✨او هميشه از خدا می خواست گمنام بماند، چرا كه گمنامی صفت ياران محبوب خداست♥️
✨خدا هم دعايش را مستجاب كرد. ابراهيم سال هاست كه گمنام و غريب در فكه مانده تا خورشيدی باشد برای راهيان نور...
🌷پرستوی گمنام کانال کمیل
شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سیزدهم
خوابم نمیبرد، طوری که بقیه بیدار نشوند، بلند میشوم و وضو میسازم، نمیدانم
چرا از وقتی اینجا آمده ام، دلم نمیخواهد لحظه ای بی وضو باشم؛ میروم سمت یادمان،
نور سبزی فضا را روشن میکند و صدای زمزمه مناجات درهم میپیچد
و به آسمان میرود اینجا حس خوبی دارد، روحت سبک است، به سبکی تابوت
شهدایی که تازه تفحص شده اند؛ خادمین شهدا هریک گوشه ای کز کرده اند و مناجات میکنند و اشک میریزند؛ هیچکس حواسش به دور و برش نیست، بعضی فرازهای دعای کمیل را مینالند،
آسمان همینجاست.
میروم به سمت محوطه شهدای گمنام، قرار است شهیدی که تازه آمده است
را فردا دفن کنند و قبری هم کنده اند؛ مینشینم کنار تابوت، کسی جلویم را نمیگیرد،
عجیب است که اینجا خلوت است و برای من هم عالی است، بقیه جاها پر از
مرد است جز اینجا.
دستی روی تابوت میکشم و بی آنکه بخواهم، آهی از سینه ام برمیخیزد؛
زبانم بند آمده و
برعکس بقیه جاها، اشک حرف اول را میزند نه زبان؛
شروع میکنم به استغفار کردن،
همیشه وقتی دلم میگیرد استغفار میکنم، الان هم از همان وقتهاست؛
روحم درد میکند، خسته ام؛
نیاز به شارژ روحی دارم. در دل به
شهید گمنام میگویم:
تو مثل برادر نداشته ام...
سرم را روی تابوت میگذارم و بی آنکه کسی روضه بخواند، هق هقم بلند
میشود؛
من هم مثل بقیه کسانی شده ام که خلوت شب را برگزیده اند؛ حواسم به اطرافم نیست؛
بوی گلاب باعث میشود گریه ام با آرامش همراه باشد.
ناگاه صدای ناله ای حواسم را پرت میکند؛ اینجا که کسی نبود! کمی میترسم؛
سر بلند میکنم و اطرافم را از نظر میگذارنم؛
کسی نیست، اما صدای ناله نزدیک
است؛
شاید از فاصله یک متری! باورم نمیشد به این زودی دریچه های عالم غیب به
رویم باز شده باشد!
بیشتر گوش تیز میکنم؛ صدا از داخل قبر است انگار، بیشتر از آنچه بترسم،
کنجکاو شده ام؛ نگاهی به داخل قبر می اندازم، مرد جوانی به حالت سجده روی
خاک ناله میکند و خدا را صدا میزند؛ لباسش رنگ حامد است!
بازهم او!
از سجده برمیخیزد و چهره اش را میبینم؛ خودش است، دوباره مینشینم سرجایم،
زیارت عاشورا را شروع میکند، من هم همراهش میخوانم،
صدایش از گریه گرفته است و با سوز میخواند.
قرآن قبل از اذان همراه است با پایان زیارت.؛میروم برای نماز، او هم بلند
میشود و تا چشمش به من می افتد، هول میشود؛
با همان صدای گرفته میگوید: ببخشید کی شما رو راه داده اینجا؟
-کسی مانعم نشد؛ اشکالی داره از نظر شما؟
سرش را تکان میدهد،
جوابی ندارد جز اینکه بگوید: بله... یعنی نه... اشکال نداره... ولی...
