eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4.3هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
36.8هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
بسته‌ی خبری نیم روز 💠استاد حسین انصاریان ◽️امام زین‌العابدین(ع) در دعای ابوحمزه چقدر زیبا می فرمایند که خدایا! من به وسیلهٔ خودت، خودت را شناختم؛ که این قطعاً کار دل است! 🌸ویژه ولادت امام سجاد🌸 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 در ۲۴ ساعت گذشته ۷ هموطن دیگر در اثر کرونا فوت کردند. http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔻معاون وزیر بهداشت عمدی بودن مسمومیت دانش آموزان قمی را به شکل تلویحی تایید کرد پناهی، معاون تحقیقات وزیر بهداشت: 🔸مسمومیت دانش آموزان مدارس قمی ناشی از ترکیبات شیمیایی در دسترس بود از این رو عفونی و قابل انتقال به دیگران نیست. 🔸این موضوع با تاکید ویژه وزیر بهداشت، مورد تحقیق و بررسی قرار گرفته است و تاکنون مشخص شده، ترکیبات مواد شیمیایی، جنگی نیست و هیچ نشانه ای از مسری بودن ندارد. 🔸دانش‌آموزان مسموم شده نیاز به درمان تهاجمی ندارند و درصد زیادی از عوامل شیمیایی دخیل در این مسمومیت پیشگیرانه است. 🔸پس از مسمومیت چندین باره دانش آموزان در مدارس قم، مشخص شد افرادی دوست داشتند که تمامی مدارس، به خصوص مدارس دخترانه تعطیل شوند. http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 فعلا خودروهای وارداتی در بورس عرضه نمی‌شود 🔸رئیس سازمان بورس: قرار بر این بود عرضه خودروهای وارداتی در بورس کالا باشد؛ اما براساس مصوبه هیئت دولت قرار شد این عرضه‌ها در سامانه یکپارچه خودرو صورت بگیرد و فعلا عرضه‌ای در بورس کالا نداریم. http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔻انفجار در بلوچستان پاکستان با ۶ کشته 🔸  منابع محلی اعلام کردند بر اثر دو انفجار جداگانه در بلوچستان پاکستان دستکم ۶ نفر کشته و ۱۴ تن زخمی شدند. 🔸انفجار ناشی از یک بمب مغناطیسی بود که توسط افراد ناشناس به خودروی پلیس متصل شده و با کنترل از راه دور منفجر گردید. http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔻قیمت اسب از پراید جلو زد! 🔸جالب است بدانید که قیمت هر اسب با یک خودرو برابری می کند. 🔸اسب‌ها نژاد مختلف دارند و بر اساس این نژاد، قیمت آنها نیز مشخص می‌شود. 🔸به عنوان مثال، اسب عرب مصری ۳۰۰ میلیون تومان به فروش می‌رسد. 🔸یک مدل از اسب عرب وجود دارد که با مبلغ یک میلیارد و دویست میلیون تومان به فروش می‌رسد. 🔸یک اسب مسابقه که توانایی پرش از روی مانع را داشته باشد ۵۵۰ میلیون تومان قیمت دارد http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔻دستورالعمل سازمان غذا و دارو برای داروخانه‌ها: پوشیدن مقنعه در داروخانه اجباری شد 🔸سازمان غذا و دارو دستورالعمل نحوه پوشش کارکنان داروخانه را ابلاغ کرد که از جمله مفاد مهم آن می‌توان به ملزم شدن کارکنان خانم (اعم از مسوول فنی و سایر کارکنان) به پوشیدن مقنعه به رنگ مشکی اشاره کرد. http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♦️روسیه صادرات نفت به لهستان را متوقف کرد 🔹شرکت اورلن، غول نفت لهستانی روز شنبه اعلام کرد که طرف روسی تحویل نفت خود را از طریق خط لوله دروژبا متوقف کرده است. طبق آخرین قرارداد بین شرکت نفتی اورلن لهستان و تاتنفت روسیه قرار بود طرف روس ۱۰ درصد از نیاز اورلن را از طریق خط لوله دروژبا تامین کند.‌ http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔴برگزاری مانور زلزله 7 ریشتری در تهران 🔹رئیس مدیریت بحران تهران: تمرین امداد هوایی برای زمان بحران، پنج‌شنبه 11 اسفند با مشارکت بیش از 15 سازمان و نهاد تخصصی در 22 نقطه تهران برگزار می‌شود. مردم از پروازهای انجام‌شده در این روز نگران نشوند. 🔹این تمرین براساس سناریوی یک زلزله فرضی به بزرگی 7 ریشتر در گسل شمال تهران طراحی شده. http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔴 تخفیف مالیاتی 15 درصدی به خانواده‌ها، برای تولد فرزند سوم به بعد 🔹نمایندگان مجلس خانواده‌هایی را که فرزند سوم آن‌ها از آبان 1400 به بعد متولد شده باشد، مشمول تخفیف 15 درصدی مالیاتی به ازای هر فرزند کردند. http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔴جانشین موقت وزیر ورزش به‌زودی مشخص می‌شود 🔹هیأت دولت قرار است به یکی از معاونان وزیر ورزش و جوانان تا زمان بازگشت او اختیارات دهد. سجادی پنج‌شنبه گذشته در حادثه سقوط بالگرد دچار ضربه‌مغزی شده و هم‌اکنون در یکی از بیمارستان‌های تهران بستری است. http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔴سکه امامی ۳۳ میلیون تومان شد 🔹قیمت سکه امامی امروز یکشنبه ۷ اسفند ماه سال ۱۴۰۱ به ۳۳ میلیون تومان رسید و این در حالیست که ارزش ذاتی این سکه ۲۴ میلیون و ۸۴۸ هزار و ۴۳۵ تومان است. بنابراین سکه امامی حباب ۸ میلیون و ۱۵۱ هزار و ۵۶۵ تومانی دارد. 🔹هر گرم طلای ۱۸ عیار نیز تا به این لحظه با قیمت ۲ میلیون و ۸۱۶ هزار و ۳۶۸ تومان معامله شد. http
ادامه ی بسته خبری 🔸داعش از قتل عام ۷۰ نظامی در بورکینافاسو پرده برداشت داعش امروز اعلام کرد که مسئولیت کشتن ۷۰ نظامی در بورکینافاسو و زخمی کردن ده ها تن دیگر در این کشور را برعهده می گیرد. http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔸فارین پالیسی: دوازده سال پیش در بهار، تظاهراتی جهان عرب را تکان داد که حداقل در محافل غربی به بهار عربی معروف شد. امروز، در خیابان‌های تل‌آویو، بیت‌المقدس و حیفا، ممکن است شاهد یک نوع بهار اسرائیلی باشیم http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔸پوتین: ارسال تسلیحات ناتو به اوکراین به معنای مشارکت درجنگ و درگیری است، زیرا غرب برای این سلاح ها پولی دریافت نمی کند. http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔸رئیس سازمان انرژی اتمی: قصد داریم محصولات هسته‌ای‌ را صادر کنیم اسلامی: ثروت بالا و فرصت تحقیقاتی و فعالیت‌های پژوهشی در کشور توسعه یافته است و هم اکنون شاهد صادرات رادیودارو‌ها و صادرات تجهیزات هسته‌ای در کشور هستیم. برای نخستین بار امسال در سه نمایشگاه بین المللی در حوزه فناوری هسته‌ای شرکت کرده‌ایم و تمام تلاش ما بر این است که بتوانیم محصولات فناورانه در حوزه هسته‌ای را علاوه بر تامین نیاز داخل بتوانیم به کشور‌های دیگر صادر کنیم http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔴صدور حکم جلب مالک ساختمان153 خیابان بهار 🔹مدیرعامل آتش‌نشانی تهران: در پی فک پلمب ساختمان 153، قاضی برای مالک ساختمان دستور جلب صادر کرده بود. 🔹رئيس شوراى شهر تهران: این ساختمان پلمب بوده که توسط مالک غیرقانونی فک پلمب شده. آتش‌سوزی ساعت 9:30 صبح آغاز شد اما ساعت 9:45 اطلاع داده شد، به‌دلیل تخلف نمی‌خواستند زودتر اطلاع دهند. http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢 پرده برداری از پهپاد سنگین ایران همزمان با رجزخوانی اسرائیل علیه تاسیسات هسته‌ای ▫️ مشخصات پهپاد "شاهد ۱۴۹" ایران که از آن با عنوان برگ برنده ایران در نبردهای پهپادی نام می‌برند؛ ۲۱ متر دهانه بال، ۳۱۰۰ کیلوگرم جرم برخواست، مداومت پروازی ۳۵ ساعت و سرعت پروازی آن ۳۵۰ کیلومتر بر ساعت. http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔴جعبه سیاه بالگرد سقوط کرده باز شد 🔹معاون امداد و نجات جمعیت هلال احمر استان کرمان گفت:جعبه سیاه بالگرد حادثه بافت باز شده و در حال انجام مقدمات برای انتقال به تهران است.این کار فنی توسط تیم های تخصصی اعزامی از مرکز در حال انجام است. 🔹رئیس کل دادگستری استان کرمان هم گفته:برای حادثه سقوط بالگرد حامل وزیر ورزش در شهرستان بافت پرونده قضایی تشکیل شده است. این پرونده به صورت فوق العاده و خارج از نوبت مورد رسیدگی قرار خواهد گرفت. http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♦️زلزله ۶.۱ ریشتری ژاپن را به لرزه درآورد 🔹 زمین لرزه‌ ای به بزرگی ۶.۱ در مقیاس ریشتر امروز در «هوکایدو» ژاپن گزارش شده است. http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔴حجم کمک های آمریکا به اوکراین از هزینه جنگ آمریکا در افغانستان بیشتر شد! اینجور برای منافع خودشون هزینه می‌نن، اونوقت یه چیزی میندازن تو ذهن طرفداران ایرانیشون که: ما خودمون بدبخت بیچاره داریم، چرا میریم سوریه و عراق و فلسطین و... http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسمومیت ۵۰ دانش‌آموز دیگر در بروجرد معاون سیاسی استاندار لرستان: 🔹امروز ۵۰ دانش‌آموز شهرستان بروجرد در دبیرستان ‌دخترانه ۱۵ خرداد مسموم شدند. 🔹تیم‌های کارشناسی‌ به مدرسه رفته‌اند تا علت دقیق این موضوع را بررسی کنند. http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ⚠️ صهیونیست‌ها در حال فرار از فلسطین ⛔️ افزایش درخواست صهیونیست‌ها برای دریافت تابعیت خارجی ❌ رسانه‌های از افزایش تعداد درخواست‌ها در این رژیم کودک‌کش برای دریافت تابعیت خارجی جهت انتقال و زندگی در مکانی دیگر خبر دادند. 🔥 فرار کنید، قبل از اینکه دیر بشه... http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🛑‌ سلبریتی ها برای شهرام عبدلی که همکارشون بود هشتگ ترند نکردن، چون از جنس اونا نبود، اهل لجن پراکنی نبود روحش شاد یادش گرامی http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🚨بر اثر انفجار یک بمب دست‌ساز در بازاری در منطقه برخان پاکستان🇵🇰، ۴ نفر کشته و دست‌کم ۱۲ نفر دیگر مجروح شدند. http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✅ وزیر کشور: اتفاقات اخیر در بحث ارز را یک توطئه می‌دانیم احمد وحیدی: 🔹️نرخ رشد تورم نسبت به موقعی که دولت را تحویل گرفتیم، خیلی کاهش پیدا کرده است. 🔹️خودم از بازار خرید می‌کنم و از قیمت‌ها خبر دارم. 🔹️رئیسی به‌شدت بر سر مسائل تورمی حساس است. 🔹️اتفاقات ا
