💢فرمانده دست نشانده آمریکا از آب گل آلود ماهی میگیرد!
● فرمانده کل نیروهای دموکراتیک سوریه در جریان سخنرانی در مرکز تحقیقات استراتژیک در شهر حسکه اظهار داشت که یک شانس واقعی برای کُردها جهت به دست آوردن موقعیت سیاسی به رسمیت شناخته شده توسط جامعه بینالمللی وجود دارد.
● به گزارش پایگاه تحلیلی خبری “تحولات جهان اسلام” مظلوم عبدی، فرمانده کل نیروهای دموکراتیک سوریه (SDF) در ۱۵ تیر ماه طی سخنرانی در مرکز تحقیقات استراتژیک روژاوا (NRLS) در شهر حسکه گفت: امروز تغییراتی در خاورمیانه در حال وقوع است و یک شانس واقعی برای کُردها جهت به دست آوردن موقعیت سیاسی به رسمیت شناخته شده توسط جامعه بینالمللی وجود دارد. دستاوردهای کردها باید حفظ شود تا به هدف مورد نظر برسند.
● عبدی خاطرنشان کرد: پیمان لوزان در آن زمان علیه کردها بود. قدرتهای وقت توافق کردند که حقوق کردها را طی آن معاهده مستثنی کنند و این وضعیت ۱۰۰ سال ادامه دارد.
● فرمانده کل SDF، وضعیت اقلیم کردستان عراق و اداره خودمختار شمال و شرق سوریه را نمونههایی از تلاش کردها برای محافظت از خود دانست و خواستار حفظ دستاوردهای کردها شد. وی همچنین از کردهای ترکیه و ایران خواست از کُردها در سوریه و عراق حمایت می کند
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔺️انگلیس، گرداب (فرماندهی امنیت سایبری سپاه) را تحریم کرد.
🔹️وزارت خارجه انگلیس در بیانیه ای نام ۱۳ نفر از جمله عبدالحسین خسروپناه، دبیر شورای عالی انقلاب فرهنگی، و محمد امین آقامیری، دبیر شورای عالی فضای مجازی را در لیست تحریم های خود قرار داد.
🔹️انگلیس همچنین فرماندهی امنیت سایبری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی (گرداب) و شورای عالی انقلاب فرهنگی را به بهانه های حقوق بشری، تحریم کرده است.
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴سفیر ایران در سازمان ملل: آمادۀ از سرگیری مذاکرات برای احیای برجام هستیم
🔹ایروانی: برنامههای فضایی و موشکی ایران خارج از حوزه و صلاحیت قطعنامه ۲۲۳۱ است. آمادهایم مذاکرات را در اولین فرصت برای بازگرداندن برجام و اطمینان از اجرای کامل آن توسط همه از سر بگیریم.
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔻تروئیکای اروپایی خواستار عدم رفع تحریمهای موشکی ایران شد
🔹سه کشور اروپایی انگلیس، فرانسه و آلمان روز پنجشنبه با صدور بیانیهای مشترک، در ادامه جوسازیها علیه قدرت موشکی ایران در سایه ادعای بیاساس همکاری نظامی تهران و مسکو در جنگ اوکراین، خواستار عدم رفع تحریمهای موشکی ایران شد که مطابق با قطعنامه ۲۲۳۱ شورای امنیت سازمان ملل متحد، مهرماه امسال پایان مییابد.
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید
تمرین ارتش چین برای پس گرفتن تایوان، رزمایش تیپ 14 ارتش 73 چین، جبهه شرق
نکته برجسته این رزمایش حضور خودروهای آبی خاکی ZLT-05 و تمرین و شلیک به اهداف از پیش تایین شدن در پناه پشتیبانی هوایی بالگردهای زد 10
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺فیلم منتشر شده از تلاش معترضین فرانسوی برای به آتش کشیدن پرچم این کشور!
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 به مناسبت تولد شهیدارمان علی وردی 🌷
❤️برای حجاب و عفاف باید به میدان امد؛
🌹حضور پر شور تمام زنان و دختران حق جو و محجبه برای حفظ آرمانهای والای اسلام و شیعه
دختران حجاب اولی و تمام خانمها و دختران ایران زمین که دغدغه مند حجاب و عفاف هستند با حضور پر شور خود،ضامن این مهم باشید.