بیشتر از این گفت و گو را به صلاح نمیدانم؛ تشکری میپرانم و میروم که از
نماز و عبادت دسته جمعی عقب نمانم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_چهادهم
یک هفته از اردوی راهیان نور هم گذشته و هنوز جای مناسبی پیدا نکرده ام؛
عمو اصرار دارد کنارش بمانم،
میگوید تازه خانه شان از سوت و کوری در آمده و اگر بمانم،
لطف کرده ام و منتی نیست؛
حرفهایش برعکس آدمهای اطرافم، بوی دورویی نمیدهد و از صدق دل برمیخیزد، برای همین است که تا الان در خانه شان
مانده ام؛
عمو برایم پدری میکند،
بیمنت و حتی طوری رفتار میکند که گویا بدهکار من است؛
شرمنده شان هستم و بیشتر از قبل در پی یافتن جایی مناسب برای اقامت.
شروع سال تحصیلی مصادف است با محرم و چه تصادفی! برای کسی که سالها در محیطی غیرمذهبی زندگی کرده،
خو گرفتن با محیط حوزه و آدمهایش سخت اماشیرین است؛
اصلا سبک عزاداریهای محرم آنها با من فرق دارد، من نهایتا یک
شب از ده شب محرم را میتوانستم در روضه شرکت کنم و شبهای محرم را
برای خودم در اتاق هیئت میگرفتم؛
گاهی هم میشد که دسته ای از خیابان کنار خانه ردشود و صدایش را بشنوم، گرچه حتی از اطراف خانه مجلل ما، صدای عزاداری همسخت شنیده میشد؛ روضه و مجالس امام حسین ع را در فیلمها دیده بودم،
اما قرار گرفتن در فضایش طعم دیگری دارد که امسال آن را میچشم.
دوستانی اینجا پیدا کرده ام که به راحتی چادر سرشان میکنند، در مراسم های
مذهبی مثل شب قدر و نیمه شعبان و... شرکت میکنند، مسجد و هیئت میروند
و حتی نذری میپزند و
سفره برای ائمه می اندازند! چیزی که من در رویاهایم نمیدیدم!
گاه وقتی از فضای مذهبی و ارتباطات سالم و صمیمیاشان میگویند، باورم
نمیشود،
آنها هم البته باور نمیکنند خانواده ای به دخترش اجازە گشتن در چهارباغ را
بدهد
ولی نگذارد هیئت برود.
تازه الان فهمیده ام دوستانم که در این فضای قشنگ بزرگ شده اند، حالت
بی نیازی و غنای خاصی دارند؛
طوری که حسرت مرا نمیخورند!
چیزی که بر تربیت آنها حاکم
بوده، آموزش و صمیمیت در کنار آزادی و اختیار بوده، نه آزادی مطلق.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
#سخنعشق♥️
🌷✌️
آنـچـھ مـهـم است حـفـظ راھ شـهداست،یعنے پاسدار؎ از خـون شـهـدا،ایـن وظـیفـھ اول ماست.
#مقاممعظمدلبری😍
#سـلـامـ🖐🏻
#صبحـتـون.شـہـدایـے🌹
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قݪب مآ با عشق ٺو پآ میڪوبَد...
بݩات الزهرآ در پیادھ روۍ ݩمادیݩ
@asganshadt
بـعد از ۴ سـال خبـر از آمدنٺ شـد😭🌿
بہ شهـرت خـوش امـدۍ دلـاور😭🌿
#خوشآمـدۍعزیز زهـرا . . .🍂🖤
@asganshadt
#خاطرات_شهید 🌷
🔰هميشه #پارچه سياه 🖤كوچکی
بالای جيب لباس👕 سبز پاسداری اش دوخته شده بود؛ دقيقا روي قلبـ💕ــش...
روی پارچه حک شده بود "السلام عليك يا فاطمة الزهرا".
🔰همه میدانستند #حاج محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد... هر وقت #پارچه سياه كم رنگ ميشد
از تبليغات، پارچه نو ميگرفت و به لباسش مي دوخت.... كل محرم را در اوج گرمای جنوب با پيراهن #مشكی ميگذراند.
