" سلام علیکم و رحمه الله...؛"
"یا ذالجلال و الاکرام"
روزتان بخیر و شادی و وجودتان لبریز از نشاط و شعف...؛
الهی لحظه به لحظه زندگیتان علوی و نگاهتان مملو از عشق و عاطفه و قلبتان رئوف و اراده تان به صلابت و سختی فولاد و خیر و برکت و رزق حلال در تقدیرتان کثیر و فراوان باشد...؛
🌼❤️ الهی آمین❤️🌼
🆔@ashaganvalayat
5.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔳 #ملودی
🔻 #سرود_میلاد_امام_رضا_ع
📜 گل و شیرینی بیاریدشاه ایران اومده
#کرمانشاه،سالن انتظار
#خرداد۱۴۰۲
🎤مداح..حاج آرمین غلامی(مجنون)
🔹 جدیدترین مولودی ها 🔸
🆔@ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 #روزشمار | ۷ خردادماه ۱۴۰۲
💫 #رهبر_معظم_انقلاب:
در این #جنگ_نرم، شما جوان های #دانشجو، افسران #جوان این جبهه اید.
🗓 ۱۳۸۸/۰۶/۰۸
#تقویم۱۴۰۲
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت343
از پلهها که بالا رفتیم کسی جز مامان و بابا در حیاط نبودند.
علی با تعجب پرسید:
–کجا رفتن؟!
پدر به بیرون اشاره کرد.
–تشریف بردن. بعد با جدیت رو به علی گفت:
–به شما هم می گم علی آقا، حرف ما همونه که گفتیم. اگر قبول میکنید بسمالله، اگرم نه، که ما رو به خیر و شما رو به سلامت.
علی حیران به من نگاه کرد و رو به مادر پرسید:
–مگه چی شده؟!
مادر با اخم گفت:
–هیچی، مثل این که مادر شما فکر می کنن ما دخترمون رو از سر راه آوردیم که هی می گن ما آبرو داریم، ما جواب فامیل رو چی بدیم.
مگه ما از زیر بوته عمل اومدیم؟ ما هم مثل شما، برامون سخته ولی تو این شرایط چاره چیه؟ فامیل به ما هم حرف خواهند زد ولی آینده و سلامتی بچه مون برامون ارزشش بیشتره.
من نمیتونم به خاطر آبروی شما با جون بچه م بازی کنم.
همون موقع که مادرت گفت اون دختره خودش رو کشته از این وصلت پشیمون شدم ولی چون پدر تلما حرف زده بود نخواستم رو حرفش چیزی بگم. علی آقا مادرتون اصلا شرایط رو در نظر نمیگیرن.
برید خدا رو شکر کنید که...
علی دیگر نگذاشت مادر ادامه دهد.
–این حرفا چیه؟ مگه تو زیرزمین زندگی کردن آبروی آدم می ره؟ شما به ما محبت کردید. خیلی ممنون. از دست مادرم ناراحت نشید من باهاش صحبت میکنم حل می شه.
بعد رو به پدر ادامه داد:
–از همین فردا هم اگه اجازه بدید می خوام کارگر بیارم اینجا رو یه کم نو نوار کنم.
پدر با لحن آرام تری گفت:
–من خودم هم واسه رنگ دیواراش فکرایی کردم.
علی دستش را روی سینهاش گذاشت.
–خیلی ممنون. خودم همه رو انجام می دم. شما همین که اجازه دادید به من لطف کردید. من کاملا درکتون میکنم و بهتون حق میدم.
فقط اگر اجازه بدید من توی روزای آینده برای خرید بعضی چیزا مثل سرامیک و اینجور چیزا بیام دنبال تلما که با هم انتخاب...
مادر حرفش را برید.
–نه تلما نمیتونه از خونه بره بیرون.
پدر عتاب آلود به مادر نگاه کرد.
–تنها که نیست، با شوهرش می ره.
مادر من و منی کرد و به پدر گفت:
–با خودمون بیرون بره بهتره آقا.
پدر دیگر چیزی نگفت.
علی رو به مادر گفت:
–اگر نگرانش هستید خب شما هم با ما بیاید اشکالی نداره.
مادر سرش را تکان داد. راضی به نظر میرسید.
شب مدام از این پهلو به آن پهلو می شدم، فکر و خیال خواب را از چشمهایم ربوده بود.
نادیا کلافه گفت:
–چقدر وول میخوری، دیگه چته؟ حالا که همه چی رو به راه شده، مامان اینا هم موافقت کردن پس بگیر بخواب دیگه.
نفسم را با حسرت بیرون دادم.