💚وعده ما #پنجشنبه #۲۲تیرماه
ساعت ۱۶ورزشگاه بزرگ آزادی
تجمع #خانوادگی بـــرای حجــــــاب
♨️همراه با اهدای چادر به حجاب اولی ها
🚌اتوبوس جهت ایاب ذهاب از ساعت۱۴ روز پنجشنبه ۲۲ تیر از مترو آزادی به سمت ورزشگاه مهیا می باشد
🕋《《《هئیت امنا عاشقان ولایت 》》》
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. بسمه تعالی
سلام
خدا قوت
🔰همایـش ۳۰ هــــزار نـــفره 🔰
غدیــر قرآن ( ویـــژه بـــــانــــوان )
بمناســـبت عیـــد غـــدیــــر خــــم
در شــــــهـــــــر تـــــــــــهــــــــــــــــران
جزئیات این همایش را در
فیلم بالا مشاهد بفرمائید👆
🎆 ۱۹ و ۲۰ تیرساعت ۱۷ الی ۱۹
🕌دانشگاه تهران
《《《هئیت امنا عاشقان ولایت 》》》
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
. بسمه تعالی
سلام
خدا قوت
💎تجمع و حماسه ایستادگی برای_حجاب
🍄اعضا محترم کانال عاشقان ولایت :
جهت اعتراض به شرایط ولنگار و بد و بی حجابی در جامعه و خواسته به حق و بجای حجاب ،که خود ابزار شیعه در مقابل تمدن برهنگی و خانواده ستیزی غرب می باشد،به صورت خانوادگی و ارجع برهمه ،
زنان مومنه و با حجاب و خصوصا دختران ایران زمین در تجمع اعتراضی حجاب حضور به هم می رسانیم.
💥با اجرای مطالبه گرانه سرود حجاب توسط حاج ابوذرروحی و حاج امیر عباسی
🗓زمان:پنجشنبه#۲۲_تیرماه ساعت۱۶
📍مکان:تهران،ورزشگاه بزرگ آزادی
💥همراه با اهدای چادر به #حجاب_اولی ها توسط #مادر_شهید_علی_وردی❤️
📌جهت هماهنگی رفت و آمدهای گروهی به ورزشگاه در تهران و شهرستانها با #شماره داخل پوستر تماس بگیرید
🕋《《《《هئیت امنای گروهها و کانالهای تحلیلی خبری عاشقان ولایت 》》》》
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔺 شما هم بیایید
امروز جشن 10 کیلومتری در تهران برگزار میشود
همه بیایید
این مهمانی امروز از ساعت ۱۸ تا ۲۲ برگزار میشود.
قرار است یک شهربازی 🎡۱۰ کیلومتری هم برای بچهها برپا شود. در ۱۰۰ نقطه از مسیر نیز برنامهٔ نور افشانی و شادی برگزار میشه
راستی عروسک های 🧩که دوست دارید به دوستان کم برخوردار هدیه بشه را بگید بچه ها با خودشون بیارند و هدیه کنند.
منتظر شما هستیم.
💐《《《هئیت امنا عاشقان ولایت 》》》💐
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ کاش قادر بودم علی(ع) را به روزگاری ببرم که که مردمش قدر همچون او را می دانستند...
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞معترضین فرانسه اگه ۲۱ روز مقاومت کنن ارتش به نفع مردم باید وارد میدون بشه!!!😁
#باغ_اروپا
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞اوضاع تئاتر در تهران....☝️
😮😶
#هنرگندان
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞یک دکتر فیزیوتراپ در ویدئویی توصیه کرده که افراد بدون مشکل از توالت ایرانی استفاده کنند...
یک عده هم اومدن نوشتن که نه تو بیسوادی نمیفهمی توالت فقط فرنگی‼️
🔹 یعنی یک عده اینقدر غربزده هستن که برای توالت فرنگی هم ماله میکشن!
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️بازنشر مولودی زیبای نزار قطری در وصف حضرت علی (علیه السّلام) در آستانه عید غدیر
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷عید غدیر و آغاز امامت و ولایت امیرالمؤمنین علی (علیه السّلام) مبارک باد.
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🎞 یک فریم از کنسرت ها‼️
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت32
زسعدی
احمد آهسته بینی ام را کشید و گفت:
قربون چشم گفتنت بشم.
زیر لب خدا نکندی زمزمه کردم.
احمد با لبخند ماشین را به راه انداخت.
در راه کلی حرف زد و خندیدیم.
