eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4هزار دنبال‌کننده
33.2هزار عکس
37.8هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اگر ادم یک کلمه فقط یک کلمه باور کنه مشکلاتش تمومه... 🎙حجت الاسلام والمسلمین استاد
📍وزیر ارشاد گفته: اگر مشخص شود عوامل فیلم‌های سینمایی با شبکه‌های ماهواره‌ای که فیلم آنها را تبلیغ می‌کنند، نسبتی دارند، با آنها برخورد می شود.... اگر مجموعه آن فیلم، این تبلیغ را داده باشد بلافاصله برای آنها محدودیت ایجاد می‌کنیم. لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⭕️‏یه موشکه دیگه چرا اینقدر ترسیدید؟ مگه نمیگفتید فتوشاپه؟ 😑🥴😃 لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⭕️ توپخانه دشمن ! لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تبریز قهرمان مهد عاشورائیان، منتظر خادم مردم ایران 🔸فردا تبریز میزبان رئیس جمهور انقلابی سید ابراهیم رئیسی خواهد بود. 🔸حضور پررنگ و صمیمی مردم تبریز، پاسخی کوبنده به سفر شیطانی اسحق هرتزوگ، رئیس جمهور خودخوانده رژیم صهیونسیتی به باکو خواهد بود. مکان : ارک تبریز زمان: ۱۷:۰۰ لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⭕️ دانشگاه های ایران در میان کشور های مسلمان رتبه دوم رو داره 🔻 در کنار مشکلاتی که دانشگاه ها دارند ولی سیاه نمایی و ساختن ذهنیت منفی جوانان ما از دانشگاه ها و سیستم اموزشی نوعی القای نا امیدی و دور از حقیقت استمتاسفانه مچمونو گرفتن و لو رفتيم :| لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⭕️اسکای نیوز" سند یک قرارداد نظامی میان ایران و روسیه را منتشر کرد 🔻 اسکای نیوز  با استناد به اظهارات یک منبع آگاه امنیتی و اسناد معتبر از قرارداد فروش اسلحه از سوی ایران به روسیه خبر داده است. 🔻 این سند که در شانزده صفحه و به تاریخ چهاردهم سپتامبر ٢٠٢٢ تنظیم شده شامل نمونه‌هایی از سلاح‌های مختلف توپخانه، گلوله‌های توپ و تانک و همچنین راکت به ارزش بیش از یک میلیون دلار می‌شود. لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⭕️دوره ی پهلوی درآمد نفتی ایران صرف جنگ جهانی ی شد که ما بی طرف بودیم و ربطی به ما نداشت 🔻اما میلیونها ایرانی قربانی شدن! یعنی هم مال مان رفت هم جان و عزت مان! 🔻ولی جمهوری اسلامی تاکنون به بیگانگان باج نداده و قادر است در کمترین زمان دشمن ش را جوری ادب کند انگار که هرگز وجود نداشته! لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفارت ایران در ریاض پس از هفت سال قطع روابط بازگشایی شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 الگوبرداری «حکیم فاطمیون» از حکیمان انقلاب اسلامی 🔸سخنان حجت الاسلام راجی «مدیر اندیشکده راهبردی سعداء» در مراسم سالگرد شهید سیدحکیم 📆 انتشار بمناسبت ۱۶ خرداد؛ سالروز شهادت سید محمد حسن حسینی، با نام جهادی "سیدحکیم" فرمانده اطلاعات لشکر فاطمیون 🌷🌷🌷https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔺 با ۱۰۰ تومان چی میتونیم بخریم؟! لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
👇تقویم نجومی اسلامی پنجشنبه👇 ✴️ پنجشنبه 👈18خرداد /‌ جوزا 1402 👈19 ذی القعده 1444 👈8 ژوئن 2023 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است: ✅خواستگاری عقد ازدواج. ✅نقل و انتقال و جابجایی ✅ارسال نامه ✅نوشتن کتاب ✅خرید وسیله سواری ✅و آغاز یادگیری خوب است. 🚘مسافرت: سفر حاجت روایی دارد 💑مباشرت امروز: فرزند هنگام زوال ظهر برای سلامتی مفید و فرزند هیچگونه انحراف و نادرستی ندارد و عاقل و دانا باشد 👶 زایمان مناسب و نوزادش شایسته و روزی دار خواهد بود 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج دلو و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️ختنه نوزاد و نام گذاری ✳️به خانه نو رفتن ✳️آغاز بنایی و خشت بنا نهادن ✳️خرید منزل ✳️تعهد گرفتن ✳️و کندن چاه و کانال نیک است. 