eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4.1هزار دنبال‌کننده
32.9هزار عکس
37.3هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
روز پاسدار بر فرمانده کل قوا و پاسداران حریم ولایت مبارکباد. 🍎🍏🍎🍏🍎🍏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مسئول که هیچی، اما بومی‌های ساکن در جزیره کیش که عمدتا اهالی با دین و ایمانی بودن چطور به خودشون اجازه میدن اونجا تبدیل به فساد خونه بشه!؟ 🔹یادتون باشه، بی حجابی آتیش خوش رنگ و لعابیه که دودش قبل از هرکس به چشم خود زن ها میره ها، از ما گفتن از شما نشنیدن لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه گروه سرود هماهنگی 😍 تکخوانشون😅 🔹به چپ چپ، به راست راست، ازجلو نظام خبردار😂 قدر آش ننه امو حالا میدونم😢 ارسالی لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_ اگر نبود سپــاهی ســرم نبود یقــین... نشانی از حرمــ ســرورم نبود یـقین تمام خاک وطـــن زیر پـای دشــمن بود به یک هجــوم عدو کشــورم نبود یـقین شراب بود و عــدو بود و رقصِ با شمشیر:))) کســی کنار علی رهبرمـــ نبود یقین💫 تمام کشور ما پُر ز ابن ملجــم بود نشان ز منبر پیغمبــرم نبود یقین بسی کبوتـر خونـین به چشم می‌دیدمــ در این دیار دگر اکبــرم نبود یقین دوباره ناله‌ی زینب بلند بود بلند نشان ز مقنعه دخترم نبود یقین نشان قبر شهیدان عشـق گُمــ می‌شد نبود جان به تن مادرم، نبود یقین قسم به عشق به مولـای ظهر عاشــورا اگر نبود سپــــاهــی حــرم نبود یقین✨🇮🇷 سپاهـــــی روزت مبــــارک💚 ا رسالی لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده‌ زفاطمی(تبسم) پارت_بیست_سوم استرسی تمام وجودم را فراگرفته بود ,برای آرامش یافتنم به بهترین کتاب دنیا,قران,پناه بردم .لحظاتی بعد در اتاقم بازشد.مهسا خودش را سریع رسانده بود .به سمتش رفتم و او را در آغوش کشیدم -سلام.مساجونم.,کم کم از استرس میمیرم .حالا باید چیکارکنم؟ -سلام عروس خانم.اول بزار چادرمو دربیارم ,خستگیمو رفع کنم .بعد واست توضیح میدم از کجا شروع کنی . -مهسا لوس نشو دیگه بگو چیکارکنم؟ -جاولبجونم برات بگه که اول باید بری دست و صورتتو بشوری و یکم به این قیافه چپرچلاغت برس چرا رنگت انقدر پریده .قرارخواستگار بیاد نه گرگ بیابون که اینقدر رنگت پریده .دوم باید یک لباس ,مناسب امشب بپوشی.حالا برو اینکارا رو انجام بده تا بعد -از دست تو .باشه الان اماده میشم. لحظاتی بعد همه لباسهای توی کمدم روی زمین پخش و پلا شده بود .همیشه انتخاب لباس برایم سخترین کاردنیا بود .یک به یک لباسها را پوشیدم ولی هیچ کدام به نظرم جالب نبود. دست به دامن مهسا شدم ,مهسا همیشه خوش سلیقه بود .به او گفتم: -مهسا تو همیشه خوش سلیقه ای ,میشه واسم انتخاب کنی .خیلی سردرگم شدم. -چراکه نه .ببین ثمین جان تو باید یک لباس سفید و پوشیده و البته زیبا بپوشی -مهسا من لباس سفید زیاددارم ولی هیچ کدوم پوشیده و مناسب خواستگاری نیست حالا چیکارکنم؟ -بزاریه خورده فکرکنم در همان حین مادرم در حالی که سینی چایی در دست داشت وارد اتاقم شد و گفت : -سلام بچه ها ,اینجا چقدر بهم ریخته شده.دنبال چی میگشتید حالا؟ مهسا در جواب مادرم گفت: -سلام خاله.این عروس خانم که اون قدر هول و هراس داره که حتی نمیتونه لباس انتخاب کنه .البته لباس مناسب هم نداره -اوی واای .ثمین چرا صبح رفتیم خرید یه لباس نخریدی؟ -نمیدونم مامان اصلا یادم نبود -حالا چه مدل لباسی میخوایید ؟این همه لباس یکیو انتخاب کمید دیگه .اینکه ناراحتی نداره ؟ -مامان مهسا میگه سفید و پوشیده باشه .من لباس سفید پوشیده ندارم. مادرم درحالی که اتاق را ترک میکرد گفت:بزارید یه خورده فکرکنم. دقایقی بعد مادرم با یک لباس سفید داخل شد نگاهی به ما کرد و گفت : -بچه ها این لباس چطوره؟شاید یه خورده قدیمی باشه ولی به نظر من زیباست . مهسا که از تعجب دهانش بازمانده بود ,گفت: -وای خاله این لباس خیلی قشنگه .صاحب این لباس خدشگل کیه؟ -راستش مال خودمه.شب اولی که عماد اومده بود خواستگاریم پوشیدم.این لباس رو حنانه از ایتالیا واسم خریده بود.من و عماد با این لباس کلی خاطره های قشنگ داریم .به نظر من که هنوز هم زیباست.حالا ثمین جان اگه دوسش داری بپوش وگرنه حالا حتما لازم نیست سفید باشه یک رنگ دیگه امتحان کن. مادرم لباس را روی تخت گذاشت و از اتاق خارج شد. ،🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده زفاطمی(تبسم) پارت_بیست_چهارم از لباس بسیار خوشم آمده بود کمی از اینکه ازدید بقیه قدیمی باشه میترسیدم ولی با این حال دل را به دریا زدم و لباس را پوشیدم .بیش از حدتصورم در تن زیبا بود .,یک لباس پوشیده سفید که پوشیده شده از سنگ و مروارید بودو دامنش پر بود از گلهای سفید که با مروارید طراحی شده بود .با مهسا پیش مادرم رفتم برق تحسین در چشمانش دیده میشد با هیجان گفت : -چه قدر بهت میاد عزیزم .خیلی خوشگل شدی . درحالی که لبخند میزدم گفتم:چقدر تو دلم دعا کردم سایزم بشه.خیلی ممنون مامان خیلی لباس قشنگیه مهسا روکرد به من و گفت: -اگه گفتید دیگه چی کم داره؟ -نمیدونم تو بگو -خوب فکرکن -مهسا وقت گیر آوردیا .چه میدونم.تو بگو زود ؟ -اقا پویا رو کم داره عزیزم .مگه نه خاله؟ مادرم که میخندید گفت: -حق باتوئه مهسا جان .جای اقای داماد خالیه من که از حرفهای مادرم خجالت کشیده بودم .با عجله به اتاقم برگشتم .جلوی آینه ایستادم .حق با مادرم و مهسابود جای پویا واقعا خالیه.ناگهان دلم برایش تنگ شد .دلم میخواست بااو تماس بگیرم ولی شرم دخترانه ای مانعم میشد.در افکارم غرق بودم که گوشی ام لرزید .به تصویر نگاهی انداختم.پویا پشت خط بود .لبخند روی لبم نشست. -سلام. -سلام .ثمین خانم حالتون خوبه؟ -خوبم ممنونم شما خوبید؟ -راستش زنگ زدم یه سوال بپرسم ازتون -بفرمایید .اتفاقی افتاده؟ -نه نگران نباشید.واقعیتش میخواستم واستون هدیه بخرم .میخواستم بدونم اگه من واستون با انتخاب خودم حلقه بخرم ناراحت میشید؟پریا معتقده باید خودتون انتخاب کنید. -اولا لازم به خرید هدیه نیست دوما چرا باید بخاطر محبتتون ناراحت بشم -به قول پریا همیشه رسم بوده که حلقه ازدواج رو عروس خانم به سلیقه خودش انتخاب کنه.واسه همین گفتیم شاید ناراحت بشید. در همان حین که به حرفهای پویا گوش میدادم مهسا وارد اتاق شد وگفت: -کیه؟ من که هم به حرفهای پویا گوش میدادم و هم مهسا, گفتم: - آقا پویا میخوام یه چیزی بگم ولی امیدوارم ناراحت نشید -نه خواهش میکنم بفرمایید -راستش خرید حلقه واسه بعد خواستگ
