فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨چشم به راه
🔹۲۶ خرداد سال ۱۳۹۴،
۱۷۵ غواص دفاعمقدس که با دستهای بسته شهید شده بودند (در کنار ۹۴ شهید دیگر) در میدان بهارستان تهران تشییع شدند. حضور گسترده مردم، این روز را به یکی از روزهای بهیادماندنی تهران تبدیل کرد.
#روز_بیعت✋
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چشمودلسیرهای هرزه
🔹 نماینده چشمودلسیر پارلمان استرالیا یه جوری به این خانم نماینده آزار جنسی رسونده که بدبخت اشکش دراومده و میگه اینجا جای مناسبی برای زنان نیست
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⭕️ سرلشکر موسوی: شهدای ارتش الگویی ماندگار برای همه نسلها هستند
🔹امیر سرلشکر «سید عبدالرحیم موسوی» فرمانده کل ارتش گفت: شهدای ارتش جمهوری اسلامی ایران با تبعیت از آموزههای دینی در مسیر ارزشمند دفاع از استقلال و تمامیت ارضی جان خود را نثار کردند و الگویی ماندگار برای همه ما و نسل جوان ما شدند.
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعیت اپوزوسیون 😂👍
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌍 #آخرالزمان 🌍
⭐️ امير مومنان امام علی(ع):
🍁در آخرالزمان، كسي كه امر به معروف كند، خوار شود و كسي كه مرتكب گناه شود، مورد ستايش قرار گيرد.
🍂هنگامی که نیازها و گرفتاریها فراوان شود، مردم همدیگر را نشناسند.
🍁وقتی انسان برای استمداد به نزد برادرش برود، او را در قیافه ای دیگر غیر از آنچه بود میبیند.
🍂مردها با مردها در می آميزند و زنها با یکدیگر(همجنس گرایی)
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🆔@ashaganvalayat
﷽✨✨✨✨✨✨✨﷽
❤️سلام امام زمانم❤️
💚سلام مهدی جان💚
💓السلام علیڪَ یاوعداللہ الذّے ضمنہ...
💓سلام بر مولاے مهربانے ڪہ آمدنش
وعده ے حتمے خداست
💓سلام بر منتظران و دعاگویان آن روزگار نورانے و قریب...
💓 #السَّلامُ عَلَيْكُمْ يا أهلَ بَيْتِ النُّبُوَّةِ
💓 #سلام بر شما، اى خاندان نبوّت
💓سلام روزتون منور به ذکر صلــــــــوات بر محمد و آل محمدصلی الله
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🆔@ashaganvalayat
🌹امام علی(ع):
وقتی مهدی ظهور کرد بایارانش اینگونه بیعت میکند
✳️درامانت خیانت نکنند،
✳️پاک دامن باشند،
✳️اهل دشنام و کلمات زشت نباشند،
✳️به ظلم و ستم خونریزی نکنند،
✳️به خانه ای هجوم نبرند
✳️کسی را به ناحق آزارندهند
✳️،ساده زیست باشند
✳️ برمرکب های گران قیمت سوار نشوند ،
✳️لباس های فاخر نپوشند،
✳️مسجدی را خراب نکنند،
✳️به یتیمان ستم نکنند،
✳️دنبال شهوت رانی نباشند ،
✳️شراب ننوشند،
✳️به پیمان خود عمل کنند،
✳️ثروت و مال خود را احتکارنکنند..
✳️ودر راه خدا به شایستگی جهاد نمایند.
✅کابینه دولت امام زمان (ع)با این شرایط و قوانین تشکیل خواهد شد..ان شاالله
📚منبع:الملاحم والفتن،ص١۴٩
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🆔@ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #نماهنگ «صدای پایت میرسد»
👤 رسول #صادقی
🔅 ای امید قلب مظلومان کجایی؟
بیا که ندارد زندگی بیتو صفایی...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🆔@ashaganvalayat
🌺دعای فرج
إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ .
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ .
يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .
يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ🍃
🆔@ashaganvalayat
🕊🍃یا ابا صالح المهدی ادرکنی
🌺سلام به چهارده معصوم
(علیه السلام )
🍃صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌺صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🍃صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌺صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🍃صلي اَللَّهِ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🌺صلي الله عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🍃صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌺صَلي اَللَّهِ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمّد
🍃صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيُّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌺صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🍃صَلِي اَللَّهِ عَلَيْكَ يَا
محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🌺صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّد
🍃صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌺صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ
🍃عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🌺رفقای بهشتی تا جایی که میتوانید
نشر دهید تا اجر عظیم نصیب دل قشنگتان شود حاجت روا شوید ودل دریایی و دل آسمانی تان لبریز از شادی فقط شود وشادیت مهمه
حاجتت روا شود آمین بحق آمین مولا
اللهم عجل لولیک الفرج🍃
🆔@ashaganvalayat
🕊🌺یا اباصالح المهدی ادرکنی
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
اَللَّـهُ لَا إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ ۚ لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلَا نَوْمٌ ۚ لَّهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ ۗ مَن ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِندَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ ۚ يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ ۖ وَلَا يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِمَا شَاءَ ۚ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ ۖ وَلَا يَئُودُهُ حِفْظُهُمَا ۚ وَهُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ ﴿٢٥٥﴾
🍃 لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ ۖ قَد تَّبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ ۚ فَمَن يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِن بِاللَّـهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىٰ لَا انفِصَامَ لَهَا ۗ وَاللَّـهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ﴿٢٥٦﴾
🌺اللَّـهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ ۖ وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ ۗ أُولَـٰئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ ۖ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ﴿٢٥٧﴾
اللهم عجل لولیک الفرج🍃
🆔@ashaganvalayat
1526144771_245031741.mp3
10.56M
🌺یا اباصالح المهدی ادرکنی
دعای توسل صوتی با صدای استاد فرهمند
اللهم عجل لولیک الفرج 🍃
🆔@ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🕊یا اباصالح المهدی ادرکنی
🌺استغفار۷۰ بندی حضرت امیرالمومنین علیه السلام
بند#۶۷
🍃 اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ حَمَلَنِی عَلَى الْخَوْفِ مِنْ غَیْرِکَ أَوْ دَعَانِی إِلَى التَّوَاضُعِ لِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِکَ أَوِ اسْتَمَالَنِی إِلَیْهِ الطَّمَعُ فِیمَا عِنْدَهُ أَوْ زَیَّنَ لِی طَاعَتَهُ فِی مَعْصِیَتِکَ اسْتِجْرَاراً لِمَا فِی یَدِهِ وَ أَنَا أَعْلَمُ بِحَاجَتِی إِلَیْکَ لَا غِنَا لِی عَنْکَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ.
🌺بند ۶۷: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که مرا واداشت که از غیر تو بترسم، یا مرا به تواضع کردن پیش یکی از مخلوقاتت کشانید، یا به طمع آنچه نزد او بود به سوی او مایل شدم، یا چون پیروی اش را در معصیت تو برای من زینت و جلوه داده بود مرتکب شدم، در حالی که من میدانم همواره به تو محتاجم و هرگز از تو بی نیاز نیستم؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان🍃
🆔@ashaganvalayat
AUD-20211031-WA0004.mp3
9.12M
🌺#سبک_زندگی_شاد ۵۴
دلت با چی خوشه؟
دلت با چی خنک میشه؟
جواب این سؤال، قیمتت رو معلوم میکنه!🍃
🆔@ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت447
وقتی از نرگس گله کردم که چرا به من در مورد بارداری اش چیزی نگفته جواب داد:
—خودمم امروز صبح فهمیدم. دم غروب اومدم بالا که بهت بگم خونه نبودی، سراغت رو از مامان گرفتم گفت شاید رفتی مغازه پیش علی آقا.
غمگین نگاهش کردم.
—آهان! نه، مغازه نبودم.
ریزبینانه نگاهم کرد.
—تو یه چیزیت هستا!
سرم را تکان دادم.
—آره هست، یه کاری کردم که خودمم توش موندم. به قول معروف اومدم ثواب کنم انگار دارم کباب می شم.
نگران پرسید:
—چی شده؟!
از آشپزخانه نگاهی به سالن انداختم.
علی و هدیه با چند بالشت خانه درست کرده بودند و بازی می کردند آقا میثاق هم در حال حرف زدن با علی. علی یک چشمش به هدیه بود و یک چشمش به برادرش.
—راستی مرضیه و مامان کجان؟
نرگس صندلی میز ناهار خوری را عقب کشید و نشست.
—میان، مامان گفت مرضیه با نامزدش شام رفتن بیرون، وقتی برگشتن با هم میان.
نفسم را بیرون دادم.
—می خوام یه چیزی بهت بگم که هیچ کس خبر نداره لطفا توام به کسی نگو.
بعد ماجرای هلما و علی را تعریف کردم.
نرگس در کمال آرامش فقط گوش کرد.
فکر می کردم حالا می خواهد کلی مرا سرزنش کند ولی اصلا چیزی نگفت فقط در سکوت محض گوش کرد و گاهی هم وقتی از احساسات درونی ام حرف می زدم سرش را تکان می داد. در آخر حرف هایم، با بغض گفتم:
—ممنون که گوش دادی و سرزنشم نکردی، از ترس همین سرزنش با کسی در میون نذاشتم. البته تو خودت یه پا مشاوری می دونی چی بگی.
علی برام مثل یه رفیقه و هر حرفی رو راحت بهش می زنم.
برای همین الان دارم سخت ترین لحظات زندگیم رو می گذرونم. اون دیگه مثل قبل نیست. نمی تونم راحت باهاش حرف بزنم.
نگاهش را به دست هایم داد و لبخند زد.
تکه ای از شیرینی که در بشقابم بود را سر چنگال زد و مقابلم گرفت.
—حالا من یه چیزی بگم تو باور می کنی؟
چنگال را از دستش گرفتم.
—معلومه، تو برام مثل خواهری.
یک پر نارنگی از بشقاب خودش برداشت و در دهانش گذاشت.
