فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرچه دوریم..
به یاد تو سخن میگوییم..🍀
#اربعین 🌤
#حسیݩ_جانم❣
.
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ
اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ
وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُم
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
.
بـســم رب الحســـین علـیه الـسـلام
.
نـوکـرت مـثــل رقیه
جـامـانـده از قـافـلــه ...
درد این جامانده را
جامانده می داند فقط ...
.
...
#من_ایرانم_و_تو_عراقی_چه_فراقی
#اربعین_داغ_حرم_را_به_دلم_نگذاری
#همہ_آرزومہ_دیدڹ_یہ_حــــرم...
#گدای_حسینم
آیت الله فاطمی نیا:
استادی داشتم که از ڪـبار اوليای
خـــدا بود ميفــــرمود برای زيارت
اربعــين پاداشی است ڪه برای
عـــمل ديگـــر نيست.
زائـــــر اربعـين امام حسين علیه
السلام عاقـــبت بخـير ميشود اين
شامل ما هم كه از راه دور هستيم
می شـــــود.
#اربعین
#حب_الحسین_یجمعنا
@asganshadt
خدا اون لحظھ دردناک خداحافظے از حرم رو واسه ڪسے نیاره😭
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_یازدهم
راهیان نور!البته الان جنوب گرمه،ولی غرب میتونی بری.
قلبم به تپش می افتد؛ راهیان نور! چقدر دوست داشتم یکبار هم که شده، ببینم.
قتلگاه شهدایی را که عمری همدمم بودند، هربار دوستانم از آرامش آن
بیابانهای گرم و نی زارهای خوزستان میگفتند، دلم پر میکشید برای جنوب، برای نخلهایی که میگفتند مثل آدمها هستند،
برای سه راه شهادت، پادگان دوکوهه، شلمچه، هویزه...
برای جاهایی که وصفش را فقط شنیده و خوانده بودم و هربار هم دوستانم
میگفتند تا خودت نروی و نبینی نمیفهمی؛
مشکلاتم یادم میرود: جنوب...
عاطفه خودش را میاندازد روی من تا پرده را ببندد: وای! پختم از گرما! ببند
اینو که سایه بشه!
-برو کنار لهم کردی! خودم میبندم!
روی صندلی یله میدهد و درحالی که خود را با چادرش باد میزند، زیرلب
غرغر میکند:
وای! حالا اینجا که اصفهانه! تو راه رسما کباب میشیم!
نمیدونم چرا تو
چله تابستون راه افتادم دنبال تو راهیان جنوب!
کم نمیآورم و جوابش را میدهم: عقل درست و حسابی نداری که...
قبل از اینکه جمله ام تمام شود، نگاهم به سمت صندلیهای جلوتر میرود؛ دوپسر
جوان مشغول جا دادن ساکهایشان بالای صندلی هستند،
یک لحظه به چشمهایم شک میکنم! نه! امکان ندارد،
بازهم او! بازهم حامد!
وقتی ساکش را جا میدهد، دستهایش را چند بار بهم میزند و میخواهد بنشیند
که ناخواسته چشمش به من میافتد و نگاههایمان درهم میپیچد، هردو سعی
داریم به روی خودمان نیاوریم،
برای همین من سریع نگاهم را میگیرم و او هم مینشیند،
اما این درنگ چند ثانیه ای، از چشم عاطفه دور نمیماند:
آهای! چشاتو درویش کن
حوراء خانوم!
به خودم می ایم اما دیر شده است و آتو دست عاطفه داده ام،
عاطفه به من که
احتمالا هنوز چهره ام بهت زده است چشمکی میزند و میگوید: چیه خانوم؟
جوون خوشتیپ دیدی، همه ادعای بی نیازی و استقلالت یادت رفت؟
جیغ خفه ای میکشم: عاطفه!
قیافه حق به جانب میگیرد: بد میگم؟ چنان چشم تو چشم شده بودین که
نزدیک بود همه بفهمن!
