♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_چهادهم
یک هفته از اردوی راهیان نور هم گذشته و هنوز جای مناسبی پیدا نکرده ام؛
عمو اصرار دارد کنارش بمانم،
میگوید تازه خانه شان از سوت و کوری در آمده و اگر بمانم،
لطف کرده ام و منتی نیست؛
حرفهایش برعکس آدمهای اطرافم، بوی دورویی نمیدهد و از صدق دل برمیخیزد، برای همین است که تا الان در خانه شان
مانده ام؛
عمو برایم پدری میکند،
بیمنت و حتی طوری رفتار میکند که گویا بدهکار من است؛
شرمنده شان هستم و بیشتر از قبل در پی یافتن جایی مناسب برای اقامت.
شروع سال تحصیلی مصادف است با محرم و چه تصادفی! برای کسی که سالها در محیطی غیرمذهبی زندگی کرده،
خو گرفتن با محیط حوزه و آدمهایش سخت اماشیرین است؛
اصلا سبک عزاداریهای محرم آنها با من فرق دارد، من نهایتا یک
شب از ده شب محرم را میتوانستم در روضه شرکت کنم و شبهای محرم را
برای خودم در اتاق هیئت میگرفتم؛
گاهی هم میشد که دسته ای از خیابان کنار خانه ردشود و صدایش را بشنوم، گرچه حتی از اطراف خانه مجلل ما، صدای عزاداری همسخت شنیده میشد؛ روضه و مجالس امام حسین ع را در فیلمها دیده بودم،
اما قرار گرفتن در فضایش طعم دیگری دارد که امسال آن را میچشم.
دوستانی اینجا پیدا کرده ام که به راحتی چادر سرشان میکنند، در مراسم های
مذهبی مثل شب قدر و نیمه شعبان و... شرکت میکنند، مسجد و هیئت میروند
و حتی نذری میپزند و
سفره برای ائمه می اندازند! چیزی که من در رویاهایم نمیدیدم!
گاه وقتی از فضای مذهبی و ارتباطات سالم و صمیمیاشان میگویند، باورم
نمیشود،
آنها هم البته باور نمیکنند خانواده ای به دخترش اجازە گشتن در چهارباغ را
بدهد
ولی نگذارد هیئت برود.
تازه الان فهمیده ام دوستانم که در این فضای قشنگ بزرگ شده اند، حالت
بی نیازی و غنای خاصی دارند؛
طوری که حسرت مرا نمیخورند!
چیزی که بر تربیت آنها حاکم
بوده، آموزش و صمیمیت در کنار آزادی و اختیار بوده، نه آزادی مطلق.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•