–نمیدونم، احساس میکنم مثل یه زندونی شدم که حتی برای هوا خوری هم باید با یه نگهبان بیرون بره.
–تو این اوضاع تو به فکر هوا خوری هستی؟
به طرفش برگشتم.
–کدوم اوضاع؟
–اوضاع بدبخت شدن من.
اخم کردم.
–تو چرا بدبخت شدی؟!
–یعنی تو نمیدونی؟ مغازهی نازنینم رو اشغال کردی تازه می گی چرا؟
پوفی کردم.
–توام دلت خوشه ها، یه جوری می گی مغازه، اگه کسی ندونه فکر می کنه یه بوتیک دو دهنه داشتی که صبح تا شب پر از مشتری بوده، توهّم زدیا.
نادیا آهی کشید
–با محمد امین کلی براش نقشه کشیده بودیم
چشم هایم را در حدقه چرخاندم.
می خوای یه طرفش رو بدیم به شما توش جنس بفروشید؟
پشت چشمی نازک کرد.
–بالاخره که باید کار کنی؟ خودت می خوای چیکار کنی؟
نوچی کردم.
–وقتی برم سر خونه و زندگیم دیگه چرا باید کار کنم؟
–پس قسط وامی که گرفتی چی می شه؟ هزینههای...
حرفش را قطع کردم.
–علی آقا می ده دیگه.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت344
پوزخندی زد.
–به همین خیال باش، واسه چی اون باید بده؟
نگاهش کردم.
–چون زنشم.
لب هایش را روی هم فشار داد.
–خب چه ربطی داره؟ دوستم می گفت واسه خواهرش هر چی خواستگار میاد اول از شغلش میپرسن، وقتی میفهمن شاغل نیست کلا می رن و دیگه نمیان.
چشمهایم گرد شد.
–مگه می شه.
لب هایش را بیرون داد.
–منم اولش باور نکردم.
ولی اون می گفت این خواستگار آخریش گفته اشکال نداره که الان بیکاری خودم بعدا واست یه کار خوب پیدا میکنم.
خواهر دوستم گفته ولی من نمیخوام کار کنم.
پسره بهش بر خورده گفته شما شوهر نمیخوای حمال مفت می خوای. تو این گرونی من تنهایی چطوری هزینههای زندگی رو بدم.
از حرفش پقی زیر خنده زدم.
–واقعا این جوری گفته؟!
نادیا هم خندید.
–آره، بعدشم بلند شده رفته و دیگهام نیومده.
بلند شدم نشستم.
–خود پسره دنبال حمال می گرده، وظیفهی خودشه که شده دو شیفت کار کنه خانواده ش رو تامین کنه زن که وظیفهای نداره.
نادیا دست هایش را در هم گره زد.
–این حرفا الان جواب نمی ده تلما، الان خواهر دوستم مجبور شده دنبال کار بگرده، چون دوست داره زودتر ازدواج کنه. دوستم میگفت با مدرک کارشناسی می خواد بره تو یه آشپزخونه وردست آشپز بشه.
هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی
لبم را به دندان گرفتم.
–بیچاره. یعنی در حقیقت مجبوره حقوق داشته باشه تا بتونه ازدواج کنه، پسرا چرا این قدر تنبل شدن؟
–واسه همین می گم فکر نکنم علی آقا قسطات رو بده، همون که می خواد خرجت رو بده خودش هنره.
نوچی کردم.
–تو علی رو نمی شناسی. مگه اون مثل این بچه سوسولاس که به من بگه باید کار کنی. خدا رو شکر اون یه مرد واقعیه.
نادیا بی خیال گفت:
–شایدم الان اولشه و چون خیلی دوستت داره نمی خواد...
–نه، هلما میگفت با کار کردن اونم مخالف بوده ولی اون خودش خیلی دوست داشته که حتما کار کنه.
نادیا پوفی کرد.
–همونه که زندگیش رو از دست داده، آخه زنم این قدر بیعقل. حالا اگه یه شغل حساس و باکلاس مثل جراح، یا چشم پزشک و تو این مایهها داشت باز یه چیزی، حالا مثلا شغلش چی بوده؟
دراز کشیدم.
–چه میدونم. هر کس یه جوره دیگه، فکر کنم چون حوصله ش تو خونه سر می رفته دوست داشته یه جا مشغول باشه. شایدم نمیخواسته حرف شوهرش رو گوش بده.
آهی از ته دل کشید.