🔰در گردان #تخريب هم هميشه توی عزاداری🏴 و خواندن دعا 🤲پيشقدم بود. حاج محسن بين عزاداريها بارها و بارها دم "يا زهرا(س)" ميداد و هميشه #عزاداريها رو با ذكر حضرت زهرا(سلام الله عليها) به پايان مي برد.
🔰پ.ن: #معبرهای ما فرق میکند
با معبرهای شما!!نوع ِ#سیم_خاردارهایش ... #مین_هایش ...
#فرمـــانده!تخریبچی هایت را بفرست ...اینجـا، گرفتار ِمعبر ِ#نفسیم ...
#گناه 🚫احاطه کرده تمام خاکریزهایمان را ..
#فرمانده_ی_گردان_تخریب
#شهید_محسن_دین_شعاری 🌷
#گردان_تخریب
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_پانزدهم
محله ای قدیمی است با بافت مذهبی، حوالی احمدآباد؛ اینجاها خیلی نیامدهام.
به سر یکی از کوچه ها که میرسیم، عمو پیاده امان میکند و خودش میرود از در
مردانه وارد شود.
دنبال زن عمو که راه را بلد است راه میافتم، شب سوم محرم است و روضه
یکی از دوستان عمو دعوتیم.
کوچه را از همان اول، پر از پرچم کرده اند؛ پرچم های سرخ، سبز، سیاه...
علمهای بلند و نقاشی عصر عاشورای استاد فرشچیان؛
بوی اسفند میآید،
مردم با لباس مشکی در رفت و آمدند و چند بچه مشغول بازی؛
حال و هوای غریب اینجا حالم را
عاشورایی میکند، حالی که هیچوقت در هیئت های تک نفره ام تجربه نکرده
بودم؛
همه طرف پر است از یا حسین شهید ع یا قمر بنی هاشم ع یا زینب
کبری س و...
به خانه ای میرسیم که صدای سخنران از آنجا میآید؛ سردر و همه جای خانه
پر از پرچم است،
در خانه باز است و میآیند و میروند.
زن عمو جلوتر از من وارد میشود؛
خانمها از در پشت خانه و مردها از حیاط؛
در آستانه در خانم حدودا چهل یا پنجاه ساله ای به استقبالمان میآید.
-سلام خانم نامدار! احوال شما؟ خوش اومدین! بفرمایین.
زن عمو در حین روبوسی با زن میانسال خوش و بش میکند؛ خانم میانسال با
من، لبخند میزند و میگوید: سلام دخترم! خوش اومدی!
طوری برخورد میکند که انگار سالهاست مرا میشناسد؛
نگاهش چقدر برایم آشناست؛ گویا همین نگاه را قبلا هم چندین بار دیده ام؛ جنس نگاهش حس خوشایندی به وجودم تزریق میکند،
درحالی که دستم را میفشارد، از زن عمو
میپرسد: نگفته بودید دختر دارید حاج خانم!
زن عمو میخندد: برادرزاده آقای نامداره... حوراء.
حزنی عجیب در چشمان زن مینشیند که سریع با لبخند پنهانش میکند.
زن عمو به من میگوید: ایشون هانیه خانمن، از دوستای خیلی قدیمی.
-خوشبختم.
هانیه خانم تعارف میکند که داخل مهمانخانه بنشینیم، زیر طاقچه، صمیمیت در مجلس موج میزند؛ کسی ظاهرفریبی نمیکند و همه مهربانند، خانه کوچک و نسبتا قدیمی است که با پرچمها، شکل هیئت به خود گرفته است؛ سخنران درباره جایگاه و اهمیت ولایت در اسلام میگوید، دختری ده دوازده ساله و چادری، چای تعارفمان
میکند و پشت سرش دخترکی کوچکتر از او- شاید چهار یا پنج ساله-
درحالی که
چادر عربی لبه دوزی شده و زیبایی سرش کرده است، قند میگیرد جلویمان.
