#گناه_شناسی
#چشم_قلب ❤️را باز کن !
اولین باری که این آیه شریفه ✨(لهم قلوب لایفقهون بها و لهم اعین لایبصرون بها و لهم آذان لایسمعون بها) ✨نظرم را به خود جلب کرد که در آن در کنار چشم و گوش و بلکه مقدم بر این دو ، " #قلب " را بعنوان مرکز ادراکی آدمی طرح نموده است، در آغاز شگفت زده شدم. چون معمولا ما ادراک را مربوط به #مغز میدانیم که جایگاهش سر انسان است! ولی هرچه زمان بیشتری گذشت بیشتر این حقیقت برایم جلوه گر شد که ادراکات حقیقی مربوط به همان #قلب_آدمی است! و وقتی شنیدم که در پژوهشهای پزشکی نیز معلوم شده که اعصاب مغزی از جای دیگری فرمان میگیرند، قضیه شکل جالبتری پیدا کرد! به هرحال سخن در این است که بسیاری از حقایق اصلی را آدمی با " #چشم_سر" درک نمیکند! و اینجاست که معلوم میشود چگونه احساس و اراده ما در شناخت و معرفت ما دخالت موثر دارد.چگونه است که انسان های #پاکدل و #پاک_نیت از #بصیرت_و_بینایی بیشتری از حقایق عالم بهره مندند. در واقع بیشترین ومهمترین پاداش انسان نیکوکار همین است که #راه_زندگی را با #روشنی بیشتری میبیند و بدترین کیفر ظالم همین است که در #تاریکی و #ظلمت واقع میشود. لذا از حریص بودن فرد مشرف به مرگ و یا بی توجهی ظالم به آثار ستمش نباید تعجب کرد که این نتیجه همان #ظلمت_درونی اوست. و همه این تاریکیها نتیجه ویرانی دل انسان است. دلی که در آتش #کینه_و_حرص_و_حسد گرفتار است چگونه میتواند #حقیقت را دریابد؟ سواد و دانایی ظاهری برای چنین کسی جز افزودن بر #غرور_و_تکبرش نتیجه ای ندارد که خود آن تاریکیها را افزایش میدهد. این است که #مهرورزی_و_شفقت خود راه درمان #امراض_قلبی است. امراضی که بی هیچ درد ظاهری مارا از پادرمیآورند! وبیشتر اختلافات و درگیریها و نگرانیها مربوط به همین امراست و گرنه جان انسانهای راست کردار که باهم متحد است. (جان گرگان و سگان از هم جداست .متحد جان های مردان خداست)
💚رو سینه را چون سینه ها هفت آب شوی از کینه ها
💚وانگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو...
❣[
@asganshadt
زیبایی #عشق را
نشان خواهم داد
دلـ❤️ را به نگار
رایگان خواهم داد
در #قلب من احساس
پشیمانی نیست🚫
گرزنده شوم دوباره
جان خواهم داد😍
#شهید_امیر_حاج_امینی
@asganshadt
⁉️ نگاه نکردن به #نامحرم فایده ای هم دارد؟
🔻1⃣رهایی #قلب از حسرت💔
👈کسی که چشم👀 خود را برای دیدن نامحرم آزاد می گذارد حسرتش💘 بیشتر می گردد.
👈آنچه را چشم به قلب انتقال🔃میدهد مضر است، چون چشم چیزهایی را می بیند که رسیدن به آن، مقدور نیست❌ او نمی تواند صبر کند و این نهایت رنج است.😭
🔻2⃣نورانی شدن قلب💖
👈چشم پوشیدن🙈 از نامحرم قلب را روشن می سازد و این درخشش در چشم، روی دیگر اعضای بدن نمایان می گردد.
🔻3⃣غلبه💪بر نفس
👈این عمل یک خوشحالی روانی به قلب می دهد که از لذت نظر به نامحرم به مراتب خوبتر و زیباتر است، چون این شخص با دشمن خود یعنی #شیطان👹 قهر نموده، #شهوت خود را لبیک نگفته🔞 و بر نفس خود غالب آمده است.
@asganshadt
#کلام_شهید
🍃🌼🍃
○💞●
🌺خدایا تو میدانی ڪه تاجر پیشه
نیستم و تـــجارت با #عشــق را
ڪفــر میشـمارم.
👌در مقابلِ پرستشِ تو ڪه نیازِ
طبیعی #قــــلب من است اجـری
نمیخواهم و شــــرم دارم ڪه در
مقابل تو بایستم و خــــیال داد و
ســـتد را داشته باشم!
#شهید_چمران••
💯 #شهـدا_را_الگو_قرار_دهـیم
@asganshadt🔴
#یک_نفر
اینجادلش تنگ💔 است
باور می کنی؟
یک گذر بر #قلب او
یکبار دیگر می کنی
یک نفردارد
هوای #پرکشیدن دردلت
یک سفر، شهبازمن
بااین کبوتر می کنی؟
#شهید_حمید_حمیدیمنش
#سالروز_شهادت
#سلام_صبحتون_شهدایی 🌺
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇
@asganshadt 🌹🍃
" شهدا " . . .
