eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.9هزار دنبال‌کننده
40.8هزار عکس
49.4هزار ویدیو
55 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه و نظرات مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784
مشاهده در ایتا
دانلود
1.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشحالی یعنی روزه اولی باشی، عاشق علی باشی...
4.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴‌ تذکر به رعایت حجاب در ورودی باغ ارم شیراز 🔹‌ حرکت بسیار جالب وعالی بود اما ای کاش در همه ی مکانها چنین تمهیداتی اندیشیده میشد.
21.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نیکونام‌های پرورگار» منتشر شد/ «اسماالحسنی» را به فارسی بشنوید+نماهنگ
@Maddahionlin1_1212200011.mp3
زمان: حجم: 3.44M
♨️یک الحمدالله 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام
11.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴  نامه خصوصی به آقا 🔹‌ نامه و هدیه عطیه عزیزی به حضرت آقا که آقای ابوالقاسمی قول رساندن آن به آقا را دادند ┄┅═══❉☀️❉═══┅┄ 🌤«اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج»🌤
7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺تصاویری از آتش‌سوزی و مهار آتش در شرکت بوتان در اهواز لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
3.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺️حمله ارتش صهیونیستی به معتکفان فلسطینی در مسجدالاقصی 🔹️نظامیان رژیم صهیونیستی به بهانه های واهی به مسجدالاقصی حمله کرده و چندین فلسطینی معتکف و درحال نیایش در ماه مبارک رمضان را بازداشت کردند. 🔹️این افراد به بهانه احتمال وقوع نافرمانی مدنی، بصورت غیرقانونی توسط نظامیان صهیونیستی بازداشت شدند. لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
10.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 همگرایی دمشق و ریاض، استقبال دوستان و نگرانی دشمنان لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
آقای کنعانی دم شما گرم خوب مینوازی👏 لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت66 نمی‌دانم در نگاهش چه داشت که از فاصله‌ی دور هم میخکوبم می‌کرد. مگر در دریچه‌ی چشم‌هایش چه بود که می‌توانست مرا چنین زیرورو کند. چه نیرویی درمردمک چشمهایش نهفته بود که درست قلبم را نشانه می‌رفت، انگار قلبم به اختیار نگاه او تپش می‌گرفت. قبل از این که در قاب پنجره ببینمش فراموش کرده بودم که قلبی در سینه دارم ولی حالا چنان پرقدرت به حرکت درآمده که گویی بودنش را برای همیشه می‌خواهد در ذهنم حک کند. کاش جلوی پنجره نمی‌آمد. نفسم را به زور به بیرون پرت کردم. امیرزاده بدون این نگاه از من بردارد گوشی را به دهانش چسباند و گفت: –دعا کنید زودتر خوب بشم بازم بیام کافی شاپ، دلم برای...سرفه دوباره حرفش را بلعید... سرفه‌هایش آنقدر خش دار بود که دستپاچه‌ام‌کرد. –با اجازتون من قطع کنم تا شما برید استراحت کنید. اینجوری حالتون بدتر میشه. چشمش به نادیا که کمی آنطرف تر سرش در تبلتش بود افتاد. به زور سرفه‌اش را مهار کرد و پرسید. –تنها نیستید؟ –نه، با خواهرم امدم. سرش را به علامت تایید تکان داد. –چه کار خوبی کردید. همش نگران بودم ... اینبار سرفه جوری حمله ور شد که انگار قصد جانش را کرده بود. همانطور که نگاهش می‌کردم از قسمت پیاده رو کوچه به طرف ماشین رو رفتم و گفتم:، –شما حالتون خوب نیست لطفا برید داخل، آنقدر نگرانی در صدایم بود که نادیا سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. بعد مسیر نگاهم را دنبال کرد و با دیدن امیرزاده تعجب کرد. با خودم گفتم اگر من بروم امیرزاده هم زودتر به اتاقش میرود. فوری گفتم: –با اجازتون من دیگه میرم خداحافظ. بعد گوشی را قطع کردم. با همان حالت سرفه دستی برایم تکان داد و پتو را محکم‌تر دور خودش پیچید و رفت. با این که رفته بود ولی هنوز صدای سرفه‌هایش می‌آمد. بغض ورم کرده در گلویم را قورت دادم و برایش دعا کردم. نادیا گفت: –بیچاره چقدر حالش بد بودا یه وقت نمیره... با شنیدن این حرفش آنقدر اضطراب گرفتم که حواسم پرت شد و چیزی نمانده بود که به یک ماشین دویست و ششی که دقیقا جلوی پایم ترمز کرد برخورد کنم. هینی کشیدم و به عقب پریدم. نادیا فریاد زد: –چی شد؟ بعد به طرفم دوید. من با بهت به راننده ماشین زل زده بودم. نادیا نگاهی به پایم انداخت. –خوبی تلما؟ نگاه از راننده گرفتم. –آره بابا چیزی نشد. نادیا لگدی به چرخ ماشین زد و رو به خانمی که از ماشین پیاده میشد گفت: –حواستون کجاست خانم؟ خانم چادرش را زیر بغلش جمع کرد و نگاهی به پایم انداخت و گفت: –خانم شما چراخیابون رو نگاه نمی‌کنید؟ از این که طلبکار بود با عصبانیت نگاهش کردم. ولی وقتی صورت زیبایش را دیدم عصبانیتم به تعجب تبدیل شد. آرایشی نداشت ولی پوستش آنقدر صاف و روشن بود که در قاب روسری و چادر مشگی‌اش حسابی به چشم می‌آمد. صورت گرد و چشم‌های توسی با مژه و ابروهای مشگی‌اش باعث شد که به سختی نگاهم را از او بگیرم و به پسر جوانی که در خانه‌ی امیرزاده را باز کرده بود و به طرفم می‌آمد بدهم. فکر کنم پسر همسایه بود و برای بردن کپسول آمده بود. به کنار ما که رسید سلام کرد و بعد رو به من پرسید: –خانم حصری شما هستید؟ –بله. دستش را روی سینه‌اش گذاشت و گفت: –علی آقا گفتن ازتون خیلی تشکر کنم. چرا خودتون رو به زحمت انداختین، من میومدم میاوردم. کیفم را روی دوشم جابه جا کردم. –زحمتی نبود. آخه باید خودم می‌رفتم می‌گرفتم. نمیشد کس دیگه بره. فقط شما زودتر بهشون برسونید حالشون اصلا خوب نیست. –بله، حتما، شما چند لحظه اینجا صبر کنید من الان برمی‌گردم علی آقا گفتن شما رو برسونم. لیلا فتحی پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت66 نمی‌دانم در نگاهش چه داشت که از فاصله‌ی دور هم میخکوبم می‌کرد. مگر در دریچه‌ی چشم‌هایش چه بود که می‌توانست مرا چنین زیرورو کند. چه نیرویی درمردمک چشمهایش نهفته بود که درست قلبم را نشانه می‌رفت، انگار قلبم به اختیار نگاه او تپش می‌گرفت. قبل از این که در قاب پنجره ببینمش فراموش کرده بودم که قلبی در سینه دارم ولی حالا چنان پرقدرت به حرکت درآمده که گویی بودنش را برای همیشه می‌خواهد در ذهنم حک کند. کاش جلوی پنجره نمی‌آمد. نفسم را به زور به بیرون پرت کردم. امیرزاده بدون این نگاه از من بردارد گوشی را به دهانش چسباند و گفت: –دعا کنید زودتر خوب بشم بازم بیام کافی شاپ، دلم برای...سرفه دوباره حرفش را بلعید... سرفه‌هایش آنقدر خش دار بود که دستپاچه‌ام‌کرد. –با اجازتون من قطع کنم تا شما برید استراحت کنید. اینجوری حالتون بدتر میشه. چشمش به نادیا که کمی آنطرف تر سرش در تبلتش بود افتاد. به زور سرفه‌اش را مهار کرد و پرسید. –تنها نیستید؟ –نه، با خواهرم امدم. سرش را به علامت تایید تکان داد. –چه کار خوبی کردید. همش نگران بودم ... اینبار سرفه جوری حمله ور شد که انگار قصد جانش را کرده بود. همانطور که نگاهش می‌کردم از قسمت پیاده رو کوچ