سخنرانی تمام میشود و با آمدن مداح، دل میسپارم به زیارت عاشورا؛ تابحال
روضه ای انقدر به دلم ننشسته بود،
مداح با سوز میخواند؛
سوزی غریب، از عمق
جانش بابی انت و امی میگوید و فرازها را طوری میخواند که گویا خواسته ای
جز این ندارد؛ بین هر چند فراز، چند خط روضه میخواند و صدای ناله و مویه
مردم را بلند میکند؛
جالبتر آنکه بین روضه هایش مبالغه و دروغ و مطلب نامعتبر هم جایی
ندارد و برای مجلس گرم کردن، از خودش مصیبت نمیبافد! دلم میخواهد
مداحشان را ببینم ولی پشتم به پنجره و حیاط است.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_شانزدهم
موقع سینه زنی، کمی برمیگردم؛ مداح در تاریک روشن چندان پیدا نیست
صورتش؛
دم گرفته اند و غیر از مداح، نیمرخ میاندار سینه زنها که پشتش به ماست آشنا به نظر میرسد؛
صدایش، سوز صدایش آشناست.
آخر مراسم، مداح با صدای گرفته، صلواتی برای همسر و برادر شهید هانیه
خانم و سایر رفتگان طلب میکند و میگوید چقدر جای برادر هانیه خانم در مجلس امسال خالی است.
منم و اشکهای گرم و تصویر هیئت که پیش چشمم تار میشود؛ شام هیئت نه؛
که همین اشکهای شور و گرم، نمک گیرم میکنند و آتش به جانم میزنند.
اینجا خیمه مردی است که از نوزاد تا پیر، اسیر اویند و جان داده مسیرش؛ به گمانم من هم عاشق شده ام...
دنبال زنعمو که راه را بلد است راه میافتم؛ قرار است برویم نذری پزان یکی ازدوستانشان که من ببینم نذری پزان چه شکلی است!
هشتم محرم است،
زنعمو جلوتر از من وارد میشود؛ دیگ بزرگی روی چهارپایه درحال جوشیدن
است و چند نفر بالای دیگ، به نوبت با ملاقه بسیار بزرگ و بلندی آن را هم میزنند و صلوات میفرستند؛ هنوز در حیاط ایستاده ایم که هانیه خانم جلو میآید و بعد از احوالپرسی، راهنماییمان میکند که داخل شویم.
کنار پنجره نشستهام و رحل قرآن جلویم باز است؛ هانیه خانم با دیدن کسی عذرخواهی میکند و به حیاط میرود؛ تشریف بیارید تو...
ختم قرآن داریم و بعد هم یه روضه مختصر.
صدایش را میشنوم:
آقاحامد،
بچه ها رو جمع کن باهم این نذریا رو ببرین پخش کنین.
صدای جوانی چشم میگوید. چقدر این صدا آشناست!
برمیگردم و بیرون را نگاه
میکنم،
از تعجب دلم میخواهد فریاد بزنم،
حامد است که مشغول جمع کردن
پسربچه ها و سپردن سینی نذری به آنهاست! او اینجا چکار میکند؟ هیچ
جوابی برای انبوه مجهولات ذهنم پیدا نمیکنم؛
ساکت میمانم، پیراهن مشکی اش
خاکی است و صورت خسته اش نشان میدهد حسابی گرم کار بوده.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆•┈┈•
گفتن امروز روز جهانی دختره انگار
همه باباها میدونن کی باید برسن
#شهدایخانطومان 💔
@asganshadt
🍃💐🍃💐
💐🍃💐
🍃💐
💐
♡ بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡
#یک_قرار_شبانه
ای خدا یاد مرا از #شهدا دور نکن
هر شب پنج صلوات هدیه به روح مطهر
یکی ازشهداداریم.💐
هدیه امشب رو تقدیم میکنیم به روح مطهر
🌷 #شهید_محمد بلباسی
🕊
ا💐
ا🍃💐
ا💐🍃💐
@asganshadt
ا🍃💐🍃💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که با همسرش زیر باران قدم میزد
محبوبه بلباسی همسر شهید محمد بلباسی
🥀💔
@asganshadt