خیر در بحث ارز را یک توطئه می دانیم . http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺این اسماعیل زهیه؟ 😂😁🤦‍♂️ خب همین تن ماهی ها رو میخوری فازِ کوسه بر میداری دیگه؟؟!! این مسخره بازیا چیه ؟ ده تا ماشین شدن رفتن پشتِ اسماعیل ، خب معلومه سر طرف این طوری گیج میره.... http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 جلوی پاساژ بزرگی که نزدیک کلاس ماهان بود ایستادیم. مغازه های مجلل و لباس های گران قیمت و زیبا به چشم می آمدند. ولی چیزی که من می خواستم نبود. رو کردم به ملوک و گفتم: - این ها که مثل لباس های خودم هستند. شلوار نودسانتی و مانتوی حریر جلوباز را که خودم دارم. این هارا که نمی توانم فردا بپوشم. ملوک گفت درسته بهتره بریم یک جای بهتر... این بار جلوی مغازه ی بزرگی ایستادیم که سر در آن تابلوی" حجاب برتر" نصب شده بود. با دیدن اسم مغازه امیدوار شدم. با حال بهتری همراه ملوک به مغازه رفتم. کلی مانتو های رنگی خوشکل داخل مغازه بود رنگ شاد مانتوهای بلند وپوشیده، روسری های گلدار و سنجاق های قشنگ نظرم راجلب کرد. بعد از کلی گشتن بین اجناس بالاخره چند دست مانتو و شلوار به رنگ های شاد همراه روسری ست برداشتم. ملوک برای هر روسری یک سنجاق خوشکل هم برداشت توی دلم گفتم: - من که بلد نیستم از این ها استفاده کنم. ولی وسوسه شدم که امتحان کنم. با دیدن گلهای قشنگشون سر ذوق آمده بودم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 وقتی رسیدم خانه خیلی خسته شده بودم. ولی خوش رنگی لباس هایم و مدلشان برای من جالب و جدید بود. دوست داشتم تک تکشان را دوباره بپوشم. مثل بچه ها برای داشتن لباس نو ذوق کرده بودم. امروز قرار بود برای دعا آماده شوم. داشتم به لباس های جدیدم نگاه می کردم که در اتاق به صدا درآمد. - رها جان هنوز آماده نشدی؟ دیر می شود! - نمی توانم انتخاب کنم. ملوک نگاهی به من کرد و گفت: - می توانم کمکت کنم - حتما... خیلی هم عالی... - به نظرم این مانتوی سورمه ای که گلهای آبی را روی آستین و پایین لباس دارد را می توانی بایک روسری آبی آسمانی سِت کنی. رنگ آبی به چهره تو خیلی هم می آید عزیزم بااستقبال از حرفش مانتوی سورمه ای راپوشیدم و روسری آبی ام را روی سرم انداختم. ملوک آرام کنارم آمد و گفت: - خیلی خوشکل شدی! خیلی تغییر کردی! ولی این گیره ها را هم خریده ایم استفاده نمی کنی؟؟ گفتم: آخه من تا حالا از این ها استفاده نکردم. چه جوری بزنم؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 ملوک با لبخندی مادرانه به طرفم آمد و رو به روی من ایستاد و گفت: - بهتر هست اول موهایت را جمع تر کنی تا از اطراف روسری بیرون نریزد. کش مویی ام را دوباره باز کردم وبستم و موهایم جمع تر شدند. روسری را روی سرم صاف کرد و گیره را زیر آن زد. بر حسب عادت دوطرف روسری ام را به دوطرف شانه ام انداختم. ملوک من را به طرف آینه چرخاند وگفت: - بفرما به همین راحتی این وسیله ی کوچک می تواند از سُر خوردن روسریت جلوگیری کند . خودم را که در آینه دیدم احساس خوبی داشتم. باور کردنی نبود رهایی که خیلی وقت ها بی پروا و شلخته لباس می پوشید. لباسهای جلفی که فقط برای جلب توجه و تقلید از دوستان بوده الان اینجا با این تیپ شیک و پوشیده و محجوب ایستاده باشد . ملوک کنار گوشم آرام گفت: - می دانم الان پدرت هم به داشتنت افتخار می کند باید برای دخترم اسپند دود کنم. این برای اولین بار بود که ملوک من را دخترم صدا می کرد شاید در کودکی گفته باشد ولی تا جایی که یادم هست من را فقط با اسم صدا می زد. روبه ملوک گفتم: - چرا هیچ وقت شکایتی از لباس پوشیدنم نمی کردید؟ - همیشه دعا می کردم که به حق خانم فاطمه ی زهرا، به این نتیجه برسی که "دُر" گرانقدری هستی و با ارزش... عزیزم پوشش مثل صدفی ست که از مروارید وجودت محافظت می کند. خودت باید به این درک برسی. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهــرابانو💗 به محله ی قدیمی رسیده بودیم. محله ای که نه تنها من، مشتاق دیدارش بودم بلکه ملوک هم با دیدنش یادِ خاطرات خوبِ گذشته افتاده بود. به خانه ی بی بی که رسیدیم ملوک با تعجب گفت: - اینجاباید بریم!؟ گفتم: - بله، چرا مگر شما صاحب خانه را میشناسید؟ هنوز حرفم را کامل نگفته بودم که صدای بی بی آمد. رها دخترم خوش آمدی... من به طرف بی بی رفتم و او را در آغوش گرفتم. بعد از سلام واحوال پرسی دیدم ملوک هم دست بی بی را گرفته و گرم احوال پرسی می کند. متوجه شدم که سالهاست همدیگر را میشناسند. نرگس که صدای ما را شنید مثل همیشه باخوش رویی به استقبال ما آمد. بی بی با تعارف ما را به مجلس دعوت کرد. خانه کوچکی که در عین قدیمی بودنش بسیار با صفا، که جمعیت زیادی را برای دعا در خودش جای داده بود. مردمی سنتی و با صفا که با برخورد گرم و محترمشان از ما استقبال کردند. وقتی بی بی من را دختر حاج آقا علوی معرفی کرد. زن ها جور دیگر
ی نگاهم می کردند یک نگاه پراز احترام که می دانم به خاطر حاج بابایم هست. برای کمک پیش نرگس رفتم. نرگس با ذوق رو کرد به من و گفت: - چقدر عوض شدی ! چقدر خوشکل تر شدی! محجوب کی بودی؟ خندیدم و گفتم فعلا هیچ کس بی صاحب ام... نرگس دست هایش را بالا بُرد و گفت: خدایا یک صاحب خوب ، مومن، خوشکل برایش بفرست . خداجون ؛ رها را گفتم! اتوبوسشان دم خانه ی ما پارک نکند که ممنوع هست... با خنده گفتم: - حالا چرا ممنوع!؟ - فعلا قصد خوشبخت کردن کسی را ندارم . 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ 🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو 💗 با صدای یا الله گفتن مردی متوجه شدم مداح مرد است. برای همین به نرگس گفتم که من کار آشپز خانه و تو کار بیرون را انجام بده. دعا که شروع شد من و نرگس کنار هم در آشپزخانه نشستیم. صدا چقدر آشناست! این صدای دعا را در مسجد هم شنیده ام چقدر دلنشین می خواند. چقدر با صدای دعایش حال دلم عوض می شود. جوری دعا را با عشق می خواند که مخاطبش را جذب می کند. دوست دارم، صدای دعا این چنین دلنشین باشد تا با دلم دعا را بخوانم. چون غریب بودم بیرون نرفتم. کارهای مربوط به آشپزخانه را انجام می دادم تا بعد از مراسم دعا که بیشتر مهمان ها هم رفته بودند. من همراه نرگس پیش بی بی و ملوک نشستم که گرم صحبت بودند وانگار برایشان سخت بود که از هم جدا شوند. بی بی رو کرد به من و گفت: - خسته شدی دخترم؟ - نه بی بی جان کاری نکردم. رنگ نگاه ملوک کامل با گذشته فرق کرده بود و این را متوجه می شدم. دخترم! بهتره دیگر برویم. با "م" مالکیتی که ملوک به من نسبت می داد حال دلم عوض می شد. دوست داشتم مرا این چنین صدا می کرد. -من آماده ام می توانیم برویم. بعد از خدا حافظی و وعده های دیدار دوباره ای که به هم دادیم راهی خانه شدیم. امروز رهایی دیگر بودم. خواسته یا ناخواسته تیپ ام، حس ام وحال ام با روزهای دیگر کاملا متفاوت بود. من امروزم را دوست داشتم. 🍁نوسینده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 خیلی وقت بود رهای قبلی نبودم. بی اختیار دوست داشتم چادری را که از بی بی هدیه گرفته بودم را بپوشم و با خدا خودم صحبت کنم احساس می کردم روزهای زیادی را از دست دادم. باید جبران کنم. تا خودم از خودم راضی باشم . امروز بعد از مدتی برای تکمیل کارهای پایان نامه ام باید به دانشگاه می رفتم. همان طور که در فکر بودم. صدای ملوک آمد، که مثل روزهای جدید زندگی ام ؛ جدید صدایم می کرد. - چیزی شده دخترم؟ -امروز باید به دانشگاه بروم. -خب اشکال کار کجاست؟ -نمی دانم چه بپوشم! اگر لباس های جدیدم را بپوشم عکس العمل دوستان چگونه است. نمی توانم مثل قبل رفتار کنم نمی دانم بچه ها این رفتارهایم را چگونه برداشت می کنند! ملوک من را به آرامش دعوت کرد و گفت: - راهی را که شروع کردی زیاد راحت نیست. از خلوت بودن راه سعادت ناراحت نباش. ببین عزیزم همیشه دوستان واقعی زمان دشواری ها مشخص میشوند. حالا به نظرت اگر که بچه های دانشگاه تو را با تیپ و رفتار جدید نخواستند دوستان واقعی تو هستند؟ ولی اگر خدا تو را با ظاهر جدیدت بخواهد چه؟ آغوش و نگاه خدا را داشتن صبر و استقامت می خواهد. انتخاب با خودت است هرچه فکر می کنی بهتر است بپوش. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 بعد از اینکه ملوک از اتاق بیرون رفت. به صحبت هایش خوب فکر کردم درست می گفت به جای فکر کردن به حرف و رفتار بچه ها، بهتر بود به این فکر کنم که چگونه فاصله ی بین خودم تا خدایم را پر کنم. به طرف کمد لباس هایم رفتم. به جای شلوار نودسانتی ام شلوار بلندی را برداشتم و مانتو های کوتاه با آستین های سه ربع را کنار زدم و مانتوی بلند و پوشیده ای را برداشتم. مانتوی خاکستری، سفید را با شال خاکستری ام سِت کردم. دیگر خبری از آزادی و شلختگی شال ام نبود. برای همین گیره ای که ملوک برای من خریده بود را برداشتم و زیرشال زدم و دوطرف آن را روی شانه ام انداختم. کیفم را برداشتم و به طرف بیرون حرکت کردم. ملوک در آشپزخانه مشغول بود. وقتی خداحافظی کردم، به طرفم چرخید و با دیدنم لبخند رضایتی بر لب داشت و گفت: - می دانستم بهترین تصمیم را میگیری. - چه طور مطمئن بودید؟ - سالها با پدرت زندگی کردم. لقمه ای را که سر سفره می گذاشت پاک بود مثل تو... می دانستم رهای حاج آقا برمی گردد. چون دعای پدرت همراه توست. دخترم از در که بیرون رفتی به هیچ کس نباید توجه کنی محکم و با اعتماد کامل قدم بردار بدان اگر نگاه زمینیان را نداری نگاه آسمانی ها را حتما داری. حرف هایش برای من پشتوانه ای محکم بود. لبخندی به رویش زدم و بعد از خدا حافظی
راهی دانشگاه شدم . 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 وارد دانشگاه شدم. به طرف کتابخانه رفتم تا در مورد پایان نامه ام تحقیق کنم. کتاب مورد نظرم را برداشتم، روی اولین صندلی نشستم و شروع کردم. در سکوت محیط غرق کار و یادداشت مطالب بودم که صدای بلندی نظرم را به خود جلب کرد. مینو و سوگل بودند که رو به من می خندیدند. مینو گفت: - رها توووووویی!!!! - چه تیپی زدی؟ سوگل هم که اصلا توجهی به محیط و تذکرات نداشت با خنده ی بلند به مسخره گفت: لباس های مادر بزرگت را پوشیدی؟... صبر کردن فایده ای نداشت وسایلم را جمع کردم و به طرفشان رفتم و جدی گفتم : ساکت باشید مثلا اینجا کتابخانه هست! خودم به بیرون رفتم، هردویشان همراهم آمدند. به بیرون که رسیدم گفتم: بله رها هستم این هم ظاهر جدیدام... الان رفتار شما را متوجه نمیشوم. جدی بودنم را که دیدن صدایشان را پایین آوردند. مینو گفت: - مگه چی شده که رهای مقدس شدی؟ سوگل هم گفت: اوه اوه پس بی خیال تو باید شد با این تیپ... سکوت کردم که هردو با تمسخر از کنارم رد شدند. می دانستم ظاهرم برایشان خنده دار است ولی اهمیتی نداشت. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 از رفتار مینو و سوگل ناراحت بودم. همان جا ایستاده بودم که دختری از بچه های دانشگاه به طرفم آمد، سلام کرد و گفت: - فاطمه هستم. - خوشبختم، رها علوی. - قدم بزنیم!؟ - شاید در آن لحظه فقط گذر زمان بود که حالم را عوض می کرد گفتم: خیلی هم عالی قدم بزنیم. نیم ساعتی را کنارم بود دختر زیبای محجوبی که سیاهی چادرش سفیدی رویش را جلوه داده بود. دختر خوش برخوردی که چون رفتار دوستانم را دیده بود. برای دلجویی نزدیکم شده بود. با همان لحن مهربانش گفت که برای نماز به مسجد دانشگاه می رود من هم با رویی باز همراهش شدم. شاید کنارش بودن بهتر از تنهایی بود . شاید صحبت کردن باخدا برای این حال پریشان بهترین درمان بود. بچه هایی که قبلا من از نظرشان جلف ترین دانشجوی دانشگاه بودم و الان این رفتار و ظاهرم را می دیدن برایشان عجیب بود همین مسئله باعث میشد حرفهای نه چندان شیرینشان را خوب بشنوم. اما به قول ملوک باید بی تفاوت از کنارشان رد شد. در نمازخانه ی دانشگاه بودم که گوشی ام زنگ خورد نرگس بود سریع تماس را وصل کردم. - سلام نرگس خانم گل - سلام بر بانوی بی معرفت - شرمنده، حالا چرا بی معرفت ام تو نباید خودت بنده را برای امشب دعوت کنی؟؟ آرام پیش خودم گفتم: - مگر امشب چه خبر است! - نرگس با خنده گفت: رهاجان امشب ما منزل شما دعوتیم حالا خواستی شماهم بیا خوشحال می شویم دور هم باشیم. با خنده گفتم: - ممنون حتما خدمت میرسم... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 بعد از رسیدن به خانه، ملوک را دیدم که مشغول انجام کارهایش بود. سلام و خسته نباشیدی گفتم، ملوک جوابم را با محبت داد و گفت: برای شب مهمان داریم. خانواده ی بی بی را دعوت کردم اگر کاری داری انجام بده. - خانواده ی بی بی مگر چند نفراند !؟ - خب بی بی و نرگس شاید پسر بی بی هم بیاید. به اتاق ام رفتم. بهتر بود که کمی به ملوک کمک کنم ولی باید از اتاق خودم شروع می کردم مشغول تمیز کردن و جمع کردن وسایل ام بودم. که چشمم به چند عکس افتاد که در آتلیه با لباس شب گرفته بودم. بهتر بود آنها را از دیوار برمی داشتم. آخر خیلی مزخرف بودند با آن ژست های لوس و لباس های باز... به قول ملوک جای این عکس ها در صندوقچه هست نه بر روی دیوار و جلوی دید عموم. بالاخره کارهایم تمام شد. بیرون رفتم که ملوک لیست خریدی را به من داد تا کار خرید با من باشد. بعد از خوردن چند لقمه سریع لباس پوشیدم و به فروشگاه رفتم و خریدهارا تمام و کمال انجام دادم. نزدیک غروب بود که دیگر کاری نداشتم و همه چیز به لطف سلیقه ی ملوک آماده بود. دوش گرفتم، بلوز و سارافن زیباو پوشیده ای را انتخاب کردم تا جلوی عموی نرگس راحت باشم. داخل اتاق سرگرم کارهایم بودم که صدای زنگ در آمد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 در را که باز کردم بی بی را دیدم، مثل همیشه با رویی باز و لبخندی دلنشین، همراه نرگس به داخل آمدند. در را باز نگه داشته بودم که نرگس با خنده گفت: - ببند در را باد می آید. - دیگر کسی نیست؟ - نه دیگر... یک عموی تنبل داشتیم. چون درسهایش را نخوانده بود ما هم تنبیه اش کردیم ونیاوردیمش حالا نگران نباش من خودم یک لشکرام. ملوک با خوش آمدگویی به طرفشان آمد و گفت: - چرا؟.. پسرتان قابل ند
انستند؟ - نه عزیزم،چون جمع خانم ها بود گفت: بهترِ نیایم تا راحت باشید. دور هم نشسته بودیم. ملوک و بی بی گرم صحبت بودند من هم با نرگس به اتاق ام رفتیم. وارد اتاق که شدیم اولین چیزی که نظرش راجلب کرد عکس پدرم بود به طرف عکس رفت و گفت: حاج آقا را یادم آمد... تو مسجد همیشه نقل های درشتی را به بچه ها میداد. می دانی تو بچگی بابایت را توی دلم چی صدا می کردم؟ با شیطنت گفتم: - چشم ملوک روشن بابای ما تو دل شما چه اسمی داشت؟ - حاجی نقلی... تازه کلی بابایت را دوست داشتم. آخه هر موقع من را می دید برایم نقل سفارشی می آورد بین خودمان باشد حسمان دوطرفه بود... - به به نرگس خانم از بچگی دلربا بودی، رو نمی کردی؟ - بله دیگر... می بینی نصف مذکر های محله آواره اند نصف دیگرشان هم معلول شدند آثار عشق بنده است. من ناز می کنم آقایون ناز می کشند... ولی نمی دانم چرا زود منصرف می شوند... - احسنت به اعتماد به نفس بالایت 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 در را که باز کردم بی بی را دیدم، مثل همیشه با رویی باز و لبخندی دلنشین، همراه نرگس به داخل آمدند. در را باز نگه داشته بودم که نرگس با خنده گفت: - ببند در را باد می آید. - دیگر کسی نیست؟ - نه دیگر... یک عموی تنبل داشتیم. چون درسهایش را نخوانده بود ما هم تنبیه اش کردیم ونیاوردیمش حالا نگران نباش من خودم یک لشکرام. ملوک با خوش آمدگویی به طرفشان آمد و گفت: - چرا؟.. پسرتان قابل ندانستند؟ - نه عزیزم،چون جمع خانم ها بود گفت: بهترِ نیایم تا راحت باشید. دور هم نشسته بودیم. ملوک و بی بی گرم صحبت بودند من هم با نرگس به اتاق ام رفتیم. وارد اتاق که شدیم اولین چیزی که نظرش راجلب کرد عکس پدرم بود به طرف عکس رفت و گفت: حاج آقا را یادم آمد... تو مسجد همیشه نقل های درشتی را به بچه ها میداد. می دانی تو بچگی بابایت را توی دلم چی صدا می کردم؟ با شیطنت گفتم: - چشم ملوک روشن بابای ما تو دل شما چه اسمی داشت؟ - حاجی نقلی... تازه کلی بابایت را دوست داشتم. آخه هر موقع من را می دید برایم نقل سفارشی می آورد بین خودمان باشد حسمان دوطرفه بود... - به به نرگس خانم از بچگی دلربا بودی، رو نمی کردی؟ - بله دیگر... می بینی نصف مذکر های محله آواره اند نصف دیگرشان هم معلول شدند آثار عشق بنده است. من ناز می کنم آقایون ناز می کشند... ولی نمی دانم چرا زود منصرف می شوند... - احسنت به اعتماد به نفس بالایت 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 آن شب کلی با صحبت های نرگس حالم خوب شد. اصلا دوست داشتم این حال ناب را ذخیره کنم برای تمام عمر... قرار شد روزهایی را که می توانم به مسجد بروم تا از کارهای جهادی دخترها عقب نمانم. جالب اینجاست که ملوک چقدر استقبال کرد و خودش هم برای کارها پیش قدم شد. نمی دانستم روزی ملوک هم می تواند من را در کاری همراهی کند. آن شب بی بی از کاروان سفر مشهد صحبت کرد که تحت حمایت خیریه ی مسجد راه اندازی شده بود. ثبت نام برای عموم آزاد بود و دربین کاروانی ها خانواده های محروم هم به صورت هدیه دعوت می شدند. با ذوق به حرفهای بی بی در خصوص مشهد گوش می کردم. مسافرت زیاد رفته بودیم ولی چند سالی بود که به مشهد نرفته بودم. آخرین بار را با حاج بابایم همراه بودم. چقدر هم از آن سفر خاطره دارم... چقدر روزهای خوبی را پشت سر گذاشته بودم... احساس می کردم چقدر کم از وجود پدرم بهره گرفته ام ... کاش زمان به عقب برگردد و من برای ساعتی حاج بابایم را ببینم تا فقط از ته قلبم نگاهش کنم. شاید این نگاه بتواند دلتنگی و کمبودهای این روزهایم را جبران کند. نرگس آرام گفت: رها جان از صحن انقلاب برویم بهتراست یا اسماعیل طلا!؟... متعجب نگاهش کردم که با خنده گفت: جان خودم، جوری غرق صحبت های بی بی شدی من مطمئنَم که سویئت را گرفتی و راهی حرم شدی... برای همین گفتم از کدام صحن برویم بهتر است. بعد از زیارت هم بازار رضا را برای خرید انتخاب کردم نظر تو چیست؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 خندیدم و گفتم: - خرید باشد برای شب... من بعد از زیارت می خواهم بروم موزه ی حضرت... آخر حاج بابا از تک تک وسایل موزه برای من می گفت، تجدید خاطره هم بد نیست. نرگس باشیطنت گفت: - خاطره، تا خاطره داریم. خاطره ی حاج بابای شما روی قلب ما جادارد. اصلا کل سفر را با خاطرات تو پیش می بریم چه طوره؟ - عالیییییییی صدای ملوک آمد که با خوش رویی گفت: رها جان اگر تو هم بخواهی می توانی با کاروان بروی مشکلی نیست. نرگس مانند رادیویی که پارازیت می داد گفت: - کاش از خدا شاهزاده ا
ی با اسب سفید خواسته بودی... اگر می دانستم این قدر زود دعایت مستجاب می شود می گفتم برای من دعا کنی یکی از آن هزارنفری که برایشان ناز کردم و رفتند راه رفته را برگردند... به حرفهای نرگس می خندیدم و با ذوق رو کردم به ملوک و گفتم: - تنها بروم؟ شما و ماهان نمی آیید؟ - نه عزیزم ماهان کلاس دارد، من نمی توانم بیایم. نرگس پرید وسط صحبتمان و گفت: - نگران نباش من هستم... من کل خاورمیانه را تنهایی می روم وبرمی گردم. آرام جوری که متوجه شوم کنار گوشم زمزمه کرد - نرگسم نه چغندر! 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 امروز قرار بود به مسجد بروم تا در کارهای جهادی به بچه ها کمک کنم. عصر نزدیک ساعت سه بود که آماده شدم ، ملوک کلید ماشین را به طرفم گرفت تا برای رفت و آمد راحت باشم. موقع خداحافظی پاکت پولی را هم داد تا در کارهای خیر شریک باشد. مسجد خلوت بود. به ورودی خانم ها رسیدم. قسمت خانم ها کسی نبود ولی صدای خنده ی نرگس را از قسمت آقایون شنیدم آمدم پرده را کنار بزنم که یک جفت کفش واکس زده وتمیز مردانه را در جاکفشی دیدم و صدای مردی به گوشم رسید که با ملایمت و خواهش از نرگس می خواست آرام باشد و به قسمت خانم ها برود. برای من عجیب بود. آخر در قانون نرگس محرم و نامحرم جایگاه محکمی داشت. با اینکه کنجکاو بودم که پشت پرده را ببینم ولی به خودم اجازه ندادم به حریمشان ورود کنم. خودم را با کتاب ها سرگرم کردم تا نرگس آمد. - سلام رهاجان اینجایی؟ - سلام بله تازه رسیدم. بچه ها نمی آیند؟ نرگس که به طرف من می آمد گفت: الان دیگر کم کم پیدایشان می شود. امروز قرار هست بسته های معیشتی ده خانواده را تکمیل کنیم تا بعد از نماز برادرها به دستشان برسانند. چند باری خواستم در مورد مرد پشت پرده سئوال کنم ولی بازهم به خودم گفتم: - اگر دوست داشت که بدانم حتما می گفت، شاید من هنوز به این حد صمیمیت با نرگس نرسیدم که مسائل خصوصی زندگی اش را بدانم. بچه ها که آمدند. کار ما تا نزدیک اذان طول کشید بعد از پایان کار نرگس پرسید: - همسفر مشهد هستی یا نه؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 یاد مشهد لبخندی روی لبم انداخت و با ذوق گفتم: - آره حتما میام. نرگس با شیطنت گفت: - تو که اسم ننوشتی! حالا اگر جا باشد شاید کاروان پرشده! - جدی میگی؟ یعنی برای یک نفر هم جای خالی نیست؟ نرگس با خنده گفت: - حالا گریه نکن می رویم از حاج آقا می پرسیم، اگر قرار شده باشد تو را در چمدانم بگذارم می گذارم ولی بدون تو به مشهد نمیروم. باهم بیرون آمدیم یکی از بچه ها نرگس را صدا کرد. نرگس با دست اتاق آن طرف حیاط مسجد را نشانم داد و گفت: - اتاق حاج آقاست تو برو بپرس من الان می آیم. به طرف اتاق رفتم. از پنجره شیشه ای در، پسر جوانی را دیدم که پشت میز نشسته بود و در حال نوشتن هرچه نگاه کردم روحانی که نرگس می گفت راندیدم معطل ایستاده بودم که نرگس آمد. - چرا نرفتی داخل!؟ - حاج آقا نیستند یه آقا داخل بودند من نرفتم. - این موقع که باید مسجد باشد بیا ببینم. نرگس در زد وهمراه هم به داخل اتاق رفتیم. نرگس رو به پسر جوان کرد و گفت: سلام حاج آقا خسته نباشید برای ثبت نام مشهد آمدیم. پسر جوان که سرش پایین بود و احساس می کرد نرگس تنهاست گفت: - سلام بر شما تو چند بار اسم می نویسی دختر!؟ نرگس با خنده گفت: - دوستم می خواهد اسم بنویسد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 پسر جوان سرش را کمی بالا آورد، به محض دیدن من دوباره سرش را پایین انداخت. سلام کردم آرام جوابم را داد و گفت: - بفرمایید بنشینید تا من لیست مسافرها رابیاورم. ما روی صندلی نشستیم. که پسر جوان از پشت میز بلند شد و برای برداشتن چیزی به طرف کمد می رفت برای لحظه ای چشمم به کفش هایش افتاد. همان کفش هایی بودند که در جاکفشی مسجد دیدم واکس زده و تمیز ... نگاهم به حاج آقا افتاد بسیار خوش پوش و خوش چهره بود اگر نرگس نگفته بود فکر نمی کردم این پسر جوان روحانی باشد! ولی هنوز برایم سئوال بود. او که برای سلام کردن به من حتی درست نگاهم نکرد چه طور با نرگس راحت بود؟ دفتری را از کمد برداشت وپشت میزش نشست. نرگس سریع پرسید: - کاروان پرشده یا نه ؟ - نه هنوز برای زائر شدن جا هست. شما چند نفر هستید و به چه نامی ثبت کنم؟ من که تحت تاًثیر صدای فرد روبه رویم قرار گرفته بودم آرام گفتم: یک نفر هستم. هنوز حرفم تمام نشده بود که نرگس پرید وسط صحبتم و گفت: لشکر ما یک نفر است. حاج آقا جوری اسمش را بزن که کنار من باشد ما عقب اتوبوس نمی توانیم بنشینیم گفته باشم! حاج آقا گفت:چشم، به چه
نامی ثبت کنم؟ نرگس سریع گفت: -رها علوی... من هُل شده گفتم: - نه!... اسمم زهراست. ثبت کنید زهرا علوی... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 اسم زهرا هر دهانی را معطر می کند ذکر زهرا هر جهانی را منور می کند درسته... اسم دختر حاج آقا علوی زهرا بود. حاج آقا همیشه زهرابانو صدایش می کرد. عصرهایی که با پدرش کنار حوض مسجد با قایق های کاغذیش تنها بازی می کرد را خوب یادم هست. دردانه ی بابا، زهرای بابا، زهرابانوی من را حاج آقا همیشه بر لب داشت. حاج آقایی که به هیچ پسر بچه ای اجازه ی بازی با دخترش را نمیداد. با صدای نرگس که شبیه به داد بود به خودم آمدم. وااااای دختر تو اسم به این قشنگی داشتی پس چرا گفتی رها صدایت کنیم؟؟ چند سالی هست که دوستانم رها صدایم می کنند ولی اسم شناسنامه ام زهراست. نرگس با ذوق دستانش را به هم میزند و می گوید: - من عاشق اسم زهرا هستم. از حالا دیگر ما هم زهرا صدایت می کنیم. عموجان ثبت کردی به نام زهراعلوی!؟ - عمو.... حاج آقا عموی نرگس بود؟ پس برای همین با هم راحت صحبت می کردند؟ حاج آقا همان طورکه به لیست زیر دستش نگاه می کرد گفت: - بله ثبت شد ان شاالله تاریخ و ساعت حرکت کاروان را اطلاع می دهیم. تشکری کردیم و بیرون آمدیم. که نرگس گفت: - زهراجان... برای من جدید بود خیلی وقت بود کسی زهرا صدایم نکرده بود شاید بعد حاج بابا دیگر کم کم زهرا هم فراموش شده بود. با ذوق گفتم: -بله -هیچی گفتم تمرینی کرده باشم اسمت تو دستم بیاد... به این لوس بازی های با مزه ی نرگس خندیدم باهم برای نماز آماده شدیم . 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 بی بی گرم غذا درست کردن بود و اصلا متوجه من نشد کنارش رفتم و آرام سلامی کردم که بی بی جا خورد. - سید، مادر، چرا بی سر و صدا آمدی؟ فکر قلب من را نمی کنی؟ - من فدای ضربانش، ببخشید شما زیاد گرم کار بودید واگرنه من با صدا آمدم. - نرگس را نمیبینم؟ مشغول چه کاری شده پیدایش نیست؟ - به به سید خدا داری غیبت بنده ی خدا را می کنی؟ نمیگی خدا ناجور حالت را بگیرد؟ من، دختر مظلوم، همیشه در حال کار خیر هستم و بس... - ببخشید بنده ی خدا شمادرست میگید حرف شما همیشه صحیح بوده. - آفرین بر عموی گلم، حالا دلتنگم بودی صدایم کردی؟ - من باید خیلی بدبخت باشم که تو را برای رفع دلتنگی ام انتخاب کنم. - نرگس با حرص گفت: - بی بی جان حواست باشد وقتی رفتم مشهد و عمو جان در غم دوری ام سوخت ؛ از خاکسترش برای من عکس بگیر! سیدلبخندبه لب روبه نرگس گفت: - من در تعجب ام تو با این اعتماد به نفس بالایت چرا در زمینی، فضا کاری نداری؟؟ من خودم همه کاره ی کاروانم، من نباشم اتوبوس حرکت نمی کند چی فکر کردی؟ - پس رسماًمسافرت نابودشد! بی بی جان همین جا به عمو بگو کاری به خرید کردن من نداشته باشد. بی بی سری برای نرگس تکان داد و رو کرد به سید و گفت: جدی میگی مادر راهی شدی؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 - بله فکر کنم آقا طلبیده... آخر مشکلی برای حاج آقا خسروی پیش آمده امروز تماس گرفتند که من جای ایشان همراه کاروان بروم. - عموجان به نظرم بهتر است مشکل حاج آقا خسروی را حل کنیم که ایشان خودشان به این سفر بیایند شما هم به دردسر نیوفتید و تا ما برمیگردیم درسهای حوزه را خوب بخوانید که عالی هستید عالی تر شوید. بی بی جان چرا این شکلی نگاه می کنی؟ این عمو همیشه درس دارد. کمک به مسلمان هم ثواب دارد. من هم در طول سفر خرید دارم. این هارا که کنار هم بگذاریم نتیجه میشود: آقای خسروی... - عجب دختری تربیت کردی بی بی جان رسماًاعلام می کند که من مزاحم سفرشان هستم. داشتیم نرگس خانم؟ - عمو جان چرا ناراحت میشوی من برای خودت گفتم من جای شما در حرم نماز می خوانم زحمت کاروان گردنت نباشد که بهتر است. - لازم نکرده من خودم باید بیایم که حواسم به همه چیز باشه مخصوصاً خریدها... راستی با خانم علوی هم تماس بگیر بگو دو روز دیگر از مسجد ؛ کاروان حرکت می کند. این را گفتم و به اتاقم رفتم ولی صدای نرگس می آمد که می گفت: - بی بی جان ببین از همین اول تمام کارهایش را من باید انجام بدهم من نمی دانم چرا عموجان احساس می کند وجودش در کاروان مفید است. - با صدای بلند گفتم: شنیدم چی گفتی... حالا وقتی آخر اتوبوس نشستی مفید بودن وجودم را کامل درک می کنی. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 امروز نرگس خبر داده بود تاریخ حرکت دو روز دیگر است شروع به جمع کردن وسایلم کردم
. ملوک هم لیستی نوشته بود که با خودم ببرم. توصیه های مادرانه ملوک هم خالی از لطف نبود. جوری که به این حرف ها با تمام وجود گوش می کردم. روز حرکت رسید. همه ی کارهایم راچک کرده بودم و با توصیه ی نرگس ؛ که گفته بود نیم ساعتی زودتر باید در مسجد باشیم شروع به آماده شدن کردم. مانتوی بنفشم را با روسری صورتی کم رنگی ست کردم. همراه ملوک و ماهان راهی مسجد شدیم. اتوبوس و ماشین های شخصی زیادی اطراف مسجد جمع شده بودند. چمدان به دست به طرف ورودی حرکت کردیم به محض رسیدن ؛ نرگس وبی بی را دیدم. بعد از سلام و احوال پرسی نرگس چمدانم را داد تا در صندوق بگذارند فقط یک کیف دستی که برای خوراکی ها ی بین راه بود، را برداشتم. بی بی و ملوک پشت سر هم توصیه می کردند که نرگس روبه بی بی گفت: - بی بی جان خیالت راحت مگر بار اولم هست تنهایی سفر میروم چقدر نگرانی... - نرگس جان شما حواستان به رها هم باشد. - رها،نمیشناسم! ولی زهراخانم علوی، روی چشم ما جای دارد. خودم مثل شیر مراقبش هستم. ملوک با لبخندی برلب گفت: درسته من هم با اسم زهرا حس بهتری دارم... دخترم نظر خودت چیست؟ سرم را پایین انداختم و چیزی که در دلم بود را به زیان آوردم. - وقتی کسی من را زهرا صدا می زند یاد حاج بابایم می افتم و این را خیلی دوست دارم . - نرگس مهلت صحبت به کسی نداد و گفت: - پس از امروز دیگر همه زهرا صدایت می زنند. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 جلوی پاساژ بزرگی که نزدیک کلاس ماهان بود ایستادیم. مغازه های مجلل و لباس های گران قیمت و زیبا به چشم می آمدند. ولی چیزی که من می خواستم نبود. رو کردم به ملوک و گفتم: - این ها که مثل لباس های خودم هستند. شلوار نودسانتی و مانتوی حریر جلوباز را که خودم دارم. این هارا که نمی توانم فردا بپوشم. ملوک گفت درسته بهتره بریم یک جای بهتر... این بار جلوی مغازه ی بزرگی ایستادیم که سر در آن تابلوی" حجاب برتر" نصب شده بود. با دیدن اسم مغازه امیدوار شدم. با حال بهتری همراه ملوک به مغازه رفتم. کلی مانتو های رنگی خوشکل داخل مغازه بود رنگ شاد مانتوهای بلند وپوشیده، روسری های گلدار و سنجاق های قشنگ نظرم راجلب کرد. بعد از کلی گشتن بین اجناس بالاخره چند دست مانتو و شلوار به رنگ های شاد همراه روسری ست برداشتم. ملوک برای هر روسری یک سنجاق خوشکل هم برداشت توی دلم گفتم: - من که بلد نیستم از این ها استفاده کنم. ولی وسوسه شدم که امتحان کنم. با دیدن گلهای قشنگشون سر ذوق آمده بودم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 وقتی رسیدم خانه خیلی خسته شده بودم. ولی خوش رنگی لباس هایم و مدلشان برای من جالب و جدید بود. دوست داشتم تک تکشان را دوباره بپوشم. مثل بچه ها برای داشتن لباس نو ذوق کرده بودم. امروز قرار بود برای دعا آماده شوم. داشتم به لباس های جدیدم نگاه می کردم که در اتاق به صدا درآمد. - رها جان هنوز آماده نشدی؟ دیر می شود! - نمی توانم انتخاب کنم. ملوک نگاهی به من کرد و گفت: - می توانم کمکت کنم - حتما... خیلی هم عالی... - به نظرم این مانتوی سورمه ای که گلهای آبی را روی آستین و پایین لباس دارد را می توانی بایک روسری آبی آسمانی سِت کنی. رنگ آبی به چهره تو خیلی هم می آید عزیزم بااستقبال از حرفش مانتوی سورمه ای راپوشیدم و روسری آبی ام را روی سرم انداختم. ملوک آرام کنارم آمد و گفت: - خیلی خوشکل شدی! خیلی تغییر کردی! ولی این گیره ها را هم خریده ایم استفاده نمی کنی؟؟ گفتم: آخه من تا حالا از این ها استفاده نکردم. چه جوری بزنم؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 ملوک با لبخندی مادرانه به طرفم آمد و رو به روی من ایستاد و گفت: - بهتر هست اول موهایت را جمع تر کنی تا از اطراف روسری بیرون نریزد. کش مویی ام را دوباره باز کردم وبستم و موهایم جمع تر شدند. روسری را روی سرم صاف کرد و گیره را زیر آن زد. بر حسب عادت دوطرف روسری ام را به دوطرف شانه ام انداختم. ملوک من را به طرف آینه چرخاند وگفت: - بفرما به همین راحتی این وسیله ی کوچک می تواند از سُر خوردن روسریت جلوگیری کند . خودم را که در آینه دیدم احساس خوبی داشتم. باور کردنی نبود رهایی که خیلی وقت ها بی پروا و شلخته لباس می پوشید. لباسهای جلفی که فقط برای جلب توجه و تقلید از دوستان بوده الان اینجا با این تیپ شیک و پوشیده و محجوب ایستاده باشد . ملوک کنار گوشم آرام گفت: - می دانم الان پدرت هم به داشتنت افتخار می کند باید برای دخترم اسپند دود کنم. این برای اولین بار بود که ملوک من را دخترم صدا می کرد شاید در کودکی گفته باشد ولی تا جایی که یادم هست من را فقط با اسم صدا می زد. روبه ملوک گفتم: - چرا هیچ وقت شکایتی از لباس پوشیدنم نمی کردید؟ - همیشه دعا می کردم که به حق خانم فاطمه ی زهرا، به این نتیجه برسی که "دُر" گرانقدری هستی و با ارزش... عزیزم پوشش مثل صدفی ست که از مروارید وجودت محافظت می کند. خودت باید به این درک برسی. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهــرابانو💗 به محله ی قدیمی رسیده بودیم. محله ای که نه تنها من، مشتاق دیدارش بودم بلکه ملوک هم با دیدنش یادِ خاطرات خوبِ گذشته افتاده بود. به خانه ی بی بی که رسیدیم ملوک با تعجب گفت: - اینجاباید بریم!؟ گفتم: - بله، چرا مگر شما صاحب خانه را میشناسید؟ هنوز حرفم را کامل نگفته بودم که صدای بی بی آمد. رها دخترم خوش آمدی... من به طرف بی بی رفتم و او را در آغوش گرفتم. بعد از سلام واحوال پرسی دیدم ملوک هم دست بی بی را گرفته و گرم احوال پرسی می کند. متوجه شدم که سالهاست همدیگر را میشناسند. نرگس که صدای ما را شنید مثل همیشه باخوش رویی به استقبال ما آمد. بی بی با تعارف ما را به مجلس دعوت کرد. خانه کوچکی که در عین قدیمی بودنش بسیار با صفا، که جمعیت زیادی را برای دعا در خودش جای داده بود. مردمی سنتی و با صفا که با برخورد گرم و محترمشان از ما استقبال کردند. وقتی بی بی من را دختر حاج آقا علوی معرفی کرد. زن ها جور دیگر
ی نگاهم می کردند یک نگاه پراز احترام که می دانم به خاطر حاج بابایم هست. برای کمک پیش نرگس رفتم. نرگس با ذوق رو کرد به من و گفت: - چقدر عوض شدی ! چقدر خوشکل تر شدی! محجوب کی بودی؟ خندیدم و گفتم فعلا هیچ کس بی صاحب ام... نرگس دست هایش را بالا بُرد و گفت: خدایا یک صاحب خوب ، مومن، خوشکل برایش بفرست . خداجون ؛ رها را گفتم! اتوبوسشان دم خانه ی ما پارک نکند که ممنوع هست... با خنده گفتم: - حالا چرا ممنوع!؟ - فعلا قصد خوشبخت کردن کسی را ندارم . 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ 🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو 💗 با صدای یا الله گفتن مردی متوجه شدم مداح مرد است. برای همین به نرگس گفتم که من کار آشپز خانه و تو کار بیرون را انجام بده. دعا که شروع شد من و نرگس کنار هم در آشپزخانه نشستیم. صدا چقدر آشناست! این صدای دعا را در مسجد هم شنیده ام چقدر دلنشین می خواند. چقدر با صدای دعایش حال دلم عوض می شود. جوری دعا را با عشق می خواند که مخاطبش را جذب می کند. دوست دارم، صدای دعا این چنین دلنشین باشد تا با دلم دعا را بخوانم. چون غریب بودم بیرون نرفتم. کارهای مربوط به آشپزخانه را انجام می دادم تا بعد از مراسم دعا که بیشتر مهمان ها هم رفته بودند. من همراه نرگس پیش بی بی و ملوک نشستم که گرم صحبت بودند وانگار برایشان سخت بود که از هم جدا شوند. بی بی رو کرد به من و گفت: - خسته شدی دخترم؟ - نه بی بی جان کاری نکردم. رنگ نگاه ملوک کامل با گذشته فرق کرده بود و این را متوجه می شدم. دخترم! بهتره دیگر برویم. با "م" مالکیتی که ملوک به من نسبت می داد حال دلم عوض می شد. دوست داشتم مرا این چنین صدا می کرد. -من آماده ام می توانیم برویم. بعد از خدا حافظی و وعده های دیدار دوباره ای که به هم دادیم راهی خانه شدیم. امروز رهایی دیگر بودم. خواسته یا ناخواسته تیپ ام، حس ام وحال ام با روزهای دیگر کاملا متفاوت بود. من امروزم را دوست داشتم. 🍁نوسینده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 خیلی وقت بود رهای قبلی نبودم. بی اختیار دوست داشتم چادری را که از بی بی هدیه گرفته بودم را بپوشم و با خدا خودم صحبت کنم احساس می کردم روزهای زیادی را از دست دادم. باید جبران کنم. تا خودم از خودم راضی باشم . امروز بعد از مدتی برای تکمیل کارهای پایان نامه ام باید به دانشگاه می رفتم. همان طور که در فکر بودم. صدای ملوک آمد، که مثل روزهای جدید زندگی ام ؛ جدید صدایم می کرد. - چیزی شده دخترم؟ -امروز باید به دانشگاه بروم. -خب اشکال کار کجاست؟ -نمی دانم چه بپوشم! اگر لباس های جدیدم را بپوشم عکس العمل دوستان چگونه است. نمی توانم مثل قبل رفتار کنم نمی دانم بچه ها این رفتارهایم را چگونه برداشت می کنند! ملوک من را به آرامش دعوت کرد و گفت: - راهی را که شروع کردی زیاد راحت نیست. از خلوت بودن راه سعادت ناراحت نباش. ببین عزیزم همیشه دوستان واقعی زمان دشواری ها مشخص میشوند. حالا به نظرت اگر که بچه های دانشگاه تو را با تیپ و رفتار جدید نخواستند دوستان واقعی تو هستند؟ ولی اگر خدا تو را با ظاهر جدیدت بخواهد چه؟ آغوش و نگاه خدا را داشتن صبر و استقامت می خواهد. انتخاب با خودت است هرچه فکر می کنی بهتر است بپوش. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 بعد از اینکه ملوک از اتاق بیرون رفت. به صحبت هایش خوب فکر کردم درست می گفت به جای فکر کردن به حرف و رفتار بچه ها، بهتر بود به این فکر کنم که چگونه فاصله ی بین خودم تا خدایم را پر کنم. به طرف کمد لباس هایم رفتم. به جای شلوار نودسانتی ام شلوار بلندی را برداشتم و مانتو های کوتاه با آستین های سه ربع را کنار زدم و مانتوی بلند و پوشیده ای را برداشتم. مانتوی خاکستری، سفید را با شال خاکستری ام سِت کردم. دیگر خبری از آزادی و شلختگی شال ام نبود. برای همین گیره ای که ملوک برای من خریده بود را برداشتم و زیرشال زدم و دوطرف آن را روی شانه ام انداختم. کیفم را برداشتم و به طرف بیرون حرکت کردم. ملوک در آشپزخانه مشغول بود. وقتی خداحافظی کردم، به طرفم چرخید و با دیدنم لبخند رضایتی بر لب داشت و گفت: - می دانستم بهترین تصمیم را میگیری. - چه طور مطمئن بودید؟ - سالها با پدرت زندگی کردم. لقمه ای را که سر سفره می گذاشت پاک بود مثل تو... می دانستم رهای حاج آقا برمی گردد. چون دعای پدرت همراه توست. دخترم از در که بیرون رفتی به هیچ کس نباید توجه کنی محکم و با اعتماد کامل قدم بردار بدان اگر نگاه زمینیان را نداری نگاه آسمانی ها را حتما داری. حرف هایش برای من پشتوانه ای محکم بود. لبخندی به رویش زدم و بعد از خدا حافظی
راهی دانشگاه شدم . 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 وارد دانشگاه شدم. به طرف کتابخانه رفتم تا در مورد پایان نامه ام تحقیق کنم. کتاب مورد نظرم را برداشتم، روی اولین صندلی نشستم و شروع کردم. در سکوت محیط غرق کار و یادداشت مطالب بودم که صدای بلندی نظرم را به خود جلب کرد. مینو و سوگل بودند که رو به من می خندیدند. مینو گفت: - رها توووووویی!!!! - چه تیپی زدی؟ سوگل هم که اصلا توجهی به محیط و تذکرات نداشت با خنده ی بلند به مسخره گفت: لباس های مادر بزرگت را پوشیدی؟... صبر کردن فایده ای نداشت وسایلم را جمع کردم و به طرفشان رفتم و جدی گفتم : ساکت باشید مثلا اینجا کتابخانه هست! خودم به بیرون رفتم، هردویشان همراهم آمدند. به بیرون که رسیدم گفتم: بله رها هستم این هم ظاهر جدیدام... الان رفتار شما را متوجه نمیشوم. جدی بودنم را که دیدن صدایشان را پایین آوردند. مینو گفت: - مگه چی شده که رهای مقدس شدی؟ سوگل هم گفت: اوه اوه پس بی خیال تو باید شد با این تیپ... سکوت کردم که هردو با تمسخر از کنارم رد شدند. می دانستم ظاهرم برایشان خنده دار است ولی اهمیتی نداشت. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 از رفتار مینو و سوگل ناراحت بودم. همان جا ایستاده بودم که دختری از بچه های دانشگاه به طرفم آمد، سلام کرد و گفت: - فاطمه هستم. - خوشبختم، رها علوی. - قدم بزنیم!؟ - شاید در آن لحظه فقط گذر زمان بود که حالم را عوض می کرد گفتم: خیلی هم عالی قدم بزنیم. نیم ساعتی را کنارم بود دختر زیبای محجوبی که سیاهی چادرش سفیدی رویش را جلوه داده بود. دختر خوش برخوردی که چون رفتار دوستانم را دیده بود. برای دلجویی نزدیکم شده بود. با همان لحن مهربانش گفت که برای نماز به مسجد دانشگاه می رود من هم با رویی باز همراهش شدم. شاید کنارش بودن بهتر از تنهایی بود . شاید صحبت کردن باخدا برای این حال پریشان بهترین درمان بود. بچه هایی که قبلا من از نظرشان جلف ترین دانشجوی دانشگاه بودم و الان این رفتار و ظاهرم را می دیدن برایشان عجیب بود همین مسئله باعث میشد حرفهای نه چندان شیرینشان را خوب بشنوم. اما به قول ملوک باید بی تفاوت از کنارشان رد شد. در نمازخانه ی دانشگاه بودم که گوشی ام زنگ خورد نرگس بود سریع تماس را وصل کردم. - سلام نرگس خانم گل - سلام بر بانوی بی معرفت - شرمنده، حالا چرا بی معرفت ام تو نباید خودت بنده را برای امشب دعوت کنی؟؟ آرام پیش خودم گفتم: - مگر امشب چه خبر است! - نرگس با خنده گفت: رهاجان امشب ما منزل شما دعوتیم حالا خواستی شماهم بیا خوشحال می شویم دور هم باشیم. با خنده گفتم: - ممنون حتما خدمت میرسم... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 بعد از رسیدن به خانه، ملوک را دیدم که مشغول انجام کارهایش بود. سلام و خسته نباشیدی گفتم، ملوک جوابم را با محبت داد و گفت: برای شب مهمان داریم. خانواده ی بی بی را دعوت کردم اگر کاری داری انجام بده. - خانواده ی بی بی مگر چند نفراند !؟ - خب بی بی و نرگس شاید پسر بی بی هم بیاید. به اتاق ام رفتم. بهتر بود که کمی به ملوک کمک کنم ولی باید از اتاق خودم شروع می کردم مشغول تمیز کردن و جمع کردن وسایل ام بودم. که چشمم به چند عکس افتاد که در آتلیه با لباس شب گرفته بودم. بهتر بود آنها را از دیوار برمی داشتم. آخر خیلی مزخرف بودند با آن ژست های لوس و لباس های باز... به قول ملوک جای این عکس ها در صندوقچه هست نه بر روی دیوار و جلوی دید عموم. بالاخره کارهایم تمام شد. بیرون رفتم که ملوک لیست خریدی را به من داد تا کار خرید با من باشد. بعد از خوردن چند لقمه سریع لباس پوشیدم و به فروشگاه رفتم و خریدهارا تمام و کمال انجام دادم. نزدیک غروب بود که دیگر کاری نداشتم و همه چیز به لطف سلیقه ی ملوک آماده بود. دوش گرفتم، بلوز و سارافن زیباو پوشیده ای را انتخاب کردم تا جلوی عموی نرگس راحت باشم. داخل اتاق سرگرم کارهایم بودم که صدای زنگ در آمد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 در را که باز کردم بی بی را دیدم، مثل همیشه با رویی باز و لبخندی دلنشین، همراه نرگس به داخل آمدند. در را باز نگه داشته بودم که نرگس با خنده گفت: - ببند در را باد می آید. - دیگر کسی نیست؟ - نه دیگر... یک عموی تنبل داشتیم. چون درسهایش را نخوانده بود ما هم تنبیه اش کردیم ونیاوردیمش حالا نگران نباش من خودم یک لشکرام. ملوک با خوش آمدگویی به طرفشان آمد و گفت: - چرا؟.. پسرتان قابل ند
انستند؟ - نه عزیزم،چون جمع خانم ها بود گفت: بهترِ نیایم تا راحت باشید. دور هم نشسته بودیم. ملوک و بی بی گرم صحبت بودند من هم با نرگس به اتاق ام رفتیم. وارد اتاق که شدیم اولین چیزی که نظرش راجلب کرد عکس پدرم بود به طرف عکس رفت و گفت: حاج آقا را یادم آمد... تو مسجد همیشه نقل های درشتی را به بچه ها میداد. می دانی تو بچگی بابایت را توی دلم چی صدا می کردم؟ با شیطنت گفتم: - چشم ملوک روشن بابای ما تو دل شما چه اسمی داشت؟ - حاجی نقلی... تازه کلی بابایت را دوست داشتم. آخه هر موقع من را می دید برایم نقل سفارشی می آورد بین خودمان باشد حسمان دوطرفه بود... - به به نرگس خانم از بچگی دلربا بودی، رو نمی کردی؟ - بله دیگر... می بینی نصف مذکر های محله آواره اند نصف دیگرشان هم معلول شدند آثار عشق بنده است. من ناز می کنم آقایون ناز می کشند... ولی نمی دانم چرا زود منصرف می شوند... - احسنت به اعتماد به نفس بالایت 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 در را که باز کردم بی بی را دیدم، مثل همیشه با رویی باز و لبخندی دلنشین، همراه نرگس به داخل آمدند. در را باز نگه داشته بودم که نرگس با خنده گفت: - ببند در را باد می آید. - دیگر کسی نیست؟ - نه دیگر... یک عموی تنبل داشتیم. چون درسهایش را نخوانده بود ما هم تنبیه اش کردیم ونیاوردیمش حالا نگران نباش من خودم یک لشکرام. ملوک با خوش آمدگویی به طرفشان آمد و گفت: - چرا؟.. پسرتان قابل ندانستند؟ - نه عزیزم،چون جمع خانم ها بود گفت: بهترِ نیایم تا راحت باشید. دور هم نشسته بودیم. ملوک و بی بی گرم صحبت بودند من هم با نرگس به اتاق ام رفتیم. وارد اتاق که شدیم اولین چیزی که نظرش راجلب کرد عکس پدرم بود به طرف عکس رفت و گفت: حاج آقا را یادم آمد... تو مسجد همیشه نقل های درشتی را به بچه ها میداد. می دانی تو بچگی بابایت را توی دلم چی صدا می کردم؟ با شیطنت گفتم: - چشم ملوک روشن بابای ما تو دل شما چه اسمی داشت؟ - حاجی نقلی... تازه کلی بابایت را دوست داشتم. آخه هر موقع من را می دید برایم نقل سفارشی می آورد بین خودمان باشد حسمان دوطرفه بود... - به به نرگس خانم از بچگی دلربا بودی، رو نمی کردی؟ - بله دیگر... می بینی نصف مذکر های محله آواره اند نصف دیگرشان هم معلول شدند آثار عشق بنده است. من ناز می کنم آقایون ناز می کشند... ولی نمی دانم چرا زود منصرف می شوند... - احسنت به اعتماد به نفس بالایت 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 آن شب کلی با صحبت های نرگس حالم خوب شد. اصلا دوست داشتم این حال ناب را ذخیره کنم برای تمام عمر... قرار شد روزهایی را که می توانم به مسجد بروم تا از کارهای جهادی دخترها عقب نمانم. جالب اینجاست که ملوک چقدر استقبال کرد و خودش هم برای کارها پیش قدم شد. نمی دانستم روزی ملوک هم می تواند من را در کاری همراهی کند. آن شب بی بی از کاروان سفر مشهد صحبت کرد که تحت حمایت خیریه ی مسجد راه اندازی شده بود. ثبت نام برای عموم آزاد بود و دربین کاروانی ها خانواده های محروم هم به صورت هدیه دعوت می شدند. با ذوق به حرفهای بی بی در خصوص مشهد گوش می کردم. مسافرت زیاد رفته بودیم ولی چند سالی بود که به مشهد نرفته بودم. آخرین بار را با حاج بابایم همراه بودم. چقدر هم از آن سفر خاطره دارم... چقدر روزهای خوبی را پشت سر گذاشته بودم... احساس می کردم چقدر کم از وجود پدرم بهره گرفته ام ... کاش زمان به عقب برگردد و من برای ساعتی حاج بابایم را ببینم تا فقط از ته قلبم نگاهش کنم. شاید این نگاه بتواند دلتنگی و کمبودهای این روزهایم را جبران کند. نرگس آرام گفت: رها جان از صحن انقلاب برویم بهتراست یا اسماعیل طلا!؟... متعجب نگاهش کردم که با خنده گفت: جان خودم، جوری غرق صحبت های بی بی شدی من مطمئنَم که سویئت را گرفتی و راهی حرم شدی... برای همین گفتم از کدام صحن برویم بهتر است. بعد از زیارت هم بازار رضا را برای خرید انتخاب کردم نظر تو چیست؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 خندیدم و گفتم: - خرید باشد برای شب... من بعد از زیارت می خواهم بروم موزه ی حضرت... آخر حاج بابا از تک تک وسایل موزه برای من می گفت، تجدید خاطره هم بد نیست. نرگس باشیطنت گفت: - خاطره، تا خاطره داریم. خاطره ی حاج بابای شما روی قلب ما جادارد. اصلا کل سفر را با خاطرات تو پیش می بریم چه طوره؟ - عالیییییییی صدای ملوک آمد که با خوش رویی گفت: رها جان اگر تو هم بخواهی می توانی با کاروان بروی مشکلی نیست. نرگس مانند رادیویی که پارازیت می داد گفت: - کاش از خدا شاهزاده ا
ی با اسب سفید خواسته بودی... اگر می دانستم این قدر زود دعایت مستجاب می شود می گفتم برای من دعا کنی یکی از آن هزارنفری که برایشان ناز کردم و رفتند راه رفته را برگردند... به حرفهای نرگس می خندیدم و با ذوق رو کردم به ملوک و گفتم: - تنها بروم؟ شما و ماهان نمی آیید؟ - نه عزیزم ماهان کلاس دارد، من نمی توانم بیایم. نرگس پرید وسط صحبتمان و گفت: - نگران نباش من هستم... من کل خاورمیانه را تنهایی می روم وبرمی گردم. آرام جوری که متوجه شوم کنار گوشم زمزمه کرد - نرگسم نه چغندر! 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 امروز قرار بود به مسجد بروم تا در کارهای جهادی به بچه ها کمک کنم. عصر نزدیک ساعت سه بود که آماده شدم ، ملوک کلید ماشین را به طرفم گرفت تا برای رفت و آمد راحت باشم. موقع خداحافظی پاکت پولی را هم داد تا در کارهای خیر شریک باشد. مسجد خلوت بود. به ورودی خانم ها رسیدم. قسمت خانم ها کسی نبود ولی صدای خنده ی نرگس را از قسمت آقایون شنیدم آمدم پرده را کنار بزنم که یک جفت کفش واکس زده وتمیز مردانه را در جاکفشی دیدم و صدای مردی به گوشم رسید که با ملایمت و خواهش از نرگس می خواست آرام باشد و به قسمت خانم ها برود. برای من عجیب بود. آخر در قانون نرگس محرم و نامحرم جایگاه محکمی داشت. با اینکه کنجکاو بودم که پشت پرده را ببینم ولی به خودم اجازه ندادم به حریمشان ورود کنم. خودم را با کتاب ها سرگرم کردم تا نرگس آمد. - سلام رهاجان اینجایی؟ - سلام بله تازه رسیدم. بچه ها نمی آیند؟ نرگس که به طرف من می آمد گفت: الان دیگر کم کم پیدایشان می شود. امروز قرار هست بسته های معیشتی ده خانواده را تکمیل کنیم تا بعد از نماز برادرها به دستشان برسانند. چند باری خواستم در مورد مرد پشت پرده سئوال کنم ولی بازهم به خودم گفتم: - اگر دوست داشت که بدانم حتما می گفت، شاید من هنوز به این حد صمیمیت با نرگس نرسیدم که مسائل خصوصی زندگی اش را بدانم. بچه ها که آمدند. کار ما تا نزدیک اذان طول کشید بعد از پایان کار نرگس پرسید: - همسفر مشهد هستی یا نه؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 یاد مشهد لبخندی روی لبم انداخت و با ذوق گفتم: - آره حتما میام. نرگس با شیطنت گفت: - تو که اسم ننوشتی! حالا اگر جا باشد شاید کاروان پرشده! - جدی میگی؟ یعنی برای یک نفر هم جای خالی نیست؟ نرگس با خنده گفت: - حالا گریه نکن می رویم از حاج آقا می پرسیم، اگر قرار شده باشد تو را در چمدانم بگذارم می گذارم ولی بدون تو به مشهد نمیروم. باهم بیرون آمدیم یکی از بچه ها نرگس را صدا کرد. نرگس با دست اتاق آن طرف حیاط مسجد را نشانم داد و گفت: - اتاق حاج آقاست تو برو بپرس من الان می آیم. به طرف اتاق رفتم. از پنجره شیشه ای در، پسر جوانی را دیدم که پشت میز نشسته بود و در حال نوشتن هرچه نگاه کردم روحانی که نرگس می گفت راندیدم معطل ایستاده بودم که نرگس آمد. - چرا نرفتی داخل!؟ - حاج آقا نیستند یه آقا داخل بودند من نرفتم. - این موقع که باید مسجد باشد بیا ببینم. نرگس در زد وهمراه هم به داخل اتاق رفتیم. نرگس رو به پسر جوان کرد و گفت: سلام حاج آقا خسته نباشید برای ثبت نام مشهد آمدیم. پسر جوان که سرش پایین بود و احساس می کرد نرگس تنهاست گفت: - سلام بر شما تو چند بار اسم می نویسی دختر!؟ نرگس با خنده گفت: - دوستم می خواهد اسم بنویسد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 پسر جوان سرش را کمی بالا آورد، به محض دیدن من دوباره سرش را پایین انداخت. سلام کردم آرام جوابم را داد و گفت: - بفرمایید بنشینید تا من لیست مسافرها رابیاورم. ما روی صندلی نشستیم. که پسر جوان از پشت میز بلند شد و برای برداشتن چیزی به طرف کمد می رفت برای لحظه ای چشمم به کفش هایش افتاد. همان کفش هایی بودند که در جاکفشی مسجد دیدم واکس زده و تمیز ... نگاهم به حاج آقا افتاد بسیار خوش پوش و خوش چهره بود اگر نرگس نگفته بود فکر نمی کردم این پسر جوان روحانی باشد! ولی هنوز برایم سئوال بود. او که برای سلام کردن به من حتی درست نگاهم نکرد چه طور با نرگس راحت بود؟ دفتری را از کمد برداشت وپشت میزش نشست. نرگس سریع پرسید: - کاروان پرشده یا نه ؟ - نه هنوز برای زائر شدن جا هست. شما چند نفر هستید و به چه نامی ثبت کنم؟ من که تحت تاًثیر صدای فرد روبه رویم قرار گرفته بودم آرام گفتم: یک نفر هستم. هنوز حرفم تمام نشده بود که نرگس پرید وسط صحبتم و گفت: لشکر ما یک نفر است. حاج آقا جوری اسمش را بزن که کنار من باشد ما عقب اتوبوس نمی توانیم بنشینیم گفته باشم! حاج آقا گفت:چشم، به چه
