فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 یکی در برابر همه
فقل حسبی الله...✌️🏻
#عین_الجسد
#افول_آمریکا
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فرمانده اسبق موشکی رژیم صهیونیستی درباره موشک کروز میگوید: باید بگویم ایرانیها در سطح قدرتهای جهانی عمل میکنند
🔹سردار حاجیزاده، فرمانده هوافضای سپاه: این موشک، برای بزرگداشت شهدای کردستان به نام «پاوه» نامگذاری شده است. این موشک قابلیت هدایت 360 درجه دارد.
🔹موشک پاوه نسخههای ارتقا یافته موشکهایی مثل موشک هویزه است که فرمانده اسبق موشکی رژیم صهیونیستی دربارهاش میگوید: باید بگویم ایرانیها در سطح قدرتهای جهانی عمل میکنند.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رهبر فقط سید علی:
#کنفرانس
آقای #اسلامی
✅۱۴۰۱/۱۲/۶
✨بسمالله الرحمن الرحیم
✨و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد
✨سلام علیکم جمیعا
🔴اعیاد شعبانیه رو خدمت همه شما عزیزان تبریک عرض میکنم
🔴امروز قصد دارم از دو منظر به وضعیت امروز جامعه بپردازم
❌نگاه اول:
🔴در آخرالزمان فتنه و بیماری و قحطی و جنگ و خونریزی به اوج خودش خواهد رسید تا اینکه نور الهی بتابه و همه زمین رو همون طور که از ظلم و جور پر شده مملو از عدل و عدالت کنه
🔴و این یک فتنه جهانی است نه فقط مختص ایران
🔴فتنه ای که آدم رو یک شبه پیر میکنه
🔴و سالهای منتهی به ظهور سالهای سختی برای کشورهای دنیا خواهد بود
🔴چون سازمان شیطان تصمیم گرفته تاتمام مردم رو به بردگی بگیره
🔴در این بین هم یک نظریه و حکومت تمام شیعی در تقابل با سازمان شیطانی ادعای تعالی انسان در تمدن نوین اسلامی رو مطرح کرده و روز به روز قدرتش در دنیا داره بیشتر میشه
🔴در تقابل پایانی خیر و شر سازمان شیطان با تمام زور خودش در حوزه سیاست ، رسانه ، نفوذ و نظامی قصد حمله کرده و داره مقابله میکنه با جریان مدعی تمدن سازی اسلامی
🔴از این رو تمام اتفاقات و سختی هایی که الان داره بر ما میگذره تبعات این تقابل آخرالزمانی است
🔴و البته اینم بگم که در آخرالزمان فتنه ها سنگ محک و آزمایش ما است تا بفهمیم تا کجای سختی ها پای حزب «الله» میمونیم
🔴و راه حل در امان ماندن از این فتنه ها نگه مستقیم به لبهای ولی زمانه
جز این هیچ راه گریزی از فتنه های آخرالزمان نیست
⭕️این از نگاه اول
❗️❗️❗️و اما بعد...
1⃣ادامه دارد🔻🔻🔻
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رهبر فقط سید علی:
❌نگاه دوم :
🔴مقام معظم رهبری چندی پیش فرمودن که فتنه هنوز تموم نشده پس مغرور و غافل نشید چون دشمن دوباره برخواهد گشت
🔴این روزها داریم میبینیم که فتنه های اخیر دارن با هم در آمیخته میشن تا دوباره لشگرکشی خیابونی راه بیندازن
🔴اینبار دیگه قضیه خیلی فرق میکنه
🔴اینبار فتنه فرهنگی با فتنه اقتصادی و البته نفوذ و فتنه ناکارامدی نظام کاملا ممزوج شده
🔴در سری قبل بنا به اذعان حضرت آقا : اینها برنامه ریزی دقیقی داشتن ولی اشتباه محاسباتی مرتکب شدن
در اغلب فتنه ها اینها به زمان بندی دقت نمیکردن
یعنی برنامه کامل بود ولی یا عجله میکردن در اجرا ، یا دیر میکردن
🔴اما اینبار در شب عید که به طور مرسوم ما هر سال یک بالا رفتن قیمتها رو تجربه میکنیم اینبار دقیقا دست گذاشتن روی همین نقطه
یعنی سفره مردم
🔴بارها قبلا عرض کردم اینها فتنه ناکارآمدی نظام رو استارت زدن و اینبار با فتنه اقتصادی هم توام شده
از طرفی لشگر بی حجابانشون تو خیابون جولان میدن تا به مردم بگن دیدید این سنگر فرهنگی رو فتح کردیم ؟ الان هم میخواهیم نظام رو ساقط کنیم
🔴از طرفی هم حامیان نظام به دلیل این گرانی ها دیگه جرات دفاع از کارآمدی نظام ندارن و خودشون هم جزو بدنه منتقد جامعه شدن و با دشمن مخرج مشترک ایجاد کردن (برای جذب چند تا فالور و خوش اومدن اونها)
🔴و حالا که تونستن حامیان نظام رو لال کنند و از طرفی لشگر بی حجابی شون هم داره وسط میدان جولان میده ، نوبت نفوذی های اقتصادی است تا با کمک رسانه بازار رو آشفته کرده و زمینه رو برای یک نافرمانی بزرگ فراهم کنند
🔴اینها تبعات تقابل با دشمن و سازمان شیطانه
🔴اولا اینو بگم
پایان این ماجرا مشخصه
چون سنت الهی بر پیروزی حزب الله است
حضرت اقام فرمودن پیروزی ما قطعی و تضمین شده است
پس ته ماجرا مشخصه
🔴اینم بهتون بگم
تاریخ نشون داده که دشمن هر چه به سازمان شیعه حمله کنه این سازمان قوق تر میشه
نمونه بارزش جمهوری اسلامی
نمونه بارزش انصارالله یمن
نمونه بارزش حزب الله لبنان
نمونه بارزش شیعیان الجزیره
و ....