رویم را برمیگردانم و میگویم: پیش میاد دیگه،
آشنا بود.
دیگه بدتر! آقا کی باشن؟
بیحوصله میگویم: دوست عمومه بیجنبه!
-ببین هی داری سعی میکنی جمعش کنی بدتر داره پخش میشه ها!
جدی و محکم به چشمهایش خیره میشوم و میگویم: ببین هیچ خبری نیس!
الکی سعی نکن آتو بگیریا!
از نگاه های ناهید و مریم میشود فهمید عاطفه دهن لقی کرده است؛ وقتی
خودم را روی صندلی ام میاندازم و به بیرون خیره میشوم، هرسه تایشان مثل اجل معلق بالای سرم سبز میشوند؛ عاطفه نشسته کنارم مبادا در بروم، مریم و ناهید هم کله هایشان را از پشتی صندلی آورده اند جلو و با لبخند ملیحی نگاهم میکنند.
خودم را به بیخبری میزنم: چتونه شماها؟
قیافه من شبیه خوراکیه؟
هرچی داشتمو خوردین تو راه!
ناهید لبخندش را عمیق تر میکند و سر تکان میدهد: نه عخشم! میخوایم
خوب نگات کنیم پس فردا که رفتی قاطی مرغا دلمون برات تنگ نشه!
مریم هم آه میکشد و عاشقانه نگاهم میکند: وای نگاه کنین چقدر سفید بهش
میاد!
خیلی عروس شدی حوراء!
من که لحظه به لحظه بر خشم و تعجبم افزوده میشود میگویم: کدوم سفید؟منکه لباسام سفید نیس!
-خطای سفید روی چفیه تو میگم!
دلم میخواهد عاطفه را از اتوبوس پرت کنم پایین؛ فکرم را بلند میگویم اما
کاش نمیگفتم،
چون اوضاع را خراب تر میکنم با حرفم مریم لبخندش موذیانه
و میشود:
پس راسته؟ چش تو چش شدین و عشق در یک نگاه و ان شالله اینجام دوتا
التماس
دعا به هم بگین تمومه!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_دوازدهم
نگاه شماتت باری به عاطفه میکنم: خـاک تو سرت عاطفه! چه قصه هایی بافتی
واسه اینا؟
قیافه حق به جانب و بامزه ای به خود میگیرد:
من؟ من اصلا قیافه ام به قصه
بافتنمیخوره؟
مگه من بی بی سی ام؟
هرچی گفتم براشون حقیقت بود!
از عاطفه ناامید میشوم و روبه مریم و ناهید میگویم:
هیچ خبری نیس؛ آشنابود،
دوست عمومه؛ درضمن از قدیم گفتن سینگل باش و پادشاهی کن!
عاطفه دستش را به طرفم میگیرد و میگوید:
بزن قدش آجی! هرچی عشق و
حاله تو عالم مجردیه!
ناهید هم خودش را می اندازد قاطی ما دوتا: دقیقا!
عاطفه اینبار با دست علامت ایست میدهد:
وایسا وایسا کجا با این عجله؟ پس
خان داداش بنده چکارس؟ زنداداش گلم؟
عاطفه میداند این کلمه زنداداش برای ناهید از ناسزا بدتر است؛ ناهید با
غیظ چشم غره میرود و کوفت غلیظی حواله عاطفه میکند؛
خنده مریم ناهید را جری تر میکند، مریم سرش را برای ناهید تکان میدهد: بسوزه پدر عاشقی!
ناهید سر مریم میغرد: تو بشین سرجات! از همه بدتری که!
مریم حلقه را دور انگشتش چرخ میدهد و میگوید: اتفاقا خوش بحال خودم!
منم مثه شما فکر میکردم، ولی الان تازه دارم معنی زندگیمو میفهمم.
خمیازه میکشم و بیحوصله میگویم:
ای بابا بگیرید بخوابید همه خوابن! الان
میریم تو فاز دختران آفتاب!