دیگر از او خجالت نمی کشیدم و از بودن در کنار او احساس آرامش داشتم و خوشحال بودم.
در دل خدا را هزار بار شکر کردم که آقا جان اجازه داد ما با هم بیرون بیاییم.
احمد مرد خوبی بود و از دیشب تا آن لحظه جای خودش را در دلم باز کرده بود و احساس می کردم با همه وجودم دوستش دارم.
به کوهسنگی رسیدیم.
تا به حال به آن جا نرفته بودم.
مکان شلوغی بود و از ظاهرش معلوم بود محلی برای تفریح و خوشگذرانی جوانان است.
با این که احمد گفت به دعای امام رضا برکت گرفته اما هیچ رنگ و بویی از امام رضا در آن جا دیده نمی شد.
زنان و دختران بی حجاب و یا کم حجاب زیادی در آن جا دیده می شد.
احمد کتش را در آورد و کراواتش را باز کرد و در ماشین گذاشت. دست مرا گرفت و گفت:
بریم.
به ناچار هم قدم با او به راه افتادم ولی هر لحظه از هر قدمی که بر می داشتم پشیمان می شدم.
دلم نمی خواست در این فضا باشم.
احمد پرسید:
بریم بالای کوه؟ از اون بالا همه مشهد پیداست
کفش هایم را بهانه کردم و گفتم:
نه با این کفشا سختمه
احمد به کفش هایم نگاه کرد و گفت:
خوب پس بریم باغ وحش؟
تا حالا رفتی؟
رویم را با چادرم محکم گرفتم و گفتم:
نه ... تا حالا نرفتم.
احمد بازویش را دور بازویم پیچید و گفت:
پس واجب شد با هم بریم.
احمد بازویم را محکم چسبیده بود و من از خجالت آب می شدم.
این طور راه رفتن مان درست نبود.
ولی رویم هم نمی شد چیزی به او بگویم.
با هم به تماشای حیوانات بی گناهی که در قفس ها محبوس و زندانی بودند رفتیم.
شیر های خسته و افسرده،
ببرهای خواب و بیکار و حیوانات دیگری که همه بی حال در قفس های شان
ما به تماشای آن ها و آن ها به تماشای ما بودند.
شاید در لحظه از دیدن این همه حیوانات مختلف که آفریده خدا بودند ذوق می کردم اما بعدا برایشان غصه ام می گرفت.
از تماشای باغ وحش که فارغ شدیم به درون پارک رفتیم و روی نیمکتی نشستیم.
احمد رفت بستنی خرید تا با هم بخوریم.
هر دو سر به زیر بودیم تا چشم مان به اطراف مان و جوانان جاهل نیفتد.
هنوز بستنی ام تمام نشده بود که احمد زیر لب استغفرالله گفت و دستم را گرفت و گفت پاشو بریم.
بی حرف به دنبالش راه افتادم.
سوار ماشین که شدیم با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
گاهی دلم میخواد سر به بیابون بذارم این آدما رو نبینم.
نمی دانم چه دیده بود اما حسابی رنگش بر افروخته شده بود.
به سمتم چرخید و گفت:
می خواستم ببرمت مزار علمایی که این جا خاک شدن ولی ...
لبخند زدم و گفتم:
اشکالی نداره
منم کفشام پاشنه داره زیاد نمی تونم راه برم.
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
فدای خودت و کفشات برم من
_اوا خدا نکنه
احمد لپم را کشید و با ذوق گفت:
چقدر تو شیرینی
همه صورتم به لبخند شکفت که گفت:
خنده هاتم خیلی قشنگه.
با این که از حرفش خجالت کشیدم اما لبخندم عمیق تر و بیشتر شد.
احمد با عشق نگاهم کرد و گفت:
بد جور ازم دل می بری.
با حرف هایش قلبم را نشانه گرفته بود و نمی دانست چه بلایی به سرم می آید.
نگاه از او دزدیدم و سر به زیر انداختم
توضیح:
باغ وحش مشهد ابتدا در پارک کوهسنگی بود و بعد از انقلاب به وکیل آباد منتقل شد و در مکان این باغ وحش در کوهسنگی برجی ساخته شده است☺️
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت33
زسعدی
احمد نفس عمیقی کشید و گفت:
حیف وسط خیابونیم دست و بالم بسته است وگرنه...
سرم را بالا آوردم و با خنده پرسیدم:
وگرنه چی؟
احمد خندید و گفت:
وگرنه شو اولین فرصت بهت نشون میدم عروسک قشنگم
به رویش لبخند زدم و نگاه دزدیدم.