—می دونستی نباید با شوهرت رفیق باشی؟
چشم هایم گرد شدند.
شیرینی که در دهانم گذاشته بودم را قورت دادم.
—چرا؟! آقا میثم می گفت تو مشاوره هات برعکس همه هستا! من باورم نمی شد.
بشقاب میوه اش را کمی جابه جا کرد.
—آره و همه ش رو مدیون سال هایی هستم که هلند زندگی می کردم. من جامعه شناسی خوندم. به نظرم روانشناسا هم باید کمی جامعه شناسی بخونن،
من ته این حرفای امروزی رو دیدم، در موردشون تحقیق کردم یعنی باید می کردم چون رشته ی تحصیلیم بود و نتایجش برام خیلی جالب بود. اون قدر جالب که توی زندگی خودمم دارم استفاده می کنم و می بینم واقعا جواب می ده. می دونستی خیلی از رفتارای آدما ارتباط مستقیم با جامعه ای داره که توش زندگی می کنن؟
هنوز جواب سوالم را نگرفته بودم.
—خب الان تو جامعه همه می خوان با همسراشون رفیق باشن دیگه.
—همون دیگه، اشتباهه! واسه همین آمار طلاق بالا رفته.
ببین این که تو با شوهرت دوست باشی نه وظیفته نه درسته. برعکس، اون باید با تو رفیق باشه.
—چه فرقی داره؟ نمی فهمم چی می گی نرگس؟ می شه زیر دکترا حرف بزنی منم بفهمم؟
یک پر دیگر از نارنگی اش را داخل دهانش گذاشت.
—اتفاقا دارم در سطح یه خانم بی سواد عامی با تفکر پنجاه سال پیش حرف می زنم.
وقتی حیرتم را دید ادامه داد:
—نمی دونم چقدر با شعرا و ترانه های قدیمی و کوچه بازاری آشنایی داری؟ بعضی از اونا وقتی به محتواش دقت می کنی از طرف یه عاشق برای معشوقه ش خونده شده که اون رو رفیق خودش می دونه هیچ وقت توی محتواهای اون اشعار برعکس این قضیه نبوده. یعنی مرد، زن رو رفیق خودش می دونه نه برعکس.
پوفی کردم.
—خب این یعنی چی؟
—بذار با یه مثال قضیه رو برات جا بندازم. مثلا رابطه ی یه معلم و شاگرد رو در نظر بگیر. فکر کن یه معلم بگه فلان شاگردم مثل رفیقمه.
نمی خوام بگم شوهر مثل معلمه و زن هم مثل شاگرد
ولی ما زنها باید به شوهر همچین دیدگاهی داشته باشیم و رفتارمون هم طوری باشه که شوهرامونم به این باور برسن؛ یعنی باید مثل یه رئیس باهاشون رفتار کنیم. جوری که اونا ما رو رفیق خودشون بدونن نه ما اونا رو.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت448
هر چقدرم معلم تو، تو رو رفیق خودش بدونه و با تو خودمونی باشه، آیا تو میتونی رفتاری که مثلا با رفیق صمیمیت داری با معلمت داشته باشی؟ نه، چون به خاطر جایگاهش یه سری مسائل رو رعایت می کنی. شاید از دستش عصبانی هم بشی ولی به خاطر جایگاهش سرش داد نمی زنی.
نگاهم را به بشقابم دادم.
—این جوری رابطه ها سرد نمی شه؟
چشمکی زد.
—کدوم شاگردیه که حتی از محبت کم معلمش سرد بشه؟ مگر شاگردی که معلمش رو آدم حساب نکنه، که اونم دودش تو چشم خودش می ره.
یه بنده خدایی می گفت شوهر من از نظر سواد و فرهنگ و مذهب و خلاصه هر چی بگی از من پایین تره. من نمی تونم بهش به عنوان یه معلم نگاه کنم یا اصلا بالاتر از خودم بدونمش چون حتی برخورد با بچه ها رو هم بلد نیست، مدام سرشون داد می زنه. همه ی بار زندگی رو دوش منه.
بهش گفتم، خب یه معلمم ممکنه عصبی باشه، سیگاری باشه، شلخته باشه حتی معتاد باشه، ولی معلمه. مشکل از اون جا شروع شد که خانما هم خواستن مثل شوهراشون معلم باشن یا معلمشون رو بیارن در سطح خودشون و شاگردش کنن.
–یعنی خانما نباید پیشرفت کنن و معلم بشن؟
–چرا اتفاقا! مثلا الان من دکترا دارم، معلم کلاس اول ابتداییم رو ببینم باید تکبر کنم؟ یا خم بشم و دستش رو ببوسم و احترامش کنم؟
بابا زنای زرتشی هر روز صبح باید هفت بار جلوی شوهراشون سجده کنن حالا ما که فقط باید باهاشون مودبانه رفتار کنیم این که چیزی نیست.
–واقعا؟
–تو کتاباشون که اینجور نوشته.
—ولی من همیشه گوش به فرمان علی هستم. اصلا علی رو از خودم بالاتر می دونم چون واقعا هست.