🔴بازم میگم
ما در مسیر درستی قرار گرفتیم
اصلا این فشارهایی که الان داریم میکشیم یعنی اینکه راهی که داریم میریم کاملا درسته
سلطه دلار به زودی تموم خواهد شد (حالا بنشینید و مسخره کنید ولی خواهید دید که چی میشه)
🔴اونهایی که درجه فدا شدن در راه ولایتشون به دلار وصله ، یه روزی خجالت خواهند کشید
🔴آی ملت شک نکنید که پیروزی از آن ماست
«اَلا ان حزب الله هم الغالبون »
والسلام علیکم و رحمة الله
2⃣پایان
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شاهدخاموش:
#ایا از همسر و بچه های حضرت عباس خبر دارید؟
حضرت عباس(ع) تنها با یک زن ازدواج کردند. او لبابه دختر عبیدالله بن عباس بود.
لبابه زنی بسیار شایسته پاکدامن و از خاندانی شریف بود. او از بهترین زنان زمانه خود و از محبان امام علی ع بود.
لبابه از حضرت ابوالفضل ع پنج پسر و یک دختر بدنیا اورد.
لبابه در کربلا حضور داشت. یکی از پسران او بنام قاسم در کربلا شهید شد. خود او نیز اسیر شد. همراه با سایر اسرا زجر و شکنجه ها را تحمل کرد. پس از ازادی اسرا او به مدینه برگشت.
لبابه روز و شب گریه میکرد چندان که بیمار شد و در سن ۲۸ سالگی
از دنیا رفت. خدای رحمتش کند.
فرزندان او مدتی توسط مادربزرگ پاکشان ام البنین سلام الله علیها تربیت شدند اما اوهم دوسال بعد از واقعه کربلا از دنیا رفت و سرپرستی فرزندان به امام سجاد علیه السلام منتقل شد.
گفتنی است هر گاه یکی از فرزندان حضرت عباس ع نزد امام سجاد ع می آمد اشک بر گونه های حضرت جاری می شد.
هدیه کنید به پیشگاه مقدس قمر بنی هاشم حضرت ابوالفضل العباس(ع) صلواتی بر محمد و آل محمد.
یاعلی
📚سید بن طاووس اقبال الاعمال ص ۲۸
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خیبریون
شرح عملیات خیبر
اسفند شصت دو
4_6035274485127450256.mp3
6.33M
ساقی ساغر بده ...
مرحوم استاد سلیم موذن زاده
ویژه میلاد امام زین العابدین (ع) 🌺
مبارڪ_باد این عید عاشقان 🤚
🌺🇮🇷 کپی با ذکر #۵صلوت بلامانع است. #چادر_خاکی_مادر
╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸┅─╮
╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸┅─╯
دختران هم به سربازی می روند...
همینڪه چادر به سر میڪنے...
مراقب حجابت هستے...
جامعه را از فساد حفظ میڪنے...
لباس زهرا اطهر علیهاسلام را
در جامعه رواج میدهے..
خودش سربازیست..
# سیدالساجدین
#ماه_شعبان.
📸قهرمان عزیز شهر، رضا دارابی، رئیس ایستگاه ۱۲۰ آتشنشانی تهران در حین عملیات اطفای حریق ساختمان ۱۵۳ خیابان بهار به دلیل شدت جراحات ناشی از سقوط در چاهک آسانسور ساختمان به شهادت رسید.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالار:
🎥 لحظاتی پس از شهادت رضا دارابی در کنار ساختمان خیابان بهار
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرلشکر سلامی: کدام کشور این فناوری را دارد که کشتی در حال حرکت را با موشک بالستیک بزند؟ شاید هم باشد ما که ندیدیم، ولی جوانان ایرانی این کار را انجام دادند
🌷با قامت عصمت و حيا مىآيد
🌷با بانگ مناجات و دعا مىآيد
🌷ميلاد عبادت است يعنى سجاد
🌷از سوى خدا به سوى ما مىآيد
✦¤✦༻{@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_چهل_چهارم
با حرفهای رامین عرق سردی بر پیشانی ام نشستو نرس عمیقی تمام وجودم را فرا گرفت .
ترس از دست دادن پویا ,ترس از دست دادن آرزوهایم.
درحالی که اشکهایم بی محابا میریخت ,از جای خود بلندشدم و به اتاقم رفتم .
وقتی در را پشت سرم بستم همه اتفاق های گذشته جلو چشمانم رژه میرفتند,ناگهان دنیا در مقابل دیدگانم تیره و تار شد .
وقتی چشمانم را باز کردم ,پدرو مادرم را دیدم که نگران بالای سرمن ایستاده اند.
مادرم گفت:
_ثمین , دخترم حالت خوبه ؟میخوای بریم دکتر؟
_مامان جان نگران نباش حالم خوبه اگه نیاز به دکتربود بابا خودش هست .کمی استراحت کنم خوب میشم
-ثمین جان میخوای مسافرت فردا رو کنسل کنیم؟
-نه مامان جان کمی بخوابم حالم خوب میشه.فقط لطفا در مورد نامزدی من و پویا ,چیزی به رامین نگید .باید در موردش فکرکنم .
پدر و مادرم که هنوز نگرانی در صورتشان نمایان بود اتاق را ترک کردند .
چندلحظه بعد رامین به اتاقم آمد و گفت:
_خاله میگفت حاضر نیستی بری دکتر.الان حالت خوبه؟نکنه بخاطر حرفهای من اینطور بهم ریختی؟
در حالی که به پنجره اتاقم چشم دوخته بودم با لحن سردی گفتم:
-حالم خوبه تو میتونی بری بیرون.میخوام استراحت کنم.
رامین رفت و در را پشت سرش بست و من در حالی که خانه آرزوهایم بر سرم خراب شده بود روی زمین نشستم و به حال بخت سیاهم گریه کردم.
منی که فکرمیکردم تا آخر عمر در کنار پویا با آرامش زندگی خواهم کرد حالا سایه شوم تیره بختی برسر زندگی ام چنبره زده بود.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_چهل_پنجم
صدای در اتاق مرا وادار به کنترل اشکهایم کرد.
درحالی که بغض کرده بودمگفتم:بفرمایید داخل
مادرم وارد اتاق شد ,وقتی چشمان گریان مرادید گفت:
-ثمین جان چرا باخودت اینکاررو میکنی اگه تو بخوای من با رامین صحبت میکنم و همه چیز رو واسش تعریف میکنم .باشه عزیزم؟
-نه مامان مگه نشنیدید رامین گفت حال عزیزجون خوب نیست و تنها آرزوش ازدواج من با رامینِ .مامان چه کارکنم اگرخبر نامزدیم به گوش عزیز برسه چه بلایی سرش میاد حتما ازم ناامید میشه .