🔵نگارش ادعیه و برای نماز حرز و بستن آن خوب است. 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه و مباشرت. 👩‍❤️‍👨 امشب: امشب ( شب جمعه)،مباشرت هم برای بدن مفید و هم در آینده فرزند تاثیر ژرفی دارد 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت. طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث توانگری می شود 💉💉 حجامت. فصد زالو انداختن یا در این روز از ماه قمری ، باعث رفع درد بدن است 😴😴 تعبیر خواب امشب : خواب و رویایی که شب جمعه دیده شود تعبیرش از ایه ی 20 سوره مبارکه "طه" است. فالقاها فاذا هی حیه تسعی .... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که دلیلی قوی در اختیار خواب بیننده قرار گیرد و کار خود را با آن پیش ببرد.ان شاءالله. و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید. 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد. 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد @taghvimehamsaran 📚 منبع مطالب : تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
1_1977773454.mp3
7.03M
۲۶ ✨بعداز وفات؛ تو می مونی و خودت! اگه الآن؛ از خلوت هات لذّت میبری اونجا هم از تنها موندن با خودت نمی ترسی! ❤️عشق تنها همراهیه؛ که به خلوتهات اوج میده و تنهات نمیذاره 🆔 @ashaganvalayat 🍃 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🛑 🚨بر اساس اخبار دریافتی از منابع میدانی، ارتفاعات بورالان شهرستان ماکو،در استان آذربایجان غربی، توسط توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زیر آتش قرار دارد... 🔺منطقه بورالان ماکو به دلیل وجود موانع طبیعی، یکی از مهم ترین محل های آلوده به عناصر گروهک های تروریستی کُردی است. ✅ برای حمایت از ما در ایتا و سروش 👇👇👇👇👇👇👇👇 . 🆔@ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 انفجار در کارخانهٔ تأسیسات نظامی رژیم صهیونیستی رسانه‌های رژیم صهیونیستی از وقوع انفجار در بزرگترین کارخانهٔ صنایع جنگ‌افزاری رژیم صهیونیستی موسوم به «البیت» که ۸۵ درصد از پهپادهای این رژیم را تولید می‌کند در شهر «رمت هشارون» خبر دادند. 🔻پس از آن‌که آمبولانس‌هایی برای رسیدگی به این حادثه به محل اعزام شدند، برخی منابع گزارش کردند یک سیلندر گاز منفجر شده است. ✅ برای حمایت از ما در ایتا و سروش 👇👇👇👇👇👇👇👇 . 🆔@ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴 انفجار بزرگ در جنوب اراضی اشغالی فلسطین 🔺منابع صهیونیستی گزارش دادند که در اطراف شهرک کریات جات در جنوب فلسطین اشغالی صدای شدید انفجار به گوش رسیده و دود زیادی به شکل قارچ دیده شده است. ✅ برای حمایت از ما در ایتا و سروش 👇👇👇👇👇👇👇👇 . 🆔@ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت400 سر میز صبحانه، داخل لیوان چایی‌اش کمی عسل ریختم و شروع به هم زدن کردم. آمد و بوسه‌ای از موهایم برداشت و روی صندلی‌اش نشست و زل زد به گردابی که من در لیوانش درست کرده بودم. –می رفتم مغازه یه چیزی می خوردم. قاشق را داخل سینی گذاشتم. –من که می دونم اون جا چیزی نمی‌خوری. این جوری میگی که من از خواب بلند نشم. عاشقانه نگاهم کرد. –وقتی خانم خونه م از خوابش بگذره و این جوری قاشق قاشق عشق بریزه تو لیوان چای و به خوردم بده مگه جای دیگه صبحونه از گلوم پایین می ره. دستم را زیر چانه‌ام زدم و به لقمه گرفتنش نگاه کردم. . –تو بیمارستان که بودم هر لحظه دعا می‌کردم که بتونم این روزا رو تجربه کنم. برات غذا درست کنم و دوتایی بشینیم و زل بزنیم به