—می دونم. ولی کاش در مورد مشکل هلما هم این طور بودی. این که به شوهرت همچین پیشنهادی بدی یعنی می خوای بگی اون قدر عقل کل هستی که حاضری حتی برای شوهرت تصمیم بگیری که بره با یه نامحرم صحبت کنه. فکر کن تو واسه معلمت تعیین تکلیف کنی. می تونستی یه جوری حرف بزنی که اون خودش احساس کنه که الان باید کمک کنه یا یه مشاوره ای بده. چون تو اصرار به این کار کردی باید منتظر انتقام باشی.
هر چقدرم که شوهرت دوستت داشته باشه وقتی تو ریاست رو در این مورد ازش گرفتی پس نباید توقع رفتار نرمال داشته باشی.
صاف نشستم.
—ولی من نظرش رو می دونستم. فوقش می گفت دیگه اون جا نرو که اعصابت خرد نشه. یا مثلا می گفت مشاورش رو عوض کنید.
به طرف اجاق گاز رفت و مشغول چای ریختن شد.
—اتفاقا باید حرفش رو گوش می کردی.
کلافه پرسیدم.
—آخه اون جوری چیزی درست نمی شد.
—فنجان چایی را روی میز گذاشت.
—خب نشه، مهم اینه که تو بی تفاوت نبودی. دوباره باهاش صحبت می کردی، دوباره ازش مشورت می خواستی. ببین تلما! متاسفانه الان جامعه جوری شده که خیلی کارا واقعا درست نیست. افراد اطراف ما و حتی گاهی خود جامعه به خصوص محیط دانشگاه جوری به ما القا می کنن که یه کاری رو درست و حتی انسانی جلوه بدن. می دونی چرا؟ چون مبنایی ندارن. خیلی از اونا مبناشون اندیشه های غربه که اصلا درست نیست. اگه درست نگاه کنی می بینی غرب تو کار خودش مونده. برو آمار خودکشی هاشون رو نگاه کن. توی جهان جزء اولین کشورها هستن. نه فقط خودکشی، توی تجاوز، افسردگی، خشونت و حتی فقر هم رکورد دارن.
مثلا مبنای فکری علی آقا دینشه، و هر کس خارج از مبنای فکری اون، ازش چیزی بخواد، نمی پذیره حتی اگه نجات جون یه انسان باشه.
تو هم همین طوری. ولی گاهی احساساتت، اجازه نمی ده همه ی جوانب رو در نظر بگیری. البته ممکنه به خاطر سن هم باشه.
—خب اون می تونست قبول نکنه.
—اگه قبول نمی کرد تو متوجه ی اشتباهت نمی شدی. شاید نمی خواد تجربه ای که با هلما داشته رو دوباره تجربه کنه و مدام جلوی تو رو بگیره.
الان چون تو تقریبا به این کار مجبورش کردی، اون می خواد بهت بفهمونه که اشتباه کردی ولی تو اصلا نمی تونی تحمل کنی و تحت تاثیر دوستت قرار گرفتی.
در واقع تو خیلی راحت با این ماجرا برخورد کردی. مردا بهشون برمی خوره. علی آقا هم به خاطر این که روش غیرت نداشتی، قطعا باعث ناراحتیش شده.
البته من از دیدگاه علی آقا گفتم. وگرنه به نظر من تو خیلی کار بزرگی کردی. کاری که شاید هیچ زنی نمی تونست انجام بده. خانما خودخواه تر از این حرفا هستن. ولی تو روح بلند و قلب مهربونی داری.
اجازه نده نظرات روشنفکری که هیچ مبنایی ندارن پاش توی زندگی تون باز بشه. نذار بلایی که سر غربی ها اومده روی ماها هم پیاده کنن.
من توی محیطای دانشگاهی بودم می دونم چقدر راحت می تونن دانشجوها رو تحت تاثیر افکار خودشون قرار بدن.
کار تو فقط به خاطر دلسوزی یا حرف ساره خانم نبوده. جو و محیط هم خیلی مهم هست.
با بغض گفتم:
—ولی من واقعا فقط قصدم کمک بود. نمی تونستم زجر کشیدن یه انسان رو ببینم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت449
—فکر می کنی خالصانه ست؟
—یعنی چی؟
—آدمای ویجترین رو دیدی؟
–گیاه خوارا رو می گی؟
–آره همونا، تا می بینن یکی داره گوسفند قربونی می کنه هزار تا نظریه از خودشون صادر می کنن که با حیوانات مهربان باشید، نمی دونم گناه داره و از این حرفا! تازه بعضیاشون گریه می کنن و انجمن راه می ندازن و خلاصه از این کارایی که فکر می کنن از خدا عاقل ترن. اینا دو روز بیفتن به قحطی، گوسفند که چه عرض کنم پوستشم می خورن. دیدم که میگما!
حالا توام اگه واقعا واسه هلما دلت می سوزه چرا از شوهرت مایه می ذاری؟ ببین! دو روز شوهرت باهات سر سنگین شده حالت چقدر بده. مطمئن باش تا آخر هفته دلسوزی که چه عرض کنم دیگه نمی خوای سر به تن هلما باشه. می شینی و واسه مرگش دعا می کنی.
