eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4.4هزار دنبال‌کننده
32.5هزار عکس
36.7هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 آفرین به مسئولان شهر ولایمتدار قزوین 🔹اقدامات غیرتمندانه مسوولان قزوین در برخورد با کشف حجاب، صدای دشمنان اسلام را در آورده است. 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پاسخ استاد دانشگاه لندن به سوال مجری شبکه عربی: 🔹آیا ایران در منطقه به عنوان یک قدرت پذیرفته شده؟ 🔻چه کسی باید ایران را به عنوان قدرت منطقه‌ای بپذیرد؟ کشورهای عربی چه بپذیرند چه نپذیرند این مسئله تبدیل به واقعیت شده که ایران از نظر نظامی و نفوذ سیاسی نسبت به آنها برتری دارد... 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
چگونه از پوست هندوانه استفاده کنیم ! ▫️قوام سخت و الیافی پوست هندوانه باعث میشود تا کمتر به عنوان یک میان وعده مورد جذابیت باشد؛ هرچند شما میتوانید آن را در نوشیدن اسموتی و یا مربا مصرف کنید. از پوست هندوانه میتوان در ترشیجات و در معجون‌های صبحگاهی نیز استفاده کرده و یا به آن سرکه سیب به همراهی برخی ادویه‌های دیگر استفاده کنید تا طعم و مزه آن بهبود یابد. برخی افراد نیز پوست هندوانه را تراشیده و داخل سالاد میریزند و یا آن را به قطعات کوچک تکه تکه کرده و به خاطر فیبر بالای آن داخل سس سالسا میریزند ▫️یک تکه از پوست هندوانه بیش از ۳۰٪ از نیاز روزانه شما را به ویتامین c برطرف میکند؛ به طوری که میتواند ایمنی بدن شما را تقویت کند. چرا که ویتامین c به تحریک تولید گلبول‌های سفید خون که خط مقدم دفاع در برابر عفونت‌ها و عوامل بیماری زای خارجی در بدن هستند، کمک می کند 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صبح آب بنوشید 🔺روده بزرگ را پاک میکند 🔺خون جدید تولید میکند 🔺وزن بدن در افراد چاق کم میشود 🔺چهره راصاف و‌شفاف میکند 🔺کلیه ها راشستشو میدهد 🔺سموم بدن را دفع می کند 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 | ۱۲ تیرماه ۱۴۰۲ 💫 : با آن‌که امریکاییها می‌دانستند هواپیمای ما مسافربری و بی‌دفاع و غیرنظامی است، ولی با کمال وقاحت آن را سرنگون کردند و به قعر آبهای دریا فرستادند. دنیا با این جنایت چگونه برخورد کرد؟ 🗓 ۱۳۸۶/۱۰/۱۲ 🆔 @ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کنایه مجری پاورقی به داماد روحانی 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
41.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلبریتیها ی اونا vs سلبریتیهای ما 🔻 شورش‌های فرانسه با آشوب‌های پارسالِ ایران شباهت‌های زیادی دارد؛ اما در یک موضوع تفاوت‌ها چشم‌گیر است. موضِع‌گیری سلبریتی‌ها 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
0 واکنش سلبریتی‌ها نسبت به اتفاقات👇🏼 واکنش منطقی امباپه برای کاهش خشم مردم فرانسه و جلوگیری از تخریب اموال عمومی را مقایسه کنید با واکنش سلبریتی های ایرانی در زمان اغTشاشات و تهیج مردم و تبلیغ فراخوان ها! کاش اینایی که هر چیزی را از غرب کپی میکنند، در این موارد هم مثل اونا بودند! نه فقط تو ظاهر و لباس و مد مثل اونا باشند! 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غربیها پیشرفت کردن، چون خانوماشون بی حجابن؟! 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱💚وقتی ما دوستی با افراد جاهل و نادان را ترک کنیم و خودمان را… از افکار و اعمال جاهلانه آنها دور نگه داریم طبیعتا رفتار و اعمال عاقلانه انجام می دهیم و در نتیجه با انسانهای عاقل دوست و شبیه خواهیم شد. نامه 31نهج البلاغه ❤️ #یا_حیدر💖 #یا_امیرالمؤمنین_حیدر_کرار 🌹 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍تبریز، محمدتقی باغبان خلجانی ⭕️ بدون غـــــدیـــــر خـــــم صفریم! 🕋 عظمت غدیر را خدای غدیر می‌داند. خدایی که به پیامبرش می‌فرماید: 💠 وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ؛ اگر عمود خیمه را بکار نبردی و علّت مبقیه را نادیده گرفتی، خیمه دیگر سرپا نمی‌ماند. ☑️ او می‌داند قیام خیمه‌ی اسلام به عمود ولایـــت است برای همین یهود با این عمود، مخالفت دیرینه دارد. 🔰از همان روز اول که «سَئَلَ سٰائِل» پیش آمد و در اثر تبلیغات_مخفی بذر دشمنی امیرالمؤمنین علیه السلام را در افکار کشتند تا به امروز که علیه_غدیر و غدیریان مکتب می‌تراشند، کتاب می‌نویسند و قتل و تجاوز می‌کنند، دست یهود در کار بوده است. ⚠️عبرت‌آور است که بعضی از فرزندان بیت‌الشرف غدیر هم، خیال کردند شرف را خود کسب کرده‌اند، آقایی را خود بدست آورده‌اند، برای همین غدیر را کوچک دانستند و تحقیر کردند در حالی که همه صفر بودند، وقتی خوانده شدند و بحساب آمدند که عدد_صحیح پشتوانه آنان گردید و با «یا علی» و تمسّک به «اسماء الله» از زمین و خاک برخاستند به افلاک فخر و مباهات کردند. ✅ عدد صحیح خطبه_غدیر است، خطبه فدکیه است، آیـــات ولایـــت است، احــادیــث امــامـــت است و این همان دینی است که تفقه در آن واجب است، آیه‌ی «لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ» اوّل ناظر به غدیر و صاحب_غدیر است. 🏛حوزه و حوزویان باید با این عدد همراه باشند، مردم را با این عدد آشنا کنند، عالمی که از غدیر نمی‌گوید و غدیر را گذشته می‌پندارد، از فقه_فروع و حلال و حرام چه می جوید؟! 💢حلال و حرام از ناحیه‌ی صاحب_ولایت باید امر و نهی شود و شناخت غدیر شناخت مأخذ فقه فروع است، مبدأ اخلاق و تزکیه است. 🕌 فقیه جامعه الازهر و یا هر جای دگر بدون شناخت غدیر خم، چگونه فقیهی است، فقیهی که وَ إِنْ لَمْ تَفْعَل را نشناخته است فقهش صفر_بدون_عدد صحیح است که خوانده نمی‌شود. ← ادامه دارد... 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞آقا داماد مبارک باشه ازدواجتون با خانم تمساح ۷ساله 🫢😂 به پای هم پیر بشید .😜 یعنی رسماً دیونه خونس. 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیکه پورکاوه به اغتشاشگرها رو حرف رهبر ما حرف زدی؟! 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدیری ابیانه:📽 تفاوت قیمت جهانی با قیمت در جهان 🕰۹:۳۵ دقیقه ✍️دکتر محمد حسن قدیری ابیانه ↩️ لطفا برای دیگران ارسال فرمایید🙏 ✅ برای حمایت از ما در ایتا و سروش 👇👇👇👇👇👇👇👇 . 🆔@ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 ۱۲ تیر سالروز حمله عامدانه شیطان بزرگ به هواپیمای مسافربری کشورمان بر فراز خلیج فارس و شهادت ۲۹۰ نفر از آنان گرامی باد. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6761477_929.mp3
7.45M
ای جان جانان، یا مولا یا هادی (سرود) با نوای: ولادت امام هادی (ع) 🌺🌺🌺❤️🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺https://eitaa.com/joinchat/3733389420C5d6b41295d
🛑 تقصیر شماست....... در زمان دانش آموزی معلمی داشتیم به نام آقای سید مهدی موسوی كه در آمریكا تحصیل كرده و تازه به وطن بازگشته بود و از همین روی گاه و بیگاه خاطرات و تجربه هایی از سالهای زندگی در ایالت اوهایو نقل می كرد و این گفته ها به اقتضای دوره نوجوانی به دقت در ذهن ما ثبت و ضبط می شد. ایشان می گفت: “یك روز در دانشگاه اعلام شد كه در ترم آینده مشاور اقتصادی رییس جمهوری سابق آمریكا -گمان می كنم ریچارد نیكسون - قرار است درسی را در این دانشگاه ارائه كند و حضور آن شخصیت نامدار و مشهور چنان اهمیتی داشت كه همه دانشجویان برای شركت در كلاس او صف بستند و ثبت نام كردند و اولین بار بود كه من دیدم برای چیزی صف تشكیل شده است. به دلیل كثرت دانشجویان كلاس ها در آمفی تئاتر برگزار می شد و استاد كه هر هفته با هواپیما از واشنگتن می آمد دیگر فرصت آشنایی با یكایك دانشجویان را نداشت اما گاهی به طور اتفاقی و بر حسب مورد نام و مشخصات برخی را می پرسید. در یكی از همان جلسات نخست به من خیره شد و چون از رنگ و روی من پیدا بود كه شرقی هستم از نام و زادگاهم پرسید و بعد برای این كه معلومات خود را به رخ دانشجویان بكشد قدری در باره شیعیان سخن گفت و البته در آن روزگار كه كمتر كسی با اسلام علوی آشنا بود همین اندازه هم اهمیت داشت، ولی در سخن خود قدری از علی علیه السلام با لحن نامهربانانه و نادرستی یاد كرد. این موضوع بر من گران آمد و برای آگاه كردن او ترجمه انگلیسی نهج البلاغه را تهیه كردم و هفته های بعد به منشی دفتر اساتید سپردم تا هدیه مرا او برساند. در جلسات بعد دیگر فرصت گفت و گویی پیش نیامد و من هم تصور می كردم كه یا كتاب به دست او نرسیده و یا از كار من ناراحت شده و به همین دلیل تقریبا موضوع را فراموش كردم. روزی از روزهای آخر ترم در كافه دانشگاه مشغول گفتگو با دوستانم بودم كه نام من برای مراجعه به دفتر اساتید و ملاقات با همان شخصیت مهم و مشهور از بلندگو اعلام شد، با دلهره و نگرانی به دفتر اساتید رفتم و هنگامی كه وارد اتاقش شدم با دیدن ناراحتی و چهره درهم رفته اش بیشتر ترسیدم. با دیدن من روزنامه ای كه در دست داشت به طرف من گرفت و گفت می بینی؟ نگاه كن! وقتی به تیتر درشت روزنامه نگاه كردم خبر و تصویر دردناك خودسوزی یك جوان را در وسط خیابان دیدم. او در حالی كه با عصبانیت قدم می زد گفت: می دانی علت درماندگی و بیچارگی این جوانان آمریكایی چیست؟ بعد به جریانات اجتماعی رایج و فعال آن روزها مانند هیپی گری و موسیقی های اعتراضی و آسیب های اخلاقی اشاره كرد و سپس ادامه داد: همه اینها به خاطر تقصیر و كوتاهی شماست! من با اضطراب سخن او را می شنیدم و با خود می گفتم: خدایا، چه چیزی در این كتاب دیده و خوانده كه چنین برافروخته و آشفته است؟ او سپس از نهج البلاغه یاد كرد و گفت: از وقتی هدیه تو به دستم رسیده در حال مطالعه آن هستم و مخصوصا فرمان علی بن ابیطالب به مالك اشتر را كپی گرفته ام و هر روز می خوانم و عبارات آن را هنگام نوشیدن قهوه صبحانه مرور می كنم تا جایی كه همسرم كنجكاو شده و می پرسد این چه چیزی است كه این قدر تو را به خود مشغول كرده است؟ بعد هم شگفتی و اعجاب خود را بیان كرد و گفت: من معتقدم اگر امروز همه نخبگان سیاسی و حقوقدانان و مدیران جمع شوند تا نظام نامه ای برای اداره حكومت بنویسند، نمی توانند چنین منشوری را تدوین كنند كه قرنها پیش نگاشته شده است! دوباره به روزنامه روی میز اشاره كرد و گفت: می دانی درد امثال این جوان كه زندگی شان به نابودی می رسد چیست؟ آنها نهج البلاغه را نمی شناسند! آری، تقصیر شماست كه علی را برای خود نگهداشته اید و پیام علی را به این جوانان نرسانده اید! دلیل آشوب و پریشانی در خیابانهای آمریكا، محرومیت این مردم از پیام جهان ساز و انسان پرور نهج البلاغه است.” این داستان را در سن دوازده سالگی از معلم خود شنیدم، اما سالها بعد از آن وقتی كه برای جشنواره “باران غدیر” در تهران میزبان مرحوم پروفسور دهرمندرنات نویسنده و شاعر برجسته هندی بودیم چیزی گفت كه حاضران در جلسه را به گریه آورد و مرا به آن خاطره دوران نوجوانی برد. پیرمرد هندو در حالی كه بغض كرده بود و قطرات اشك در چشمانش حلقه زده بود از مظلومیت علی بن ابی طالب یاد كرد و با اشاره به مشكلات گوناگون اجتماعی در كشورهای مختلف جهان گفت: “شما در معرفی امام علی و نهج البلاغه موفق نبوده اید! باید پیام های امام علی را چون سیم كشی برق و لوله كشی آب به دسترس یكایك انسانها در كشورها و جوامع مختلف رساند ! 🔴 ⏳چند روز بیشتر تا عید غدیر فرصت نمانده است ، به عشق امیرالمومنین نشر دهید...https://eitaa.com/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت11 چادر سفید ضخیمی بود که از زیرش چیزی را نمی دیدم. مادر دستم را گرفت و تا دم در اتاق آورد. ریحانه بیرون از اتاق کفش های سفید عروس را به پایم کرد. در حیاط مادر در حالی که مرا به سمت مهمانخانه می برد آهسته در گوشم می گفت: آروم باش دخترم، عاقد که شروع به خوندن خطبه کرد دفعه سوم که پرسید وکیلم میگی با اجازه آقا جانم بله. بله تنها نگی پشتت حرف بیفته بگن دختره هول بود. تو مهمونخونه سعی کن نخندی یه لبخند بزنی کافیه بخندی میگن عروس خیلی خوشحال و شاده که عروس شده سنگین باش. گریه هم نکنی که هم آرایشت خراب میشه هم مردم میگن عروس بچه اس. با کمک مادر از پله های مهمانخانه بالا رفتم. دود اسپند به مشام می رسید. به محضی که وارد اتاق شدم صدای دف و کف و کل فضا را پر کرد. چادر روی سرم بود که مرا روی صندلی کنار سفره عقد نشاندند. مهمان ها ساکت شدند که کسی گفت: ای بابا اون چادره رو از سرش بردارِین ببینیمش دیگری گفت: می ترسن عروس رو چشم کنی مادر احمد آقا جواب داد: نه خانما این حرفا چیه. خدا رو شکر تو جمع حسود و چشم شور نداریم. الان عاقد میاد دوباره حجاب کردن برای عروسم سخته. جوابش به نظرم خیلی عاقلانه آمد. صدای یا الله گفتن پدرم، برادرم و چند مرد دیگر به گوش رسید. همه خانم ها انگار حجاب کرده بودند. مرد ها وارد اتاق شدند. قلبم به شدت می تپید. احساس می کردم الان از سینه ام بیرون می زند یا این که از کار می ایستد. صدای مادر احمد به گوشم رسید که آهسته گفت: بیا پسرم این جا بشین وجود مردانه اش را برای اولین بار در کنارم احساس کردم که با کمی فاصله روی صندلی کناری ام نشست. مادرش باز آهسته پرسید: جات خوبه مادر؟ راحتی؟ چیزی لازم نداری؟ با صدای مردانه ای که در گوشم پیچید گفت: نه مادر جان ممنون. صدایش نه خیلی بم بود و نه خیلی زیر. صدایی میانه نه خیلی کلفت و نه خیلی نازک. عاقد اسم ما را پرسید و بعد گفت: قرآن رو باز کنید سوره نور رو بخونید. راضیه که بالای سرم ایستاده بود تا قند بسابد گفت: حاج آقا قبل اومدن شما عروس خانم سوره رو خوندن عاقد گفت: دوباره بخونن. موقع عقد ثواب داره سوره نور رو بخونن. بعد به داماد گفت: آقای داماد، قرآن رو بردار بین خودتون بگیر با هم بخونید. خم شد و قرآن را برداشت. مادر آمد کمی مرا به سمت چپ و به سمت او چرخاند و چادرم را کمی عقب کشید و مرتب کرد تا بتوانم قرآن بخوانم. او -احمد- قرآن را جلوی خودش و من گرفته بود. کتی مشکی بر تن داشت که آستین لباس سفیدش از زیرش بیرون زده بود. تا این زمان فقط صدایش را شنیده بودم و دستش را که قرآن را بین مان گرفته بود دیده بودم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت12 ز_سعدی شروع به خواندن سوره نور کردم. عاقد هم شروع به خواندن خطبه و وکالت گرفتن شد: دوشیزه مکرمه سرکار خانم رقیه معصومی آیا وکیلم شما را با مهریه معلومه، یک جلد قرآن کریم، یک جفت شمعدان و آیینه و 14 مثقال طلای ساخته شده شما را به عقد دائمی آقای احمد صفری در بیاورم؟ کسی گفت: عروس رفته گل بچینه برای بار دوم وکالت گرفت و ولوله ای در دلم افتاد. صدای عاقد در گوشم پیچید: برای بار سوم می پرسم سرکار خانم رقیه معصومی ... آیا وکیلم؟ سکوت محض اتاق را فراگرفته بود و فقط صدای ساییده شدن قند روی سرم به گوشم می رسید. در دل بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و بعد با صدایی که به زور از حنجره ام بیرون می آمد گفتم: با اجازه آقاجانم ... مادرم ... بله صدای کل در فضای اتاق پیچید. عاقد بلند گفت: لطفا ساکت. بعد گفت: آقا داماد، آقای احمد صفری وکیلم؟ با صدای مردانه اش که گوش هایم برای شنیدنش تیز شده بود گفت: با توکل به خدا، بله دوباره همه کل کشیدند. عاقد گفت: لطفا ساکت! یکی از مواقع استجابت دعا موقع خواندن خطبه عقده. هر کس هر حاجتی داره از خدا بخواد. عروس و داماد هم برای خودشان، خوشبختی شان، حاضرین در مجلس، ملتمسین دعا و تعجیل در فرج امام زمان دعا بفرمایند. و بعد مشغول خواندن خطبه عقد شد. همه چیز انگار دور سرم می چرخید. در دل فقط دعا می کردم. وقتی عاقد بلند گفت صلوات فهمیدم تمام شد. من و او، من و احمد به هم محرم شدیم. من شدم زن او، مال او و او شد همسرم، شوهرم و به تعبیری همه کسم. عاقد رفت و همه شروع به کل کشیدن و دست زدن کردند. اقدس خانم هم دف می زد. مادر دستم را گرفت و از جا بلندم کرد. آقاجانم که جلو آمده بود چادرم را از سرم بردتشت. از خجالت سرخ شدم.
تبریک گفت، مرا بوسید و دستم را در دست او گذاشت. دست های یخ کرده ام میان دست های گرم او جای گرفت. انگار از دستش حس آرامش و صمیمیت به تمام وجودم منتقل می شد. آقاجان با او هم روبوسی کرد. بعد از آقاجان پدرش-پدر احمد- آمد با من روبوسی کرد و برای مان آرزوی خوش بختی کرد. بعد هم مادر و مادرش، خواهرانم و کلی افراد دیگر جلو آمدند، تبریک گفتند و روی مان را بوسیدند. هر کی با ما روبوسی می کرد عکس هم می گرفت. در تمام مدت هم دست من در میان دست او بود 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت13 ز_سعدی انگار نمی خواست دستم را رها کند. من هم تمام مدت از خجالت سرخ و سفید می شدم. دوباره هدیه دادن ها شروع شد و دست و گردنم پر از طلا شد. تقریبا همه با ما عکس گرفتند و رفتند. خانباجی نیامده بود. از مادر خواستم خانباجی را صدا کند که او هم بیاید و با ما عکس بگیرد. خانباجی که گوشه ای ایستاده بود با شادی کنارم آمد مرا بوسید چادرش را مرتب کرد و عکس گرفتیم. صدای دف اقدس خانم در گوشم بود. به خانباجی گفتم که بگوید اقدس خانم هم بیاید. خانباجی رفت و صدای اقدس خانم از ته مهمانخانه به گوش رسید که با تعجب بلند پرسید: چی؟ رقیه میخواد منم باهاش عکس بگیرم؟! بعد با شادی سریع خودش را به من رساند. محکم مرا بوسید کنارم ایستاد و عکاس عکس گرفت. اقدس خانم یکی از همسایه های مان بود که از جوانی همسرش را از دست داده بود. چند فرزند داشت که در خانه ای کوچک در انتهای کوچه مان زندگی می کرد و با کارگری در زمین های کشاورزی، در خانه های مردم و گاهی دف زنی در مجالی خرج زندگی شان را در می آورد. زن خوب و خوش اخلاقی بود با این که کمتر از 40 سال داشت ولی چهره اش بسیار پیر و شکسته شده بود. مادر با وجود این که اهل دف و مطربی نبودیم برای این که به او کمکی کرده باشد از او برای دف زنی دعوت کرده بود. همه عکس گرفتند و رفتند اما من هنوز صورت او را ندیده بودم. نمی دانستم دستم در دست چه کسی است. مادر احمد جلو آمد. دست راست مرا گرفت و مرا به سمت او چرخاند و دست دیگرمان را هم در دست هم گذاشت. برای اولین بار با هم رخ به رخدشدیم. نیم نگاهی به او کردم و سرم را پایین انداختم ولی انگار او به من خیره شده بود. همان نیم نگاه برایم کافی بود. با نگاهی که سرشار از آرامش بود به من نگاه می کرد. ابروهایی کشیده و پر، چشمانی نه خیلی درشت و نه خیلی ریز، بینی عقابی، با لب و دهانی معمولی که لبخند ملایمی بر آن نقش بسته بود. ته ریش و پوستی گندمی داشت. همه اجزای صورتش معمولی بود نه خیلی بزرگ نه خیلی کوچک. انگار خدا در خلقت او همه چیز را میانه آفریده بود. چهره اش در همان نگاه اول به دلم نشست. کت و شلوار سیاه، پیراهنی سفید با کراواتی مشکی با خال های زرد رنگ پوشیده بود. عکاس صدا زد: عروس خانم و آقا داماد میخوام عکس بگیرم چند لحظه به صورت هم نگاه کنید. با هزار شرم و خجالت دوباره سرم را بالا آوردم. نگاه مهربانش همراه با لبخند ملایمی که روی لبانش نقش بسته بود بر روی صورتم خیره مانده بود. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت14 ز_سعدی دستان یخ زده ام میان دستان گرمش قفل شده بود. عکاس عکس گرفت، تشکر کرد و دوربینش را جمع کرد. او هنوز بر صورت من خیره مانده بود. دلم می خواست دستم را رها کند. کسی بیاید و مرا از نگاهش دور نگه دارد. خدا را شکر مادرش به دادم رسید. آمد دست چپ او را گرفت اما هنوز دست دیگرم در میان دست گرم و مردانه اش بود. مادرش گفت: احمد جان بیا برو پیش مردا تا وقتی باز صدات کنیم. انگار به زور دستم را رها کرد و بیرون رفت. از شدت شرم و نگاه دیگران خیس عرق شده بودم. روی صندلی نشستم و متوجه پچ پچ های مهمان ها بودم. با شروع مولودی خوانی پچ پچ ها خوابید و همه دست می زدند و همراهی می کردند. زینب خواهر کوچک احمد آمد کنارم نشست. به رویش لبخند زدم. او هم لبخند زد و گفت: خیلی خوشحالم که شما زن داداشم شدین. خنده ام گرفت. پرسیدم: برا چی؟ پرسید: منو یادتون نمیاد؟ کمی به چهره اش دقیق شدم و گفتم: نه یادم نمیاد _یادتون نمیاد؟ چند ماه پیش شب تاسوعا تو مسجد شام می دادن به من غذا نرسیده بود ... شما تا فهمیدین غذاتونو به من دادین و من گفتم نمیخوام شمام یه قاشق اضافه گرفتین با هم از ظرف غذای شما خوردیم؟ یادم آمد. گفتم: عه، آره، شما همون دخترخانمی؟ با خنده گفت: آره ، همون شب تو راه خونه ماجرا رو برای مادرم و داداش احمدم تعریف کردم. داداش احمدم هم گفت چه دختر خانم فهمیده ای شما رو می گفت.
من خیلی خوشحالم که اون دختر خانم مهربون و فهمیده حالا زن داداش من شده. از حرفش که از دنیای پاک کودکانه اش سرچشمه می گرفت خنده ام گرفت. کمی دیگر کنار من نشست و صحبت کرد تا این که مادرش صدایش زد و رفت. بعد از او ریحانه کنارم نشست. حالم را پرسید و کمی صحبت کرد. وقت شام که شد مادر مرا صدا زد. چادرم را سرم کرد و مرا با خود به بیرون از مهمانخانه و اتاق پشتی برد. اتاق پشتی، اتاق کوچکی بود که معمولا برای نگهداری مواد غذایی استفاده می شد و پستو مانند بود. مرتب و تمیزش کرده بودند تا من و احمد آقا شام مان را آنجا بخوریم. یک میز کوچک همراه دو صندلی گذاشته بودند و بساط شام را روی میز چیده بودند. مادر مرا روی صندلی نشاند و آهسته گفت: به طوری غذا بخور آرایشت خراب نشه قاشقتو خیلی پر نکن کوچیک کوچیک بخور. صدای یا الله گفتن مردانه او -احمد- در حیاط پیچید که همراه مادرش به داخل اتاق پشتی آمد. به مادر سلام کرد و گوشه اتاق ایستاد. مادر تعارف کرد و گفت: بفرمایید سر میز، بفرمایید شام تون سرد میشه 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت15 ز_سعدی مادر به سمت در اتاق رفت ولی قبل از بیرون رفتن رو به ما کرد و گفت: احمد آقا ... او هم پاسخ داد: جانم ... مادر که توقع این پاسخ را نداشت جا خورد و رنگ صورتش از خجالت قرمز شد اما سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت: رقیه دردونه این خونه است. خیلی حواس تون بهش باشه. دخترم دست شما امانت مواظبش باشین و تلاش تون رو بکنید خوشبختش کنید. احمد دست به روی چشمش گذاشت و گفت: چشم مادر جان. تمام تلاشم رو می کنم. مادر تشکر کرد و گفت: خدا خیرت بده الهی خوشبخت بشین. بعد رو به من گفت: رقیه دخترم ... تو هم مواظب باش از الان تا آخر عمرت حرمت مَردت رو حفظ کنی، عزتش رو خدشه دار نکنی و همه جوره در خدمتش باشی. باشه گلم؟ سر به زیر انداختم و در حالی که چادرم را محکم دور سرم گرفته بودم گفتم: چشم. _چشمت بی بلا مادر مادر رو به احمد کرد و گفت: بی زحمت پشت من چفت درو بندازین تا بچه ها نیان مزاحم شام خوردن تون بشن. مادر که رفت احمد در را بست و چفت در را انداخت. کمی پشت در مکث کرد و بعد به سمت من چرخید. آهسته جلو آمد و به من نزدیک شد. من از لحظه ورود او به اتاق به احترامش کنار صندلی ایستاده بودم از خجالت سر به زیر انداختم. قلبم شاید روی هزار می تپید و از ترسم چادرم را محکم چسبیده بودم روبه رویم ایستاد. چانه ام را گرفت و آهسته سرم را بالا آورد. نگاهم به نگاه مهربانش افتاد و سریع نگاه دزدیدم. دو دستم را میان دست های گرمش گرفت. سنگینی نگاهش را روی صورتم احساس می کردم. دزدانه نگاهش کردم. نگاه مهربانش همراه با لبخند گوشه لبش به من دوخته شده بود. دستانم در دست های او بود که چادرم از روی سرم به روی شانه هایم افتاد. چادرم را از روی شانه هایم برداشت، با احترام مرتبش کرد و روی دسته صندلی گذاشت. او ایستاده بود و من هم مضطرب و سر به زیر روبرویش ایستاده بودم. دو دستش را بر روی گونه هایم گذاشت و سرم را کمی بالا آورد و آرام پیشانی ام را بوسید. انگار آتش گرفتم. از خجالت آب شدم. دوباره خیره ام شد. در حالی که صورتم هنوز میان دو دستش بود آهسته گفت: خدا رو شکر که چنین فرشته ای رو روزی و قسمت من کرد و به همسری من در آورد. به پشت سرم رفت، صندلی ام را درست کرد و تعارف کرد تا بنشینم. خودش هم روی صندلی روبرویم نشست. هنوز نگاهش به من بود. انگار جز نگاه کردن به من کار دیگری نمی توانست انجام دهد. دوباره لب به صحبت گشود: انگار خوابم، بین زمین و آسمون معلّقم باورم نمیشه شما همسرم شدی ... خیلی خوشحالم ... خیلی من واقعا نمی دانستم چه عکس العملی باید نشان دهم. فقط لبخند کوتاهی زدم و سرم را پایین انداختم. از یک طرف از او می ترسیدم و دلم می خواست در اتاق باز شود و از این وضعیت خلاصی پیدا کنم، از طرف دیگر دلم می خواست زمان کش بیاید و این آرامش عجیبی که من از نگاه و وجود او دریافت می کردم پایان نیابد. 🌸🌸🌸🌸
در 12 تیر 1367 ناو وینسنس به پرواز 655 ایران ایر شلیک کرد و موجب شهادت هموطنان مسافر در این هواپیما شد 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