eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
627 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 انگار گناه و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو می‌دونن!» 💠 از روز نخست می‌دانستم سعد است، او هم از من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت رو به زانو دربیاریم!» 💠 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های و می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 💠 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم !» باورم نمی‌شد مردی که بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» 💠 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم... ✍️نویسنده: اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshadt
امام زمان میفرمان: إنَّهُ لَیْسَ بَیْنَ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ بَیْنَ اَحَد قَرابَهٌ، وَ مَنْ انْکَرَنی فَلَیْسَ مِنّی، وَ سَبیلُهُ سَبیلُ ابْنِ نُوح بین خداوند و هیچ یک از بندگانش، خویشاوندی وجود ندارد - و برای هرکس به اندازه اعمال و نیّات او پاداش داده می شود - هرکس مرا انکار نماید از (شیعیان و دوستان)ما نیست و سرنوشت او همچون فرزند حضرت نوح خواهد بود. 📚 بحارالانوار، ج۵۰، ص۲۲۷ ‌@asganshadt
| 😅😌 | از یاعلی زبان و دهن خسته کی شود؟ اصلا زبان برای همین در دهان ماست 💚 @asganshadt
😍🌸°•° رقم‌آخر‌شماره‌تماست‌📱چندھ؟!🤨 واسہ‌اون‌شہیدبزرگوار۱۰شاخہ‌گل🌹 صلوات‌بفرست📿🍃 0=شہیدقٰاسم‌سلیمانی✨ 1=شہیدمٌحسن‌حججی✨ 2=شہیداحمد‌مَشلب✨ 3=شہیدبابَک‌نوري‌✨ 4=شہیدحمیدسیاهکالی‌مرادی✨ 5=شہیدجهادمُغنیہ✨ 6=شہیدهادی‌ذوالفقاری✨ 7=شہیدهادی‌طارمی✨ 8=شہیدعباس دانشگر✨ 9=شہیدابراهیم‌هادی✨ @asganshadt
4_5784918384722313748.mp3
2.96M
دست مارا فقط به محرم برسونید 😢 🔊 🌹ای کشته فتاده به هامون...🌹 ⚫️گلچین ولادت امام رضا(ع) 🔹هیات رزمندگان مکتب الحسین(ع) اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊حاج احمد🕊 دلتنگی‌های😰 ما از رخت بر بستن قوت قلب‌هامان 💔به جایی رسیده است که آرزوی مرگ می‌کنیم نه آرزوی شهادت. دنیا🔮 برای راحت طلبان جای بسیار خوبی است؛ جایی نرم، گرم و تمیز. با پاییز عاشق 😍می‌شوند و با بهار فارغ😕. اما ما از عشق‌های❤️ ازلی‌مان دست نکشیده‌ایم. آخ که این روزها دلتنگ هم‌سنگرت😭 هستیم. حاج قاسم رفیق گرمابه و گلستان‌ات. کسی که در حرف‌هایش فقط به تو غبطه می‌خورد؛ به اخلاصت، به ایمانت💗، به شجاعتت. آخ که دل می‌گیرد و از دست✍️ جز نوشتن بر نمی‌آید. چه خوب دست رفیقت را گرفتی مثل خودت سوخت ، ارباً اربا شد و در عبای ولی‌اش کفن شد😭 دل‌هامان❣️ خون است از کسانی که راهمان را انکار می‌کنند از کسانی که ملامت می‌کنند. حاج قاسم رسید به تو🥀، به تویی که آرزویش😍 بودی. مرام و منش تو خیلی ها را آسمانی🕊 کرده، یادم است از محسن حججی که می‌خواندم؛ گفته بود، کارش را از موسسه تو آغاز کرده و هرهفته با موتورش می‌آمد و سر مزارت🥀، سرساعت به تو سلام می‌داد. همه از آخرالزمان فرار می‌کنند. آنها که بال🕊 شهادت دارند می‌پرند، آنها که پای دویدن 👣دارند می‌دوند. اما حاج احمد، ترکش گناه، من را قطع نخاع کرده؛ نه دستانم و نه پاهایم هیچکدام طاقت تحمل بار سنگینم را ندارند؛ چه برسد در راه تو رفتن😞 و پریدن از قفس تن. اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshadt
✍️ 💠 هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. 💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم :«نازنین!» درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. 💠 صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» 💠 او با همان لهجه عربی به نرمی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟» با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.» 💠 صدای امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» 💠 و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم بوده و الان نماد مخالفت با شده!» و او با دروغ مرا به این کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» 💠 و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از تنهایی جان می‌دادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟» 💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. 💠 از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی ؟»... ✍️نویسنده: @asganshadt