–وای، خدا نکنه! نه بابا.
خندید.
–خب پس اگه غیر از این فکر می کنی باید عواقبشم تحمل کنی و دیگه از هلما توقع نداشته باشی که به شوهرت به چشم یه برادر نگاه کنه.
احساس کردم قلبم فرو ریخت. صورتم را با دست هایم پوشاندم.
—چرا توقع دارم. اون نباید سوءاستفاده کنه. من به خاطر اون از خواب و خوراک افتادم. اون قدر حالم بد بود که مجبور شدم برم دکتر.
فکر نمی کردم این قدر سخت باشه. به خصوص اون لحظه که گفت واسه اون غذا خریدم خواستم واسه توام بخرم. نمی دونی چه حالی شدم؟!
من فقط گفتم باهاش صحبت کنه نه این که فکر کنه اون زنشه.
دست هایش را در هم گره زد.
—خب علی آقا طبق مبانی خودش عمل کرده، الان تنها کاری که می تونی بکنی اینه که سکان زندگی رو کامل بدی دستش. اعتنایی هم به اشتباهاتی که میگن زن و مرد با هم یکسان هستن هم نکن. خود غربیا بعد از یه عمر زدن این حرفا فهمیدن اشتباه کردن. اونوقت ما تازه می خواهیم راه رفته ی اونا رو تکرار کنیم.
سرم را تکان دادم.
—خیلی سخته، تا همین چند روز پیش فکر می کردم خوب می شناسمش.
— اگه زودتر نری و بابت کاری که کردی ازش عذر خواهی نکنی اوضاع خراب ترم میشه ها! قبل از این که یک هفته تموم بشه برو ابراز پشیمونی کن.
—یعنی چی بدتر می شه؟
چشم هایش را گرد کرد.
—مگه قرار نشد اون رئیس باشه؟ اگه اعتراف به اشتباهت نکنی اون برای اثباتش ممکنه هر کاری بکنه ها! مثلا یه هفته رو به یه بهونه ای تمدید کنه.
در جا از روی صندلی بلند شدم و با صدای بلند گفتم:
—نه!
علی و میثاق هم زمان پرسیدند.
—چی شد؟!
نرگس خندید. همان موقع صدای زنگ آپارتمان بلند شد.
نرگس گفت:
—فکر کنم بقیه هم اومدن، حالا بیا بریم تو سالن، بعدا دوباره با هم حرف می زنیم.
فردای آن روز نزدیک غروب به ساره زنگ زدم تا از اوضاع بیمارستان را بپرسم.
—ساره چه خبر؟ بیمارستانی؟
—نه، اصلا نرفتم.
—چرا؟!
—خاله ش گفت نمی خواد. هلما به خاله ش گفته شبا نیازی نیست کسی پیشم بمونه، فقط روزا بیاد. به خود منم زنگ زد گفت خاله م هست دیگه نیا.
با تردید کمی مکث کردم.
—آخه یعنی چی؟! یهو چی شده؟!
ساره بی تفاوت گفت:
—هیچی بابا، خب حالش بهتر شده دیگه. نمی دونی چه روحیه ای داشت. هلما می گفت دکترش گفته احتمالا فردا، پس فردا می برنش بخش.
با تعجب پرسیدم:
— یعنی به این زودی خوب شد؟!
—خوب شدنش که طول می کشه. روحیه مهمه، که هلما به دستش آورده، باور می کنی دکترش می گفت به خاطر حال بد روحیش اکسیژن خونش میومد پایین؟
—واقعا؟!
—آره بابا، خدا خیرت بده تلما، منم راحت شدم. همه ش بیمارستان بودم. دیگه زندگیم داشت از هم می پاشید.
مایوسانه پرسیدم:
—پس یعنی ملاقاتشم نرفتی؟ خواستم بپرسم ببینم علی رفته اون جا؟
—من یه چند روز کلا نمی رم بیمارستان. می خوام به زندگیم برسم. تازه راحت شدم. حالا بهش زنگ می زنم حالش رو می پرسم.
—پس زنگ زدی ازش بپرس.
—اتفاقا پرسیدم. چیز خاصی در مورد علی آقا نگفت. من دوباره سوال کردم گفت حالا مرخص شدم برات مفصل تعریف می کنم.
یادم آمد که نرگس گفته بود اگر دنبال آرامش هستی در مورد رفتن یا نرفتن علی کنجکاوی نکن.
—ساره من فردا می خوام برم جواب آزمایشم رو بگیرم، توام می تونی بیای که با هم ملاقات هلما هم بریم؟
—نه بابا، باشه واسه آخر هفته. فعلا بذار یه نفسی بکشم. باور کن اصلا وقت نکردم تو این مدت به شوهر و بچه هام برسم.