–اینا جای تو بودن چی کار میکردن. به هر کدوم از دوستام می گم خواهرم بورسیه شد بره اون ور درس بخونه و به خاطر شوهرش نرفت هیچکس باور نمیکنه، اونایی هم که باور می کنن می گن باید به عقل خواهرت شک کرد.
لبخند زدم
✍#لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت345
–می بینی؟ هر کس یه طرز فکری داره دیگه، نمی شه از کسی ایراد گرفت. یکی براش درس از همه چی مهمتره، یکی ازدواج و زندگی آینده ش در اولویته، یکی دیگه سرکار رفتن و دستش تو جیب خودش بودن براش از همه چی مهمتره، اون یکی فقط خورد و خوراک و رفاه براش مهمه، حالا چطوری بهش برسه چندان اهمیتی نداره. فقط باید برسه، هر کس با توجه به طرز فکر و نگرشش به زندگی راهش رو انتخاب می کنه.
هر وقت رسیدیم به ته خط، ته زندگی تازه هر کسی متوجه می شه که راهش درست بوده یا نادرست. البته بعضیا اون موقع هم نمی فهمن.
بالشتش را کمی جا به جا کرد.
–این حرفا واسه من مغازه نمی شه.
خندیدم.
–نگران جنسا نباش. بذار یه کم بگذره، اگر نیاز شد دوباره مثل قبل میبریم مغازه میفروشیم. البته به نظر من اصلا نیازی به این کارم نیست چون من که دیگه نیاز مالی ندارم، توام به اندازهی خودت تو همون فضای مجازی فروش داری دیگه، کافیه.
دوهفته گذشت و تقریبا اکثر کارها انجام شد. علی گاهی حتی شب ها کار میکرد که زودتر همه چیز آماده شود.
قرار شد آخر هفته بعد از عقد محضری در خانهی ما یک جشن کوچک و جمع و جوری بگیریم و بعد هم سر خانه و زندگیمان برویم.
من و علی دیگر محرم نبودیم.
برای همین هر دو برای مراسم آخر هفته لحظه شماری میکردیم.
سه روز بیشتر به آخر هفته نمانده بود. کنار جعبهی جوجهها نشسته و چشم به در دوخته بودم.
کمی از وسایل خانه را چیده بودیم و قرار بود علی برای دستشویی آینه بخرد و نصب کند.
نادیا از پلههای زیرزمین بالا آمد و نگاهش را بین من و در چرخاند.
–مامان می گه بیا پایین کمک کن پردهها رو بزنیم.
نگاهش کردم.
–من که گفتم لازم نیست، پنجره ها کوچیکن نور کم میاد، پرده بزنیم که اون یه ذره نور هم قطع بشه؟
کنارم نشست.
–منم بهش گفتم می گه خونهی عروس بدون پرده نمی شه. البته پردههاش توریه.
پشت چشمی نازک کردم.
–چطور خونهی عروس تو دخمه می شه ولی بدون پرده نمی شه؟
لبخند زد.
–چطوری دلت میاد به اون جا بگی دخمه؟ خیلی خوشگل شده که.
نگاهی به جوجهها انداختم.
–مادر علی گفت مرغدونیه.
–اون موقع گفت، الان ببینه حسابی غافلگیر میشه.
مامان گفت این جوجهها رو هم ببرم بالا پشت بوم بذارم. کارم سخت می شه ولی عوضش دیگه سرو صداشون اذیت نمی کنه.
نفسم را بیرون دادم.
– اصلا دلم نمیخواست این جوری بشه.
سرش را روی شانهام گذاشت.
–من که خیلی خوشحالم تو از این جا نرفتی. ان شاءالله اون هلما آزاد بشه شما از ترستون همیشه بمونید این جا.
ضربهای به پهلویش زدم.
–اِ... زبونت رو گاز بگیر، خدا نکنه. آخه اینم دعاست که تو می کنی؟!
–مگه به گفتن منه؟ چند روز پیش مگه نگفتی وکیلش گفته با سند می تونه موقت بیاد بیرون؟
–نمیدونم علی میگفت.
با صدای زنگ در نادیا از جایش پرید و به طرف داخل ساختمان دوید.
–فکر کنم همونیه که منتظرش بودی.
با عجله شالم را مرتب کردم و به طرف در دویدم.
با دیدن چهرهی درهم علی وا رفتم.
–چی شده؟
.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت346
سعی کرد عادی باشد.
–چیزی نیست. مگه نگفتم تو نیا جلو در، از همون خونه آیفن رو بزن؟
نگاهم را از چهرهاش گرفتم.
–آخه همین جا تو حیاط بودم.
زیر چشمی نگاهی به بیرون انداخت.