همدیگه و از عشق حرف بزنیم. گاهی فکر می‌کردم نکنه دیگه هیچ وقت به خونه برنگردم، اون روزا و شبا از استرس خــوابم نمی‌برد. فـقط می خوابیدم تا بیدار نباشم. قبل از مریضیم خیلی سختم بود صبحای زود از خواب بیدار شم هر روز یه جنگی بین من و خواب در‌می‌گرفت که همیشه من پیروز می شدم. ولی تو بیمارستان یه روز صبح دیگه نتونستم باهاش بجنگم و خودم رو به دستش سپردم احساس کردم اون برای همیشه پیروز شد. نفسی تازه کردم و ادامه دادم: –هیچ وقت یادم نمی ره اون روزا شاید حال تو از من بدتر بود ولی باز هر روز میومدی ملاقاتم و برام از امید می‌گفتی از آینده‌، جوری حرف می زدی که یادم می رفت تو بیمارستانم. اون امیدی که تو به من دادی اومد کمکم و از اون روز به بعد خواب مغلوب من شد. اون تجربه باعث شد از صبحِ زود بیدار شدن خوشحال باشم. نگران نگاهم کرد. –الهی بمیرم، چرا تا حالا چیزی نگفتی؟ یعنی حالت این قدر بد شد؟ نگاهم را پایین دادم و دنباله‌ی حرفم را گرفتم. –می‌دونستم اون موقع‌ها بعضی روزا اصلا به خونه برنمی‌گشتی و توی حیاط بیمارستان مدام قدم می زدی. تو چرا بهم نمی گفتی؟ جوری که قانع شده باشد نگاهم کرد. –مامور مخفی داشتی؟ پس واسه همین هی زنگ می زدی آمار می‌گرفتی؟ سرم را تکان دادم. –نمی‌تونستم نگرانت نباشم. لقمه را به طرفم گرفت. –من کاری نکردم جز این که عشقی که لافش رو می زدم رو بهت ثابت کنم. ولی تو...نفسش را بیرون داد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –تو این زمونه‌ای که اکثر زن و شوهرا فقط سقف مشترک دارن ، نه زندگی مشترک، شنیدن این حرفای تو آدم رو به فکر می بره، حرفایی که در مورد آشپزی و خونه داری زدی. اونم تویی که شاگرد اول دانشگاهی. انگار از یه سرزمین دور و ناشناخته اومدی، دونه دونه کلماتت بوی زندگی می ده، بوی فدا شدن. بوی شیدایی. بعد جرعه‌ای از چایی‌اش را خورد و همان طور که نگاه از چشم‌هایم برنمی‌داشت نجوا کرد. –یادته؟ "بدترین حالت شیدایی بلاتکلیفیست" حرفش لبخند بر لبم آورد. –چه خل بازیایی داشتم اون موقع‌ها. او هم کمی عسل در چایی‌ام ریخت و شروع به هم زدن کرد. –من خُل بودم که این همه عشق رو، که از حرفات و کارات می‌ریخت رو می دیدم و بازم تردید می‌کردم. میز صبحانه را جمع کردم و رو به علی گفتم: –برای امشب شام چی درست کنم؟ با لبخند نگاهم کرد. –الهی من قربون تو برم که هنوز صبحونه نخورده به فکر شامی. عزیزم تو الان باید به فکر ثبت نام دانشگاهت باشی. شروع به دستمال کشیدن میز کردم. _هر چیزی جای خودش. اونو دیگه باید با مامان برم، بدون بادیگار که نمی تونم. بعدشم چون معدلم بالاست پارتی دارم شاید تلفنی هم بشه. پیراهنش را از روی چوب لباسی برداشت. –تو تازه چند روزه حالت خوب شده این قدر این پله‌ها رو بالا و پایین نکن خودم واسه شب یه چیزی می خرم میارم. صورتم را مچاله کردم. –وای نگو! دیگه میلی به غذای بیرون ندارم. بعدشم من به جز بالا و پایین رفتن کجا دارم که برم، شدم زندونی این خونه. چشمکی زد. –چه زندانی خوشگل و نازی! لابد منم زندانبانتم؟ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت401 خب عزیز دلم برو مامانت رو قانع کن. بچه که نیستی با مامانت بری دانشگاه. اصلا بهش گفتی؟ من هی بهت می گم بذار همه چیز رو بهش بگم خودت قبول نمی‌کنی. نوچی کردم. –آخه همین جوری که نمی شه، اصلا مامان باور نمی کنه، باید بشینم یه نقشه‌ای بکشم. خندید. –می‌بینم که با دوستای ناباب گشتن تاثیر خودش رو گذاشته و واسه ننه ت می خوای نقشه بکشی. پشت چشمی برایش نازک کردم. –ناباب بووودن. الان که دیگه نیستن داری تهمت می زنیا. دستش را دور گردنم انداخت. –شوخی کردم خانمم. حالا چه نقشه‌ای؟ دستمال را روی میز رها کردم و دست هایم را دور کمرش حلقه کردم.
