eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.8هزار دنبال‌کننده
35.4هزار عکس
41.3هزار ویدیو
36 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
16.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥وداع فلسطینیان با محمد التمیمی کودک 2 ساله فلسطینی که در شهرک نبی صالح در رام الله به ضرب گلوله نظامیان اشغالگر اسرائیلی به شهادت رسید. لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
گناه این کودک چیست؟؟؟ رژیم جعلی و صهیونیستی با به شهادت رساندن این طفل معصوم ها ، هر روز بیشتر از قبل در جهان منفور میشه،،، ان شاء الله به زودی از صفحه روزگار محو خواهد لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ماجرای فوت دختر آبدانانی 🔹رئیس دادگستری ایلام: منصوره سگوند، دانشجوی پیام‌نور آبدانان روز یک‌شنبه با تماس به دوست خود اعلام می‌کند که حالش خوب نیست. او به همراه همسر خود به خانه خانم سگوند می‌روند. 🔹دوست منصوره بعد از دریافت کلید از همسایه وارد خانه می‌شود و او را درحالی که روی زمین افتاده مشاهده کرده و با اورژانس تماس می‌گیرد. 🔹پس از بررسی اورژانس مشخص می‌شود علائم حیاتی در منصوره سگوند وجود ندارد. بیمارستان علت مرگ را ایست قلبی اعلام کرده. 🔹پیکر مرحوم سگوند برای تشخیص به پزشکی قانونی اعزام شد. براساس اعلام پزشکی قانونی هیچ‌گونه آثار و علائمی مبنی بر درگیری یا ضربه بر سر لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحبت‌های پدر و عموی منصوره سگوند درباره ماجرای فوت لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ «۱۴۰۰ سال ضعف رسانه ای» عملیات روانی دشمن را جدی بگیریم لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
11.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥واکنش‌های جالب مردم به ۳۴ ساله شدن رهبری رهبر انقلاب لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خورشید امروز با «فتاح» طلوع می‌کند برخی گمانه‌زنی‌ها حاکی از آن است که سپاه پاسداران امروز از یک موشک جدید هایپرسونیک با نام «فتاح» رونمایی خواهد کرد. لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍سرنوشت وحشتناک خانمی که ۲ سال تغییر قیافه میده و به عنوان مرد زندگی میکنه😱 🔸اقدام این خانم فمنیست برای اثبات اینه که مرد بودن آسونتر از زن بودنه. اما ... لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 | ۱۶ خردادماه ۱۴۰۲ 💫 : برای پیشرفت کشور واقعاً احتیاج داریم به اینکه مسئله‌ی علم و مسئله‌ی فنّاوری، بشود مسئله‌ی مطرح کشور. 🗓 ۱۳۹۵/۰۶/۳۰ 🆔 @ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت388 ماسکش را روی بینی‌اش جابه‌جا کرد. –ولش کن، الان شرایط تو طوری نیست که حال و حوصله‌ی شنیدن داشته باشی. بذار بعدا که ان شاءالله خوب شدی برات توضیح می دم. با اصرار گفتم: –می خوام همین الان بگی. آخه اگه ازشون مدرک و فیلم نداشته باشی، معلومه کسی حرفت رو قبول نمی کنه. نفسش را بیرون داد. –چندتایی فیلم دارم. ولی فعلا متن براشون می نویسم. اولش براشون چند تا متن گذاشتم و نوشتم؛ این راهیه که خود منم متوجه شده بودم اشتباهه و دوست نداشتم ادامه بدم ولی مثل کسی که یه راهی رو رفته و می خواد کم نیاره و تا آخرش بره شده بودم. نمی‌خواستم