اعتبار این مرز و بومند ،
اعتبارمان را از پلاکها پاک نکنیم
ای #شهید...
ای #عزیزتر از جانم،
به #خون پاکت قسم،
مگر ما #مرده باشیم تا...
منافقین و #خائنین بتوانند
در فکر #حذف نام و یادت باشند
نام تو در #قلب های ما حک شده
نه فقط بر روی #تابلوهای کوی و برزن
#کوچه_شهید
#شهید_حذف_شدنی_نیست
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات🌷
اللهم صل علی محمدوال
محمدوعجل الفرجهم🕊
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇
@asganshadt 🏴
گاه گاهے...
با #نگاهے
حال ما را خوب ڪن...
خلوت این #قلب تنها را
ڪمے آشوب ڪن..
📎سلام،صبحتون شهدایی🌺
🍃🌹🍃🌹
@asganshadt
گاه گاهے...
با #نگاهے
حال ما را خوب ڪن...
خلوت این #قلب تنها را
ڪمے آشوب ڪن..
📎سلام،صبحتون شهدایی🌺
🍃🌹🍃🌹
@asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_ششم
💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش #مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم :«چی شده؟»
از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچهها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش #زخمی شده!»
💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز.»
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
💠 دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
💠 تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگهایش نمانده است.
چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از #نفس افتادم.
💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.
زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی بهقدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم #باور نگاهم نمیشد.
💠 دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
با همین چشمهای به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
💠 با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوریام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زندهاس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!»
💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
#حیایم اجازه نمیداد نغمه نالههایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم.
💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شدهام که ناله مردی سرم را بلند کرد.
عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر نالهای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
💠 نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیلهای برای مداوا نداشت.
💠 بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند، پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_دهم
💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!»
از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام #وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!»
💠 مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش #شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتیبیوتیک گرفتم که تا #تهران همراهتون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت.
سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم #دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشکهایم به دلش مانده بود و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد :«من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید #خدا همه چی به خیر میگذره!»
💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت #سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به #اهل_سنت نداشت! این #وهابیها حتی ما سُنیها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من همکلام شود که با دستش سرم را روی شانهاش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه!»
از آیینه دیدم #قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید. او ساکت شد و سعد روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید.
💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جادهایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم!»
خسته بودم، دلم میخواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانهاش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند که دلواپس حالش صدایش زدم.
💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد، دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!»
تمام بدنم از #ترس میلرزید و نمیدانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟»
💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس میکردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینهاش شکست و ردّ #خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.
هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه #مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید.
💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمیدید من از #وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه میدیدم باورم نمیشد که مقابل چشمانم مصطفی #مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم.
سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم!» و #رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانهام از درد آتش گرفت و او دیوانهوار نعره کشید :«تو نمیفهمی این بیپدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@asganshadt
#خاطرات_شهدا🌷
🔰در روضه ی مادر حرف از کوچه و #سیلی که می شود، از #در_سوخته و غلاف شمشیر، نوکرها بی تاب می شوند و دست هایشان مشت در روضه ی ارباب، وقتی روضه خوان از حمله به خیمه ها، #معجر_سوخته و #گوش بی گوشواره می گوید ناله ها بیشتر می شود ...😭
🔰خادم #الحسین هایی که در روضه #حضرت_زهرا بی تاب می شوند، نبض غیرتشان می زند اگر به خانمیبی_حرمتی شودمحمد محمدی، نوکری بود که درس #روضه را از بر بود. رگ غیرتش جوشید وقتی دید به ناموس مردم بی حرمتی می شود . نتوانست مثل رهگذرها کلاه بی تفاوتی بر سر بکشد و راه خودش را برود.ایستاد و به #وظیفه اش عمل کرد.وظیفه ای که خیلی از ما فراموشش کرده ایم.
🔰برای #دفاع از ناموس کشورش، جانش را داد.دلم شکست 💔وقتی فهمیدم از #پهلو به او چاقو زده اند.گویی سرنوشت #مادر قسمت فرزندان است...آمر به معروف قصه ما شهید شد اما #ایثارش در تاریخ می درخشد وقتی اعضا بدنش به چند نفر جانِ دوباره بخشید .خوش به حال آن کس که #قلب 🧡شهید در سینه اش می تپد.قلبی که محبِّ #اهل_بیت است و با ذکر #حسین بی تاب می شود
🔰 قلم در دست میگیرم اما ذهنم سوی #شهید_خلیلی می رود. اویی که در راه #امر_به_معروف جان داد اما حرف ها و #زخم_زبان ها دلش را بیشتر از جسمش زخم کردخلیلی ها و محمدی ها جان دادند تا قصه #چادر_خاکی و بازار تکرار نشود. به بانویی #اهانت نشود، پیش چشم مردی ناموسش.
🔰چشم می بندم بر دنیای اطرافم.بر آن هایی که شاید با #حجاب غریبه شده اند .بی خیال تمام #طعنه ها و #کنایه ها، به یاد چادر خاکی مادرم و به حرمت خون #محمدها، چادرم را محکم تر می گیرم . زینبی می مانم پای حسین های زمان..