مامان اگه مجبوربشم نامزدیم با پویا رو بهم بزنم چی؟چه بلایی سر پویا و خودم میاد
بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن برای دل خودم و دل پویا.
مادرم در حالی که سرم را نوازش میکرد گفت :بسه چقدرمیخوای گریه کنی!من الان با حنانه تماس میگیرم ,شاید رامین الکی گفته تا تو رو راضی کنه.نگران نیاش توکلت به خداباشه عزیزم
مادرم گوشی تلفن را برداشت و با خاله تماس گرفت .من در دل دعا میکردم حال عزیزخوب باشد تا بهانه ای بیاورم و رامین را دست به سر کنم .
لحظاتی بعد خاله تماس را وصل کرد..مادرم گوشی را روی آیفون گذاشت تا من هم حرفهای خاله را بشنوم .
خاله از پشت خط به ایتالیایی گفت :
_ بفرمایید
مادرم که نگرانی در چهره اش موج میزد گفت:
-سلام آبجی ,منم سلاله.خوبی عزیزم؟
-سلام عزیزمن .قربوونت برم .من خوبم شما خوبید ؟عروس گلم خوبه?سلاله جان رامین رسیده دیگه؟
_ممنون عزیزم همه خوبن سلام میرسونن.اره عزیزم رامین هم دیشب رسید.حنانه جان حال عزیزجون و خان بابا چطوره؟ خوبن؟
-سلامت باشن مگه رامین بهتون نگفته .سلاله کاش پیشمون بودی.عزیزحالش خوب نیست دکترامیگن بعیده خوب بشه .عزیزهمش میگه میخواد عروسی ثمین و رامین رو ببینه.خان بابا هم که این روزا کلافه است .همش هم میگه نگران نباشید ثمین موافقه و این ازدواج سر میگیره.آبجی حق با خان باباست درسته؟ثمین که مخالف نیست؟
مادرم که بخاطر شنیدن اوضاع بد عزیزجون گریه میکرد و من با شنیدن حرفهای خاله بیشتر احساس بدبختی میکردم
مادرم نگاهی به من کرد, درحالی که اشک هایش را پاک میکرد به خاله گفت :
-حنانه جان اینجا اتفاقی افتاده که فقط تو میتونی کمکم کنی!
_چه اتفاقی افتاده سلاله جان .چرا انقدر درمونده شدی؟
-راستش چطوری بگم.........واقعیتش اینه که ثمی......
سریع تماس را قطع کردم .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_چهل_ششم
مادرم که از رفتار من متعجب شده بود گفت:
ثمین معلوم هست چیکارمیکنی؟چرا نذاشتی همه چیز رو به خاله ات بگم؟
درحالی که اشک میریختم گفتم:
-من تصمیمم رو گرفتم مامان.دیگه لازم نیست چیزی به خاله بگی .من نامزدیم با پو......پویا رو بهم میزنم.
(باخودم گفتم: تو که راست میگی !اگه تهدیدهای خان بابا نبود الان مثل خر تو گل گیر نمیکردی)
با صدای مامان از فکردرآمدم که می گفت :
_ثمین مگه بچه بازیه .که یک روز به جوون مردم بگی آره ولی بعد نظرت عوض بشه.تو از اول هم میدونستی عزیزجون چی میخواد .منم بهت گفتم ولی اصرارکردی که فقط پویا.حالا چیشده ؟به خودت به عشقت فکرکردی .اصلا به اون پویای بدبخت فکرکردی ؟میدونی بشنوه چه حالی میشه؟بزار من همه چیز رو به عزیزجون و خاله ات بگم .من راضی نیستم بخاطر قول اشتباه ما بزرگترها
از عشقت بگذری
_نه .نمیخوام به کسی چیزی بگید لطفا تنهام بزارید.خواهش میکنم.
_اما ثمین.......
-مامان تو رو خدا برو بیرون .بزار تنها باشم
مادرم در حالی که اشک میریخت از اتاق بیرون رفت .وقتی در اتاق بسته شد .احساس کردم همه درهای خوشبختی به رویم بسته شد.سرم را روی تخت گذاشتم و به حال خودم زارزدم.تصویر پویا از جلو چشمانم کنارنمیرفت.چگونه میتوانستم از عشقم بگذرم .چگونه؟در گوشه به گوشه ی اتاقم پویا را میدیدم که فقط به من زل زده و اشک میریزد .چشمانم را بستم تا شاید خیالش پاک شود ولی فایده ای نداشت .خیالش رهایم نمیکرد.ِلباس پوشیدم و چادر به سر کردم و بدون اینکه به کسی اطلاع دهم از خانه خارج شدم .
وقتی سوارماشینم شدم با مهسا تماس گرفتم تا شاید دردو دل کردن با تنها دوستم کمی آرامش پیداکنم.بعد از سه بار شنیدن صدای بوق تماس برقرارشد
با بغضی که در گلویم چنبره زده بود گفتم:
_مهسا
-سلام عزیزم .چه عجب یادی از ماکردی ؟چطورشده دل از آقاتون کندی؟
باشنیدن کلمه آقاتون اشکهایم دوباره راه خود را بازکردن و روی گونه هایم جاری شدند.دیگرتوانی برای ممانعت از ریختن اشکهایم نداشتم.
مهسا که با شنیدن صدای گریه ام بسیارنگران شده بود گفت:
_ثمیین!!عزیزم چی شده ؟چرا گریه میکنی؟حرف بزن .کجایی؟خونه ای بیام پیشت؟
_مهسا باید باهات حرف بزنم .خونه ای بیام پیشت؟
_اره عزیزم بیا منتظرتم
ب
تماس را قطع کردم و به سمت خانه انها به راه افتادم.دقایقی بعد ماشینم را کنار ساختمانشان پارک کردم .
خانه انها در طبقه ششم یک مجتمع ده طبقه بودکه نمای سنگی زیبایی داشت.
وارد ساختمان شدم و به سمت آسانسور رفتم.طولی نکشید که آسانسور در طبقه همکف ایستاد.سوارشدمبا پخش شدن موزیک آرامی دوباره اشکهایم جاری شد شماره 6 رازدم و چشمانم رابستم .چندلحظه بعد با اعلام شماره طبقه از بلندگوهای اسانسور چشمانم راباز کردم و از ان خارج شدم.زنگ واحدشان را زدم.