دیگران بهم بگن دیدی ما می‌گفتیم ولی تو گوش نمی‌کردی. خلاصه از این فکرای بچه‌گونه دیگه. شما این طور نباشید. چون این راه ته نداره، تهش پرتگاهه. چند نفری این حرفا رو لایک کردند ولی وقتی نوشتم که: من خودم اولش چادری بودم اینا باعث شدن از حجاب بدم بیاد اکثرا توهین نوشتن. برای تایید حرفش گفتم: –علی همیشه می گه پوشش باید توی فکر آدما باشه، فکر و اندیشه که درست باشه پوشش خود به خود میاد. احتمالا برای اونا هم اول افکار آدما مهم بوده. افکارت که تغییر کرده خودت خیلی راحت حجابت رو کنار گذاشتی. سرش را به علامت تایید تکان داد. –درسته، هر چی باهاشون بیشتر قاطی می شدم از خونواده م بیشتر دور می شدم. اون اوایل که سختم بود باهاشون ارتباط بگیرم، یعنی بعضی کاراشون برام قابل قبول نبود و گاهی حرفا و استدلالاشون رو نمی‌تونستم قبول کنم یا انجامشون بدم بهم گفتن اگه یه سگ بیاری و ازش نگهداری کنی حس بهتری پیدا می کنی، باهاش هر روز حرف بزن و خودت رو تخلیه کن، اولش حرفشون برام احمقانه اومد ولی بعد دیدم بی‌تاثیرم نیست. اونا می گفتن غروبا که یک ساعتی می بریش پارک که بچرخونیش حتما با پوشش چادر برو، اگرم خودت وقت نکردی بده مادرت یا یه آدم سن و سال دار ببردش بیرون. یه آدمی که چهره‌ی موجهی داشته باشه. منم کاری که گفتن رو انجام می دادم. پرسیدم: –خب این جوری حس بهتری پیدا کردی؟ سرش را کج کرد. –آره اون موقع داشتم، از این که بقیه با تعجب نگام می‌کردن لذت می بردم. ولی الان که بهش فکر می‌کنم حس بدی بهم دست می ده. اون روزا بیچاره مادرم رو خیلی اذیت کردم. آه کشیدم. –خدا مادرت رو بیامرزه، بنده ی خدا جوون بود. با بغض گفت: –آره، من اون روزا کلا مرگ رو فراموش کرده بودم. انگار یادم رفته بود آدما می میرن، یا فکر می‌کردم مرگ برای من یا مادرم نیست. ماها وقتی خیلی پیر شدیم می میریم. من قبل از مرگ مادرم بهش قول داده بودم که دیگه دنبال این چیزا نرم، با مِن و مِن دنباله‌ی حرفش را گرفت. –یعنی...توبه کرده بودم. با این حال مرگ مادرم باعث شد متلاشی بشم. سرم را به علامت تایید حرف هایش تکان دادم. –می فهمم خیلی سخته. واقعا آدم داغون می شه. نم اشکش را گرفت. –اهوم. درست مثل یه خونه‌ی کلنگی که خرابش می کنن و دوباره از نو می سازنش. رنج ویران شدن خیلی تلخ و سخت بود، ولی حالا که می خوام ساخته بشم در کنار رنجی که دارم خدا بهم امید داده. همین امید بهم قدرت می ده که بتونم تحمل کنم. اون موقع‌ها با تموم هیجانات اون گروه ها این قدر امید نداشتم. تنها چیزی که نمی شه باهاش کنار اومد دلتنگیه. نفسم را بیرون دادم. –درسته، اصلا نمی شه با دلتنگی کنار اومد. به روبرو خیره شد. –دلتنگی مثل یه منگنه روی قلبته که هر اتفاق خوبی هم که برات بیفته، بازم فشار اون، قلبت رو رها نمی کنه که بتونی شاد باشی. ماسک اکسیژن را روی صورتم گذاشتم. –اونا، منظورم استادت و بقیه افراد گروه چرا می‌خواستن که تو بازم باهاشون همکاری کنی؟ ساره می‌گفت اونا ازش می‌خواستن که هر کس باید با خودش دونفر رو وارد این گروه ها کنه. ماسک را روی صورتم فیکس کرد. –آره، اون موقع یه جوری رفتار می‌کردن که فکر می‌کردم نیتشون خیره، دارن به مردم کمک می کنن. ولی این اواخر فهمیدم اوضاع خیلی با اون چیزی که توی ظاهر نشون می دن فرق داره. سرش را نزدیک گوشم آورد و پچ پچ کرد: لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت389 –خب چون من دیگه از همه چیزشون خبر داشتم، نمی‌خواستن بر علیه اونا کار کنم. حتی گفتن می تونم جزء تیمشون باشم ولی بی طرف باشم و سکوت کنم. ولی وقتی فهمیدم اونا بهایی هستن و در باطن فکرای دیگه ای دارن و نقشه های عجیب غریبی واسه بقیه ریختن، نتونستم ساکت باشم. ابروهایم را به هم نزدیک کردم. –چه نقشه‌هایی؟! نوچی کرد؛ – آخه همه‌ی این کاراشون تبلیغ و جذب فرقه‌ی خودشونه. البته نه با اسم اصلی، چون ممکنه خیلی‌ها تا اسم فرقه شون رو بشنون پا پس بکشن. ولی بعد که حسابی نمک گیر شدن دروغاشون رو باور می کنن. اونا از همون اول یه جوری باهات حرف می زنن که فکر می کنی خیلی داره بهت ظلم می شه؛ توی خانواده، توی جامعه، بعد در حالی که به روبرو خیره شده بود زمزمه کرد:
–فقط باید دعای مادر پشت سرت باشه که بتونی خودت رو از منجلابشون نجات بدی. دستش را جلوی صورتش تکان داد. –ولش کن، الان وقت مناسبی نیست واسه بیشتر حرف زدن، فقط اینو بهت بگم که روزی هزار بار خدا رو شکر می‌کنم که تونستم از دستشون نجات پیدا کنم. با خودم می گم اصلا شاید کار خدا بوده من وارد این گروه ها بشم و از کارشون سر دربیارم تا بتونم دیگران رو آگاه کنم. اگر من نمی‌شناختم شون که الان نمی‌تونستم پته‌هاشون رو بریزم رو آب. چون خود منم بعد از دو سه سال تازه فهمیدم چی به چیه. اون قدر اینا زیر پوستی کار می کنن که تا باهاشون قاطی نشی متوجه‌ی هیچی نمی شی. سرزنش آمیز نگاهش کردم. –ولی چند سال از وقتت بیخودی هدر رفت. آهی کشید. –اهوم، همین طور خودم و خونواده م خیلی آسیب دیدیم. خود من آسیبای روحی و جسمی دیدم که برای جبرانش شاید باید سال ها تلاش کنم. با نگرانی نگاهش کردم. –می گم یه وقت بدتر از اینایی که می گی نشه، منظورم اینه بلایی چیزی سرت نیارن. شانه‌ای بالا انداخت. –دیگه می خوان چیکار کنن؟ توی صفحه‌ی مجازیم هر چی ازشون می دونستم گذاشتم حتی اسم و آدرس همه شون رو نوشتم که اگه بلایی سر من بیاد تقصیر ایناست. نوشتم به پلیس هم همه ی نشونه هاشون رو دادم. خندیدم. –واقعا؟! خندید. –آره بابا، منم کم بلا سرشون نیاوردم. نمی خوام بلایی که سر زندگی من اومده سر یه زندگی دیگه بیاد، اونا خیلی راحت می تونن عشقی که به زندگیت داری رو به نفرت تبدیل کنن و وقتی متوجه‌ی این موضوع می شی که همه چی تموم شده و زندگیت بر باد رفته. جملات آخرش را با بغض گفت بعد نگاهی به در اتاق انداخت. –من دیگه برم، توام استراحت کن. شیفتم تموم شده، می رم خونه که یه کم بخوابم دوباره بعد از ظهر میام. با تعجب پرسیدم: –از وقتی اومدی نخوابیدی؟! دوباره پچ پچ کرد. –اصلا وقت نمی شه. حالا باز خوبه من می خوام برم خونه یه دوشی بگیرم و یه استراحتی کنم. بیچاره این طلبه‌ها که داوطلبانه اومدن کمک، زن و بچه دارن، به خاطر این که خانواده هاشون مبتلا نشن نمی رن خونه و همین جا می خوابن. من روز اولمه تازه نفسم، اینا مدت زیادیه که این جان. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت390 لبم را گاز گرفتم. –بیچاره ها، خدا خیرشون بده، البته توام می ری بیرون کسی رو مبتلا نکنی، حواست باشه. دست هایش را از هم باز کرد. –کی رو مبتلا کنم؟ به جز خودم دیگه کسی تو خونه نیست. ماشینم دارم و نمی خوام با وسیله عمومی برم که. جایی هم واسه خریدی چیزی بخوام برم دوتا ماسک می زنم. بعد نگاهی به خانمی که تختش درست روبروی تخت من بود انداخت . –اون حالش خیلی بده، آی،سی،یو جا نیست وگرنه الان باید اون جا می بردیمش. موبایلش را از جیبش بیرون آورد رو به من گفت: –من گوشیم رو می ذارم زیر سرش که صوت قرآن براش پخش کنه، اگه کسی پرسید بگو که من گذاشتم البته به پرستارا می‌سپرم که دست نزنن. نگاه سوالی‌ام را به چشم‌هایش دادم. –برای چی؟ گوشیت لازمت می شه، اگه خاموش شد چی؟ –شارژش پره، می زنم رو تکرار که اگه تموم شد دوباره از اول بخونه. صداشم کم می کنم که بقیه اعتراض نکنن. موبایل را که زیر سر بیمار گذاشت به طرفم برگشت تا خداحافظی کند. با تردید پرسیدم: –اون می خواد بمیره؟ ماسکش را پایین کشید و لبخند زد. –دعا کن حالش خوب بشه، صدای قرآن باعث می شه اذیتش نکنن. –کیا؟! دستش را برای خداحافظی بالا آورد. –کلی گفتم. فکرم درگیر حرف های هلما بود. تقریبا در عرض دو سه سال همه چیزش را از دست داده بود. خستگی و ضعفی که داشتم باعث شد پلک‌هایم روی هم بیفتد. چند ساعتی از ظهر گذشته بود و چشمم به در بود. علی گفته بود که می خواهد برای دیدنم بیاید ولی خبری نبود. بر خلاف انتظارم به جای علی هلما وارد اتاق شد و به همه سلام کرد. نایلونی که در دستش بود را روی میز کناری‌ام گذاشت و حالم را پرسید و به همه‌ی بیماران سرکشی کرد. بعد کنار تختم ایستاد و دستش را داخل نایلون برد. –پاشو، پاشو بشین، باید یه کاری کنی؟ با تعجب نگاهش کردم. –چی کار؟! محبت آمیز نگاهم کرد. –این قرآن رو آوردم که بخونی. قرآن را از داخل نایلون بیرون آورد و روی میز گذاشت. –وضو بگیر و موقع خوندن انگشتت رو روی آیه‌ها بکش، اگرم سختته، بازش کن و به آیه‌هاش فقط نگاه کن. نگاهی به قرآن انداختم. –تو گوشیم برنامه ش رو دارم. –اون مجازیه، واقعیش تاثیرش بیشتره. روزی نیم ساعتم بخونی خوبه، می تونی بین ساعتای صبح تا شب تقسیم کنی که خسته هم نشی. بقیه‌ی روز رو هم ادعیه بخون یا گوش کن، به خصوص حدیث کسا. شنیدن این حرف ها از دهان هلما برایم باور کردنی نبود.
هلما برایم ظرفی آورد تا همان جا روی تخت وضو بگیرم. بعد هم رو به مریض ها کرد و همان حرف ها را برای آنها هم تکرار کرد و ادامه داد: –با آه و ناله چیزی درست نمی شه، اگه آه و ناله هم دارید ببرید پیش خدا. اگه کسی می خواد بگه تا کمکش کنم وضو بگیره، دیگه همه تون توی گوشی‌هاتون قرآن و دعا دارید دیگه، اگرم ندارید برنامه ش رو نصب کنید. همه مبهوت نگاهش می‌کردند. هلما به طرف بیماری که گوشی‌اش را زیر سرش گذاشته بود رفت و با رضایت نگاهش کرد و موبایلش را برداشت و زمزمه کرد: –حالا برات حدیث کسا می ذارم. دوباره گوشی را سرجایش گذاشت و رو به من گفت: –چیزایی که گفتم رو به نیت شفای این مریض بخونی بهتره. بعد از رفتنش بیماری که تختش نزدیک تخت من بود گفت: –این اومده این جا به پرستارا کمک کنه یا مریضا رو به راه راست هدایت کنه؟ این جام ولمون نمی کنن. لبخند زدم و قرآن را باز کردم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت391 تقریبا بعد از یک ساعتی هلما با یک بطری آب سیب به سراغم آمد. چهره‌اش درهم بود. پرسیدم: –چی شده؟ بطری را روی میز گذاشت. –این رو علی آقا آورده. نذاشتن وارد بخش بشه، من رفتم صحبت کردم که اجازه بدن بیاد پیشت، تا فهمید اونا به خاطر من اجازه دادن بیاد داخل این بطری رو گذاشت روی میز پرستاری و رفت. با بهت نگاهش ‌کردم. دستم را دراز کردم و گوشی‌ام را برداشتم. –الان بهش زنگ می زنم. با اولین زنگ گوشی‌اش را جواب داد. –الو، سلام. با صدای گرفته‌ای جواب داد. –سلام عزیزم. ببخش نشد بیام ببینمت. این جا پرسیدم گفتن اگر صبحا بیام شیفتا عوض می شه، مکثی کرد و با خنده ادامه داد: –اون شیفتیا مهربون‌ترن. فردا صبح میام پیشت. نالیدم. –نه، صبر کن. من میام تو حیاط. باید ببینمت. دلم برات تنگ شده. چند سرفه‌ی خلط دار کرد. –می تونی بیای؟ حالت بد نشه؟ –سعی می‌کنم. قبل از این که من حرفی بزنم هلما فوری ویلچر برایم آورد. –می خوای من ببرمت؟ –ممنون می شم. فقط تا جلوی در بخش، نمی خوام تو رو ببینه. با ویلچر وارد حیاط بیمارستان شدم، چشم چرخاندم تا ببینمش. شنیدن صدایی از پشت سرم، قلبم را به تکاپو انداخت. سرچرخاندم. –سلام بر بانوی عزیزتر از جانم. لبخند عمیقی زدم. –سلام آقا، حالا دیگه من رو ندیده می خوای بری؟ جلوی ویلچر روی پا نشست و نگاهش را به چشم‌هایم دوخت. نگاهی عمیق، مهربان و عاشقانه. از نگاهش لپ هایم داغ شدند و گل انداختند. لب زدم. –خوبی؟ از جایش بلند شد و پشت ویلچر قرار گرفت و شروع به هل دادن کرد. –چطوری خوب باشم وقتی ملکه‌ی خونه م این جاست، پر پروازم پیشم نیست چطور می تونم خوب باشم؟ کدوم پرنده رو دیدی پرش زخمی باشه و نتونه پرواز کنه و خوشحال باشه. دستم را روی دستش که دستگیره‌ی ویلچر را هل می داد گذاشتم. این جام خیلی سخته، ‏اصلا اینجا دنیاش با بیرون فرق داره، چندتا اتاق اون طرف‌تر یکی رو میارن که چند بار خودکشی کرده، یه نفر دیگه واسه چند روز بیشتر زنده موندن داره می جنگه... بعضیاشون می خوان بیشتر اینجا بمونن و تنها باشن، چون از دنیای بیرون خسته‌ن، بعضیا از تنهایی می ترسن و می خوان زودتر برن خونه. نفسش را بیرون داد. –فکر نمی‌کنم کسی از تنهایی خوشش بیاد، ‏کسی که می گه تنهایی رو دوست دارم حتما داره با یه آدم تو دلش زندگی می کنه، من که تنهایی خیلی داره بهم سخت می گذره. انگار زمان وایساده تلما. زود خوب شو و برگرد خونه. نزدیک یک درخت بید خیلی بزرگ رسیدیم. –همین جا وایسا، بیا جلو می خوام ببینمت. جلو آمد و روی نیمکتی که همان جا زیر درخت بود پشت به در ورودی نشست. خیلی خسته به نظر می رسید. زیر چشم‌هایش گود شده بود. مدام سرفه‌های ریز پشت هم می‌کرد. ویلچر را به طرف خودش کشید. درست روبرویش قرار گرفتم. خم شد و با پچ پچ پرسید: –اون این جا چی کار می کنه؟ حالا دوتا کار واسه تو انجام داده فکر کرده... نوچی کردم. –اون فقط خواسته کمک کنه، تو چرا ول کردی رفتی؟ نگاهش را به دور دست داد. –شیطونه می گه بیمارستانت رو عوض کنما، حیف که حالا حالا جا پیدا نمی شه وگرنه از این جا می بردمت. دستش را گرفتم: –اون که کاری با تو نداره، خدا بخشیدتش، اون وقت تو...چند سرفه‌ی پشت سر همم باعث شد علی با نگرانی نگاهم کند. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت392 بطری که دستش بود را به طرفم گرفت. –بگیر یه کم بخور، شربت عسله، اینم آورده بودم بهت بدم این قدر اعصابم خرد شد که موند تو دستم. بعد از این که سرفه‌ام بند آمد موضوع صحبت را عوض کردم. –کی تو خونه بهت می رسه؟ اصلا چیزی خوردی؟ به نظرم خیلی ضعیف شدی.