احمد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
هنوز تا قرار مدارمون با آقات سه ساعت وقت داریم.
تو این سه ساعت کجا بریم؟
شانه بالا انداختم گفتم:
نمی دونم
هر جا شما دوست داری فقط شلوغ نباشه
احمد با شیطنت از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:
باشه عروسکم
الان می برمت یه جایی خودم باشم و خودت.
نه تنها از حرفش نترسیدم و خجالت نکشیدم حتی خوشحال هم شدم.
دلم می خواست برای ساعتی هم که شده دو نفره با هم تنها باشیم.
من باشم و او و زمزمه های محبتش.
من باشم و او و همه احساسات قشنگش
هرگز فکرش را هم نمی کردم از این همه استرسی که دیروز داشتم، از آن همه گیجی و سردرگمی به این آرامش، به این حساس و به این عشق برسم.
احمد جادوگر نبود اما با محبت هایش با همان نگاهش با همان لبخندی که به لب داشت مرا جادوی خودش کرده بود.
با این که هنوز یک روز هم از محرمیت مان نگذشته بود احساس می کردم در این دنیا هیچ کس را بیشتر از او دوست ندارم و نخواهم داشت.
گاهی به او نگاه می کردم و دوباره از عشق سرمست می شدم.
با خودم فکر و خیال می کردم و با او بودن چه خیال شیرینی بود.
در افکار و رویاهایم غرق بودم و احمد رانندگی می کرد.
نپرسیدم کجا می رود
از ظاهر اطراف مان مشخص بود به خارج از شهر می رویم.
نمی دانم چقدر گذشته بود و چه قدر تا مقصد فاصله داشتیم که کنار جاده نگه داشت.
پرسیدم:
رسیدیم؟
کمی روی صندلی اش کش و قوس آمد و گفت:
نه هنوز
_پس چرا وایستادین
اتفاقی افتاده؟
به چشمانش دست کشید و گفت:
نه قربونت برم.
یکم خوابم گرفت.
این بیدار موندن دیشب باعث شد احساس خواب آلودگی کنم.
در ماشین را باز کرد و پیاده شد.
کمی بدنش را کش و قوس داد و از من پرسید:
نمیای پایین؟
سر تکان دادم و گفتم:
نه ممنون
_چیزی می خوری؟
به دور و اطرافم نگاه کردم و گفتم:
مگه وسط این بیابون چیزی برای خوردن پیدا میشه؟
به رویم خندید و گفت:
الان برات میارم عروسکم.
صندوق ماشینش را باز کرد و دو پاکت از درونش برداشت و به دست من داد.
روی صندلی اش نشست و گفت:
باز کن بخوریم.
یکی از پاکت ها تخمه و دیگری آجیل بود.
به او تعارف کردم و او هم مشتی تخمه برداشت.
نخود چی بادام برداشتم و پرسیدم:
اینا رو کی گرفتین؟
به سمتم چرخید و دستش را روی پشتی صندلی ام حائل کرد و گفت:
اینا رو حدود یه ماه پیش که می خواستم برم تبریز برای تو راهم گرفتم
ولی قسمت نشد برم
شما رو دیدم دلم لرزید و از سفر موندم.
اینام موند تو ماشین تا امروز که قسمت شد با شما بخورم.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت34
زسعدی
به رویش لبخند زدم و نخود چی کشمش در دهانم گذاشتم.
احمد خودش را جلو کشید و از پاکت درون دستم آجیل برداشت.
فاصله صورت های مان بسیار نزدیک بود و گویا قصد نداشت عقب بکشد.
قلبم به تپش افتاده بود.
لب هایش که روی گونه ام نشست نفسم بند آمد.
از خجالت داغ شدم.
وسط بیابان جای این کار ها بود؟
احمد مرد خوبی بود اما انگار اصلا خود دار نبود.
با دست هایش صورتم را قاب گرفت و گفت:
خیلی دوست دارم رقیه.
قلبم دیوانه وار می تپید.
از کارش واقعا خجالت کشیدم و دیگر جرات نداشتم نگاهش کنم.
این بوسه هم آیا جزء همان دست درازی هایی که مادر و خانباجی می گفتند و درباره اش هشدار داده بودند حساب می شد؟
به روی گونه ام که از بوسه او گر گرفته بود دست گذاشتم.