نامی ثبت کنم؟ نرگس سریع گفت: -رها علوی... من هُل شده گفتم: - نه!... اسمم زهراست. ثبت کنید زهرا علوی... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 اسم زهرا هر دهانی را معطر می کند ذکر زهرا هر جهانی را منور می کند درسته... اسم دختر حاج آقا علوی زهرا بود. حاج آقا همیشه زهرابانو صدایش می کرد. عصرهایی که با پدرش کنار حوض مسجد با قایق های کاغذیش تنها بازی می کرد را خوب یادم هست. دردانه ی بابا، زهرای بابا، زهرابانوی من را حاج آقا همیشه بر لب داشت. حاج آقایی که به هیچ پسر بچه ای اجازه ی بازی با دخترش را نمیداد. با صدای نرگس که شبیه به داد بود به خودم آمدم. وااااای دختر تو اسم به این قشنگی داشتی پس چرا گفتی رها صدایت کنیم؟؟ چند سالی هست که دوستانم رها صدایم می کنند ولی اسم شناسنامه ام زهراست. نرگس با ذوق دستانش را به هم میزند و می گوید: - من عاشق اسم زهرا هستم. از حالا دیگر ما هم زهرا صدایت می کنیم. عموجان ثبت کردی به نام زهراعلوی!؟ - عمو.... حاج آقا عموی نرگس بود؟ پس برای همین با هم راحت صحبت می کردند؟ حاج آقا همان طورکه به لیست زیر دستش نگاه می کرد گفت: - بله ثبت شد ان شاالله تاریخ و ساعت حرکت کاروان را اطلاع می دهیم. تشکری کردیم و بیرون آمدیم. که نرگس گفت: - زهراجان... برای من جدید بود خیلی وقت بود کسی زهرا صدایم نکرده بود شاید بعد حاج بابا دیگر کم کم زهرا هم فراموش شده بود. با ذوق گفتم: -بله -هیچی گفتم تمرینی کرده باشم اسمت تو دستم بیاد... به این لوس بازی های با مزه ی نرگس خندیدم باهم برای نماز آماده شدیم . 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 بی بی گرم غذا درست کردن بود و اصلا متوجه من نشد کنارش رفتم و آرام سلامی کردم که بی بی جا خورد. - سید، مادر، چرا بی سر و صدا آمدی؟ فکر قلب من را نمی کنی؟ - من فدای ضربانش، ببخشید شما زیاد گرم کار بودید واگرنه من با صدا آمدم. - نرگس را نمیبینم؟ مشغول چه کاری شده پیدایش نیست؟ - به به سید خدا داری غیبت بنده ی خدا را می کنی؟ نمیگی خدا ناجور حالت را بگیرد؟ من، دختر مظلوم، همیشه در حال کار خیر هستم و بس... - ببخشید بنده ی خدا شمادرست میگید حرف شما همیشه صحیح بوده. - آفرین بر عموی گلم، حالا دلتنگم بودی صدایم کردی؟ - من باید خیلی بدبخت باشم که تو را برای رفع دلتنگی ام انتخاب کنم. - نرگس با حرص گفت: - بی بی جان حواست باشد وقتی رفتم مشهد و عمو جان در غم دوری ام سوخت ؛ از خاکسترش برای من عکس بگیر! سیدلبخندبه لب روبه نرگس گفت: - من در تعجب ام تو با این اعتماد به نفس بالایت چرا در زمینی، فضا کاری نداری؟؟ من خودم همه کاره ی کاروانم، من نباشم اتوبوس حرکت نمی کند چی فکر کردی؟ - پس رسماًمسافرت نابودشد! بی بی جان همین جا به عمو بگو کاری به خرید کردن من نداشته باشد. بی بی سری برای نرگس تکان داد و رو کرد به سید و گفت: جدی میگی مادر راهی شدی؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 - بله فکر کنم آقا طلبیده... آخر مشکلی برای حاج آقا خسروی پیش آمده امروز تماس گرفتند که من جای ایشان همراه کاروان بروم. - عموجان به نظرم بهتر است مشکل حاج آقا خسروی را حل کنیم که ایشان خودشان به این سفر بیایند شما هم به دردسر نیوفتید و تا ما برمیگردیم درسهای حوزه را خوب بخوانید که عالی هستید عالی تر شوید. بی بی جان چرا این شکلی نگاه می کنی؟ این عمو همیشه درس دارد. کمک به مسلمان هم ثواب دارد. من هم در طول سفر خرید دارم. این هارا که کنار هم بگذاریم نتیجه میشود: آقای خسروی... - عجب دختری تربیت کردی بی بی جان رسماًاعلام می کند که من مزاحم سفرشان هستم. داشتیم نرگس خانم؟ - عمو جان چرا ناراحت میشوی من برای خودت گفتم من جای شما در حرم نماز می خوانم زحمت کاروان گردنت نباشد که بهتر است. - لازم نکرده من خودم باید بیایم که حواسم به همه چیز باشه مخصوصاً خریدها... راستی با خانم علوی هم تماس بگیر بگو دو روز دیگر از مسجد ؛ کاروان حرکت می کند. این را گفتم و به اتاقم رفتم ولی صدای نرگس می آمد که می گفت: - بی بی جان ببین از همین اول تمام کارهایش را من باید انجام بدهم من نمی دانم چرا عموجان احساس می کند وجودش در کاروان مفید است. - با صدای بلند گفتم: شنیدم چی گفتی... حالا وقتی آخر اتوبوس نشستی مفید بودن وجودم را کامل درک می کنی. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 امروز نرگس خبر داده بود تاریخ حرکت دو روز دیگر است شروع به جمع کردن وسایلم کردم
. ملوک هم لیستی نوشته بود که با خودم ببرم. توصیه های مادرانه ملوک هم خالی از لطف نبود. جوری که به این حرف ها با تمام وجود گوش می کردم. روز حرکت رسید. همه ی کارهایم راچک کرده بودم و با توصیه ی نرگس ؛ که گفته بود نیم ساعتی زودتر باید در مسجد باشیم شروع به آماده شدن کردم. مانتوی بنفشم را با روسری صورتی کم رنگی ست کردم. همراه ملوک و ماهان راهی مسجد شدیم. اتوبوس و ماشین های شخصی زیادی اطراف مسجد جمع شده بودند. چمدان به دست به طرف ورودی حرکت کردیم به محض رسیدن ؛ نرگس وبی بی را دیدم. بعد از سلام و احوال پرسی نرگس چمدانم را داد تا در صندوق بگذارند فقط یک کیف دستی که برای خوراکی ها ی بین راه بود، را برداشتم. بی بی و ملوک پشت سر هم توصیه می کردند که نرگس روبه بی بی گفت: - بی بی جان خیالت راحت مگر بار اولم هست تنهایی سفر میروم چقدر نگرانی... - نرگس جان شما حواستان به رها هم باشد. - رها،نمیشناسم! ولی زهراخانم علوی، روی چشم ما جای دارد. خودم مثل شیر مراقبش هستم. ملوک با لبخندی برلب گفت: درسته من هم با اسم زهرا حس بهتری دارم... دخترم نظر خودت چیست؟ سرم را پایین انداختم و چیزی که در دلم بود را به زیان آوردم. - وقتی کسی من را زهرا صدا می زند یاد حاج بابایم می افتم و این را خیلی دوست دارم . - نرگس مهلت صحبت به کسی نداد و گفت: - پس از امروز دیگر همه زهرا صدایت می زنند. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالار: 🔺میگوید : خانم معتمد آریا و چند ده بازیگر و خواننده دیگر را آورده اند کارت بازرگانی برایشان صادر کرده اند! بعد میگوید: یکی از همین هنرمندها که آورده‌اند دیپلم هم نداشته و برایش مدرک معادل گرفته اند تا بتواند عضو شود مجید رضا حریری سپس اینگونه ادامه میدهد: مگر من با این صدای انکرالاصواتم میتوانم بروم در خانه موسیقی عضو شوم؟ پس اینها چه طور می آیند اینجا مجوز برایشان صادر میشود؟ لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🛑 وزیر ورزش به هوش آمد 🔹حمید سجادی که پس از سانحه بالگرد در بافت کرمان در خواب مصنوعی به سر می‌برد، حالا با بهبودی شرایطش به هوش آمده و از سطح هوشیاری خوبی برخوردار است. لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆 فیلم مخفیانه از زن گدای برلیانس سوار دکتر علیرضا‌ نبی کارآفرین برتر سال‌های اخیر میگفت: گداهای ترمینال جنوب «ساعتی‌ ۷۰۰ هزار تومان» ایستاده و «ساعتی ۳۰۰ هزار‌ تومان» نشسته درآمد دارن میگفت واسه کارآفرینی مردم اون منطقه یه کارگاه همونجا تاسیس کردم، ۶ ماه دنبال کارگر میگشتم و آخرش پیدا نکردم بعد از کلی تحقیق فهمیدم اینجا(هرندی-ترمینال‌جنوب) شغلی هست که درآمدش میلیاردیه یعنی همون گدایی… لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷 امام صادق (علیه‌السلام) : ✍ در سالی سرد و پر از زلزله که شرق و غرب زمین در اختلاف باشند منتظر فرج باشید! 📚( یوم‌الخلاص‌ ، ص‌543) 📚( بیان‌ الائمه‌(علیهم السلام) ، ج‌2 ، ص‌431)
1_2529984332.mp3
7.59M
۱ میدونی چندماهه منتظرم بیای روبروم بشینی یه دل سیر،باهام حرف بزنی؟ شعبان که میشه؛ چشم انتظاری منم بیشتر میشه آخه شعبان،ماه آشتی کنونه! بنده ی من؛میای آشتی؟ 🎤 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃
     👇تقویم نجومی اسلامی دوشنبه👇               ✴️دوشنبه 👈8 اسفند / حوت 1401 👈6 شعبان 1444👈27 فوریه 2023 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ امور دینی و اسلامی. ❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است: ✅اقدامات قضایی. ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅شکار و صید و دام گذاری. ✅درختکاری. ✅صلح دادن و صلح کردن. ✅قرض و وام دادن و گرفتن. ✅و دیدار با روسا و مسئولین خوب است. 🚘سفر: مسافرت مکروه و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد. 🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریضیش شروع شود). 👶 مناسب زایمان و نوزاد خوب تربیت خواهد شد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج جوزا و از نظر نجومی  مناسب برای امور زیر است: ✳️لباس نو پوشیدن. ✳️ارسال کالاهای تجاری. ✳️خرید کردن و خرید رفتن. ✳️معامله ملک و زمین. ✳️سند زدن و قباله و قولنامه نوشتن. ✳️مشارکت و امور شراکتی. ✳️و شروع به تحصیل و آموزش نیک است. 🔵کتابت ادعیه و امور حرز و نماز خوب است. 👩‍❤️‍👨 مباشرت و مجامعت: مباشرت امشب،(شب سه شنبه)، فرزند چنین شبی دهانی خوشبو دارد و بسیار مهربان و نرم دل است. 💇‍♂ اصلاح سر و صورت: طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث بلای ناگهانی می شود. 🔴 حجامت: یا در این روز از ماه قمری ، باعث رعشه در اعضا می شود. 🔵ناخن گرفتن: دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد. 👕دوخت و دوز لباس: دوشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود. ✴️️ استخاره: وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن). ❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات  ۱۰۰ مرتبه. ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد. 💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 😴😴 تعبیر خواب: تعبیر خوابی که شب " سه شنبه " دیده شود طبق ایه ی 7 سوره مبارکه "اعراف" است. و الوزن یومئذ الحق فمن ثقلت موازینه.... و از معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده انجام کاری از کارهای خود را به افرادی واگذارد برخی در انجام آن تلاش کنند و باعث مقام آنها شود و برخی کوتاهی کنند و از چشم وی بیفتند ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 🌸زندگیتون مهدوی🌸 📚 منبع مطالب ما. تقویم همسران:نوشته ی حبیب الله تقیان لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