اری یعنی وقتی که جواب عروس مثبت باشه نه خواستگاری -یعنی منظورتون اینه که ممکنه جوابتون منفی باشه -معلومه که نه ما قبلا دراین مورد حرف زدیم اصلا ولشکنید هرحلقه ای که به نظرتون زیباست بخرید .من به انتخابتون احترام میزارم -حالا که فکرمیکنم میبینم حق باشماست بهتره صبرکنم تا حلقه رو همراه شما بیام و بخرم ,پس اگه ایرادی نداره واستون انگشتر میخرم. -هرطور راحتید ولی بازم میگم لازم به خرید هدیه نیست ,نمیخوام خودتون رو به زحمت بندازید. -چه زحمتی ,تا نیم ساعت دیگه میبینمتون بانو .خدانگهدار -خدانگهدار تماس را قطع کردم .مهسا گفت : -حالا این پویا خان چیکارداشت ؟ -طفلکی میخواست بره واسم حلقه بخره -اَخییییی.طفلک چه عجله ای هم دارهههه. صدای خنده مهسا بلند شد -کوفته به چی میخندی .عاقامون باراولشه هل شده -بعله بقیه دوبار ازدواج میکنن واسه همون تجربه دارن. -مهسااااا جان ببند عزیزم -بی ادب خودت دهنتو ببند .حالا از شوخی گذشته چقدر دوسش داری؟ -خیلی .هیچ وقت فکرنمیکردم کسی رو انقدر دوست داشته باشم. -پس شازده بدجوری دل شما رو برده؟ -بلیا.یه جورایی هردو بلند زدیم زیر خنده!!! سهیل وارد اتاق شد و گفت : -آبجی مامان میگه بیا پایین کم کم مهمونا میرسند -باشه داداشی شما برو ماهم الان میایم روبه مهسا کردم و گفتم: -میشه شب رو هم بمونی؟ -شرمنده خواهری ,من دیگه باید برم.الان دیگه امیرعلی میادخونمون.خودت که میدونی چقدر حساسه باید قبل اون خونه باشم .یادت نره آخر شب بهم خبر بدی؟ -باشه بهت زنگ میزنم به اقاتون سلام برسون -خب دیگه من برم خوش بگذره فعلا -ممنون از کمکت به تو هم خوش بگذره.خداحافظ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده زفاطمی(تبسم) پارت_بیست_پنجم وقتی صدای بازشدن درخانه به گوشم رسید انگار ته دلم خالی شد پاهایم حسی برای ایستادن نداشت .مادرم وارد آشپزخانه شد و گفت : -ثمین جان چرا نمیای با مهمونا احوالپرسی کنی ؟غریبه که نیستن بیا زشته -باشه مامان جان میام شگا برو از روی صندلی بلند شدم چادرم را سرم کردم و پشت سر مادرم از آشپزخانه خارج شدم .زیر لب صلوات میفرستم تا آرامش پیدا کنم. وقتی به جمع نزدیک شدم گفتم -سلام خوش اومدید به سمت خاله رفتم و با او و پریا روبوسی کردم .خاله گفت -سلام به روی ماهت عروس خوشگلم .هزارالله اکبر چقدر نازشدی ثمین جان -ممنون خاله جون .شما لطف دارید عمو لبخند زد و گفت : -سلام دخترم.ماشاءالله پسرم مثل خودم خوش سلیقه است. صدای خنده همه بلند شد چشمم به پویا افتاد که لبخند بر لب داشت و سر به زیر به گلهای قالی نگاه میکرد. روی مبل کنار مادرم نشستم خاله در حالی که لبخند میزد رو به مادرم گفت :سلاله جان میبینی پسرم چه خوش سلیقه است .چه عروس زیبایی برام انتخاب کرده .عروسم مثل پنجه آفتاب می مونه . -شما لطف داری محیا جان .آقا پویا هم ماشاءالله باوقار و آقاست خداحفظش کنه واستون -از قدیم گفتن خدا در و تخته رو خوب جورمیکنه . پریا که متوجه نگاه های پویا به من شده بود گفت : -باباجون فکرکنم بهتره بریم سر اصل مطلب .داداشم طفلک آتیش عشق وجودش رو گرفته .میترسم کم کم بسوزه ها درست نمیگم عروس خانم؟ من که خنده ام گرفته بود سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم .کمی بعد همه خندیدند.و پویا که رنگش از خجالت سرخ شده بود ,گفت : -ببخشید من چندلحظه میرم بیرون ,یادم اومد یه تلفن مهم دارم . پویا از سرجاش بلندشد تا به حیاط برودکه عمو گفت : -پویا جان یک لحظه صبرکن میخوام چیزی بگم بعد برو -چشم بابا -عماد فکرکنم قرارنیست این خواستگاری مثل خواستگاری های دیگه روال خودش رو بره ,با اجازه شما ثمین جان هم بره با پویا تو حیاط و حرفهای آخرشون رو بزنند ,قول و قرارها بمونه بعد اومدنشون.نظرتون چیه؟ -به نظر من که ایرادی نداره .ثمین جان شماهم با پویاجان برو -چشم باباجان من جلو رفتم و پویا پشت سرم به داخل حیاط آمد. کناراستخر روی صندلی نشستیم پویا سر صحبت را بازکرد و گفت : -نمیدونید چقدر نفس کشیدن تو فضای اونجا واسم سخت بود. -برای منم سخت بود.بگم خدا پریا رو چیکل کنه با اون حرفاش -واسه پریا بعدا دارم حسابی.تلافی نکنم پویا نیستم. بگذریم از این حرفا .شما بگید دوست دارید همسر آینده اتون چه طور باشه ؟یعنی مرد ایده آل شما چه جور آدمیه؟ -مرد ایده آل من !!خب باید بگم دوست دارم همسر آینده ام اخلاق خوبی داشته باشه .اعتقاداتش با اعتقادات من همخوانی داشته باشه .منو درک کنه.این حرفها چه سودی داره وقتی من مرد ایده آل خودمو پیداکردم بهتره شما بگید همسر ایده ال تون باید چه جور آدمی باشه ؟ -خب به قول شما این حرف ها چه سودی داره وقتی منم همسر آینده ام رو انتخاب کردم .فکرکنم بهتره بریم داخل و شما جوابتون رو بدید تا این قضیه به خیر و خوشی تموم بشه -به نظرتون زشت نیست بعد پنج دقیقه حرف زدن بگیم به تفاهم رسیدیم -نه اصلا زشت نیست.من که باهمون نگاه اول عاشق شما شدم و فهمیدم که نیمه