مادر که از حرفش پشیمان شده بود زمزمه کرد: –دور از جون، لیاقت می خواد خانمی مثل شما داشتن. اون حتما لیاقت تو رو نداشته دخترم. خدا لعنتش کنه، خیر نبینه، می‌فهمم چی می گی. ما خودمونم پیه همچین آدمایی به تنمون خورده. بعد رو به من پرسید: –ماجرای هلمای خیر ندیده رو به دوستت نگفتی؟ رستا لبش را گاز گرفت. –مامان جان ول کنید این حرفا رو، مثلا مهمون داریم، از وقتی اومدن اصلا پذیرایی نکردیم. رستا از جایش بلند شد و نوزادش را در آغوش مادر بزرگ گذاشت. –من برم غذا رو آماده کنم. هلما از مادر پرسید: –حاج خانم، اگر یکی به شما خیلی بدی کرده باشه و بعد از یه مدت عذر‌خواهی کنه شما می‌بخشیدش؟ مادر لبخند زد. –آره بابا، چرا نبخشم؟ من همه رو می‌بخشم الا اون هلمای خیر ندیده که... هلما پرید وسط حرفش. –خب مثلا همون هلمایی که شما می‌گید، اگه توبه کرده باشه و بیاد ازتون عذر‌خواهی کنه چی؟ مادر فکری کرد. –اگر اینا رو می گی که آخرش برسی به این که اگه نامزدت توبه کرد ببخشیش یا نه؟ از من می‌شنوی آره ببخش. وقتی خدا می‌بخشه ما چیکاره‌ایم. هلما لبخند زد. –وقتی شما می گید حتما خودتونم همچین کاری می‌کنید، درسته؟ مادر هم لبخند زد. –یه چیزی بگم باور نمی‌کنی! من خودم بعضی وقتا واسه همون هلما هم دعا می کنم که هدایت بشه، چون هر چقدر آدمای اطراف ما به خدا نزدیک باشن اول سودش به خود ما می رسه. همه با رضایت به یکدیگر نگاه کردیم. انگار وقت خوبی بود برای مطرح کردن شخصیت هلمای واقعی. تا خواستم حرفی بزنم مادر بلند شد و زمزمه کرد: –برم ببینم رستا چیکار می کنه تو آشپزخونه. از هلما پرسیدم: –میثم چرا این بلا رو سرت آورد؟ نفسش را بیرون داد. –از قبل یه ویدیو از مدیتیشن دادنِ شاگردا داشتم. اون رو گذاشتم توی صفحه‌ی مجازیم. وسط مدیتیشن یکی از شاگردا تکونای عجیب و غریب می خورد. من زیر فیلم نوشتم که قبلا به ما می گفتن این تکونا خوبه چون موجودات غیر اُرگانیک رو از بدن بیرون می ریزه ولی حالا فهمیدم که این طور نیست، برعکس اون موجودات وارد بدن می شن. مادر خود من قربانی همین افکار شد. خیلیا نظر گذاشته بودن که دیگه این کلاسا رو ادامه نمی دن. بعضیا هم توهین کردن. همیشه همین طوره؛ یه عده هستن، چه تو چیز خوب بگی یا بد، وقتی کم میارن فحش می دن. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
–باید یه روز هلما رو دعوت کنم به مامان‌اینا هم بگم بیان پایین. رستا رو هم می گم بیاد. قبلشم همه‌ی محبت های هلما رو براشون تعریف می‌کنم. بعد وقتی همدیگه رو دیدن از هلما رونمایی می‌کنم و معرفیش می‌کنم. کمی از من فاصله گرفت. —حالا نمی شه یه نقشه‌ی دیگه بکشی پا نشه بیاد این جا. لب هایم را بیرون دادم. –نمی شه، بیرون از اینجا که نمی‌تونم برم. مکثی کرد. –خب حداقل برید بالا. این جا نه. لب هایم را روی هم فشار دادم. –چه فرقی داره؟ ولی باشه می ریم بالا. خندید. –خیلی دلم می خواد صحنه‌ای که مامانت می فهمه اون هلماست رو ببینم. امیدوارم به کتک کاری نکشه. با دهان باز نگاهش کردم. –کتک کاری؟! –آره دیگه، مامانت نمی خواد سر به تنش باشه حالا بیاد باهاش ناهار بخوره؟ این همه به خاطر روزی که تو رو برده بود توی اون خونه اعصابش خرد شد و حرف شنید. پای آبروش وسط بود، ممکن بود دور از جونش سکته کنه اون وقت به این راحتی ببخشه؟ روی صندلی نشستم. –اِ...؟ یعنی ممکنه؟ پس باید ساره رو هم در جریان بذارم که اگه لازم شد کمک کنه. علی پوزخندی زد. –چه شود؟ امیدوارم تو اجرای نقشه‌هات موفق باشی عزیزم. پوفی کردم. –خب حالا، یه نفر یه اشتباهی کرده الانم پشیمونه. خدا بخشیده اون وقت ماها نمی‌بخشیم. روی صورتم خم شد. –تو اون قدر مهربون و بی غل و غشی که فکر می‌کنی همه مثل خودتن. به مادرت حق بده. یه وقتایی از این همه خوب بودنت می‌ترسم نکنه دیگران ازت سوء استفاده کنن. دوباره به طرفش رفتم و سرم را روی سینه‌اش گذاشتم. –نترس، من که دیگه هیچ وقت بدون مشورت با تو کاری نمی‌کنم. صورتم را با دست هایش قاب کرد. –خود زندگی کم‌کم همه چی رو بهت یاد می ده. خداحافظ من دیگه برم. راستی خانم خانما، امشب زودتر میام شام رو خودم درست می کنم تو کاری نکن. دست هایم را روی سینه‌ام جمع کردم. –پس آشپزی‌ام بلدی، رو نکرده بودی کلک؟ از پله‌ها بالا رفت. –اصلا این کرونای لعنتی گذاشت که من هنرام رو بهت نشون بدم؟ –ببینم جارو و تمیز‌کاری هم بلدی؟ بوسه‌ای برایم فرستاد. –واسه شما همه کار بلدم، اگرم بلد نباشم یاد می‌گیرم. بعد از رفتن علی نفسم را بیرون دادم و به خاطرش خدا را شکر کردم. استکان چای را برداشتم و به لب هایم نزدیک کردم. –راستی مامان می‌دونی کدوم دوستم روز عروسی آرایشم کرد؟ مادر جرعه‌ای از چایش را خورد. –لعیا خانم دیگه؟ –نه، اون موهام رو درست کرد. اون روز اون خانمه از دانشگاه امده بود جلو در خونه. –خب. –اون بود. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت402 مادر استکانش را روی میز گذاشت. –وا! مگه اون دوستت بود؟ اون اصرار داشت تو ازدواج نکنی اون وقت خودش پاشده اومده... –خب دیگه با هم دوست شدیم. بعدش بهش گفتم درسمم می خونم، خیلی خوشحال شد. مادر با تعجب نگاهم کرد. –یهو چطوری این قدر با هم دوست شدین که... –یهو نبود. قبلنم از دانشگاه با هم دوست بودیم. مادر ناباورانه نگاهم کرد. نادیا تبلتش را کناری گذاشت و پرسید: –پس چرا نموند واسه جشن عروسیت؟ –چون خبر فوت مادرش رو دادن مجبور شد بره. هر دو هینی کشیدند و من فرصت پیدا کردم اتفاق هایی که افتاده و همه‌ی محبت های هلما را با پیاز داغ فراوان برایشان تعریف کنم. حتی گردنبندی که آورده بود را نشان شان دادم و گفتم: –بیچاره تو اون وضعیت کادوش رو هم داد و رفت. مادر و نادیا با حیرت به من نگاه می‌کردند. نادیا با تردید پرسید: –این کدوم دوستته؟! چرا من تا حالا ندیدمش؟ تا حالا در موردش حرف هم نزده بودی. –واسه همین گفتم تو هفته‌ی دیگه دعوتش کنم تا هم باهاش آشنا بشید هم به خاطر همه‌ی کارایی که برام انجام داده ازش تشکر کنم. اگه بدونید تو بیمارستان چقدر به من می رسید. مادر مات زده نگاهم کرد. –چطوری ا‌ومده بود اون جا؟! علی آقا که می گفت داخل بیمارستان راه نمی دن. سرم را تکان دادم. –آره، ولی اون به عنوان نیروی داوطلب تو بیمارستان کار می‌کرد. مادر لبش را گاز گرفت. –وا! بالاخره اون چند جا مشغوله؟ نمی‌ترسه کرونا بگیره؟ –خب حتما پیه همه‌ی اینا رو به تنش مالیده دیگه. مادر گفت: –البته یه بار از رستا شنیدم که می گفت خیلی از روحانیون داوطلبانه برای کمک رفتن بیمارستانا، ولی تا حالا نشنیده بودم خانما هم این کار رو کردن. نکنه این همونه که چند بار تو بیمارستان گوشی تو رو جواب داد؟ سرم را تکان دادم. –آره خودشه، همه کار برام انجام می‌داد. مادر به نادیا نگاه کرد. –می‌بینی مادر؟ هنوزم همچین آدمایی تو این دوره زمونه پیدا می شن. حالا تو هر روز می گی این دوستم شیطان پرست شده، اون دوستم رفته تو گروه نمی‌دونم چی چی پرستا.
خندیدم. –می‌بینم که من نبودم، توی قرنطینه حسابی با نادیا درد و دل کردید و جیک و پوک دوستاش رو درآوردین. مادر با نگرانی گفت: –آره دیگه، چیکار می کردیم؟ تو اتاق حوصله مون سر می رفت، با تبلت نادیا سرگرم می شدیم. توی اون دو هفته این قدر این نادیا خبرای عجیب و غریب از دوستاش می داد که فکر کردم همه چی تموم شده و شیطون همه رو تسخیر کرده. بچه‌ها‌ی این دوره چرا این جوری شدن؟ چه کارای دور از عقلی می کنن. انگار اصلا پدر و مادر بالا سرشون نیست. چایی‌ام را سر کشیدم. –بیشترش به خاطر فضای مجازیه. الانم که کروناست یه جورایی همه مجبور شدن واسه بچه‌هاشون گوشی و تبلت بخرن دیگه همه سرشون اون توئه. مادر نوچ نوچی کرد. –خدا رحم کنه! بعد از کرونا فقط خدا عالِمه چی می‌خواد بشه. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت403 همه دور هم نشسته بودیم و منتظر بودیم که هلما و ساره بیایند. لعیا اول از همه آمده بود و می‌گفت که باید زود به خانه برگردد. با دلشوره کنار لعیا نشستم و پرسیدم: –اینا چرا نمیان؟ لعیا نگاهی به ساعت انداخت. –حالا تو چرا این قدر دلشوره داری؟ میان دیگه. نگاهی به مادرم انداختم. –از عکس العمل مامانم می‌ترسم. وقتی هلما رو بهش معرفی می کنم پس نیفته؟! لعیا پوفی کرد. –نگران نباش، من خودم حرف هلما رو انداختم وسط و یه کم ازش تعریف کردم دیدم مامانت جلوتر از من گازش رو گرفته داره می ره. حسابی ازش خوشش اومده. اصلا می خوای این دفعه هیچی نگو، یه چند بار که همدیگه رو دیدن و شناختن بعدا بگو. نوچی کردم. –آخه نادیا قبلا هلما رو دیده و می شناسه، ممکنه لو بده. بعدشم علی می گه زودتر بگو که ما از این جا بریم خونه‌ی اونا، یعنی خونه‌ی مادرشوهرم. از عروسیم تا حالا مادرشوهرم باهام سر سنگینه، از این که این جا هستیم و خونه شون نمی ریم ناراحته البته حقم داره. –آهان! از اون جهت. ولی کلا یه کم به خواهرت آمادگی بده که اول بسم الله کپ نکنه حرفی بزنه. –آره راست می گی، به نظرم به رستا هم بگم بهتره، اگه اون تو جریان باشه بیشتر کمکم می کنه. لعیا با تعجب نگاهم کرد. –اونم از هیچی خبر نداره؟! ابروهایم را بالا دادم. لبش را گاز گرفت. –پس زودتر هر دوشون رو توجیه کن. بلافاصله بلند شدم و نادیا و رستا را به بهانه‌ای به زیرزمین کشاندم و تمام ماجرا را برایشان تعریف کردم. هر دو هاج و واج به چشم‌هایم زل زده بودند. بالاخره رستا پرسید: –یعنی تو زن قبلی علی آقا رو تو خونه ت راه دادی؟!!! از روی صندلی بلند شدم. –هلما دیگه آدم قبل نیست، کلی تغییر کرده، توبه... حرفم را برید. –خب تغییر کرده باشه، من اصلا با متحول شدنش کاری ندارم. بالاخره اونم آدمه میاد زندگی تو رو می‌بینه حسودیش می شه، اون وقت دیگه تحول محول حالیش نیست، ممکنه هر اتفاقی بیفته. زن رو هر کاریش کنی حسوده، نمی‌تونه... نادیا پرید وسط حرفش. –آبجی یعنی مردا حسود نیستن؟ رستا با صورت مچاله شده نگاهش کرد. –چرا اونام حسادت می کنن ولی جنس حسادت زنا خیلی وحشتناکه. من فقط موندم تلما خانم چرا اون رو این جا راه داده. به دیوار تکیه دادم. –هر بار که اون امده این جا از روی اجبار بوده، این اولین باره که با دعوت داره میاد. اونم میاد بالا، اصلا علی خودش گفت نیاد پایین. کف دستش را به پیشانی‌اش کشید. –وای خدایا! من می گم کلا ولش کن، تو می گی گفتم بیاد بالا؟ –آخه اگه مامان بفهمه اون دیگه هلمای قبلی نیست، می ذاره ما بریم خونه‌ی خودمون و باورش می شه که اون دیگه بلایی سر ما نمیاره. بعدشم تو می‌تونی به کسی که این قدر هوات رو داره بی‌تفاوت باشی؟ رستا پوفی کرد. –تو از کجا می‌دونی همه‌ی این مهربون شدن و توجهشم از روی نقشه نیست؟ بازم نمی شه بهش اعتماد کرد. –این طور نیست، برو صفحه‌ی مجازیش رو ببین، هر روز کلی فحش و توهین داره می خوره، به خاطر این که داره به مردم می گه که کسی نره دنبال اون فرقه‌ها. همه ش داره تهدید می شه، مگه دیوونه س که با جونش بازی کنه، که بخواد من رو اذیت کنه؟ راه های آسون تری هم واسه اذیت کردن من هست. با شنیدن سر و صدا از حیاط به طرف پله‌ها دویدم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت404 –اومدن، حالا بیا بریم بالا. این قدر زود قضاوت نکن. زودتر از همه خودم را به حیاط رساندم. دیدم هلما با قیافه‌ای در هم، در حالی که آویزان ساره شده، لنگ لنگان وارد حیاط شد. یک دستمال کاغذی خونی هم روی صورتش است که با دست فشارش می دهد تا نیفتد. چادر و لباسش خاک آلود و زانوی شلوارش هم پاره شده. هینی کشیدم و به طرفشان رفتم.
–چی شده؟! تصادف کردید؟! هر دو سرشان را به علامت منفی تکان دادند. هلما با رنگی که مثل گچ دیوار شده بود گفت: –چیزی نیست، کجا می‌تونم صورتم رو بشورم؟ دستشویی گوشه‌ی حیاط را نشانش دادم. چادرش را به دست ساره داد و پرسید: –مرد تو خونه ندارید؟ می خوام روسریم رو دربیارم. خونی شده. –نه، راحت باش، نمی خواد دیگه سرت کنی می رم برات روسری میارم. نگاهی به شلوارش انداختم. آن قدر پارگی زیاد بود که زخم زانویش مشخص بود. –داره از زانوت خون میاد. روسری را از سرش کشید. –چیز مهمی نیست، الان شلواره پاره مُده. با دیدن موهایش خشکم زد و مات آن ها شدم. دیگر از آن موهای بلند و شلاقی و رنگ شده خبری نبود. موهایش را مدل پسرانه، کوتاه کرده بود. جو گندمی های کنار شقیقه اش خیلی به چشم می آمد. قبلا چند بار به خانه‌مان آمده بود ولی هیچ وقت روسری‌اش را باز نکرده بود. دستش را جلوی صورتم تکان داد. –تو حالت از من بدتره‌ها! با اکراه روسری را از دستش گرفتم و به طرف ساره رفتم. –ساره، چه بلایی سر هلما اومده؟! ساره انگشت سبابه‌اش را به زیر گردنش کشید و با لکنت گفت: –می...خواس...تن بکشن... چشم‌هایم گرد شدند. –ساره تو می تونی حرف بزنی؟ آره؟! هلما از همان جا گردنی کشید. –آره، اون قدر از ترس جیغ زد که زبونش باز شد. فقط می‌خواست من خط خطی بشم تا نطقش وا شه. ساره را بغل کردم و بارها و بارها با صدای بلند خدا را شکر کردم. همه به حیاط ریختند. وارد خانه که شدیم همه کرونا را فراموش کردند. ساره را در آغوش گرفتند و تبریک گفتند. یک روسری برای هلما آوردم و مقابلش گرفتم. –نیم نگاهی به روسری سفید و سبزم انداخت. –مشکی نداشتی؟ تازه یادم افتاد که هنوز عزادار است. –چرا دارم، الان برات میارم. دستش را بالا گرفت. –نمی‌خواد. این جا که نمی‌خوام روسری بپوشم، روسری خودمم شستم الان پهن می کنم تو آفتاب، تا بخوام برم خشک می شه. مادربزرگ رو به ساره پرسید: –ساره جان، هنوزم اون کارایی رو که گفتم انجام می دی؟ ساره کنارش نشست. –بله...مو...به...مو... هلما توضیح داد. –بله حاج خانم، اون قدر حساسه که وسط خیابونم باشیم اذان بشه، می گه نگه دار من باید نمازم رو بخونم. هر وقتم میرم خونه شون می بینم صوت قرآن داره پخش می شه. ساره سرش را تند تند تکان داد. –اون...که...شبانه...