پنجره بسته است دل من شکسته است
این دل ز هر که بند دلش بود خسته است
دیوانه بود این دل و بی تاب و بیقرار
عاقل شدست از قفس عشق رسته است
#عاقلانه
یاد کردم عشق را اما دگر رنگی نداشت
یار قبلا مهربان بود و دل سنگی نداشت
روزگار اما مرا از تو جدا کرد و برید
و به من آموخت آنکه رفت دلتنگی نداشت
#عاقلانه
باید به خود عادت کنم
از دیگران امّید نیست
من گرگ باران دیده ام
در روز من خورشید نیست
خسته ز عشق بی ثمر
از آسمان بی قمر
در دل نماند از او اثر
چون عشق هم جاوید نیست
آه از سراب روزگار
از این شکست و این قمار
از دردهای بی شمار
چون من کسی نومید نیست
شعرم چو روحم خسته و
روحم چو شعرم خسته است
پای دل من بسته است
از شعر هم امّید نیست
#عاقلانه
جهان بی تو را دیدم و به غیر تو بخشیدم
تو گفتی باز عاشق شو و من این بار خندیدم
شبانه دردهایم را به روی دوش میگیرم
و از این درد میمیرم که از عشق تو رنجیدم
#عاقلانه