گمشده ام رو پیداکردم. -امیدوارم پشیمون نشی -نمیشم خیالتون راحت پویا درحالی که لبخند میزد ,گفت : -پس بهتره بریم داخل ,بفرمایید حق تقدم با خانمهاست 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده زفاطمی(تبسم) پارت بیست ششم هردو باهم به داخل برگشتیم .همه از زود آمدن ما تعجب کردند و به ما نگاه می کردند. عمواحمدگفت :پویا جان همه ی حرفاتون رو زدید .فکرکنم بهتربود یه خورده بیشتر باهم صحبت می کردید هرچی باشه حرف یک عمر زندگیه الکی که نیست. پویا که از خجالت سرش را پایین انداخته بود فقط لبخندی زد و رفت روی مبل کنار عمو احمد نشست .خاله محیا هم نگاهی به من کرد و گفت : -عروس خانم نظر شما چیه؟ نگاهی به والدینم کردم و گفتم : -هرچی پدر و مادرم بگن .من حرفی ندارم -پدر و مادر عروس خانم نظر شما چیه؟پسرم رو به غلامی قبول میکنید؟ -پدرم نگاهی به من انداخت و گفت : -آقا پویا سرورماست.مبارکه ان شاءالله همگی دست زدند .من هنوز باورم نمیشد که سرنوشت زندگی را به این زیبایی برایم رقم بزند . نگاهی به پویا انداختم خوشحالی در چهره اش موج زد با خود آرزو میکردم که بتوانم پویا را در تمام طول زندگیمان همان طور شاد و باطراوت نگه دارم .با صدای پریا به خودم آمدم که میگفت: -عروس خانم بفرمایید شیرینی -ممنون عزیزم .نمیخورم -یک دونه بردار بخاطر دل داداش مهربونم -باشه مرسی پریاجان.ان شاءالله عروسیت عزیزم پدرم و عمو تاریخ عقد و عروسی را مشخص کردند.طبق نظر بزرگترها قرارشد نیمه شعبان مراسم عقد و عروسی برگزاربشه بعد از اینکه تاریخ مشخص شد خاله محیا گفت : سلاله جان ,آقا عماد اگه اجازه بدید میخوام با این انگشتر که پویا جان به عنوان هدیه برای عروس خانم خریده عروس گلمو نشون کنم پدرم گفت :اجازه ماهم دست شماست سپس رو به پویا گفت: -پویا جان از این به بعد مثل پسرم می مونی و میتونی هروقت دلت خواست اینجا بیای تا هم ثمین رو ببینی و هم باهم صحبت کنیدولی تا روزی که عقد نکردید نمیخوام پشت سر دخترم حرف و حدیثی پیش بیاد.منظورمو فهمیدی؟ -بله عموجان,حق با شماست.من هم نمیخوام پشت سر ثمین خانم حرفی پیش بیاد که باعث ناراحتی ایشون بشه و بهتون قول میدم که نگذارم چنین اتفاقی بیفته. عمواحمد که از حرفهای پدرم متعجب شده بود گفت: -عماد خیلی داری سخت میگیری هرچی باشه این بچه ها دیگه باهم نامزد شدن . باتوجه به عرف جامعه بیرون رفتن بچه ها باهم البته با اجازه بزرگترها فکرنکنم ایرادی داشته باشه,درضمن بچه ها باید از فردا به فکرخرید و آماده کردن وسایل خونه اشون باشند,نمیشه که؟ -احمدجان طوری که من فهمیدم پویا جان طرفدارهای زیادی داره که ممکنه وقتی بچه ها باهم تو خیابون هستند ازشون عکس بگیرن و کلی شایعه بی سر و ته درست کنند.به نظر من بهتره که بین بچه ها صیغه محرمیت یک ماهه خونده بشه تا اونا راحت تر بتونن باهم برن خرید.نظرتون چیه؟ همگی به نشانه موافقت شروع کردند به دست زدن و من همه ی حواسم به پویا بود که چشم ازمن برنمیداشت.خاله محیا صدایم زد و گفت : -ثمین جان بیا پیش پویا بشین تا صیغه محرمیت خونده بشه درحالی که ضربان قلبم به شماره افتاده بود از روی مبل بلندشدم و رفتم کنارپویا نشستم .پدرم شروع کرد به خواندن صیغه محرمیت و پویا چشم دوخته بود به من و لبخند میزد و من هم که وجودم سرشاراز عشق به پویا بود .چشمانم رابستم و به آینده فکرکردم ,با صدای تبریک گفتن مادرم به خودم آمدم و گفتم: -ممنون مامان جان بعد از اینکه همه خانواده به من و پویا تبریک گفتند ,خاله محیا انگشتر را به پویا دادو گفت : -پویا جان حالا که محرم شدید دیگه لازم نیست من عروست رو نشون کنم .بگیر خودت دستش کن. -چشم مامان البته با اجازه عمو و خاله پدرم که میخندید گفت: -ایرادی نداره پسرم پویا دستم را گرفت و انگشتر را به انگشتم کرد .در آن لحظه حس آرامش تمام وجودم را فراگرفت .خیلی آهسته به پویا گفتم: -ممنونم پویا جان انگشتری که خریدی واقعا زیباست -خواهش میکنم عزیزم قابل شما رو نداره خاله محیا به من گفت : -عروس خانم!نمیخوای واسه مادرشوهرت چایی بیاری.هرچی باشه چایی شب خواستگاری یک چیز دیگه است,مخصوصا واسه آقای داماد و مادرشوهر با حرف خاله همه بلند خندیدند 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_بیست_هفتم من از روی میل بلند شدم تا به آشپزخانه بروم و چایی بریزم .پویا هم پشت سر من ایستاد تا او هم همراهم بیاید که عمو احمد گفت : -کجا پویا خان!نترس ثمین فرارنمیکنه میخواد بره چایی بیاره.بهتره شما منتظر بمونی پویا که از خجالت گونه هایش سرخ شده بود سرجایش نشست و گفت : -میخواستم بهشون کمک کنم اخه پریا در جواب برادرش گفت -باباجون چرا داداشمو اذیت میکنید .راست میگه دیگه فقط هدفش کمک کردن و کنار ثمین موندن و جدانشدن بود همین.طفلک داداشم چطور انتظاردارید این غم هجران رو تاب بیاره .درست نمیگم ثمین جان؟؟ نگاهی به پویا کرد
م که عرق شرم بر پیشانی اش نشسته بود رو به پریا کردم و گفتم: -چی بگم بهت اخه خواهرشوهر!مظلوم تر از اقا پویا کسی رو پیدانکردی اذیت کنی. همگی باهم خندیدند.آن شب به خوبی و خوشی به پایان رسید. روزها از محرم شدن و نامزدی من و پویا میگذشت .پویا هرروز به دیدنم می آمد و ما آن روز را باهم سپری میکردیم .من با تمام وجوداحساس خوشبختی میکردم و هرگاه که سرشار از خوشبختی می شدم ,احساس میکردم که بعد از این همه خوشبختی غم به سراغم خواهد آمدولی هربار با دیدن پویا همه ی غم ها از وجودم تهی میشد. پویا شده بود نیمی از وجود من که اگر لحظه ای او را نمی دیدم پریشان خاطر میشدم. من عاشق پویا بودم و هیچگاه فکر نمیکردم که روزی نتوانم بدون وجودکسی که عاشقشم زنده بمانم. یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم احساس عجیلی وجودم را فراگرفته بود .