من از خجالت آب شدم ولی احمد نفسش را آزاد و راحت رها کرد.
به صورتم دست کشید و گفت:
چه حس خوبیه داشتنت، لمس کردنت، بوسیدنت.
انگار خواب و رویاس
هنوزم باورم نمیشه می ترسم چشم ببندم و وقتی باز کنم ببینم همش خواب بوده.
او این همه احساس و حرف های قشنگ را از کجا می آورد؟
در مقابل حرف های قشنگ و دلفریب او من فقط سکوت بودم.
بلد نبودم مثل او قشنگ حرف بزنم.
این سکوت و این خجالت حق او نبود.
ریحانه گفته بود خودم را نباید دریغ کنم
باید با زبانم با زیبایی ام با همه وجودم برای خوشحالی و رضایت او تلاش کنم.
هنوز زود بود که من برای رضایتش تلاش کنم یا دیر شده بود؟
این خجالتی که الان به جانم افتاده بود طبیعی بود؟
باید از یک جایی خجالت را کنار می گذاشتم و برایش همسری می کردم.
باید برایش دلفریب می بودم.
به قول ریحانه وقتی احساس او و میل جن*سی اش را کامل سیراب می کردم خودم خوشبخت می شدم.
آرامش زندگی خودم بیشتر می شد.
وقتش بود که برایش دلبری کنم.
حالا که در این بیابان درندشت تنها بودیم
حالا که او، همسرم، کسی که بزرگترین حق را به گردن من داشت احساسش را خرج من می کرد حقش نبود من سکوت کنم و احساسش را بی جواب بگذارم.
من زنش بودم.
از لحظه ای که خطبه عقد خوانده شد و محرمیت بین مان جاری شد بزرگترین وظیفه من تامین و تحصیل رضایت او شد.
آب دهانم را فرو دادم و خجالتم را کنار گذاشتم.
سختم بود اما به او نگاه دوختم و به رویش لبخند زدم.
سختم بود اما ته ریشش را لمس کردم و گفتم:
شما خواب نیستی بیدار بیداری
من هم از دیروز فکر می کردم خوابم رویاس
ولی هر موقع شما لپم رو کشیدی فهمیدم بیدارم و این که شما شوهرمی و ما با هم عقد کردیم خود حقیقته
احمد از حرفم به خنده افتاد.
گونه ام را نوازشوار لمس کرد و گفت:
الهی قربونت برم عروسک من
ببخشید اگه دردت اومد.
قصد اذیتت رو نداشتم ولی بس که شیرینی دست خودم نیست دلم میخواد لپاتو بکشم.
حرف بدی زدم؟
مثلا می خواستم احساساتم را نشان دهم اما انگار گند زدم.
لبخند خجولی زدم و گفتم:
نه منظورم این نبود.
زیاد دردم نمیومد.
بالاخره هر کسی یه جوری احساسش رو نشون میده
شمام این جوری خواستی نشون بدی منو .... میخوای
جان کندم ...
چقدر گفتن این حرف ها سخت بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت35
زسعدی
احمد خودش را جلو کشید. با دو دستش صورتم را قاب گرفت و پیشانی ام را محکم و طولانی بوسید و گفت:
یک ذره هم شک ندارم با تو همیشه حالم خوبه و زندگیم پر از آرامش و حال خوبه
کاش زودتر می دیدمت
کاش زودتر وارد زندگیم می شدی
از دیشب تا حالا به یقین رسیدم جات تو تک تک لحظه های زندگیم خالی بوده
همه بیست و سه سال عمرم یه طرف این لحظه ها از دیشب تا حالا یه طرف
به صندلی اش تکیه داد. نفس عمیقی کشید و با همه وجودش الهی شکر گفت.
هر چند همه احساسات درونی ام به غلیان افتاده بودند اما ترجیح دادم سکوت کنم که دوباره با حرف هایم گند نزنم.
کمی جلوتر احمد به یک جاده خاکی پیچید و کم کم از دور روستایی نمایان شد.
به سمت باغ ها و زمین های کشاورزی راند و بعد از کلی بالا و پایین شدن ماشین در مسیر خاکی کنار درخت های توت که مشرف به گندم زارهای طلایی رنگ بودند توقف کرد.
از ماشین پیاده شد و گفت:
بیا قربونت برم
اینم یه جای دنج و خلوت برای خودم و خودت.
از ماشین پیاده شدم و در اطراف چشم چرخاندم.
