معلوم نشد که "با خودت چن چندی!"
از حجم خریّت خودت خرسندی؟!
این جنگ از این به بعد دیدن دارد...
با دست خودت گور خودت را کندی
#عباس_جواهری_رفیع
تنها دو قدم فاصله تا پیروزی است
ای وای از این جهل ابوموسی ها
#عباس_جواهری_رفیع
هنگام نبردِ کفر و اسلام رسید
آن لحظهء موعود، سرانجام رسید
یک ضربه زدید، ضربتی نوش کنید
دوران "بزن در رو" به اتمام رسید
#عباس_جواهری_رفیع
در روایات است وقتی ماه ماتم میرسد
مادرش زهرا دوباره با قدی خم میرسد
از دل افلاک چاووش محرم میرسد
آه! دارد نوبت تعویض پرچم میرسد
پرچم ماه عزا در عرش این پیراهن است
حضرت زهرا برایش اولین سینه زن است
#عباس_جواهری_رفیع
#محرم
به ظاهر در دل ویرانه سر آورده بود آن شب
به واقع قصهء او را به سر آورده بود آن شب
نسیم از گیسوی بابا به سمت دخترش آمد
برای لیلی از مجنون خبر آورده بود آن شب
خبر بسیار سوزان بود از عمق تنوری که
برای دختری بوی پدر آورده بود آن شب
به بوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید
برای شام؛ رویای سحر آورده بود آن شب
چه رویایی؟سراسر خون،چه رویایی؟ لبالب زخم
پدر را قطعه قطعه از سفر آورده بود آن شب
لب و دندان خونی حرف میزد بی صدا با او
خبر از ماجرای تشت زر آورده بود آن شب
اگر چه درد ها را یک به یک در گوش بابا گفت
زمانه بر سر او بیشتر آورده بود آن شب
#عباس_جواهری_رفیع
#شب_سوم
تقدیم به دردانه ارباب
شاعر برای گفتن از این غم کمک میخواست
روضه برای شرح این ماتم کمک میخواست
آنقدر روی پیکرش زخم و کبودی بود
مرهم به روی زخم از مرهم کمک میخواست
از راه رفتن های او چیزی نخواهم گفت
وقتی برای ایستادن هم کمک میخواست....
آتش میان خیمه ها افتاد و از آن روز
شانه میان گیسوی درهم کمک میخواست
در خاطرش آمد رباب آن روز از باران
حتی به قدر بارشی نم نم کمک میخواست
یاد مدینه زنده شد در کنج ویرانه
عمه برای غسل او آن دم کمک میخواست
.
.
یادش بخیر آن روز آخر مادر پیرم
از من برای نصب یک پرچم کمک میخواست
#عباس_جواهری_رفیع
تقدیم به حضرت عبدالله ابن حسن(ع)
بُرده ست بنده سوی مولا هر زمان دست
شد واسطه بین زمین و آسمان دست
جز از در این آستان خیری ندیده
وا کرده هر کس رو به دست این و آن دست
در سجده و بر خاک افتادن زبان : سر
وقت قنوت و ربنا گفتن زبان : دست
در پهنهء تاریخ اگر کنکاش باشد
دارد برای ما هزاران داستان دست
خیبر برای خود دژ مستحکمی بود
تا آن زمان که زد به در یک پهلوان دست
اسلام را پیروز میدان کرد حیدر
حق زد برای قدرت این بازوان دست
جانها به قربان مرام آن کسی که
در اوج قدرت میگرفت از ناتوان دست
با دست پر برگشته مسکینی که حتی
یکبار برده بر درِ این آستان دست
با قصد بیعت سوی او آمد که آن روز
انداخت بر دستان مولا ریسمان دست
یک روز در جنگ احد آقای عالم
تهدید را از جانب مولاش رانده ست
یک روز #حیدر در دفاعِ از پیامبر
امروز #عبدالله پای کار مانده ست
تا خواند لبهای عمو "هل مِن معین" را
در بیعتش بالا گرفت این نوجوان دست
آمد به مهمانی آغوش عمویش
هدیه چه آورده برای میزبان؟ دست
زینب دو دستی بر سرش میزد در آنجا
میرفت وقتی سمت چوب خیزران دست
.