انگار قراربود اتفاق بدی برایم بیفتد دلشوره به جانم افتاده بود. از اناقم خارج شدم به صورتم آبی زدم و از پله ها پایین رفتم در همان لحظه متوجه حضور پویا شدم که روی اولین پله در حالی که گل رز سفیدی در دست دارد,ایستاده و به من لبخند میزند. از خوشحالی دیدار او دلم میخواست به سویش پروازکنم.روبه رویش ایستادم و گفتم : -سلام! این موقع صبح اینجا چیکارمیکنی؟چرا بهم زنگ نزدی؟ -سلام خانم خانما.ناراحتی میتونم برما؟ -نه اصلا خیلی هم خوشحالم -بفرمایید یک شاخه گل رز زیبا برای خانمی زیباتر -چقدر خوشگله .خیلی ازت ممنونم پویا جان .این گل زیبا به چه مناسبت خریده شده؟ -این گل با دوتا هدف خریده شده ,بیا بریم تو حیاط تا واست توضیح بدم -باشه بریم شدیدا مشتاق شنیدنم واردحیاط شدیم .پویا روبه رویم ایستاد و گفت :ثمین جان اولین هدف این گل ,نشون دادن علاقه بیش از حد من به شماست و دومین هدفش ,نشون دادن تاسفم از اتفاقی که افتاده و من هنوز دلشو پیدانکردم بهت بگم -چه اتفاقی افتاده پویا؟جون به لب شدم بگو دیگه -ببین عزیزم اتفاق بدی نیست فقط گفتنش واسم سخته -پویا حرف بزن تا سکته نکردم -خدانکنه گلم .راستش من باید واسه یه ماموریت کاری یک هفته برم شیراز .از این اتفاق خیلی ناراحتم ولی باید حتما به این سفر برم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_بیست_هشتم با شنیدن خبر رفتن پویا ,اشکهایم جاری شد .پاهایم توانی برای ایستادن نداشت روی لبه استخر نشستم .پویا با دیدن حال من گفت: -ثمین جان چرا مثل بچه ها گریه میکنی ؟ثمین جانم؟اگه بگی به این سفر نرو ,نمیرم .به جون خودم قول میدم که نرم .وقتی تو ناراحتی قلبم نمیتپه عزیزدلم.ثمین جان میخوای که سفرم رو کنسل کنم فقط لازمه لب ترکنی .هوم؟ -نه برو قول میدم دیگه گریه نکنم ولی تو هم باید قول بدی هرروز صبح ,ظهر و شب بهم زنگ بزنی باشه ؟ -باشه عزیزم قول میدم.حالا دیگه بخند دخترلوسم. -خودت لوسم کردی پس اعتراض وارد نیست .حالا کی میخوای بری ؟ -امشب ساعت 8 پروازدارم ,اومدم تا اون ساعت رو باهم باشیم.موافقی بریم بیرون؟ -اوهوم.بزار به مامان خبر بدم و آماده بشم.زودمیام -باشه عزیزم.منتظرم. مادرم در آشپزخانه مشعول آماده کردن میز صبحانه بود به سمتش رفتم و گفتم: -مامان جان اگه با من کاری ندارید میخوام با پویا برم بیرون؟شب ساعت 8 پرواز داره .وقتی پویا رو رسوندم فرودگاه برمیگردم. -برو .خوش بگذره .مواظب خودتون باش شب زود برگردی -چشم .فعلا سوار ماشین پویا شدم و او به راه افتاد.من در طول مسیر سکوت کرده بودم و هرگاه به پویا نگاه میکردم اشکهایم میریخت پویا که متوجه شده بود گفت : -ثمین جان اگه گفتی میخوام کجا ببرمت -در حالی که بغض راه گلویم رابسته بود گفتم: -نمیدونم.کجا؟ -میخوام ببرمت کوه تا هرچقدر دلت میخواد فریاد بزنی تا آروم بشی ,من هروقت دلم میگیره میرم کوه. خیلی بهم آرامش میده .امیدوارم به تو هم چنین حسی رو انتقال بده. -چقدر خوب .من خیلی وقته کوه نرفتم .منم کوه رو دوست دارم قبلنا وقتایی که ناامید میشدم میرفتم کوه .وقتی استقامت کوه رو میدیدم سعی میکردم مثل کوه موقع مشکلات استقامت کنم -دقت کردی من و تو چقدر هم عقیده ایم ؟ -اره خییییلی. با این حرف هردو بلند خندیدیم و غم و غصه هایمان را به فراموشی سپردیم لحظاتی بعد ما پایین کوه ایستاده بودیم .از ماشین پیاده شدیم.کوه مثل همیشه پربود از آدمهایی که برای فرار از هیاهوی شهر به انجا پناه آورده بودند 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_بیست_نهم پویا در حالی که کوله پشتی اش را از ماشین برمیداشت گفت: -ببین هوا امروز چقدر عالیه.حاضری بریم باهم قله رو فتح کنیم . -اره خیلی خیلی مشتاقم هردوباهم به راه افتادیم .در بین راه از آرزوهایی که برای آینده داشتیم صحبت کردیم . بعد از کلی پیاده روی به نزدیکی های قله رسیدیم. در آنجا یک سفره خانه سنتی بسیارزیبا بود,من که دیگرتوانی برایقدم برداشتن ,نداشتم به پویا گفتم: -پویا جان میشه بریم
زدی؟ -بعد نماز خودش زنگ زد ,گفت شاید زودتر برگرده -ای ناقلا پس واسه همین خواب از چشمای دخترکم پریده و دختر تنبلم رو سحرخیز کرده!!بسوزه پدرعاشقی ,بددردیه اِاِاِ باباجون من خیلی همسحرخیزم .اون صبحانه هایی که براتون آماده کردم رو به یاد بیارید. -بله حق باشماست !حالا بیا بریم داخل و صبحانه بخوریم -چشم باباجون شما بفرمایید منم میام آن روز را من با نشاط فراوانی که بعد از تماس پویا بدست آورده بودم,گذراندم. صبح روز بعد هنگامی که خورشید گیسوان طلایی اش را نمایان کرده بود از خواب بیدارشدم در حالی که چشمانم نیمه باز بود.تلفن را برداشتم و با پویا تماس گرفتم لحظاتی گذشت تا اینکه او جواب داد و گفت : -سلام بر بانوی زیبای من -سلام آقا!!چه عجب گوشیتون رو جواب دادید؟شرمنده کردید قابل دونستید!!! -شرمنده عزیزم رفته بودم دوش بگیرم .حال عشق من چطوره؟خوبی خانووم؟ -دشمنت شرمنده اقا ممنون تو خوبی ؟ پویا کی برمیگردی؟مگه قرارنبود یکی دوروزه کارات رو انجام بدی و زودتر برگردی؟خیلی دلتنگتم -عزیزم زودبرمیگردم تا شب بهت خبر میدم که دقیقا چقدر کارم طول میکشه باشه بانو؟شاید باورت نشه ولی من برای دیدن تو بیتاب ترم .ثمین جان اگه با من کاری نداری من دیگه باید برم ,یکی داره در میزنه انگاراومدن دنبالم تا برم سر پروژه. -باورمیکنم عزیزم.برو آقا .شب منتظرم تا تماس بگیری و بگی فردا میای یانه؟ -باشه عزیزم .منم امیدوارم امروز کارها تموم بشه و فردا برگردم .مواظب خودت باش گلم تو هم مواظب خودت باش .خداحافظ _خداحافظ 🌸🌸🌸🌸🌸