هیچ بنی بشری به چشم نمی آمد.
احمد صندوق ماشینش را باز کرد و یک حصیر و دو بالشت بیرون آورد.
خنده ام گرفت.
انگار در صندوق عقب ماشینش همه چیز داشت.
حصیر را پهن کرد و گفت:
هر چیزی که یک ماه پیش گذاشتم پشت ماشین برم تبریز امروز به کارم اومد.
هی زیور خانم می گفت نمیری وسایلاتو از تو ماشین بیار هی می گفتم نه فردا میرم
بالشت ها را گذاشت و روی حصیر دراز کشید و گفت:
بیا بشین قربونت برم.
کفش هایم را در آوردم و کنار او نشستم.
دست بر روی پیشانی اش گذاشت و ادامه داد:
فردا که می شد می گفتم برم حرم یه بار دیگه به امام رضا رو بزنم بعدش میرم
می رفتم حرم روم هم نمی شد باز تو رو از آقا بخوام
نهایتش می گفتم آقا ما یه بار حرفامونو به شما زدیم
منتظر کرم و عنایتت می مونم
می دونم زیاد معطلم نمی کنی
خندیدم و گفتم:
واقعا از امام رضا این جوری حاجت می خواستی؟
لبخند زد و دستم را در دست گرفت و گفت:
جور دیگه روم نمی شد.
نه غیرتم اجازه می داد اسم ناموس کسی رو به زبون بیارم
نه وجدانم اجازه می داد تو حرم بهت فکر کنم
خیلی سخته یه چیزی که مال تو نیست و برات ممنوعه رو با همه وجود بخوای
ما تا دیروز به هم نامحرم بودیم و هیچ صنمی با هم نداشتیم
تو متعلق به من نبودی که بخوام راحت بهت فکر کنم یا راحت در مورد خودم و خودت خیالبافی کنم
به آقا گفتم دلمو زنجیر می کنم افسارشو به دست می گیرم سمت ناموس حاجی معصومی نره دیگه
شمام یا این دخترو روزیم کن یا کاری کن فراموشش کنم یادم نیاد هم چی دختری بوده و چشمم بهش افتاده و دلم براش لرزیده
خیلی سخت بود
این بیست و چند روز انگار وسط خود برزخ بودم
_پس اینا که چند ساله عاشقن چی می کشن
پس این مجنون واقعا حق داشته از عشق لیلی دیوانه بشه
_من نمی دونم واقعا چی می کشن
برای خودم سخت ترین روزای عمرم بود که فکرم و دلمو نگه دارم سمت کسی که دلم براش لرزیده و براش به تمنا افتاده نره
خدا رو شکر امام رضا تو رو بهم داد و از ای برزخ منو گذاشت وسط بهشت.
به رویش لبخند زدم و به دست های در هم گره خورده مان چشم دوختم.
احمد لپم را کشید و گفت:
عروسک خانم شما قصه لیلی مجنون رو از کجا می دونی؟
نگاهم را به او دوختم و با لبخند گفتم:
آقاجان هر وقت بتونه برامون کتاب شعر می خونه
شعراش که من زیاد نمی فهمم ولی آقاجان خودش بعدش برامون میگه این شعرا چی میگه
آقاجانم کتاب زیاد داره
کتاب شعرای خیلی شاعرای قدیمی رو هم داره
بعضی وقتا شاهنامه می خونه
گاهی وقتا گلستان
بعضی وقتا کتابای نظامی، مخزن الاسرار و ....
از همه قصه هاش لیلی مجنونو بیشتر دوست داشتم
_دلت می خواست جای لیلی باشی؟
ابرو بالا انداختم و نچ گفتم.
احمد با خنده پرسید:چرا؟
_لیلی زشت بوده دلم نمیخواد لیلی باشم
به جاش دلم می خواست مجنون باشم
_چرا مجنون؟
_به نظرم این که یه نفرو خیلی بخوای از جون خودتم بیشتر خیلی قشنگه
البته آقاجان می گفت مجنون اگه جای لیلی عاشق خدای لیلی می شد این همه سوز و گدازو برای خدا می داشت لیلی که سهله خدا کل دنیا و لیلی های دنیا رو بهش می داد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت36
زسعدی
احمد نشست و به صورتش دست کشید و گفت:
آقاجونت درست میگن.
از قدیمم گفتن با خدا باش و پادشاهی کن بی خدا باش و هر چه خواهی کن.