اینجا قرار بیقراران است؛
اول که نگاه میکنی، بیابانی میبینی و گاه سیم خاردار
و پرچم و تپه های خاک،
اما اگر میدانستی که هربار، ملائک اینجا برای قبض روح چه کسانی بال گشوده اند، ذره ذره خاکش را سرمه چشم میکردی.
همه زیباییها در سادگی است، در سادگی لباسهای خاکی و گلی، در سادگی این
دشت که جز مشتی خاک و پرچم و سیم خاردار، چیزی ندارد.
اما... نه... همه چیز دارد!
عشق دارد، آسمان دارد، عطر خدا دارد، شهید دارد...
اینجا هویزه است، قتلگاه حسین علم الهدی و دوستانش، قتلگاه نه، معراجشان،
اینجا شعبه ای از کربلاست؛ تا مرز عراق فاصله ای نیست اما دیده حقیقت بین،
صحن و سرای حسین ع را از همین جا هم میبیند،
یاد حرفی افتادم که آن
پیرمرد در خواب زد:
مگه نشنیدی کل ارض کربلا؟
راست میگفت؛ کربلا جغرافیا و مرز نمیشناسد، هر زمینی که خون یاران
حسین ع را بنوشد، کربلا میشود، و این زمین انقدر از خون یاران حسین ع را نوشیده که در رگهایش فرات جاری شده...
اینجا میعادگاه یاران آخرالزمانی پسر فاطمه س است.
چشم دوخته ام به خورشیدی که در افق کربلا ذوب میشود،
آسمان و ابرها لحظه ای رنگ سرخ میگیرند؛
انگار زمین، مشتی از خونهایی که نوشیده را به آسمان بپاشد.
من هم رنگ و بوی اینجا را گرفته ام، ساده و بی چیز و دست خالی، مثل بیابان؛
تمام حجابها و رنگ و لعابهای دنیایی رنگ باخته اند و الان خودمم، بی هیچ ریا و
خودبینی؛
تازه الان خودم را شناخته ام و پیدا کرده ام، کنار کسانی که نامدار
سرای گمنامی اند و سالهاست از دید ما دنیا بین ها گم شده اند...
عاطفه و مریم و ناهید هم مثل من اند؛ هرکدام گوشه ای از دشت، روی خاک
تفتیده در جست و جوی خوداند؛ نمیدانم اینجا که نشسته ام، چند شهید و چه شهدایی به معراج رفته اند؛ اما
میدانم به هوایشان، کمکشان، نگاهشان و دعایشان سخت محتاجم.
غروب است و باید برویم، دلم نمیخواهد از هویزه دل بکنم؛ چراغ خطوط
مرزی ایران و عراق پیداست،
از همین جا بوی تربت میآید، بوی تربت اعلی...
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
🍃💐🍃💐
💐🍃💐
🍃💐
💐
♡ بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡
#یک_قرار_شبانه
ای خدا یاد مرا از #شهدا دور نکن
هر شب پنج صلوات هدیه به روح مطهر
یکی ازشهداداریم.💐
هدیه امشب رو تقدیم میکنیم به روح مطهر
🌷 #شهید_احمد محمد مشلب
🕊
ا💐
ا🍃💐
ا💐🍃💐
@asganshadt
ا🍃💐🍃💐
چه کار کردیم واسه خودمون امسال
چی شدیم امسال؟
اصلا ی سوال
فکرشم میکردی امسال اینطوری جا بمونی؟
خودم از همه شرمنده ترم ها
جز ۱۰ شب اول بقیش توی بیمارستان بودم...😔
میگم کی قراره همه آدم بشیم
امام زمان(عج) بیاد ؟
میگن هر چه به ظهور نزدیک تر میشیم هوا کمتره
سالهای آخره دیگه رفقا
نکنه آقا بیاد و ما نباشیم
نکنه ما بمیریم توی این سالها
رفقا ی چیزی میگم جان هر کسی دوست دارید گوش کنید از ی آدم با تجربه