تو این سفره خونه کمی استراحت کنیم .دارم از خستگی میمیرم -ای تنبل!به همین زودی جازدی و خسته شدی ؟الان تو نبودی میگفتی به کوه نگاه میکنم استقامتم بیشترمیشه؟ -بله همینطوره من بودم حالا که اینطوریه بیا ادامه بدیم تا ببینیم کی کم میاره؟ به سمت قله به راه افتادم و کم کم از پویا فاصله گرفتم. پویا به سمتم دوید و دستم را گرفت و گفت: -عزیزم کجا؟بودی حالا!چرا حرفامو جدی گرفتی .بیابریم کمی استراحت کنیم .مااومدیم تفریح نه مسابقه کوه نوردی عزیزم.اصلا من تنبلم خوبه؟ در حالی که دستم را از دستش بیرون میکشیدم گفتم:حالا باورکردی تو تنبلی نه من !!!باشه بهت رحم میکنم و میزارم کمی استراحت کنی -وای ازدست این زبون تو ثمین؟اگه این زبون رو نداشتی چیکارمیکردی؟ -هیچی,دیگه بادستام صحبت میکردم. پویا که از حاصر جوابی من خنده اش گرفته بود شروع کرد به قهقهه زدن ,صدای خنده اش در کوه می پیچید و دوباره انعکاس پیدامیکرد. وقتی به اطرافم نگاه کردم متوجه شدم .بیشترکسانی که اطراف ما بودند به ما زل زده اند. آهسته به پویا گفتم: -پویااا بسه چقدر میخندی؟همه دارن به ما نگاه میکنن انگار که ما دیوونه ایم -خب دیوونه ایم دیگه .من دیوونه تو ,تو دیوونه من .درست نمیگم؟ -حرفت درسته ولی من دارم از خجالت آب میشم .دلم میخواد چادرمو بکشم رو صورتم تا منو نبینن.بیا بریم تو سفره خونه تا بیشتر لز این آبرومون نرفته -شما امر بفرمایید خانم جان کمی در سفره خانه استراحت کردیم و دوباره به راه افتادیم تا اینکه بالاخره به قله رسیدیم. پویا در حالی که به چشمان من زل زده بود فریاد زد: -ای کوووووه من اومدم تا عشقمو بهت نشون بدم .ببین چقدر زیباست مثل توووووو صدایش در کوه انعکاس پیداکرد چندنفری که مثل ما بالای کوه بودند با تعجب به پویا زل زده بودند .من که از رفتار پویا خجالت میکشیدم با دستم به دختری که نگاه میکرد علامت دادم که او دیوانه است .دخترک شروع کرد به خندیدن .پویا که متوجه حرکت دست من شده بود دوباره بلند گفت : -این خانم راست میگه من دیوونم اما دیوونه اووووو.میفهمی ای کووووه از حرفهای پویا خنده ام گرفته بود ولی بیشتر از همه ,از لبخند تمسخرآمیز چنددختربه من بیزاربودم پس بدون اینکه به پو یا حرفی بزنم آهسته از کوه پایین آمدم.صدای پویا را میشنیدم که میگفت : -کجا میری بانو.مثلا داشتم به عشقم اقرارمیکردما. با خودم گفتم: -خدایا گیرچه دیوونه ای افتادما .از ناراحتی سفر عقلشو ازدست داده بچم سرجایم ایستادم تا پویا به من رسید به او گفتم: -پویا حالت خوبه؟نرمال نیستیا.بهتره زودتر برگردیم .کم مونده از خجالت بمیرم. -ای بابا.ثمین خجالت کیلو چنده .عزیزم من این همه لودگی کردم تا تو این سفرکوفتی رو فراموش کنی .ببخشید اگه باعث خجالتت شدم -باشه پارک فرشته رو بهت بخشیدم .خوبه؟ -اون که عالیه .بهترین روز زندگیم توی اون پارک رقم خورده البته بایکی از عزیزترین افراد زندگیم -واقعا؟؟؟کی؟؟؟با کدوم فرد مهم زندگیت؟؟؟چشمم روشن. -چندماه پیش توی این پارک با زیباترین و مهربونترین فرد زندگیم آشنا شدم .اون لحظه که دیدمش دلم میخواست دستش رو بگیرم و نزارم هیچ وقت ازم دور بشه.خ شبختانه سرنوشت کاری کرد که اون فرد هرگز ازم دور نشد بلکه نزدیکترهم شد.اونقدر نزدیک که الان روبه روم ایستاده و دستاش تو دستمه .خانم ثمین رادمنش ,کسی که حاضرم جونمو بخاطرش بدم.حالا فهمیدی اونی که شده همه قلب و زندگیم کیه؟ -حالا که اعتراف کردی منم باید عرض کنم خدمتتون که من هم با زیباترین و جذاب ترین فرد زندگیم توی اون پارک آشنا شدم .کسی که بادیدنش ضربان قلبم میره رو هزار .کسی که سرنوشت باعث شد تا الان روبه روم بایسته ,آقای پویا مولایی.مرد ریشوی آرزوهای من پویا دستی به صورتش کشید و گفت -ریش که ندارم ولی ته ریش دارم بانو .من حرفتو اصلاح میکنم .مرد ته ریش دار آرزوهات با تمام شدن حرفش هردو بی دغدغه خندیدیم . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_سی در مسیر برگشت هردوشادمان بودیم و می خندیدیم .پویا نگاهی به من کرد و گفت: -ثمین موافقی بریم نهاربخوریم؟ -اره گشنمه جنابعالی حتی نذاشتی من صبحانه بخورم -شرمنده ثمین جان .الان میریم یک جای خاص تا یک نهار خاص بهت بدم -کجا؟ -بیا بریم تا بهت بگم بخاطر خستگی زیادنمی دانم کی خوابم برده بود با صدای پویا بیدار شدم که میگفت: -عزیزم بیدارشو رسیدیم -اینجاکجاست؟ -اینجا یک رستوران هندیه با غذاهای تندهندی هردوباهم واردرستوران هندی شدیم .گارسونی که لباس هندی به تن داشت مارا به سمت میز راهنمایی کرد,من تا به حال غذای هندی نخورده بودم .انتخاب غذا را به پویا سپردم و به او گفتم: -پویا جان شما غذا رو سفارش بده ,هرچی واسه خودت سفارش دادی واسه من هم سفارش بده -بعداپشیمون میشیا.من غذاهای تند میخورم.میخوای واست غذایی که زیادتند نباشه سفارش بدم؟ -نه,منم میتونم غذاهای تند بخورم.نکنه فکرکردی من آدم ضعیفی
ام؟ پویا درحالی که میخندید گفت: -بعد نهار بهت سلام میکنم ثمین خااانم گارسون غذا را روی میز گذاشت و رفت.من در حالی که که به تندی حساسیت شدید داشتم بدون اینکه به پویا حرفی بزنم با دلهره و ترس شروع به غذا خوردن کردم .کمی از غذا را خورده بودم که علائم حساسیتم خودش را نمایان کرد .ضربان قلبم تندشد نفسهایم به شماره افتاد ,نفس کشیدن برایم سخت شده بود ولی نمیخواستم پویا را نگران کنم. خیلی آهسته به پویا گفتم: -من میرم سرویس بهداشتی ,الان برمیگردم -عزیزم حالت خوبه؟چرا رنگت پریده؟ -چیزی نیست الان برمیگردم. از روی صندلی بلندشدم.هنوز چندقدمی از پویا فاصله نگرفته بودم که ناگهان دنیا دربرابر چشمانم تیره و تار شد.پاهایم بی رمق شد و روی زمین افتادم.در آن لحظه فقط صدای پویا را میشنیدم که صدایم میزدو حالم را میپرسید و دیگر چیزی نفهمیدم . وقتی که به هوش آمدم روی تخت بیمارستان درازکشیده بودم .به پویا نگاه کردم که چقدر نگران و هراسان دراتاق قدم میزند . آهسته گفتم: -پوویا من حالم خوبه -ثمینم! میدونی چقدر برام سخت بود که تو این وضع ببینمت .وقتی تو بیمارستان افتادی روی زمین مردم و زنده شدم .توی این نیم ساعت که بیهوش بودی برام مثل هزارسال گذشت درحالی که دستش را میفشردم گفتم: :پویا جان ببخش که نگرانت کردم -ثمین چرا نگفتی به تندی حساسیت داری؟