چطور تو نمیشناسیش؟ حیران و سرگردان زل زدم به صورت آن خانم، حرفی برای گفتن نداشتم. دنیا برایم سکوت شده بود. ان خانم دستش را بر روی کمرم گذاشت و به طرف درب دیگر ماشین هدایتم کرد. حتماحرفهایی میزد ولی گوشهای من چیزی نمی‌شنید. نگاهم به نادیا افتاد که معطل مانده بود و مرا نگاه می‌کرد. احساس کردم فشارم افتاده، در پاهایم گز گز حس می‌کردم. ناچار شدم روی صندلی ماشین بنشینم تا بتوانم بر خودم مسلط شوم. دیدم که نادیا در صندلی عقب سوار شد ولی نمی‌دانم چرا صدای باز و بسته شدن در ماشین را نشنیدم. نادیا از صندلی عقب ثقلمه‌ای به پهلویم زد و این کار را چند بار تکرار کرد. آخرین بار شنیدم که زیر گوشم گفت: –نمیشنوی؟ به عقب برگشتم و با چشمهای از حدقه درآمده‌ی نادیا روبرو شدم. پچ پچ کنان گفت: –تو خوبی؟ با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم و نفس عمیقی کشیدم. تازه صدای رادیو را می‌شنیدم. کسی حرفی نمیزد. بعد از چند دقیقه آن خانم رادیو را خاموش کرد و پرسید: –شما با هم خواهرید؟ من حرفی نزدم. نادیا جواب داد. –بله خواهریم. –چه جالب! ولی اصلا به هم شبیه نیستین. پرسیدم: –ببخشید شما میدونید نزدیکترین ایستگاه متروی اینجا کجاست؟ –بله، مگه میشه ندونم. یه دویست سیصدمتر جلوتره. –پس بی‌زحمت ما رو همونجا پیاده کنید. سرعتش را بیشتر کرد و گفت: –نه بابا، می‌رسونمتون، تو راه باهم بیشتر آشنا میشیم و یه کم اختلاط می‌کنیم. جدی گفتم: –ممنون. من نیازی نمی‌بینم با شما اختلاط کنم. با تعجب نگاهم کرد. از دور نشان زرد مترو را دیدم. –همینجا پیاده میشیم. احساس کردم قصد ترمز کردن ندارد. چون تغییری در سرعتش نداد. صدایم بلندتر شد، صدایی که بغض‌آلود بود. –نگه دارید. فوری پایش را روی ترمز گذاشت و بعد به من زل زد. ولی من نگاهش نکردم. نمی‌خواستم با دیدنش این همه زیباییش را با خودم مقایسه کنم. لیلا فتحی پور 🌸🌸🌸🌸🌸
ه به طرف ماشین رو رفتم و گفتم:، –شما حالتون خوب نیست لطفا برید داخل، آنقدر نگرانی در صدایم بود که نادیا سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. بعد مسیر نگاهم را دنبال کرد و با دیدن امیرزاده تعجب کرد. با خودم گفتم اگر من بروم امیرزاده هم زودتر به اتاقش میرود. فوری گفتم: –با اجازتون من دیگه میرم خداحافظ. بعد گوشی را قطع کردم. با همان حالت سرفه دستی برایم تکان داد و پتو را محکم‌تر دور خودش پیچید و رفت. با این که رفته بود ولی هنوز صدای سرفه‌هایش می‌آمد. بغض ورم کرده در گلویم را قورت دادم و برایش دعا کردم. نادیا گفت: –بیچاره چقدر حالش بد بودا یه وقت نمیره... با شنیدن این حرفش آنقدر اضطراب گرفتم که حواسم پرت شد و چیزی نمانده بود که به یک ماشین دویست و ششی که دقیقا جلوی پایم ترمز کرد برخورد کنم. هینی کشیدم و به عقب پریدم. نادیا فریاد زد: –چی شد؟ بعد به طرفم دوید. من با بهت به راننده ماشین زل زده بودم. نادیا نگاهی به پایم انداخت. –خوبی تلما؟ نگاه از راننده گرفتم. –آره بابا چیزی نشد. نادیا لگدی به چرخ ماشین زد و رو به خانمی که از ماشین پیاده میشد گفت: –حواستون کجاست خانم؟ خانم چادرش را زیر بغلش جمع کرد و نگاهی به پایم انداخت و گفت: –خانم شما چراخیابون رو نگاه نمی‌کنید؟ از این که طلبکار بود با عصبانیت نگاهش کردم. ولی وقتی صورت زیبایش را دیدم عصبانیتم به تعجب تبدیل شد. آرایشی نداشت ولی پوستش آنقدر صاف و روشن بود که در قاب روسری و چادر مشگی‌اش حسابی به چشم می‌آمد. صورت گرد و چشم‌های توسی با مژه و ابروهای مشگی‌اش باعث شد که به سختی نگاهم را از او بگیرم و به پسر جوانی که در خانه‌ی امیرزاده را باز کرده بود و به طرفم می‌آمد بدهم. فکر کنم پسر همسایه بود و برای بردن کپسول آمده بود. به کنار ما که رسید سلام کرد و بعد رو به من پرسید: –خانم حصری شما هستید؟ –بله. دستش را روی سینه‌اش گذاشت و گفت: –علی آقا گفتن ازتون خیلی تشکر کنم. چرا خودتون رو به زحمت انداختین، من میومدم میاوردم. کیفم را روی دوشم جابه جا کردم. –زحمتی نبود. آخه باید خودم می‌رفتم می‌گرفتم. نمیشد کس دیگه بره. فقط شما زودتر بهشون برسونید حالشون اصلا خوب نیست. –بله، حتما، شما چند لحظه اینجا صبر کنید من الان برمی‌گردم علی آقا گفتن شما رو برسونم. لیلا فتحی پور 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت67 زمانی که ما حرف می‌زدیم آن خانم به طرف در خانه‌ی امیرزاده رفت و دقیقا زنگ طبقه‌ی خانه‌ی آقای امیرزاده را فشار داد. گفتم: –نه ممنون، ما خودمون میریم. تا خواست دوباره اصرار کند. دستم را به طرف در خانه دراز کردم. –خواهش می‌کنم شما زودتر برید به آقای امیرزاده برسید. سرش را کج کرد و گفت: –چشم. رفت و کپسول را برداشت و روبه خانم چادری حرفی زد. معلوم بود با هم آشنا هستند. با خودم فکر کردم شاید خواهر امیرزاده است. ایستادن آنجا دیگر درست نبود وگرنه خیلی دلم می‌خواست که بفهمم او کیست. خیلی با تعجب به کپسول اکسیژن نگاه می‌کرد، انگار از چیزی خبر نداشت. نادیا کنار گوشم گفت: –تلما، این خانمه چه خوشگل بود، قیافش شبیهه ساچی نبود؟ دستش را گرفتم و به طرف خانه را افتادیم. –ساچی انگشت کوچیکه اینم نمیشه، این الان چادر سرشه، ببین بی‌حجابیش چی میشه. پشت چشمی نازک کرد و پرسید: –حالا کی بود؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –چه میدونم، لابد فک و فامیل همین آقای امیرزادس. اصلا به ما چه. –میگم حالا با چی میریم خونه؟ –بامترو. –پس کرونا چی میشه؟ بعدشم مگه متروی اینجا رو میشناسی؟ –وقتی پول تاکسی نداریم چاره‌ای نداریم با کرونا مبارزه کنیم، یه کم بریم جلوتر از یکی بپرسم ایستگاه مترو کجاست. –اینجا که پرنده پر نمیزنه. نگاهی به اطراف انداختم. –حالا به خیابون اصلی برسیم. به سر کوچه که رسیدیم همان ماشین دویست و شش نقره‌ایی رنگ دوباره جلوی پایمان ترمز زد. من و نادیا هر دو چشمهایمان گرد شد. همان خانم چادری بود. ماسکش را پایین کشید و گفت: –سلام مجدد خانما. لطفا بفرمایید بالا، من امدم شما رو برسونم. نادیا زیر گوشم زمزمه کرد. –آخ جون از مترو راحت شدیم. لبخند زورکی زدم و رو به خانم گفتم: –خیلی ممنون، خودمون میریم. از ماشین پیاده شد و گفت: –مگه من میزارم. امروز من شما رو ترسوندم باید جبران کنم. بعد در ماشین را باز کرد و گفت: –بفرمایید. من و نادیا با شک و تردید به یکدیگر نگاه کردیم. با خودم گفتم، پس چرا به خانه‌شان نرفت و برگشت، حتما امیرزاده از او خواسته که ما را برساند. خندید. –نترسید بابا، نمیدوزدمتون. نادیا بلاتکلیف مرا نگاه کرد. من هم دوباره تعارفش را رد کردم. که گفت: –ای بابا، من غریبه نیستم همسر علی آقا هستم. لیلا فتحی پور 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت68 با چشم‌های گرد شده پرسیدم. –شما همسر آقای امیرزاده هستید؟ – بله دیگه، منظورم همین علی امیرزاده هست که الان کرونا گرفته. نادیا زیرگوشم گفت: –عه تلما