روزیه. لعیا بعد از این که زانوی هلما را با باند بست، با بتادین زخم صورتش را هم ضد عفونی کرد و گفت: –زخم صورتت چندانم سطحی نیستا، باید بری دکتر. هلما بی‌تفاوت گفت: –عصری که رفتم سرکار می دم همون جا پانسمانش کنن. فعلا همین که خونش بند اومده خوبه. نادیا خندید. –چه باحاله که آدم تو بیمارستان کار کنه‌ها. مادر اعتراض آمیز گفت: –چی چی رو با حاله؟ اونم تو این کرونا؟ پرسیدم: –هلما، نمی‌خوای بگی کی این بلا رو سرت آورده؟ تو همه ش می گی طرف آشنا بوده، خب بگو کی بوده؟! لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت405 مادر گفت: – به نظر من قبل از بیمارستان برو کلانتری. مگه شهر هرته یکی بیاد جلوی راهت رو بگیره و این بلا رو سرت بیاره؟ نکنه کسی باهات دشمنی داره؟ آخه آشنای آدم مگه این کارا رو می‌کنه؟ هلما از لعیا تشکر کرد و رو به مادر گفت: –اون قبلا نامزدم بود. من نخواستم باهاش زندگی کنم داره این کارا رو می کنه. مادر دستش را روی دستش زد. –آخه یعنی چی؟ مگه زوریه؟ چه آدم زبون نفهمی بوده، همون بهتر که ولش کردی. از اول نمی‌دونستی چاقو کشه؟! هلما دوباره مرا نگاه کرد. –اولش که نه، ولی بعدش که چند بار از دست یه نفر عصبانی شده بود و با چاقو زده بودش فهمیدم. دعواهامون هم از همون موقع شروع شد. چقدر من رو مجبور کرد که برم دنبال رضایت گرفتن از اون بنده خدا. الانم چون نمی‌خوام کاری که اون می خواد رو انجام بدم داره وحشی بازی در میاره. همه هاج و واج چشم‌ به دهان هلما دوخته بودند. حتی بچه‌های رستا هم یک گوشه نشسته بودند و به زخم صورت هلما زل زده بودند. پرسیدم: –آهان، پس حرف اصلیش اینه که چرا دوباره نمیای... هلما نگذاشت حرفم را تمام کنم و سرش را تند تند تکان داد. –آره دیگه، می گه بیا شریک کلاه‌برداریای ما باش. مادر هیجان زده پرسید: –وا! مگه کلاهبردارم هست؟! هلما با نفرت گفت: –همه کاره س حاج خانم. یه کارایی می‌کنه که بهتون بگم شاخ در میارید. مادر اعتراض آمیز نگاهش کرد. –وا!؟ اون وقت شما رو چه حسابی واسه زندگی انتخابش کرده بودی؟ آدم قحطی بود؟ هلما با لحن بغض آلودی گفت: –رو حساب لج بازی، بچگی، تنهایی، نادونی. آدم احمق تا حالا ندیدید حاج خانم؟ سکوت سنگینی فضا را پر کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡💫خــــدایـــــا 🤍💫ذکرت، نامت سپریست‌ که 🧡💫تمام دردهایمان را پس میزند 🤍💫و تمام نداشته‌هایمان را پایان 🧡💫میدهد و تمام داشته‌هایمان را 🤍💫اعــتــبــار مــی‌بــخــشــد. 🧡💫پس با نام اعظمت 🤍💫آغاز میکنیم روزمان را 🧡💫بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 🤍💫الـــهــی بــه امــیــد تـــو
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید 🌸 سلام (امام زمانم مهدی فاطمه عج ) باید به پای اسم قشنگت بلند شد باید سلام کرد‌ به هر صبح به (امام زمان عج ) سلام بر قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان ❤️ اللهم عجل لولیک الفرج ❤️ 🌸 سلام بر آرام جانم ( حسین ع ) صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله خالقم قلب مرا وقف شما ڪرده و من خانہ وقفے خود از همہ پس میگیرم تا سَلامٺ نڪنم زندگیم تعطیل اسٺ با سلامے بہ شما اذنِ نفس میگیرم ❤️ صلی اللَّه علیک یااباعبدالله ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🛑 امام على عليه ‏السلام: زياده‏ روى در سرزنش كردن، آتش لجاجت را شعله‏ ور می‌سازد. اَلاِْفْراطُ فِى الْمَلامَةِ يَشُبُّ نيرانَ اللَّجاجِ؛ [تحف العقول ، ص 84]