میدونی اگه بلایی سرت میومد من تا اخر عمر خودم رو نمیبخشیدم. -ببخشید پویا .نمیخواستم ناراحتت کنم و دلم میخواست تو رو وقتی غذای مورد علاقه ات رو میخوری ببینم .میدونم دیوونم ام .منو ببخش؟ پزشک برای معاینه ام آمد بعد از معاینه روبه پویا کرد و گفت: -آقا بیمارشما مرخصه .میتونید ببریدشون پویا که خوشحال شده بود گفت: -ممنونم آقای دکتر با کمک پویا از بیمارستان مرخص شدم ,در چهره پویا غمی نمایان بود .روبه رویش ایستادم و گفتم: -پویاجان لطفا اینقدر ناراحت نباش .ببین من حالم خوبه . -از این ناراحتم که چرا ازت نپرسیدم که به غذاهای تندعلاقه داری یانه ؟همش تقصیر منه اگه اتفاقی واست میافتاد این حرف را زد و اشکش جاری شد مرد احساساتی من ,دلش ازدست بی عقلی های من گرفته بود با دستمال اشکهایش را پاک کردم و گفتم: -پویا تو رو جون من خودتو ناراحت نکن به خدا تقصیر تو نیست .منو ببخش بی عقلی کردم پویا. -لطفا دیگه به جون خودت قسم نخور ,این بار اخرت باشه -چشم قربان .وای پویا سوارشو بریم یکی دوساعت دیگه پروازداری .نمیخوای بری خونه؟ -کلا یادم رفته بود .میگم اگه حالت خوب نیست میخوای نرم ؟ -نه عزیزم من خوبم .بریم دیرشد. با پویا به سمت منزلشان به راه افتادیم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_سی_یکم جلوی در خانه انها رسیدیم .پویا به داخل رفت و من داخل ماشین منتظرش ماندم .پریا ز راه رسید و مرا به خانه دعوت کرد با پریا به داخل رفتم و در حیاط منتظر پویا شدم پریا هم روبه روی من روی صندلی نشست ,درحالی که به من نگاه میکرد گفت : -چیه ثمین؟چرا اینقدر قیافت گرفته است ؟ -چیزی نیست یه خورده بی حوصله ام -احیانا بی حوصلگی تو بخاطر رفتن یار نیست؟ -حق باتوئه.بی حوصله ام چون پویا داره میره ,راستش یه خورده میترسم -ناقلا میترسی بره زن شیرازی بگیره؟اون وقت تو بی پویا بشی.نترس عزیزم بادمجون بم آفت نداره. -وای پریا از دست تو ,خدا به داد همسر آینده ات برسه.خواهرشوهرعزیزم من میدونم که پویا به جز من به کسی دیگه فکر نمیکنه چه برسه بخواد یک زن دیگه بگیره ,راستش میترسم زبونم لال اونجا واسش اتفاقی بیفته یا نکنه سفرش بیشترطول بکشه -نترس عزیزم داداشم شاید کلی خصلت بدداشته باشه ولی در عوض بدقول نیست زودبرمیگرده بهت قول میدم . پویا درحالی که حرفهای ماراشنیده بود به سمتمان آمد.روبه پریاکرد و گفت: -پریاجان میشه مارو چند لحظه تنها بزاری؟ وقتی پریا به داخل ساختمان رفت پویا روبه رویم روی زمین زانو زد و گفت: -الهی پویا فدات بشه ,چرا خودتو ناراحت میکنی من زود برمیگردم بهت قول میدم آخرهفته اینجا باشم.پس انقدر خودتو نگران نکن ,درضمن خانومم من حواسم به سلامتیم هست چون خودمم دلم میخواد سالم پیش عشق جانم برگردم .حالا دلت آروم گرفت عزیزم؟ -اره پس یادت نره قول دادی اخرهفته اینجا باشی منتظرتما انگشت کوچکم را به سمتش گرفتم و گفتم :قول مردونه؟ با انگشت کوچکشانگشتم را گرفت و گفت:قول مردونه عزیزم قوله قول به چشمان زیبای او زل زده بودم که صورتش آهسته به صورتم نزدیک شد .پویا آهسته پیشانی ام را بوسید .و آرامش پیداکردم از ابراز علاقه عشقم. با صدای پریا به خودم آمدم که میگفت : -آی آی آی ,کارای خاک برسری نداشتیما .ببینین جنبه ندارین یه دیقه تنهاتون بزارم با حرفهای پریا گونه هایم سرخ شد و من سرم را پایین انداختم .که پریا گفت: -اخ اخ اخ ببین چه خجالتی هم میکشه عروس خانم.عزیزمییی زن داداش پویا که به حرفهای او میخندید گفت: -ببین آتیش پاره چیکارکردی؟عشقم الان
از خجالت آب بشه کی جوابگویه؟ -ایرادنداره داداش زن ذلیل من .میزارمش تو فریزر دوباره میبنده یه ثمین تازه تحویل میگیری من که از حرفهای پریا خنده ام گرفته بود نتوانستم خودم را کنترل کنم و بلند قهقهه زدم .پویا هم سریع بلند شد و به دنبال پریا دوید و گفت : -واستا آتیش پاره مگه دستم بهت نرسه .حالا دیگه من زن ذلیلم آرههههه؟؟؟ -نه بابا, مگه گوشام درازه که بایستم.عمرا اگه میتونی بیا بگیرم در ضمن تو زن ذلیل زن ذلیلی ,افتاد داداش گلم؟ -گرفتمش آبجی خلم.پریا صبرکن قول میدم به جای تنبیه یه گازکوچولو از دستت بگیرم؟ -شما تو حیاط کارهای خاک برسری انجام میدادید در ملاعام پیشونی دختر مردمو بوسیدی من باید تنبیه بشم؟نچایی داداش!!! -وای پریا از دست تو .بابا من تسلیم .اصلا میخوای بیا منو بزن .عجب دوره ای شده -واقعا تسلیم؟ -تسلیم پویا را تا فرودگاه همراهی کردم .بغض راه گلویم را بسته بود و اشک در چشمانم حلقه زده بود نمیخواستم در لحظه رفتن ,پویا را ناراحت کنم.پویا نگاهی به من کرد و گفت : -ثمین جان مواظب خودت باش .حتما بهت زنگ میزنم .نکنه درنبودم گریه کنی بهت قول میدم زودبرگردم باشه خانومم؟ -باشه.پویا تو هم مواظب خودت باش .منتظر تماست می مونم .برو دیگه الانه که هواپیما بپره -باشه عزیزم .خداحفظ عشقم -خداحافظ آقایی 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_سی_دوم پویا رفت.پاهایم رمقی برای قدم برداشتن نداشت .روی صندلی نشستم ,اشکهایم سرازیر شد.مدتی بی توجه به نگاههای کنجکاو مردم همانجا نشستم و اشک ریختم . وقتی که کمی آرام شدم به خانه برگشتم. هنگامی که با مادرم در حیاط خانه روبه رو شدم ,خودم را به آغوشش انداختم و گریه کردم. مادرم که از رفتارمن تعجب کرده بود درحالی که سرم را نوازش میکرد گفت: -چی شده ثمین جان؟ حالت خوبه,چرا گریه میکنی؟ -مامان حالم خیلی بده با اینکه تازه از پویا جداشدم ولی خیلی دلم براش تنگ شده .نگرانشم -ثمین خانم !پویا سفرقندهارنرفته ها .فقط یک هفته رفته شیراز .نباید خودتو ناراحت کنی .برو تو اتاقت کمی استراحت کن .برو عزیزم. -چشم مامان جان وقتی وارد اتاقم شدم به یاد خنده های پویا افتادم و دوباره اشکهایم جاری شد .روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم تا بتوانم چهره پویا را تجسم کنم .من درحالی که به او می اندیشیدم و اشک میریختم ,نمیدانم کی از فرط خستگی به خواب رفتم . صبح با صدای مادرم که مرا برای نماز صبح صدامیزد ,بیدارشدم. ازتخت پایین آمدم ,کش و قوسی به بدنم دادم و به سرویس بهداشتی رفتم ,وضو گرفتم درحالی که غم نبود پویا وجودم را فرا گرفته بود مشغول نماز خواندن شدم .بعد از نماز زنگ گوشیم به صدا در آمد سریع جانمازم راجمع کردمدو گوشی را برداشتم.با دیدن اسم پویا روی صفحه گوشی از خوشحالی سرازپا نمی شناختم.تماس را وصل کردم و گفتم: -الو پویاااا!!! -سلام عزیزدلم .خوبی؟ -ببخشید یادم رفت سلام.من خوبم تو چطوری؟ -منم خوبم ,میدونستم واسه نماز صبح بیدار میشی میخواستم اولین نفری باشم که بهت میگه نمازت قبول باشه بانو -ممنونم.قبول حق .نماز شما هم قبول باشه آقا!!!! -باورت میشه از دیشب تا حالا خیلی دلم برات تنگ شده ,فکرنکنم تا آخر هفته دووم بیارم. -منم خیلی دلم برات تنگ شده پویا کاش میشد همه کارات رو امروز انجام بدی و زود برگردی -بهت قول میدم همه سعی ام رو بکنم که کارام زودتر تموم بشه و زودبرگردم پیشت عزیزم؟ -ازت ممنونم عزیزم که درکم میکنی -احتیاجی به تشکر نیست من این کاررا به خاطر دل خودم انجام میدم ,خب دیگه عزیزم من باید از همین الان برم سر کارم و سعی کنم کارامو زودتر انجام بدم .تو هم برو کمی بخواب .بامن کاری نداری گلم؟ -نه ,مواظی خودت باش .غذات رو خوب بخور ,گاهی هم استراحت کن .باشه آقایی خیالم راحت؟ -چشم خانوم حتما.امر دیگه نداری؟تو هم مواظب خودت باش.خدانگهدار -خدانگهدار 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_سی_سوم بعد از تماس پویا یک انرژی خاصی در وجودم رخنه کرده بود.پنجره اتاقم را بازکردم هوای مطبوعی به مشامم رسید,هوایی که پر از تازگی و طراوت بود و حس تازگی را در وجودم ایجاد میکرد . سریع از اتاقم بیرون رفتم ,هنوز هواگرگ و میش بود روی تخت دراز کشیدم نسیم صورتم را نوازش میکرد .هرلحظه پویا در کنارم احساس میکردم. صدای بازشدن در حیاط مرا به خود آورد.سریع از روی تخت بلندشدم و به سمت حیاط رفتم پدرم را دیدم درحالی که نون تازه سنگگ در دست داشت ,به سمتم آمد و گفت: -سلام بردختر بابا.این موقع صبح اینجا چیکارمیکنی؟ -سلام .باباجان,صبح بخیر راستش بعد نماز دیگه خوابم نبرد واسه همین اومدم توی حیاط .شما از کجا میاین؟ -منم مثل تو بعد نمازخوابم نبرد.رفتم توی پارک محل یه خورده پیاده روی کردم ,تو راه برگشت هم واسه مامان خانمتون نون تازه گرفتم . اخه دیشب میگفت:دلش میخواد صبح نون تازه بخورند.از پویا چه خبر ؟بهش زنگ
🔴روز شهید بهت تبریک گفتیم امروز که روز پاسداره بهت تبریک میگیم فردا که روز جانبازه بهت تبریک خواهیم گفت 🔹توی دنیا چه مدالی باقی مونده بود که به دستش نیاوردی؟ ای سالار شهدای مقاومت، ای نور چشم جانبازها، ای فخر پاسدارها
     👇تقویم نجومی اسلامی شنبه👇 ✴️ شنبه 👈 6 اسفند /حوت 1401 👈4 شعبان 1444👈25 فوریه 2023 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❤️میلاد سپهسالار ابا عبدالله الحسین حضرت اباالفضل العباس علیهما السلام " 24 هجری قمری". 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️ امروز روز بسیار مبارک و خوبی برای امور زیر است: ✅خواستگاری و عقد و ازدواج. ✅صید و شکار و دام گذاری. ✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✅خرید وسیله سواری. ✅صلح دادن بین افراد. ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅و خرید رفتن خوب است. 👶زایمان مناسب و نوزاد مبارک است. 🚖 مسافرت: مسافرت همراه صدقه باشد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج ثور و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️نامه نگاری و مکاتبات. ✳️دیدار دوستان. ✳️ارسال کالا برای مشتری. ✳️جابجایی و نقل و انتقال. ✳️افتتاح شغل و شروع به کار. ✳️عقد و امور ازدواجی. ✳️رفتن به تفریحات سالم. ✳️درختکاری. ✳️و خرید جواهرات نیک است. 📛ولی از هر نوع نزاع و جدال پرهیز شود. 🔵نگارش ادعیه احراز و نماز و بستن آن خوب است. 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه و مباشرت. 👩‍❤️‍👨 امشب : مباشرت برای سلامتی مفید است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت. طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری،باعث غم و اندوه می شود. 💉💉 حجامت. خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا در این روز از ماه قمری ،موجب درد در سر می شود. 😴😴 تعبیر خواب امشب: خواب و رویایی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه 5 سوره مبارکه "مائده" است. الیوم احل لکم الطیبات... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که منفعتی به خواب بیننده برسد و یا به شکل دیگری خوشحال شود. ان شاءالله و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید. 💅 ناخن گرفتن. شنبه برای ، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد. 👚👕دوخت و دوز. شنبه برای بریدن و دوختن، روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.(این حکم شامل خرید لباس و پوشیدن نمی شود) 🙏🏻 وقت در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر. 📿 ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد . 💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به (ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 📚 منبع مطالب : تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
1_2529879223.mp3
4.14M