مهسا در را باز کرد و با آغوشی باز ازمن استقبال کرد .مرا به سمت اتاقش راهنمایی کرد.
روی تختش نشستم در حالی که صدایم بخاطر بغض میلرزید گفتم:
_شرمنده این موقع شب مزاحمت شدم
-دختره دیوونه این حرفا چیه؟دشمنت شرمنده اینجا خونه خودته .منم که تنهام و بیکار پس مزاحمم نیستی .بگو ببینم این چه قیافه ایه که به خودت گرفتی؟انقدر گریه کردی چشمات رنگ خون شده؟تعریف کن ببینم چی خواهرمنو به این روز انداخته؟
_مهسا دارم دیوونه میشم.خداشاهده دیگه نمیکشم .دلم میخواد الان سرمو بزارم زمین و بمیرم.
_چرا چرت و پرت میگی؟معلوم هست تو امشب چته؟حرف بزن دیگه مردم از نگرانی
_راستش نمیذونم از کجای بدبختیم شروع کنم؟
_از اولش مثل بچه آدم حرف بزن ببینم.تو تا دق ندی منو بیخیال نمیشی نه؟؟
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_چهل_هفتم
_چندسال پیش که رفته بودم ایتالیا یک روز خان بابام دستور داد برم تو اتاقش چون میخواد باهام صحبت کنه.خیلی کنجکاو شدم بدونم چیکارم داره .اخه خان بابا آدمی نبود که کسی رو به جز وکیلش به اتاق مطالعه اش احضارکنه ,واسه همین به اتاق مطالعه اش رفتم .
با اشاره اش روی نزدیک ترین صندلی به میزش نشستم.خیلی نگران بودم .نمیدونستم باهام چیکارداره ,صبرکردم تا خودش بگه که ای کاش نمیگفت مهسا ای کاش
دوباره اشکام جاری شد مهسا بانگرانی گفت:
-اگه با تعریفش اذیت میشی لازم نیست بگی عزیزم.
_واسه اولین و آخرین بار میخوام این حرفهایی که چندساله تو دلم نگه داشتم رو به یکی بگم تا شاید کمی سبک بشم از زیر بار اون حرف ها.لطفا تحملم کن!
_بگو عزیزم .خودتو سبک کن قول میدم بین خودمون و خدامون بمونه
-بعد از این که کمی منتظرش موندم خان بابا گفت :ثمین تو باید با رامین ازدواج کنی
خیلی شوکه شدم بهش گفتم:
-خان بابا من واستون احترام زیادی قائلم ولی نمیتونم این در خواستتون رو قبول کنم
با تمام خشمی که تو وجودش سراغ داشت .گفت:
_ببین دختر چی میگم مادرت چندین سال قبل ,تو روی من ایستاد تا با یک جوان آسمون جل ازدواج کنه ولی من اجازه نمیدم حالا نوه ام هم این کار رو کنه .من تو و رامین رو به یک اندازه دوست دارم و خوشبختیتون رو میخوام .حالا که رامین بهت علاقه داره .تو باید باهاش ازدواج کنی.
-اما خان بابا من بهش علاقه ندارم .علاقه باید دوطرفه باشه
-ببین دخترجون پدرت یک راز بزرگ پیش من داره.اگه میخوای راز پدرت رو بعد این همه سال برملا نکنم و این آبروی پوشالی که پدرت واسه خودش ساخته رو بین دوست و دشمن ازبین نبرم و طلاق دخترمو ازش نگیرم باید با این ازدواج موافقت کنی؟حالا تصمیم بگیر!!!
_چییییییی راز ؟کدوم راز؟منظورتون چیه؟
-اره یک راز که زندگی پدر و مادرتو زیر و رو میکنه؟
-تو رو خدا خان بابا حداقل بگید اون راز چیه؟
بعد ازدواجت با رامین میفهمی
_ نه آقاجون .تو رو خدا التماستون میکنم شما رو جون عزیزکه میدونم از همه بیشتر دوست دارید .بهم بگید من تا اون موقع دق میکنم.قول می
دم بعد شنیدنذاین راز باهاش ازدواج کنم
-یادت باشه قول دادی ثمین
-چشم خان بابا یادم می مونه بگید بهم
-پس خوب گوش کن تا.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_چهل_هشتم
خان بابا
_پس خوب گوش کن تا این پدر متظاهرتو خوب بشناسی!مادرت حتما بهت گفته من میخواستم که او با پسر اسفندیار خان دوستم که خان روستای دیگه بود ازدواج کنه ولی مادرت پاشو تو یک کفش کرد که الّا و بلّا فقط با دکتر آس و پاس بهیاری ازدواج میکنه.با این که مخالف این ازدواج بودم ولی فقط و فقط بخاطر عزیزجونت که عاشقش بودم ,قبول کردم بابات بیاد خواستگاری.
یک هفته بعد خواستگاری اونا باهم ازدواج کردنو قرارشد تا آخر ماه بعد پدرت خونه ای که خریده بود رو آماده کن و مادرت رو به عنوان عروسش به خونه اش ببره .
دوروز بعد عقدشون اسفندیار خان به دیدنم اومو .خیلی عصبانی بود وقتی ازش پرسیدم چه اتفاقی افتاده گفت:
_حاشا به غیرتت اردشیرخان. تو به خاطر یک دکتر آسمون جل به پسر من جواب رد دادی .کلاتو بزار بالاتر !داماد عزیزت با خانم دکتر بهیاری روهم ریخته .امروز فرداست تشت رسواییشون بیفته زمین
درسته از پدرت دل خوشی نداشتم ولی حالا اون جزء خانواده ام شده بود .با شنیدن حرفهای اسفندیار خان عصبانی شدم و گفتم:
-درست حرف بزن اسفندیارخان چرا تهمت میزنی؟ هرچند دل خوشی از دامادم ندارم ولی به پاک بودن و هرز نرفتنش قسم میخورم
_که اینطور اگه فکر میکنی من تهمت میزنم پس بهتره ساعت 7 که بهداری تعطیل میشه اونجا باشی .منتظرتم
اسفندیاررفت .باور کردن حرفاشبرام سخت بود ولی این شک مثل خوره افتاد به جونم .
نمیتونستم یک جا بشینم و کاری نکنم واسه همین برای اطمینان بیشتر همون ساعت به بهداری رفتم .
اسفندیارخان جلو در منتظرم ایستاده بود ,پیشش رفتم .
باهم به سمت اتاق پدرت رفتیم .همه جا تاریک بود .فقط لامپ دفتر بابات روشن بود.پشت در ایستادیم.
میخواستم در رو باز کنم برم داخل ولی اسفندیارخان نذاشت گفت :بهتره همین جا بمونی اگه بری داخل قبل اینکه حقیقت رو بفهمی دامادت میتونه همه چیز رو انکارکنه .پس صبر کن.
همونجا ایستادم و به حرفاشون گوش دادم.زنه گریه میکرد و میگفت :خیلی آشغالی چرا این کاررو بامن کردی ؟چطور تونستی بعد اینکه چندماه زن صیغه ایت بودم حالا مثل یک آشغال منو بندازی دور؟ حالا من با این بچه چیکارکنم.چطوری بگم باباش چه حیوونی بوده هان؟
با شنیدن حرفهای اون زن دیگه توانی برام نمونده بود از بهداری بیرون زدم.
جلوی در بهداری دوزانو روی زمین افتادم.باورم نمیشد .
به اسفندیارخان گفتم شاید اشتباه شده بزار برم داخل از خودش بپرسم .ولی اون سریع جلومو گرفت و گفت:کجا خان؟من دخترت رو به اندازه پسرم دوست دارم همون موقعی که بهم خبردادند یکی از نوکرامو فرستادم دامادتو تعقیب کنه.بعد چندروز خبر آورد که دامادت شبا به خونه این زن رفت و آمد داره
منم وظیفه دوستیم دونستم تا بهت خبر بدم .حالا دیگه خوددانی .این تو این هم دامادت
وقتی حرفاش رو شنیدم دنیا روی سرم خراب شد میخواستم برم داخل و سقف رو سرشون خراب کنم ولی پدرت ارزش اینو هم نداشت .مادرت بعد عزیز جون ,عزیزترین فرد زندگیم بود جونم به جون اون بند بود نمیتونستم ببینم شوهرش بهش خیانت کرده.همونجا تصمیم گرفتم طلاق مادرتو هرجور شده از بابات بگیرم.
وقتی برگشتم خونه به مادرت گفتم فردا باید طلاق بگیره.
به دست و پام افتادزجه زد و گفت دوسش داره ولی گوشم بدهکارنبود .وقتی گفت تا علتش رو ندونه راضی نمیشه,نتونستم بگم غرورم اجازه نمیداد بگم دامادم خیانت کاربوده.بدون این که دلیلش رو بگم فقط گفتم فردا آماده بتش تا بریم طلاقت رو بگیرم.
نصف های شب با صدای جیغ عزیزجونت به اتاق مادرت رفتم.دختر دسته گلم بخاطر بابای بی لیاقتت خودکشی کرده بود خیلی ترسیده بودم .یکی از کارگرارو فرستادم دنبال بابات.
با عجله خودش رو رسوند .دست مادرت رو بخیه زد و کنارش موند تا صبح
فرداصبح همه رو تهدید کردم که اگه کسی از اهالی روستا بفهمه دخترم خودکشی کرده ,زنده اش نمیزارم.
دلم میخواست پدرت رو با دستای خودم بکشم ولی حال بد دخترم مانع میشد وقتی علت خودکشی سلاله رو پرسید یک سیلی خوابوندم تو صورتشو و گفتم:مهم نیست چرا .فردا صبح دست زنت رو میگیری و باخودت به تهران میبری.
چون نه دل خوشی پدرت داشتم و نه از مادرت فردای اون روز یک جشن ساده گرفتم و اونا برای همیشه از روستا رفتن
حالا که همه چیز رو فهمیدی اگه میخوای زندگی اونا ازهم نپاشه و مادرت بخاطر خیانت بابات بلایب سرش نیاد بهتره با این ازدواج موافقت کنی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_چهل_نهم
در حالی که اشک میریختم به مهسا نگاه کردم که صورتش خیس اشک بود ,گفت:
_ثمین نگو که تو هم قبول کردی؟
-اره من احمق قبول کردم به قیمت بدبختی خودم تا زندگی خانواده ام از هم نپاشه .باور اینکه بابام این جور آدمی باشه وا
سم سخته.ولی چاره ای نداشتم باید قبول میکردم.اون موقع فقط تونستم زمانش رو عقب بندازم اون هم فقط به بهانه گرفتن مدرک ارشدم .حالا بعد این همه سال رامین اومده تا منو با خودش ببره.مهسا بریدم نمیدونم چیکارکنم.از یک طرف پویا که همه زندگیمه از یک طرفی نمیتونم خانواده ام رو نابود کنم.
مهسا کمکم کن درمونده شدم .خانواده ام فکرمیکنن فقط بخاطر عزیزجون قبول کردم .مهسا اون موقع که قول دادم پویایی نبود که انقدر بخوامش .اون موقع تصمیم گرفتم هیچ وقت عاشق نشم ولی وقتی پویا رو دیدم دست خودم نبود وقتی به خودم اومدم که شده بود همه زندگیم.مهسا بگو با پویا چیکارکنم؟داغون داغونم باعشقم چیکارکنم؟ کمکم کن مهسا درموندم
-ثمین من مطمئنم این فقط یه تهمته.چرا نمیری بادپدرت صحبت کنی؟
_مهسا نمیتونم ناراحتش کنم.میترسم اون حرفها راست باشه و همه تصورم از پدرم خراب بشه
_پس پویا چی؟به اون ,به دل شکستش فکرکردی؟ثمین خواهرم سرنوشت پویا به درک .به خودت فکرکردی ؟میتونی با کسی که دوسش نداری زندگی کنی؟ میتونی بدون پویا زندگی کنی.خواهرگلم به خودت هم فکرکن قرارنیست خودت رو قربونی کنی.
بدون اینکه حرفی بزنم کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم.به صدازدن های مهسا توجهی نکردم و سوارماشینم شدم و بی هدف به راه افتادم.زندگی برایم پوچ و بی معنا شده بود .پایم را روی پدال گاز گذاشتم و به سمت شمال به راه افتادم و اشک ریختم .وقتی به اولین تونل رسیدم شیشه را پایین دادم و شروع کردم به جیغ کشیدن .دیگر رمقی برایم نمانده بود .ماشین را کناری نگه داشتم و شروع کردم به گریستن.