از حرفش بغضم گرفت و با ناراحتی گفتم:
—اگه الان هلما می گفت با کَله قبول می کردی نه؟ چون بهت خونه داده، دیگه شدی مادرش. اصلا من برات مهمم؟ معلومه که نیستم اگه بودم مجبورم نمی کردی علی رو راضی به این کار کنم. حالا که ازشون یه خبر می خوام تاقچه بالا می ذاری.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت450
با من و من گفت:
—نه به خدا این جوری نیست! آخه تو که از زندگی من خبر نداری اون قدر درگیرم؛ به خصوص با خواهر شوهرم که هی دخالت می کنه. دیگه زندگیم داشت از دستم در می رفت. همه ی فکر و ذکرم مشکلات زندگیم بود.
بغضم را قورت دادم.
—تو حتی نپرسیدی اصلا من واسه چی رفتم آزمایش دادم. یه حال و احوال پرسیدن مگه چقدر فکر آزاد می خواد؟ حالا که خیالت راحت شده و کاری که می خواستی رو انجام دادم، دیگه وضعیت من برات مهم نیست.
ساره گریه اش گرفت.
—آخه تو از هیچی خبر نداری. به جون تلما من بد جور گیر افتادم. گاهی اصلا فکرم کار نمی کنه.
از این ور زندگیم از اون ور هلما؛ دوباره دو سه روزه داره تو صفحه ی مجازیش مطلب می ذاره. من گفتم علی آقا بیاد باهاش حرف بزنه هلما حالش خوب بشه من راحت بشم، ولی بدتر شد. حالش بهتر شده شروع کرده به دشمن تراشی.
میثمم داره هر دومون رو تهدید می کنه.
به من می گه باید بیای یه ویدیو بذاری تو صفحه ی مجازی هلما و بگی اون فیلمی که قبلا از داستان زندگی خودت گذاشتی دروغ بوده و گرنه به شوهرت می گم اون موقع که میومدی کلاس با من رابطه داشتی.
هق هق گریه اش بلند شد.
–می بینی اومدم دل اون رو به زندگیش گرم کنم دل خودم سوخت.
هینی کشیدم.
—یعنی چی ساره؟! میثم راست می گه؟!
—دروغ می گه. من هر چقدرم اون موقع حالم بد بوده باشه حواسم به این چیزا بوده. این جوری می خواد زهر چشم بگیره.
—پس چرا تا حالا چیزی نگفتی؟
—چی بگم؟ به هلما هم نگفتم. با این وضعیتش ترسیدم استرس بگیره. فقط بهش گفتم دیگه مطلب نذاره و سر همینم یه کم دعوامون شد. الانم باهام سر سنگین شده. به محض این که حالش بهتر بشه بهش می گم داره با زندگی منم بازی می کنه. اصلا وقتی مرخص بشه خونهش رو هم پس می دم.
حاضرم برم تو چادر زندگی کنم ولی آرامش داشته باشم.
شبا از فکر و خیال خوابم نمی بره.
—خب برو از میثم شکایت کن.
—می ترسم اوضاع بدتر بشه. بعدشم، وقتی هلما رو چاقو زد مگه شکایت نکرد. معلوم نیست کجاها قایم می شه که تا حالا نگرفتنش. البته هلما گفت حالش خوب بشه وکیل می گیره.
به هلما گفتم اون فیلم رو فعلا از صفحه ش پاک کنه، ولی مگه گوش می کنه.
گفتم:
—خب شاید اونم فکر می کنه باید اطلاع رسانی کنه که بلایی که سر خودش و تو آوردن سر کس دیگه نیاد.
—آره می دونم، کارش درسته، ولی به چه قیمتی؟ حالا مگه این همه تا حالا گفته کسی گوش کرده؟ برو کلاسای مجازی شون رو ببین، همیشه پر از شاگردِ.
به نظر من اونی که مثل من و هلما عقلش رو کار نندازه باید تاوان بده دیگه، وگرنه آدم بی عقل هر چقدرم براش اطلاع رسانی کنی حرف گوش نمی دن مگه خود من نبودم.
زمزمه کردم:
—ولی آدما که نمی دونن اون لحظه دارن بی عقلی می کنن، از نظر خودشون کارشون درسته.
مثل خود من. حالا می فهمم تو چرا این قدر اصرار داشتی علی بیاد با هلما حرف بزنه. چون می خواستی از دستش راحت بشی و بری سر خونه و زندگی خودت.
با صدای بلند تری گفت:
—به جون بچه هام من فقط می خواستم هلما زودتر حالش خوب بشه و دست از سر من برداره. چه میدونستم شوهر تو شرط محرم شدن می ذاره. من تا حالام اگر با هلما موندم همه ش از روی دلسوزیه. تو جای من بودی چاره ی دیگه ای داشتی؟
از روی عصبانیت تماس را قطع کردم.
فردای همان روز هلما را به بخش انتقال داده بودند.
دیگر اوضاعش مثل قبل برایم مهم نبود.
شب ها علی آن قدر در اتاق مطالعه پشت میز تحریر می نشست که خوابش می برد. وقتی بیدارش می کردم که سرجایش بخوابد، از پشت میز بلند می شد و همان جا در اتاق مطالعه می خوابید.
کارهایش دلم را می شکست.
یک شب که دیگر از کارهایش عصبانی شده بودم. داد زدم.
—چرا نمیای روی تخت بخوابی؟
سرش را بلند کرد و خواب آلود نگاهم کرد و نالید.
—چرا نصفه شبی داد می زنی؟ واسه این که حوصله ی شب خوابیدن توی بیمارستان رو ندارم.
با تعجب کنار بالشتش زانو زدم.
—چه ربطی داره؟!
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت451
به زور چشم هایش را باز کرد.
—اگه گذاشتی بخوابم.
بالشتش را تکان دادم.
—پرسیدم چه ربطی به بیمارستان داره؟
با آن صدای بمش گفت:
—خب اون وقت باید یه شبم برم بیمارستان بمونم دیگه، نمی شه که آدم فرق بذاره، منصفانه نیست.
اخم کردم.
می خواستم بگویم.
«داری مسخره می کنی؟ فقط قرار بود باهاش حرف بزنی. معلومه چی داری میگی؟ زیادی جدی گرفتیا!»
ولی نگفتم، یاد حرف های نرگس افتادم که گفت«باید بهش ثابت بشه که رئیس خونه اونه و تو نمی خوای بهش درست و غلط رو یاد بدی در حالی تو بهتر از اونی»
با یک نفس عمیق تمام خشمم را بیرون دادم.
—اگه تو این جوری فکر می کنی حتما درسته دیگه.
چشم هایش را نیمه باز کرد و با تعجب نگاهم کرد و بعد دوباره خودش را به خواب زد.
این شب چهارم بود که این جا می خوابید.
رفتم بالشتم را آوردم و در طرف دیگر اتاق روی فرش مثل خودش بدون رو انداز خوابیدم.
از روی عمد این کار را کردم. اصلا دلم می خواست مریض شوم. احساس بدی داشتم دلم برای محبت های بی دریغش تنگ شده بود. حالا دیگر محبت هایش با حساب و کتاب شده بود.
به روزهایی که با هم خوش بودیم و علی با کوچک ترین ناراحتی ام دست و پایش را گم می کرد فکر کردم. آن قدر فکر و خیالم زیاد شد که متوجه شدم گونه هایم خیس شدند.
صبح با صدای نماز خواندش از خواب بیدار شدم.
نگاهی به پتویی که رویم بود انداختم و فوری به آن طرف پرتش کردم و گفتم:
—پتو نمی خوام. لابد می خوای بری رو اونم پتو بکشی که انصاف رو رعایت کرده باشی.
نمازش که تمام شد نیم نگاهی خرجم کرد و به سجده رفت. از همان سجده های طولانی.
نمازم را که خواندم و پرسیدم:
—امروز بیمارستان می ری؟
می خواست از اتاق بیرون برود که گفت:
—قرار بود چیزی در مورد بیمارستان رفتنم و این چیزا نپرسی.
نخواستم بگویم به خاطر جواب آزمایش پرسیدم که اگر می روی جواب آزمایش مرا هم بگیری ولی چیزی نگفتم.
شب خیلی دیر وقت خوابم برده بود برای همین دوباره خوابیدم.
کاش می شد چشم هایم را می بستم و باز می کردم، می دیدم که این چند روز تمام شده.
با این که علی اخلاقش خیلی عوض شده بود ولی من امید داشتم که دو روز دیگر بالاخره آخر هفته سر می رسید و علی مثل قبل می شد.
اول صبح ساره پیام داد که می خواهند هلما را مرخص کنند و اگر هنوز جواب آزمایشت را نگرفته ای، من می خواهم به بیمارستان بروم برایت بگیرم.
هنوز از دستش ناراحت بودم.
برای همین کوتاه نوشتم.
—خودم میام می گیرم.
لباس پوشیدم و از پله ها سرازیر شدم. به پاگرد دوم که رسیدم نرگس در آپارتمانش را باز کرد. با دیدن من سلام کرد و پرسید:
—کجا می ری؟ راستی همه ش می گفتی بی حالی، بهتر شدی؟
—نه هنوز، دارم می رم جواب آزمایشم رو بگیرم، احتمالا ویتامینای بدنم کمه.
چادرش را روی سرش انداخت.
—پس بیا با هم بریم. منم می خوام برم سونو بدم.
لبخند زدم.
—به سلامتی، ولی راه من دوره، باید برم همون بیمارستانی که هلما بستریه.
با تعجب نگاهم کرد.
—حالا چرا اون جا آزمایش دادی؟!
لبخند زدم.
—واسه فضولی.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت452
نرگس خندید.
—علی آقا می دونه؟
—باور می کنی اصلا وقت نشده باهاش حرف بزنم و بگم.
با اخم نگاهم کرد.
—حتما ازش عذر خواهی هم نکردی؟!
نگاهم را پایین انداختم.
–نه هنوز، ولی...
سرزنش آمیز نگاهم کرد.
—تلما جان، مهربونی خوبهها، ولی همیشه واسش مبنا بذار. اگه نذاری می شه مثل اوضاع الان تو.
با تعجب نگاهش کردم.
–آخه کجای دنیا محبت کردن به دیگران بده؟! حتی تو اسلامم گفتن که به دشمنتم محبت کن. من همیشه فکر می کنم اگه همه با هم مهربون بودن دیگه نه جنگی می شد نه این همه اختلاف و مشکل به وجود میومد.
لبخند کجی زد.
–درسته، ولی مهربونی باید بر اساس مبنا باشه، به نظرت مهربون تر از پیامبر ما داشتیم؟ پس چرا این قدر دشمن داشتن و کلی هم جنگ انجام دادن؟ چون محبتاشون بر اساس معیارهایی بوده که خدا گفته. خیلیها با خدا دشمن هستن در نتیجه با آدمهایی که دوست خدا هستنم دشمنن، اصلا نمیشه بهشون محبت کرد.
الان تو شرایط تو خدا بهت چی گفته؟گفته رضایت شوهر، نگفته رضایت دوستت یا مهربونی به اون.
در نتیجه تو راه خطا رفتی، پس باید زودتر درستش کنی و رضایت شوهرت رو جلب کنی.
نمی خوام بگم هلما دشمن هستها. نه، اتفاقا از اون بنده ی خدا بدبخت تر کسی نیست ولی تو خودت داری واسه خودت دشمنش می کنی، حداقل تو قلب خودت.
با نگرانی نگاهش کردم.
—وقتی این جوری می گی دلشوره می گیرم و حالم بدتر می شه.
در آپارتمان را قفل کرد.
—بعضی خانما تا دلشوره نگیرن کار درست رو انجام نمی دن.
کیفم را باز کردم و گوشی ام را درآوردم.
—اصلا بذار همین الان بهش زنگ بزنم و عذر خواهی کنم تموم بشه. اینجور که تو داری میگی می ترسم آخرش چوب دو سر طلا بشم.
به طرف پله ها رفت.
—رو در رو بهتره. برو کارت رو انجام بده بعد برو مغازه پیشش باهاش حرف بزن.
فکری کردم.
—آره راست می گی، دیگه فکر نکنم بره بیمارستان چون امروز هلما مرخص می شه.
برای این که زودتر به بیمارستان برسم و در ترافیک نمانم تصمیم گرفتم با مترو بروم.
ولی تصمیمم اشتباه بود چون مترو آن قدر شلوغ بود که خیلی معطل شدم.
نزدیک بیمارستان یک گل فروشی خیلی بزرگ بود که گل های زیبایی داشت و چشم هر عابری را به طرف خودش جلب می کرد.
من به عادت هر دفعه جلوی ویترین مغازه ایستادم و گل ها را از نظر گذراندم. آن قدر باکس گل هایش زیبا و جدید بودند که با خودم فکر کردم بد نیست موقع برگشتن یک باکس کوچک گل، برای علی بخرم و با خودم به مغازه ببرم.
همان طور که چشم می چرخاندم با دیدن کسی که داخل مغازه بود خشکم زد.
علی با لبخندی که از روی صورتش محو نمی شد با صاحب گل فروشی مدام صحبت می کرد و اشاره به باکس گل بزرگی می کرد.
آب دهانم را قورت دادم و با خودم فکر کردم گل برای چه می خواهد؟!
یادم آمد که امروز هلما مرخص می شود. حتما می خواهد برای او گل بخرد.
نگاهم را به باکس گلی دادم که علی به طرفش رفت و برداشت. پر بود از گلهای نباتی رنگ که وسطش با گلهای سرخ کلمهی "لاو" نوشته شده بود.
مبهوت نگاهم را به دستش دادم که کارت کشید و بعد به طرف در خروج حرکت کرد.
تمام بدنم یخ زد. باورم نمی شد! اصلا علی چرا باید برای هلما گل بخرد؟ آن هم این باکس گل با این طرحی که روی آن است؟!
بغضم تبدیل به اشک شد و روی گونه هایم چکید.
علی همین که از در گل فروشی خارج شد نگاهی به باکس گل انداخت و لبخند پهنی زد و راه افتاد.
چند قدم که رفت انگار چیزی یادش آمده باشد دوباره به طرف گل فروشی برگشت.
من همان جا مثل مجسمه مانده بودم. نزدیک در که رسید چشمش که به من افتاد، جا خورد.
—إ...! تو این جا چی کار میکنی؟!
اشک هایم دیدم را تار کرده بودند. پاکشان کردم و با نفرت نگاهش کردم.
علی به طرفم آمد.
—چرا این طوری شدی؟! دستش را دراز کرد تا دستم را بگیرد ولی من آرام آرام عقب رفتم و بعد شروع به دویدن کردم.
فریاد زد.
—تلما! کجا داری می ری؟ آن قدر با سرعت می دویدم که جملات بعدی اش را نشنیدم.
بلافاصله گوشی ام زنگ خورد.
از پیچ خیابان که گذشتم نگاهی به گوشی ام انداختم. خودش بود.
گوشی ام را خاموش کردم و دوباره دویدم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔پیش بینی وقایع یکسال بعد از
وقوع جنبش زن زندگی آزادی در ایران!
حجة الاسلام راجی
خدایی یکی از مهمترین برکات این فتنه
نمایان شدن چهره علیمی بود
#محمدمحرمانه
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