۵ 💢شعبان... یه باطنی داره؛ که اگردستت بهش برسه؛ برنده میدانِ رمضـ👈ـان؛ توئی! برای رسیدن اول باید بفهمی؛چی نداری؟ باید، میخِ نداشتنش،به استخوانت برسه👇 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلاوت روزانه یک صفحه از قرآن کریم تلاوت امروز:سوره‌ی مبارکه‌ی آل عمران،صفحه‌۶۹ پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله)فرمود:خانه‌هایتان را با تلاوت ‌قرآن نورانى كنید @ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🌹🌺🌹🌺🥀🌹🌺🥀🌹🌺 به ژولیده نیشابوری گفتند به صورت فی البداهه شعری بگو در مقام حضرت عباس علیه السلام که 5 دفعه کلمه «چشم» در آن به کار رفته باشد. این شاعر اهل بیت علیهم السلام شعری سرود که 10 کلمه «چشم» در آن به کار رفته بود: چشم ها از هیبت چشمم، به پیچ و تاب بود محو چشمم، چشم ها و چشم من بر آب بود چشم گفتم، چشم دادم، چشم پوشیدم ز آب من سراپا چشم و چشمم جانب ارباب بود... صلواتی به محضر قمر منیر بنی هاشم هدیه کنیم...🌷☘
میلاد حضرت ابالفضل عباس علیه السلام بر تمام عاشقان و جانبازان مبارک 🌸🌸🌸🌸
✴️غربی‌ها تاوان شرارت‌های خود علیه ملت ایران را می‌دهند 🔸اگر وزارت امور خارجه بخواهد در پاسخ به این سفارت‌خانه‌های وقیح توضیح و تفسیر بیاورد که «نه ما به روسیه سلاح نمی‌فروشیم، ما مخالف جنگ هستیم، ما دنبال صلح هستیم» هم خودش را مسخره کرده و هم ما را (البته مدت‌هاست که دارد ما را مسخره می‌کند) و این مساله هیچ تغییری در رفتار، کردار و گفتار «ساکنان باغ وحش اروپا» ندارد. هشت ماه است که وزیر خارجه و سایر مقامات خودشان را به شکل‌های مختلف کم و زیاد کرده‌ و توضیح داده‌اند که نه پهپاد برای جنگ فروخته‌ایم و نه دنبال جنگ هستیم، اما آیا کسی به این مساله گوش داد؟ آیا در بیانیه منتشر شده توسط اروپایی‌های پررو، شما یک خط در این زمینه می‌بینید؟ 🔸این مساله که جنگ در اوکراین شما را بدبخت کرده، به هیچ عنوان به ما ربط ندارد، اینکه 10 میلیون آواره اوکراینی ریخته‌اند در کشورهای شما و می‌گویند کشورمان به خاطر شما نابود شده و باید خدمات هتلینگ به ما بدهید، اصلا به ما ربط ندارد (همین الان در ایران تحریم‌شده توسط ساکنان «باغ گل!» حدود 10 میلیون آواره زندگی می‌کنند)، اینکه کارخانه‌ها و کارگاه‌هایتان دارد به دلیل بالا رفتن بهای انرژی تعطیل می‌شود به ما مربوط نیست، اینکه سرمایه‌ها دارند از اروپا به سمت امریکای شمالی فرار می‌کنند ربطی به ما ندارد، اینکه از نفت و گاز مفت روسیه محروم شده‌اید و از ترس امریکا جرات نمی‌کنید از ایران گاز بخرید (البته گازی هم نیست، به دلیل اینکه سال‌ها ایران را تحریم کردید، قدرت تولید گاز ایران کفاف خودش را به زحمت می‌دهد) باز هم به ما مربوط نیست... 🔸آنچه به ما مربوط است این است که باید تاوان تمام جنایت‌هایی را که علیه ملت ایران در طول 200 سال گذشته تا به امروز کرده‌اید، پس بدهید. فکر کرده‌اید فراموش کرده‌ایم که انگلیسی‌ها در جنگ جهانی اول نصف جمعیت ایران را گرسنگی دادند و نابود کردند؟ اشغال ایران در جنگ جهانی اول و دوم و توهین به ملت ایران را فراموش کرده‌ایم؟ 44 سال است که کشور ما را به دلیل آنکه می‌خواهد مستقل باشد، به بدترین شکل ممکن تحریم کرده‌اید و حتی به بیماران پروانه‌ای، سرطانی و نادر هم رحم نکرده‌اید، فراموش می‌کنیم؟ اینکه 100 روز در ایران آشوب به پا کردید و با وقاحت تمام از آشوبگران به عنوان «عن‌قلابی» یاد کردید و با اراذل و اوباش ایرانی دیدار کردید، فراموش کرده‌ایم؟ نه، این‌ها به ما مربوط است. 🔸چه شد؟ شما که می‌گفتید روسیه شکست خورده؟ ارتش «قهرمان» اوکراین به زودی مسکو را فتح می‌کنند؟ می‌گفتید که تحریم‌ها پدر روسیه را در می‌آورد؟ می‌گفتید پوتین بیمار است و روزانه چندین بار در روسیه کودتای رسانه‌ای می‌کردید و از نارضایتی مردم روسیه می‌گفتید؟ می‌گفتید روسیه قدرت جنگیدن ندارد و اروپا اجازه پیروزی را نخواهد داد؟ حالا شلوار برایتان جوری تنگ شده که یقه ایران را می‌چسپید؟ برای مردم ایران جز آزار و اذیت، جز توهین و افترا، جز تحریم و فشار، جز راه دادن به تروریست‌های منافقین، کومله، دمکرات و سلطنت‌طلب چه کرده‌اید؟ جز اینکه هر روز اجازه می‌دهید شهرهای مختلف اروپا صحنه حضور عناصر تروریست‌ تجزیه‌طلب ایرانی باشد؛ دقیقاً چه کرده‌اید که حالا انتظار دارید که ایران به روسیه موشک ندهد؟ 🔸به درک که اروپا در معرض تهدید قرار می‌گیرد؛ ده‌ها سال است صدها پایگاه در اطراف ایران ساخته‌اید و با همکاری صهیونیست‌ها و تروریست‌های امریکایی در ایران خرابکاری می‌کنید، انتظار دارید که برایتان شاخه کل بفرستیم؟ انتظار دارید که فکر کنیم شما خیلی خوب هستید؟ مزخرفاتی که در کنفرانس امنیتی مونیخ گفتید را فراموش کرده‌ایم؟ از کدام قوانین صحبت می‌کنید؟ کدام قوانین بین‌المللی؟ این قوانین را چه کسی نوشته؟ تحریم‌ و فشار بر ملت ایران، تایید کننده کدام قوانین است؟ باغ وحشی که درست کرده‌اید را نامش را باغ گل گذاشتید و به همه دنیا حمله می‌کنید و بعد انتظار دارید ملت‌ها ساکت بمانند؟ 🔸این را سفرای کشورهای اروپایی در تهران در گوششان کنند و مسوولان وزارت خارجه و دولتی‌ها هم اگر یک جو غیرت داشته باشند، تکرار کنند که ایران با قدرت به روسیه کمک خواهد کرد، تا زمانی که جنگ علیه ملت ایران ادامه دارد، جنگ پشت دروازه‌های اروپا نیز ادامه خواهد داشت. به قول معروف «هر چه عوض دارد، گله ندارد» و «کسی که باد می‌کارد، توفان درو می‌کند»؛ بنابراین در ذهن تب‌آلود و بیمار خود این را فرو کنید که ملت ایران هیچ وقت جنایت‌های شما را فراموش نخواهد کرد و کسی در تهران برای حرف‌های شما «تره» هم خورد نخواهد کرد. دنیا وارد نظم جدیدی شده و ایرانی که تحریم کرده بودید تا ورشکست شود، امروز تمام قد مقابل شما ایستاده و همه دنیای مادی شما را نابود خواهد کرد. این وعده خداوند به مومنان و مظلومان است... 🆔@ashaganvalayat .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا