🌷بمناسبت فرارسیدن میلاد با سعادت حضرت زین العابدین، امام سجاد و روز آزادگان، امروز در خدمت سیدالاسرای ایران، خلبان شهید، امیر سرلشگر حسین لشگری در خدمت شما دوستان عزیز هستیم...👇
🌷همسر شهید جلسه ای میگفت خدا حسین را فرستاد تا سرمشقی برای همگان شود و…او اولین کسی بود که رفت و آخرین نفری بود که برگشت وقتی بازگشت ازاو پرسیدند این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی واو می گفت: برنامه ریزی کرده بودم وهرروز یکی از خاطرات گذشته خود را مرور می کردم کردم . اسیر که شد پسرش علی۴ ماهه بود و دندان نداشت و به هنگام آزادیش علی پسرش دانشجوی دندانپزشکی بود…
☀️ سالها در سلول های انفرادی بوده و با کسی ارتباط نداشت، قرآن را کامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا بود.
بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مساله خوشحال بودم، این را بگویم که من ۱۲ سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره بودم، حسرت ۵دقیقه آفتاب را داشتم ... 18 مرداد ماه 1388 نماز که خواندند، دیدم دست شان را سه بار بلند کردند و برای تعجیل در فرج امام زمان (عج) دعا کردند. چهار ساعت بعد هم در خانه در اثر ایست قلبی، تمام کردند.ساعت دو نیمه شب بود که ایشان از پشت به زمین افتاده و حالت خفگی به ایشان دست داده بود به طوری که صورت شان کبود شده بود و اصلاً نمیتوانستند صحبت کنند ولی به من نگاههای عمیقی میکردند. با گریه و دستپاچگی گفتم، حسین جان چه شد، چه کار کنم خدا و … می دیدم هر لحظه که این نفس تنگتر میشود، نگاهش بیشتر به من دوخته میشود. من میگفتم چه کار کنم و او فقط نگاه میکرد. آن قدر نگاه شان قشنگ و زیبا بود که محال است تا پایان عمرم فراموش کنم. آخرین مکالمه ما نگاهی بود که میدید من گریه میکنم و او میگفت: نگران نباش...
کتاب خاطرات دردناک، 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 یکی در برابر همه
فقل حسبی الله...✌️🏻
#عین_الجسد
#افول_آمریکا
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فرمانده اسبق موشکی رژیم صهیونیستی درباره موشک کروز میگوید: باید بگویم ایرانیها در سطح قدرتهای جهانی عمل میکنند
🔹سردار حاجیزاده، فرمانده هوافضای سپاه: این موشک، برای بزرگداشت شهدای کردستان به نام «پاوه» نامگذاری شده است. این موشک قابلیت هدایت 360 درجه دارد.
🔹موشک پاوه نسخههای ارتقا یافته موشکهایی مثل موشک هویزه است که فرمانده اسبق موشکی رژیم صهیونیستی دربارهاش میگوید: باید بگویم ایرانیها در سطح قدرتهای جهانی عمل میکنند.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رهبر فقط سید علی:
#کنفرانس
آقای #اسلامی
✅۱۴۰۱/۱۲/۶
✨بسمالله الرحمن الرحیم
✨و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد
✨سلام علیکم جمیعا
🔴اعیاد شعبانیه رو خدمت همه شما عزیزان تبریک عرض میکنم
🔴امروز قصد دارم از دو منظر به وضعیت امروز جامعه بپردازم
❌نگاه اول:
🔴در آخرالزمان فتنه و بیماری و قحطی و جنگ و خونریزی به اوج خودش خواهد رسید تا اینکه نور الهی بتابه و همه زمین رو همون طور که از ظلم و جور پر شده مملو از عدل و عدالت کنه
🔴و این یک فتنه جهانی است نه فقط مختص ایران
🔴فتنه ای که آدم رو یک شبه پیر میکنه
🔴و سالهای منتهی به ظهور سالهای سختی برای کشورهای دنیا خواهد بود
🔴چون سازمان شیطان تصمیم گرفته تاتمام مردم رو به بردگی بگیره
🔴در این بین هم یک نظریه و حکومت تمام شیعی در تقابل با سازمان شیطانی ادعای تعالی انسان در تمدن نوین اسلامی رو مطرح کرده و روز به روز قدرتش در دنیا داره بیشتر میشه
🔴در تقابل پایانی خیر و شر سازمان شیطان با تمام زور خودش در حوزه سیاست ، رسانه ، نفوذ و نظامی قصد حمله کرده و داره مقابله میکنه با جریان مدعی تمدن سازی اسلامی
🔴از این رو تمام اتفاقات و سختی هایی که الان داره بر ما میگذره تبعات این تقابل آخرالزمانی است
🔴و البته اینم بگم که در آخرالزمان فتنه ها سنگ محک و آزمایش ما است تا بفهمیم تا کجای سختی ها پای حزب «الله» میمونیم
🔴و راه حل در امان ماندن از این فتنه ها نگه مستقیم به لبهای ولی زمانه
جز این هیچ راه گریزی از فتنه های آخرالزمان نیست
⭕️این از نگاه اول
❗️❗️❗️و اما بعد...
1⃣ادامه دارد🔻🔻🔻
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رهبر فقط سید علی:
❌نگاه دوم :
🔴مقام معظم رهبری چندی پیش فرمودن که فتنه هنوز تموم نشده پس مغرور و غافل نشید چون دشمن دوباره برخواهد گشت
🔴این روزها داریم میبینیم که فتنه های اخیر دارن با هم در آمیخته میشن تا دوباره لشگرکشی خیابونی راه بیندازن
🔴اینبار دیگه قضیه خیلی فرق میکنه
🔴اینبار فتنه فرهنگی با فتنه اقتصادی و البته نفوذ و فتنه ناکارامدی نظام کاملا ممزوج شده
🔴در سری قبل بنا به اذعان حضرت آقا : اینها برنامه ریزی دقیقی داشتن ولی اشتباه محاسباتی مرتکب شدن
در اغلب فتنه ها اینها به زمان بندی دقت نمیکردن
یعنی برنامه کامل بود ولی یا عجله میکردن در اجرا ، یا دیر میکردن
🔴اما اینبار در شب عید که به طور مرسوم ما هر سال یک بالا رفتن قیمتها رو تجربه میکنیم اینبار دقیقا دست گذاشتن روی همین نقطه
یعنی سفره مردم
🔴بارها قبلا عرض کردم اینها فتنه ناکارآمدی نظام رو استارت زدن و اینبار با فتنه اقتصادی هم توام شده
از طرفی لشگر بی حجابانشون تو خیابون جولان میدن تا به مردم بگن دیدید این سنگر فرهنگی رو فتح کردیم ؟ الان هم میخواهیم نظام رو ساقط کنیم
🔴از طرفی هم حامیان نظام به دلیل این گرانی ها دیگه جرات دفاع از کارآمدی نظام ندارن و خودشون هم جزو بدنه منتقد جامعه شدن و با دشمن مخرج مشترک ایجاد کردن (برای جذب چند تا فالور و خوش اومدن اونها)
🔴و حالا که تونستن حامیان نظام رو لال کنند و از طرفی لشگر بی حجابی شون هم داره وسط میدان جولان میده ، نوبت نفوذی های اقتصادی است تا با کمک رسانه بازار رو آشفته کرده و زمینه رو برای یک نافرمانی بزرگ فراهم کنند
🔴اینها تبعات تقابل با دشمن و سازمان شیطانه
🔴اولا اینو بگم
پایان این ماجرا مشخصه
چون سنت الهی بر پیروزی حزب الله است
حضرت اقام فرمودن پیروزی ما قطعی و تضمین شده است
پس ته ماجرا مشخصه
🔴اینم بهتون بگم
تاریخ نشون داده که دشمن هر چه به سازمان شیعه حمله کنه این سازمان قوق تر میشه
نمونه بارزش جمهوری اسلامی
نمونه بارزش انصارالله یمن
نمونه بارزش حزب الله لبنان
نمونه بارزش شیعیان الجزیره
و ....
🔴بازم میگم
ما در مسیر درستی قرار گرفتیم
اصلا این فشارهایی که الان داریم میکشیم یعنی اینکه راهی که داریم میریم کاملا درسته
سلطه دلار به زودی تموم خواهد شد (حالا بنشینید و مسخره کنید ولی خواهید دید که چی میشه)
🔴اونهایی که درجه فدا شدن در راه ولایتشون به دلار وصله ، یه روزی خجالت خواهند کشید
🔴آی ملت شک نکنید که پیروزی از آن ماست
«اَلا ان حزب الله هم الغالبون »
والسلام علیکم و رحمة الله
2⃣پایان
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شاهدخاموش:
#ایا از همسر و بچه های حضرت عباس خبر دارید؟
حضرت عباس(ع) تنها با یک زن ازدواج کردند. او لبابه دختر عبیدالله بن عباس بود.
لبابه زنی بسیار شایسته پاکدامن و از خاندانی شریف بود. او از بهترین زنان زمانه خود و از محبان امام علی ع بود.
لبابه از حضرت ابوالفضل ع پنج پسر و یک دختر بدنیا اورد.
لبابه در کربلا حضور داشت. یکی از پسران او بنام قاسم در کربلا شهید شد. خود او نیز اسیر شد. همراه با سایر اسرا زجر و شکنجه ها را تحمل کرد. پس از ازادی اسرا او به مدینه برگشت.
لبابه روز و شب گریه میکرد چندان که بیمار شد و در سن ۲۸ سالگی
از دنیا رفت. خدای رحمتش کند.
فرزندان او مدتی توسط مادربزرگ پاکشان ام البنین سلام الله علیها تربیت شدند اما اوهم دوسال بعد از واقعه کربلا از دنیا رفت و سرپرستی فرزندان به امام سجاد علیه السلام منتقل شد.
گفتنی است هر گاه یکی از فرزندان حضرت عباس ع نزد امام سجاد ع می آمد اشک بر گونه های حضرت جاری می شد.
هدیه کنید به پیشگاه مقدس قمر بنی هاشم حضرت ابوالفضل العباس(ع) صلواتی بر محمد و آل محمد.
یاعلی
📚سید بن طاووس اقبال الاعمال ص ۲۸
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خیبریون
شرح عملیات خیبر
اسفند شصت دو
4_6035274485127450256.mp3
6.33M
ساقی ساغر بده ...
مرحوم استاد سلیم موذن زاده
ویژه میلاد امام زین العابدین (ع) 🌺
مبارڪ_باد این عید عاشقان 🤚
🌺🇮🇷 کپی با ذکر #۵صلوت بلامانع است. #چادر_خاکی_مادر
╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸┅─╮
╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸┅─╯
دختران هم به سربازی می روند...
همینڪه چادر به سر میڪنے...
مراقب حجابت هستے...
جامعه را از فساد حفظ میڪنے...
لباس زهرا اطهر علیهاسلام را
در جامعه رواج میدهے..
خودش سربازیست..
# سیدالساجدین
#ماه_شعبان.
📸قهرمان عزیز شهر، رضا دارابی، رئیس ایستگاه ۱۲۰ آتشنشانی تهران در حین عملیات اطفای حریق ساختمان ۱۵۳ خیابان بهار به دلیل شدت جراحات ناشی از سقوط در چاهک آسانسور ساختمان به شهادت رسید.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالار:
🎥 لحظاتی پس از شهادت رضا دارابی در کنار ساختمان خیابان بهار
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرلشکر سلامی: کدام کشور این فناوری را دارد که کشتی در حال حرکت را با موشک بالستیک بزند؟ شاید هم باشد ما که ندیدیم، ولی جوانان ایرانی این کار را انجام دادند
🌷با قامت عصمت و حيا مىآيد
🌷با بانگ مناجات و دعا مىآيد
🌷ميلاد عبادت است يعنى سجاد
🌷از سوى خدا به سوى ما مىآيد
✦¤✦༻{@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_چهل_چهارم
با حرفهای رامین عرق سردی بر پیشانی ام نشستو نرس عمیقی تمام وجودم را فرا گرفت .
ترس از دست دادن پویا ,ترس از دست دادن آرزوهایم.
درحالی که اشکهایم بی محابا میریخت ,از جای خود بلندشدم و به اتاقم رفتم .
وقتی در را پشت سرم بستم همه اتفاق های گذشته جلو چشمانم رژه میرفتند,ناگهان دنیا در مقابل دیدگانم تیره و تار شد .
وقتی چشمانم را باز کردم ,پدرو مادرم را دیدم که نگران بالای سرمن ایستاده اند.
مادرم گفت:
_ثمین , دخترم حالت خوبه ؟میخوای بریم دکتر؟
_مامان جان نگران نباش حالم خوبه اگه نیاز به دکتربود بابا خودش هست .کمی استراحت کنم خوب میشم
-ثمین جان میخوای مسافرت فردا رو کنسل کنیم؟
-نه مامان جان کمی بخوابم حالم خوب میشه.فقط لطفا در مورد نامزدی من و پویا ,چیزی به رامین نگید .باید در موردش فکرکنم .
پدر و مادرم که هنوز نگرانی در صورتشان نمایان بود اتاق را ترک کردند .
چندلحظه بعد رامین به اتاقم آمد و گفت:
_خاله میگفت حاضر نیستی بری دکتر.الان حالت خوبه؟نکنه بخاطر حرفهای من اینطور بهم ریختی؟
در حالی که به پنجره اتاقم چشم دوخته بودم با لحن سردی گفتم:
-حالم خوبه تو میتونی بری بیرون.میخوام استراحت کنم.
رامین رفت و در را پشت سرش بست و من در حالی که خانه آرزوهایم بر سرم خراب شده بود روی زمین نشستم و به حال بخت سیاهم گریه کردم.
منی که فکرمیکردم تا آخر عمر در کنار پویا با آرامش زندگی خواهم کرد حالا سایه شوم تیره بختی برسر زندگی ام چنبره زده بود.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_چهل_پنجم
صدای در اتاق مرا وادار به کنترل اشکهایم کرد.
درحالی که بغض کرده بودمگفتم:بفرمایید داخل
مادرم وارد اتاق شد ,وقتی چشمان گریان مرادید گفت:
-ثمین جان چرا باخودت اینکاررو میکنی اگه تو بخوای من با رامین صحبت میکنم و همه چیز رو واسش تعریف میکنم .باشه عزیزم؟
-نه مامان مگه نشنیدید رامین گفت حال عزیزجون خوب نیست و تنها آرزوش ازدواج من با رامینِ .مامان چه کارکنم اگرخبر نامزدیم به گوش عزیز برسه چه بلایی سرش میاد حتما ازم ناامید میشه .
مامان اگه مجبوربشم نامزدیم با پویا رو بهم بزنم چی؟چه بلایی سر پویا و خودم میاد
بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن برای دل خودم و دل پویا.
مادرم در حالی که سرم را نوازش میکرد گفت :بسه چقدرمیخوای گریه کنی!من الان با حنانه تماس میگیرم ,شاید رامین الکی گفته تا تو رو راضی کنه.نگران نیاش توکلت به خداباشه عزیزم
مادرم گوشی تلفن را برداشت و با خاله تماس گرفت .من در دل دعا میکردم حال عزیزخوب باشد تا بهانه ای بیاورم و رامین را دست به سر کنم .
لحظاتی بعد خاله تماس را وصل کرد..مادرم گوشی را روی آیفون گذاشت تا من هم حرفهای خاله را بشنوم .
خاله از پشت خط به ایتالیایی گفت :
_ بفرمایید
مادرم که نگرانی در چهره اش موج میزد گفت:
-سلام آبجی ,منم سلاله.خوبی عزیزم؟
-سلام عزیزمن .قربوونت برم .من خوبم شما خوبید ؟عروس گلم خوبه?سلاله جان رامین رسیده دیگه؟
_ممنون عزیزم همه خوبن سلام میرسونن.اره عزیزم رامین هم دیشب رسید.حنانه جان حال عزیزجون و خان بابا چطوره؟ خوبن؟
-سلامت باشن مگه رامین بهتون نگفته .سلاله کاش پیشمون بودی.عزیزحالش خوب نیست دکترامیگن بعیده خوب بشه .عزیزهمش میگه میخواد عروسی ثمین و رامین رو ببینه.خان بابا هم که این روزا کلافه است .همش هم میگه نگران نباشید ثمین موافقه و این ازدواج سر میگیره.آبجی حق با خان باباست درسته؟ثمین که مخالف نیست؟
مادرم که بخاطر شنیدن اوضاع بد عزیزجون گریه میکرد و من با شنیدن حرفهای خاله بیشتر احساس بدبختی میکردم
مادرم نگاهی به من کرد, درحالی که اشک هایش را پاک میکرد به خاله گفت :
-حنانه جان اینجا اتفاقی افتاده که فقط تو میتونی کمکم کنی!
_چه اتفاقی افتاده سلاله جان .چرا انقدر درمونده شدی؟
-راستش چطوری بگم.........واقعیتش اینه که ثمی......
سریع تماس را قطع کردم .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_چهل_ششم
مادرم که از رفتار من متعجب شده بود گفت:
ثمین معلوم هست چیکارمیکنی؟چرا نذاشتی همه چیز رو به خاله ات بگم؟
درحالی که اشک میریختم گفتم:
-من تصمیمم رو گرفتم مامان.دیگه لازم نیست چیزی به خاله بگی .من نامزدیم با پو......پویا رو بهم میزنم.
(باخودم گفتم: تو که راست میگی !اگه تهدیدهای خان بابا نبود الان مثل خر تو گل گیر نمیکردی)
با صدای مامان از فکردرآمدم که می گفت :
_ثمین مگه بچه بازیه .که یک روز به جوون مردم بگی آره ولی بعد نظرت عوض بشه.تو از اول هم میدونستی عزیزجون چی میخواد .منم بهت گفتم ولی اصرارکردی که فقط پویا.حالا چیشده ؟به خودت به عشقت فکرکردی .اصلا به اون پویای بدبخت فکرکردی ؟میدونی بشنوه چه حالی میشه؟بزار من همه چیز رو به عزیزجون و خاله ات بگم .من راضی نیستم بخاطر قول اشتباه ما بزرگترها
از عشقت بگذری
_نه .نمیخوام به کسی چیزی بگید لطفا تنهام بزارید.خواهش میکنم.
_اما ثمین.......
-مامان تو رو خدا برو بیرون .بزار تنها باشم
مادرم در حالی که اشک میریخت از اتاق بیرون رفت .وقتی در اتاق بسته شد .احساس کردم همه درهای خوشبختی به رویم بسته شد.سرم را روی تخت گذاشتم و به حال خودم زارزدم.تصویر پویا از جلو چشمانم کنارنمیرفت.چگونه میتوانستم از عشقم بگذرم .چگونه؟در گوشه به گوشه ی اتاقم پویا را میدیدم که فقط به من زل زده و اشک میریزد .چشمانم را بستم تا شاید خیالش پاک شود ولی فایده ای نداشت .خیالش رهایم نمیکرد.ِلباس پوشیدم و چادر به سر کردم و بدون اینکه به کسی اطلاع دهم از خانه خارج شدم .
وقتی سوارماشینم شدم با مهسا تماس گرفتم تا شاید دردو دل کردن با تنها دوستم کمی آرامش پیداکنم.بعد از سه بار شنیدن صدای بوق تماس برقرارشد
با بغضی که در گلویم چنبره زده بود گفتم:
_مهسا
-سلام عزیزم .چه عجب یادی از ماکردی ؟چطورشده دل از آقاتون کندی؟
باشنیدن کلمه آقاتون اشکهایم دوباره راه خود را بازکردن و روی گونه هایم جاری شدند.دیگرتوانی برای ممانعت از ریختن اشکهایم نداشتم.
مهسا که با شنیدن صدای گریه ام بسیارنگران شده بود گفت:
_ثمیین!!عزیزم چی شده ؟چرا گریه میکنی؟حرف بزن .کجایی؟خونه ای بیام پیشت؟
_مهسا باید باهات حرف بزنم .خونه ای بیام پیشت؟
_اره عزیزم بیا منتظرتم
ب
تماس را قطع کردم و به سمت خانه انها به راه افتادم.دقایقی بعد ماشینم را کنار ساختمانشان پارک کردم .
خانه انها در طبقه ششم یک مجتمع ده طبقه بودکه نمای سنگی زیبایی داشت.
وارد ساختمان شدم و به سمت آسانسور رفتم.طولی نکشید که آسانسور در طبقه همکف ایستاد.سوارشدمبا پخش شدن موزیک آرامی دوباره اشکهایم جاری شد شماره 6 رازدم و چشمانم رابستم .چندلحظه بعد با اعلام شماره طبقه از بلندگوهای اسانسور چشمانم راباز کردم و از ان خارج شدم.زنگ واحدشان را زدم.
مهسا در را باز کرد و با آغوشی باز ازمن استقبال کرد .مرا به سمت اتاقش راهنمایی کرد.
روی تختش نشستم در حالی که صدایم بخاطر بغض میلرزید گفتم:
_شرمنده این موقع شب مزاحمت شدم
-دختره دیوونه این حرفا چیه؟دشمنت شرمنده اینجا خونه خودته .منم که تنهام و بیکار پس مزاحمم نیستی .بگو ببینم این چه قیافه ایه که به خودت گرفتی؟انقدر گریه کردی چشمات رنگ خون شده؟تعریف کن ببینم چی خواهرمنو به این روز انداخته؟
_مهسا دارم دیوونه میشم.خداشاهده دیگه نمیکشم .دلم میخواد الان سرمو بزارم زمین و بمیرم.
_چرا چرت و پرت میگی؟معلوم هست تو امشب چته؟حرف بزن دیگه مردم از نگرانی
_راستش نمیذونم از کجای بدبختیم شروع کنم؟
_از اولش مثل بچه آدم حرف بزن ببینم.تو تا دق ندی منو بیخیال نمیشی نه؟؟
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_چهل_هفتم
_چندسال پیش که رفته بودم ایتالیا یک روز خان بابام دستور داد برم تو اتاقش چون میخواد باهام صحبت کنه.خیلی کنجکاو شدم بدونم چیکارم داره .اخه خان بابا آدمی نبود که کسی رو به جز وکیلش به اتاق مطالعه اش احضارکنه ,واسه همین به اتاق مطالعه اش رفتم .
با اشاره اش روی نزدیک ترین صندلی به میزش نشستم.خیلی نگران بودم .نمیدونستم باهام چیکارداره ,صبرکردم تا خودش بگه که ای کاش نمیگفت مهسا ای کاش
دوباره اشکام جاری شد مهسا بانگرانی گفت:
-اگه با تعریفش اذیت میشی لازم نیست بگی عزیزم.
_واسه اولین و آخرین بار میخوام این حرفهایی که چندساله تو دلم نگه داشتم رو به یکی بگم تا شاید کمی سبک بشم از زیر بار اون حرف ها.لطفا تحملم کن!
_بگو عزیزم .خودتو سبک کن قول میدم بین خودمون و خدامون بمونه
-بعد از این که کمی منتظرش موندم خان بابا گفت :ثمین تو باید با رامین ازدواج کنی
خیلی شوکه شدم بهش گفتم:
-خان بابا من واستون احترام زیادی قائلم ولی نمیتونم این در خواستتون رو قبول کنم
با تمام خشمی که تو وجودش سراغ داشت .گفت:
_ببین دختر چی میگم مادرت چندین سال قبل ,تو روی من ایستاد تا با یک جوان آسمون جل ازدواج کنه ولی من اجازه نمیدم حالا نوه ام هم این کار رو کنه .من تو و رامین رو به یک اندازه دوست دارم و خوشبختیتون رو میخوام .حالا که رامین بهت علاقه داره .تو باید باهاش ازدواج کنی.
-اما خان بابا من بهش علاقه ندارم .علاقه باید دوطرفه باشه
-ببین دخترجون پدرت یک راز بزرگ پیش من داره.اگه میخوای راز پدرت رو بعد این همه سال برملا نکنم و این آبروی پوشالی که پدرت واسه خودش ساخته رو بین دوست و دشمن ازبین نبرم و طلاق دخترمو ازش نگیرم باید با این ازدواج موافقت کنی؟حالا تصمیم بگیر!!!
_چییییییی راز ؟کدوم راز؟منظورتون چیه؟
-اره یک راز که زندگی پدر و مادرتو زیر و رو میکنه؟
-تو رو خدا خان بابا حداقل بگید اون راز چیه؟
بعد ازدواجت با رامین میفهمی
_ نه آقاجون .تو رو خدا التماستون میکنم شما رو جون عزیزکه میدونم از همه بیشتر دوست دارید .بهم بگید من تا اون موقع دق میکنم.قول می