تصمیم گرفتم با پویا تماس بگیرم .با دستی لرزان شماره پویا را گرفتم.صدایش در گوشم پیچید:
_الو ثمین جان
در حالی که اشکهایم را پاک میکردم گفتم:
_سلام.ببخشید این موقع شب تماس گرفتم
-نه عزیزم خوش حال شدم صداتو شنیدم .عزیزم چرا صدات گرفته؟
-چیزی نیست .پویا زنگ زدم بهت بگم....
دیگر نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم شروع کردم به گریه کردن.
صدای پویا را میشنیدم که با نگرانی میگفت:
_ثمین جان عزیزم چی شده ؟چرا گریه میکنی؟ثمین حرف بزن وگرنه الان میام در خونتون
_پویا متاسفم.متاسفم برای روزایی که وقتو با من هدر دادی .متاسفم برای عشق و علاقه ای که بهم دادی و من....
_ثمین بسه دیگه!!این حرفا چیه میزنی ؟تا چنددقیقه دیگه میام درخونتون.ببینم چه بلایی سرت اومده؟
_پویا من خونه نیستم.فقط زنگ زدم تا برای بار آخر باهات حرف بزنم
_ثمین,عزیزم بگو کجایی باید بیام ببینمت.میفهمی ثمینم,باید الان کنارت باشم .بگو کجایی خانومم؟
_نه پویا.خواهش میکنم بزارحرفامو بزنم
_بزار بیام پیشت بعد به همه حرفات گوش میدم ,اگه حتی ذره ای بهم علاقه داری بگو کجایی تا بیام پیشت ,به جون خودم قسمت میدم بزار ببینمت.
-قسمم نده پویا نزار بیشتر از این عذاب بکشم
-گوش کن ثمین .ببین چی میگم.من الان میرم جلو در وردی پارک فرشته منتظرت می مونم حتی اگه شده تا فردا صبح منتظر باشم می مونم,پس لطفا هرجا هستی الان بیا
-نه پویا نمیتونم تو چشمات نگاه کنم و ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_پنجاهم
دیگر نمیتوانستم ادامه بدهم .تماس را قطع کردم و شروع کردم به گریه کردن.تکلیفم باخودم و با دلم روشن نبود.نمیدانستم باید چیکارکنم.حتی گریه کردن هم آرامم نمیکردباخودم میگفتم شاید دیدن پویا آرامم کند ولی نه,دیدن پویا دردی را دوا نمیکرد بجز سخت تر کردن زندگی برای پویا,برای خودم
قلبم داشت از تپیدن می ایستاد .نفس کشیدن برایم سخت شده بود.سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و اشک ریختم.
ساعت ها گذشت وقتی سرم را از روی فرمان بلند کردم سپیده صبح خودنمایی میکرد .به یاد حرف پویا افتادم .باخودم گفتم:
_اگه واقعا منتظرم باشه چی؟باید برم و مطمئن بشم که پویا اونجا نیست.
ماشین را روشن کردم و برگشتم در طول مسیر خدا خدا میکردم پویا انجا منتظرم نمانده باشد.
وقتی به روبه روی پارک رسیدم با ناباوری تمام پورشه پویا را جلوی درب ورودی بود و خودش در ماشین منتظرم نشسته بود.
گوشیم را برداشتم و با او تماس گرفتم ,تماس برقرارشد
-الو ثمین جان کجایی؟
_سلام مهم نیست من کجام تو بگو کجایی؟
_من رو به روی پارک,بگو کجایی بیام پیشت؟
-پویا برو خونه .من نمیتونم بیام.منتظرم نمون
-نه!تا نیای هیچ جا نمیرم و همینجا منتظرت میمونم.تو رو جون من بیا ثمین
با شنیدن صدای بغض دار پویا نفسم بند آمد سریع گفتم:
_پویا دارم میمیرم .جون من بغض نکن,پویا منو ببخش منتظرت گذاشتم.من اون طرف خیابونم .لازمه فقط سرت رو بچرخونی
پویا از ماشینش پیاده شد و به سمتم دوید .
در چند قدمی ام ایستاد و فقط نگاهم می کرد .من هم فقط نگاهش میکردم .
نگرانی در چشمانش موج میزد .از ماشین پیاده شدم و روبه رویش ایستادم و گفتم
_سلام .ببخشید که نگرانت کردم
_سلام.,ثمین جان خوبی؟منو دق دادی تا اومدی عزیزم
-میشه بشینیم تو ماشین باید باهات حرف بزنم
هردو سوار ماشین شدیم به او گفتم:
_چرا تا این موقع منتظرم موندی؟
_تو چرا انقدر دیر کردی؟من که گفتم تا هر وقت که بیای صبرمیکتم,میشه بگی چه اتفاقی افتاده که ثمین منو نگران کرده؟ نکنه من کاری کردم که اینقدر از دستم ناراحتی .اره؟
_نه.راستش حال عزیزجونم اصلا خوب نیست.دکترا جوابش کردن ,آخرین خواسته اش اینه که منو ببینه
_همین؟این که ناراحتی نداره .فردا با اولین پرواز باهم میریم دیدنشون.ان شاءالله زود خوب میشه
-من از این ناراحتم که نمیشه باهم بریم
_اخه چرا؟چرا نمیشه باهم بریم؟
درحالی که بغض کرده بودم گفتم:
_چون .چون خبر نداره من نامزدکردم
_خب بهش بگو
_نمیتونم این کار رو بکنم .لطفا نپرس چرا
ناگهان بغضم ترکید .شروع کردم به گریه کردن.
پویا که نگرانتر شده بود گفت:
_ثمین جان باشه برو فقط بگو چند روز منتظر اومدنت بمونم .همین
_نمیدونم پویا نمیدونم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_پنجاه_یکم
غرور مردانه اش اجازه نمیداد جلوی من اشک بریزه .
از ماشین پیاده شد و روی نیمکت ایستگاه اتوبوس کنار خیابان نشست .بادستهایش سرش را گرفته بود .
از تکان خوردن شانه هایش معلوم بود که گریه میکند.
میخواستم پیشش بروم که صدای زنگ تماس گوشی ام مانع شد.
مادرم پشت خط بود,گفت:
_ثمین معلوم هست کجایی دختر؟
_سلام مامان اومدم بیرون باید با پویا صحبت میکردم.
_درمورد چی؟
_درمورد زندگی و آینده خودم
_تونستی همه چیز رو بگی؟
-نه مامان فعلا نمیتونم شاید تو این سفر کوفتی بگم .نمیخوام بیشتراز این آزارش بدم
-نکنه میخوای این سفر رو با این اوضاع و احوال بریم؟
_اره مامان حتما باید بریم.لطفا آماده بشید من و پویا هم الان میایم اونجا .شما با خالشون هماهنگ کن.
-خودت میدونی .ما الان آماده میشیم.خب دیگه خداحافظ
-خداحافظ
از ماشین پیاده شدم ,کنارپویا نشستم در حالی که به زورسعی میکردم لبخند برلب داشته باشم گفتم:ببین پویا,منو نگاه کن .بیا همه چیز رو فراموش کن ,بیا به سفر امروزمون فکرکنیم.در مورد این اتفاق ها بعد سفر صحبت میکنیم .باشه؟
پویا باعصبانیت گفت:
_من نمیتونم مثل تو خونسرد باشم و لبخند بزنم ,انگاراتفاقی نیفتاده میفهمی!!نمیییتونم
در حالی که اشک میریختم از روی نیمکت بلند شدم و آهسته گفتم:
_حق باتوئه .من ببخش
سوارماشین شدم و به سرعت از پویا دورشدم.نمیدانستم باید چه کارکنم .بی هدف درخیابان ها چرخیدم.کناگهان به یاد حرفهایم با مادرم افتادموقتی که خوش خیال بودم و فکرمیکردم پویا میتواندبا این سفر آخر موافقت کند,
باخود گفتم حتما تا الان منتظرمن و پویا هستند.
سریع به سمت خانه به راه افتادم در طول مسیر فکرمیکردم به پدر و مادرم چه باید بگویم.چه بهانه ای برای نیامدن پویا باید می آوردم.
وقتی به جلوی خانه رسیدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_پنجاه_دوم
وقتی به جلوی خانه رسیدم پویا رادیدم که با رامین در حال صحبت کردن بود .
باخودم گفتم :نکنه رامین همه چیز رو گفته باشه .
بانگرانی از ماشین پیاده شدم .به سمتشان رفتم .به پویا گفتم :
_تو اینجایی
_سلام ببخشید بابت اتفاق چنددقیقه پیش.
رامین که از چیزی خبر نداشت به من گفت:
_ثمین جان معلوم هست از صبح تا حالا کجایی؟نمیگی نگرانت میشم
خجالت زده از حرفهای رامین نگاهی به پویا کردم که غیرتی شده بود .با عصبانیت به رامین گفتم:
_اینکه من کجا بودم فکرنکنم ربطی به شما داشته باشه.لطفا ما رو چند لحظه تنها بزارید
رامین با خشم از ما دور شد .به پویا گفتم:
_بخاطر گستاخی رامین عذرمیخوام.ببخشید
_فقط بخاطر تو و مامانت چیزی بهش نگفتم
_نگفتی چرا الان اینجایی؟
_اومدم عشق بی معرفتم رو تا دریا همراهی کنم.اجازه هست خانومم
با شنیده واژه (خانومم)بغض راه گلویم را بست.با ناراحتی گفتم:
_پویا موافقی فرارکنیم؟؟
خندید و گفت:فرار!از کی؟از چی؟
_از همه چیز پویا ,از همه
_یعنی میگی من عشقمو بدزدم؟
_اره,جراتشو نداری؟
_اما خانومم الان همه راضین .اگه قبلا که نامحرم بودیم هم میگفتی قبول نمیکردم
_چراا ؟؟دوسم نداری ؟؟
-مگه میشه تو رو دوست نداشت .عاشقتم دربست,ولی عشقم نمیخوام فردا به بچه هامون بگم با مامانتون فرارکردم.میخوام بگم به خاطر عشقم جنگیدم .به نظرت اینجوری بهتر نیست؟
_نه نیست.!!!اگه دوسم داری بیا فرارکنیم و بریم یه جااای خیلی دور
دستش رو به سمتم درازکرد و گفت:
_ دستتو بده بهم تا آخر دنیا فرارکنیم.من حاضرم بخاطرت هرکاری کنم تا ثابت کنم دیوانه وار دوست دارم.