✍️ 💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!» احساس می‌کردم فرشته به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!» 💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه جاسوسی می‌کنه!» 💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این حلال است. 💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد :«هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد :«شما هستید؟» 💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش می‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!» هنوز نمی‌فهمید این دختر غریبه در این معرکه چه می‌کند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمی‌توانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی می‌خوای؟» در برابر چشمان سعد که از شعله می‌کشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بی‌رحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی می‌کنی اینجا؟» 💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :« دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» 💠 سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل . هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»... ✍️نویسنده: @asganshadt
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
💢نامحـ↯ـرم،نامحـ↯ـرم است💢 ⇦چه در دنیای |⇦چه در دنیای 📲 ◆ ⇣ ⇠ فاطمـ♡ــه (سلام الله علیها ) از "نابینـا" رو پوشاند...✅ . . . ✨علی (ع) فرمود: نابینایی در خانه (س) وارد شد حضرت خود را پشت پرده یا دیوار پوشاند. 💫پیامبر (ص) فرمود چرا با این که تو را نمی‌بیند از وی می‌گیری❓ عرض کرد: میکند. 💠«فقال رسول الله(ص): اشهد انک بضعه منی» پیامبر(ص) در تایید رفتار حضرت زهرا فرمود: گواهی می‌دهم که تو حقا پاره تن من هستی. 🌟💫🌟 بحارالانوار ، ج 43، ص 191 🍃🌱↷ 『 @modarese_novin
مجازی هم نامحرم داره حواست باشه
۴ روز تا عرفه...🌸 ❤️ اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمی‌گم شبٺون شهدایی که‌خیریسٺ به‌کوتاهی‌شب 🍃🌸 می‌گم که‌خیریست به‌بلندی سرنوشت:) 🌸🌹 🌙 +یاحق✋🏼 ❤️ 🌟🌙شب خوش👋🌙🌟 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌱🌻🌱🌻 🥀جمله ،جااااااانم... جااااااانم... محمود . او،در اوج و اضطراب به همه ی مان میداد . 🌾 تک و پاتکدرگیری ( حمله و ضد حمله) و حتی خط حجم تماسمان با ادوات و توپخانه زیاد بود، به طوری که در تمامی ساعات روز و شب 🌟صدای محمود محمود پشت بی سیم به گوش میرسید . 🌺به نظرم یک چیزی که همه را بی ملاحظه کرده،به طوری که سطح توقع و انتظار همه را از بالا برده بود پاسخ شهید محمود رادمهر به تماس ها بود . 🍃کلمه ی جااااااانم... جااااااانم... محمود . در اوج درگیری و اضطراب به همه ی مان آرامش میداد و از ما را نیز متوقع کرده بود . 🌼و چه کسی میداند شاید در خواست خمپاره از ادوات و محمود بچه ها بهانه ای بود تا ،جاااااانم جاااانم محمود رادمهر از التهاب شان بکاهد . راوی: همرزم شهید 🌷 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshadt
که شیرین است نامت چون عسل❤️ هـر طـلایی جــز شمـا بـاشـد بدل❤️ خـاک پـایت سـرمه ی چـشمـان مـا❤️ رهبر ما تو مرادی ما مریدیم از ازل❤️ اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshadt
{•🌻🌙•} ♥️🕊 اےشهید..... ببین‌چہ‌دل‌گیرمـ‌!! چراهرچہ‌میدوَمـ بہ‌گردِپایتـ‌همـ‌نمیرسمـ‌!؟💔 هواےدلـم‌رامےبینی؟؟؟ ازحدهشــدارگذشتہ🙃 یارے‌امـ‌ڪن:)
یڪرنگی پهن است بفرمایید؛ لقمه‌ای با جرعه‌ای ... ماراهم دعوت کنید شهدا💔 @asganshadt
🌸🍃🌸 🌺 ❤ امام‌صادق(علیه السلام)فرمودند: 🌸ڱاهے مؤمنے در روز ٺصميم میڱيرد 🌸ڪہ درشب نمازشب بخواند ولے خوابش میبرد، 🌸و موفق بہ خواندن نماز شب نمےشود ؛ 🌸خداوند به دليل همان نيٺ و 🌸قصدش اجرِ نماز شب را ثبٺ میفرمايد 🌸و براے نفس هايش ثواب ٺسبيح و 🌸 براے خوابش ثواب صدقہ را میدهد. 📚 ميزان‌الحڪمہ؛ج10،ص280 🌼
و تو ای‌صاحب‌الزمـان در میـان این همـه مدعی؛ چقـدر تنهـایی..😔 ؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینو دختر پسرای عاشق بخونن😍😍😍 مؤمن بودن جسارت میخواهد...😳 اینکه وسط یه عده بی نماز، نماز بخونی!! اینکه وسط یه عده بی حجاب در گرمای تابستون حجاب داشته باشی!!🔥 اینکه حد و حدود محرم و نامحرم و رعایت کنی!!... اینکه تو فاطمیه مشکی🏴بپوشی و مردم عروسی بگیرن!!👰🤵....😟 اینکه به جای آهنگ و ترانه، قرآن گوش کنی!!؟.....؟......📖 ناراحت نباش خواهر و برادرم، دوره آخرالزمان است،😣 به خودت افتخار کن...💪🏻 تو خاصی...🤔 تو شیعه علی هستی...😎 تو منتظر فرجی...😭 تو گریه کن حسینی...😥 نه اُمُّل...😓 بگذار تمام دنیا بدو بیراهه بگویند!😬 به خودت...😯 به محاسنت...😶 به چادرت...😐 به عزاداریت...🙂🙃 به سیاه پوش بودنت...🏴🏴 باور کن... تمام این‌ها، می‌ارزد به یک لبخند رضایت 💜💔مهدی فاطمه💔💜 ♥️ @asganshadt
@dars_akhlaq .mp3
2.59M
🔊 🔴 مجموعه درس اخلاق 🔴 💐🎙 ⭕️موضوع: زیادی نماز و روزه، حج هر ساله، تداوم و صدقه دادن، معیار کافی برای تشخیص افراد نیست. 🔴👈 پس نشانه های اصلی چیست؟ اجتماع بزرگ عاشقان شهادت @asganshadt🌹