.
هر قدر کمتر در غم او زد به سینه
روز قیامت بیشتر بیند زیان دست
#عباس_جواهری_رفیع
سپرده ام غزلم را به اختیار حسن
پریده مرغ دلم باز در مدار حسن
زبان چگونه بگوید فضائل او را
چگونه وصف شود حُسن بیشمار حسن؟!
کریم اگر که تو باشی؛همه گدا هستیم
خدا گذاشت کرم را در انحصار حسن
و همنشینیِ او با جزامیان یعنی
که خار ها همه گل میشود کنار حسن
کمانِ ابرو و تیغِ نگاه او کافیست
که بین معرکه هر کس شود شکار حسن
فدای همت مردانه اش که افتاده
جمل به زیر قدم های استوار حسن
برای مصلحت دین سکوت کرد و نشست
زمان صلح مشخص شد اقتدار حسن
دوباره زنده شد انگار مجتبی وقتی
که آمدند به میدان دو یادگار حسن
دو بال لشکر او قاسم اند و عبدالله
به معرکه دو لب تیغ ذوالفقار حسن
پسر به زیر لب "احلی من العسل"میگفت
به قلب معرکه میرفت با شعار حسن
که ناگهان همه ی دشت از حسن پر شد
هجا هجا شد فرزند نامدار حسن
روایت است به محشر نمیشود غمگین
هر آنکسی که به دنیاست سوگوار حسن
که بر صراط، قدمهای او نمیلرزد
کسی که رفته به پابوسی مزار حسن
#عباس_جواهری_رفیع
از کجا قصه را شروع کنم؟!
مقتل از التهاب میگرید
خط به خط صفحه صفحهٔ تاریخ
واژه واژه کتاب میگرید
وای از آن لحظه ای که میریزد
آب پاکی به روی دست رباب...
مثل چشمان شرمسار عمو
دیدهء مشک آب میگرید
انعکاس سراب در چشمش
از نگاهش چکید و جاری شد
مادری که سراب می بیند
مادری که "سراب" میگرید
ای جهان! با غمش بساز و بسوز
بر تن پاره پاره چشم بدوز
چه عظیم است داغ این که سه روز
بر تنش آفتاب میگرید
"به کدامین گناه کشته شده؟
طفل شش ماهه ای در آغوشش"
این سوال بزرگ عاشورا
قرنها بیجواب میگرید
چشمهایی که دید از نیزه
بین آغوش خالی مادر
جای اصغر، گره گره با خون
روی دستش طناب میگرید
چند روزی است اصغرش خواب است
مادرش باز هم پی آب است
شاید اصلاً هنوز بیتاب است
در خیال رباب میگرید
صاحب روضهها کجایی که
میرود قصه سوی جایی که
مادرت میکند دعایی که
تا شود مستجاب، میگرید
#عباس_جواهری_رفیع
چون آب که میریزد از ما بین انگشتان
از هر طرف بردارمت ؛ بر خاک میریزی
#عباس_جواهری_رفیع
به خاک پای پسر ارشد ارباب
همانگونه که در سیما ، پیمبر بودنش پیداست
میان کارزار جنگ ، حیدر بودنش پیداست
کسی که خون مولا در رگش جاریست، معلوم است
که در جولان شمشیرش ، دلاور بودنش پیداست
"علی ابن حسین ابن علی ابن ابیطالب"
در این اصل و نسب، از عالمی سَر بودنش پیداست
پدر دریای نور و مادرش دریای احساس است
در این پیوند ارزشمند ، گوهر بودنش پیداست
پدر خورشید افلاک و عمو ماه بنی هاشم
میان آسمان قوم ، اختر بودنش پیداست
چنان با شور میگوید اذانش را که در معنا
زمانِ گفتنِ الله، اکبر بودنش پیداست
#عباس_جواهری_رفیع
رباب ماند و سوالی که مشک آب چه شد؟
سکوت تلخ عمو ،روی نیزه جریان داشت
#عباس_جواهری_رفیع