دستش را گرفتم گرمای وجودش آرامم کرد.نگاهی به من کرد و گفت:
_چرا دستات یخ کرده عزیزدلم؟حالا که دستات تو دستمه حاضرم تا اخر دنیا دنبالت بیام.نمیخوای بگی چی باعث شده دخترک سربه راه من به فکرفرارافتاده باشه؟
دستم را از دستش کشیدم و گفتم:
_هیچی.فراموش کن.منتظر باش الان برمیگردم
به داخل خانه رفتم و به مادرم گفتم:
_سلام مامان آماده اید بریم؟
_سلام دختر معلوم هست
کجایی؟
_بعدا واستون توضیح میدم فعلا بریم.پویا دم در منتظر مونده, راستی عمو احمدشون آمادن؟
_اره عزیزم قرارشد بریم اونجا تا باهم راه بیفتیم
-باشه.پس من با پویا میرم شماهم بیاین کاری ندارین؟
-نمیخوای لباساتو عوض کنی؟
_نه مامان وسایلمو برداشتم
_باشه عزیزم برو
از خانه بیرون آمدم .رامین و پویا مشغول حرف زدن بودن .به انها نزدیک شدم و گفتم:
_پویا بریم
-کجا بانو؟
_بریم خونتون.بابا اینا هم الان راه میفتن بیان اونجا تا همگی باهم بریم
_باشه شما سوار شو منم الان میام
رو به رامین کرد و گفت:
_اگه افتخار میدید بیاین باما بریم شمال .اون روز قول دادید ما رو همراهی کنید؟
سریع گفتم:
_شاید ایشون کارداشته باشند
رامین در جواب پویا گفت:
_برای من افتخاره .حتما باهاتون همسفر میشم.پس لطفا چندلحظه بمونید تا کوله ام رو بردارم
_چشم منتظرتونیم
من که از آمدن رامین ناراحت بودم به پویا گفتم:
_معلوم هست چیکار میکنی پویا؟
_چطورمگه؟
_چرا گفتی رامین بیاد .حوصله اش رو ندارم
_حوصله منو که داری بانو؟
_میشه خودتو با اون مقایسه نکنی ,تو همه زندگیه منی
_پس بخاطر من که همه زندگیتم اعضابتو خورد نکن.بزار این سفربه هممون خوش بگذره
دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
_قول بده اعصابتو الکی خورد نکنی؟
_باشه با اینکه سخته ولی قول میدم
میخواستم دستم را از دستش بیرون بکشم ولی پویا محکم دستم را گرفته بود در حالی که بغض کرده بود گفت:
_ثمین حرفهای امروزت منو خیلی ترسونده .ثمین قول بده دستمو هیچ وقت ول نکنی,نزار همه دنیامو و آرزوهامو ازدست بدم
درجالی که اشکم میریخت گفتم:
_پویا میخوام اینو بدونی که اگه یه روزی مجبورشدم دستتو ول کنم بدون اون روز همه احساسم نسبت به زندگی مرده و من چاره ای جز نابودکردن زندگیم ندارم ,ولی الان یه قول بهت میدم .اینکه تا آخرعمرم فقط تو رو دوست داشته باشم نه کسی دیگه رو
در حالی که ب دستم بوسه زد گفت:
_منم تا آخرعمرم فقط تو رو دوست خواهم داشت .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_پنجاه_سوم
پویا در حالی که لبخند میزد گفت:تا حالا بهت گفته بودم تو واسه من مثل قناری می مونی!!!! دوست دارم تا اخر عمر تو قلبم زندگی کنی.میدونم تا به حال نگفته بودم ولی الان میگم تا بدونی منی که دیوونتم نمیذارم پروازکنی.حاضری بامن بمونی قناری من؟
در حالی که بغض کرده بودم گفتم:
_پویا من خیلی خوشبختم که عاشقم شدی .اجازه میدم نزاری تو آسمون پروازکنم ولی اجازه میدی تو آسمون آبی چشمات پرواز کنم!!!
خندید و گفت:
_خوشم میاد تو هم پایه دیوونه بازی هستی عین خودم.دوتا خل و چل
هردوزدیم زیر خنده .رامین سوار ماشین شد و گفت:
_ببخشید منتظرم موندید
پویا در حالی که به من نگاه میکرد لبخند زد گفت:
_خواهش میکنم
نیم ساعت بعد مقابل خانه عمو احمد بودیم.پویا گفت:
_بفرمایید داخل
_نه ممنون باباشون الان میرسن شما برو به خالشون بگو بیان بریم
_باشه الان برمیگردم.
دقایقی بعد همه دور هم جمع شدیم .من با خاله و عمو و البته پریا احوالپرسی کردم پدر هم رامین را به همه معرفی کرد.
بالاخره بعد از دقایقی باهم به راه افتادیم .من و پویا همراه با رامین و پریا با یک ماشین به راه افتادیم و بزرگترها باهم.
در طول مسیر خداخدا میکردم رامین از دلیل آمدنش حرفی نزند .حالم خیلی بد بود ترس عجیبی در دلم بود.
رامین طبق معمول داشت لودگی میکرد و قصد داشت مرا بخنداند و پویا چشم از من برنمی داشت.
من توان نگاه کردن به چشمان پر از تردید پویا را نداشتم
بغض راه گلویم را بسته بود .دلم میخواست فریاد بزنم.با عصبانیت به رامین گفتم :
_آقا رامین میشه انقدر حرف نزنید سرم درد میکنه
-چشم خانوم
_ممنونم.پویا میشه تو هم انقدر از تو آینه به من زل نزنی
_ثمین جان چرا رنگت پریده .چیزی نمونده تا برسیم ویلا .میخوای برگردیم ببرمت دکتر
_نه ممنونم خوبم فقط سرم یکم درد میکنه
رامین که حس حسادتش گل کرده بود گفت:
_ثمین به آقا پویا گفتی من و تو چه تصمیمی ....
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم
_پویا علاقه ای به شنیدن تصمیم مانداره
_پویا که از آینه به من زل زده بود و به عکس العمل من دقت میکرد گفت:
_برعکس خیلی علاقه دارم بدونم بانو
به رامین گفت :
_خوشحال میشم بدونم شما چه تصمیمی گرفتید که حال و روز ثمین این شده؟
_ما تصمیم گرفتیم چندروز دیگه بریم ایتالیا و اونجا باهم ازدواج کنیم
پویا که شوکه شده بود وسط جاده ترمز گرفت,ماشینهای پشت سرمان بوق میردم و از کنارمان رد میشدند.پویا با عصبانیت از ماشین پیاده شد
پریا که شوکه شده بود گفت:
_ثمین این آقا چی میگه؟
از ماشین پیاده شدم و .....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اگر خاورمیانه کثافت است، چرا برای بازگشت به آن فراخوان میدهید؟
🔹گلشیفته فراهانی اخیرا در جشنواره برلین صحبت کرده و در اظهارنظری عجیب خاورمیانه را کثافت و محلی شیطانی توصیف کرده و گفته وقتی در خاورمیانه متولد میشوی، انگار در کثافت متولد شدهای.
🔹پیشتر یک مقام سیاست خارجی اروپایی هم مشابه همین اظهارات را مطرح کرده و گفته بود اروپا باغ است و بقیه دنیا جنگل وحشی!
🔹فارغ از توهین گلیشفته به مردم خاورمیانه، نکته جالب توجه تلاشهای مدت اخیر او و همفکرانش برای بازگشت به همین منطقه است. اگر خاورمیانه برای شما چنین تصویری دارد و به گفته خودتان از آن بیزارید چرا این روزها همه تلاشتان شده شعار دادن، فراخوان دادن و اتحاد کردن برای اینکه برگردید به همان جای شیطانی؟
🔹شما که در صحبت هایتان به روش های متفاوت اذعان می کنید که ایران را دوست ندارید از خاورمیانه بیزارید و اصلا اینکه نام آن روی شماهست هم برایتان دردسر درست کرده چه شده که یک دفعه دلسوز مردم ایران شدهاید؟
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