... سر تو بی بدن شد/
وای... خدا رو شکر عزیزم/ که پیکرت کفن شد...
ناگهان عمه میگوید:
نگران حامدم! به دلم شور افتاده!
نجمه دلداری میدهد: نترسین مامان؛ انشاالله حالش خوبه.
عمه اما آرام نمیگیرد؛ دنبال تلفن میگردد: بذار بهش زنگ بزنم.
به اتاق میرود و بعد بیست دقیقه، بیرون می آید درحالی که آرام شده؛ توانسته
چند کلمه ای با حامد صحبت کند.
پیام میدهم: شب عاشورا اونجا چه حالی داره؟
جواب میآید:
چه پنهان، تازگیها خواب اقیانوس میبینم/ قفس تنگ است ای
صیاد! واکن بال و پرهارا...
التماس دعا
هرچه میگیرمش، در دسترس نیست و جواب پیامک هم نمیدهد،
شب عاشورا را با چشمان بیدار صبح میکنم.
کارهایی باید برای نذری و روضه به من محول شده را از شب قبل و صبح زود
انجام میدهم،
میخواهم عاشورایم را تنها کنار پدر باشم؛ کمی که کارها سبکتر میشود،
آماده میشوم که بروم گلستان؛
یکی دو ساعتی به ظهر مانده است،
نماز ظهر عاشورایم را هم همانجا میخوانم.
خیابانها شلوغند؛ مخصوصا خیابانهای منتهی به گلستان؛
از میدان بسیج به بعدکلا بسته است برای تردد دسته های عزاداری،
روی پل هوایی میایستم.
دسته های عزاداری هیئتهای مختلف از دو طرف خیابان میآیند و وارد گلستان میشوند؛
علمها و پرچمها روی دست میچرخند و نوحه های قدیمی تکرار میشوند؛
هر دسته ای به سبک محله خودش سینه میزند؛
دسته آبادانیها، نایینی ها، شهرکردیها
و...
قیامت کوچکیست و حال غریبی دارم.
در گلستان میچرخم و سینه میزنم
برای خودم،
انگار شهدا هم ایستاده اند به سینه زنی و اصلا آنها میاندارند.
بعد از نماز ظهر عاشورا که با حال پریشان اقامه کردیم، راهی میشوم سمت خانه.
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•