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
پاشو بریم یکم راه بریم.
به کفش هایم چشم دوختم.
آخر این چه کفشی بود خانباجی به من داد.
نگاه احمد هم به کفش هایم افتاد و پرسید:
با این کفشا اذیتی؟
سر تکان دادم و گفتم:
بله ... تا حالا از اینا نپوشیده بودم.
خانباجی گفت یه مدت بپوشی عادت می کنی
ولی فکر کنم پشت پام از صبح تا حالا تاول زده خیلی درد می کنه و می سوزه.
احمد نوازشوار به صورتم دست کشید و گفت:
شرمنده نمی دونستم اذیتی وگرنه این همه راه نمی بردمت
به اطراف نگاه کرد و گفت:
کاش همون اول صبح بعد حرم میومدیم همین جا
اشتباه کردیم رفتیم اونجا
_اشکال نداره خاطره شد
توی عمرم اون همه حیوون مختلف ندیده بودم
فقط حیف طفلیا تو قفس بودن
_تو قفس نباشن که میان سر وقت مون
لبخند زدم و گفتم:
نه نمیگم تو شهر آزاد باشن
کاش همه شون تو جنگل و بیابون خونه خودشون بودن نه که تو قفس باشن ما آدما بریم تماشاشون کنیم
بالاخره اونام جون دارن حق شون این نیست به خاطر کیف کردن ما آدما زندانی بشن
احمد سر تکان داد و گفت:
راست میگی
تا حالا بهش فکر نکرده بودم.
چشم هایش را فشرد و گفت:
کاش بساط چایی همراه مون می بود
خیلی خوابم گرفته
_خوب یه چرت بزنید.
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
نه بهتره کم کم بریم دیگه
دلم نمیخواد پیش حاجی معصومی بد قول بشم
بریم که قبل اذان برسیم
_خوب شما خوابت میاد می تونی رانندگی کنی؟
یه چرت کوچیک بزنید یکم استراحت کنید بعد بریم
احمد به ساعتش نگاه کرد. ساعتش را از دور دستش باز کرد و به دستم داد و گفت:
باشه خوشگل خانم
این ساعتو بگیر دستت نیم ساعت دیگه منو بیدار کن.
بالشت ها را برداشت و کنار درخت گذاشت و گفت:
پاشو اینجا بشین
مگر نمی خواست بخوابد؟ پس چرا بالشت ها را برای تکیه زدن من گذاشته بود؟
بی حرف از جا برخاستم و به خواسته او به درخت تکیه زدم.
پاکت آجیل را از داخل ماشین آورد و با لبخند گفت:
اینم برای این که بیکار نباشی.
پاهاتم دراز کن راحت باشی.
با خجالت پاهایم را دراز کردم.
احمد سرش را روی پایم گذاشت و چشم بر روی هم گذاشت.
او زیادی راحت بود یا من زیادی خجالتی بودم؟
آن قدر خسته بود که تا چشم بست به خواب رفت.
من هم خسته بودم همه اش فاصله اذان تا طلوع را خوابیده بودم اما تمام تلاشم را کردم خوابم نبرد.
با خوردن آجیل سعی کردم خودم را بیدار نگه دارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت37
زسعدی
به صورت غرق خوابش چشم دوختم.
آهسته به روی موهای مرتبش دست کشیدم.
می ترسیدم موهایش بهم بریزد اما نمی توانستم جلوی خودم را هم بگیرم.
چند باری دستم را روی موهایش کشیدم و دوباره سرم را به خوردن آجیل گرم کردم.
ساعت هنوز 11 و نیم بود.
چشم هایم را به هم فشردم و به گندم زارهای روبرویم خیره شدم.
کاش سرش روی پایم نبود و می توانستم چند قدمی راه بروم.
کم کم پایم هم درد گرفت ولی نمی توانستم پایم را حرکت دهم یا از زیر سر او بردارم.
دوباره به ساعت بند چرمی او چشم دوختم.
یک ربع بود خوابیده بود.
صدای پرنده هایی که روی شاخه های درخت ها نشسته بودند یا در حال پرواز بودند تنها صدایی بود که شنیده می شد.
کمی آجیل در دهانم گذاشتم.
تشنه ام هم شده بود.
جوی آبی که از کنار درخت توت رد می شد بی آب بود.
به ته ریشش دست کشیدم.
از لمس صورتش لبخند روی لبم آمد.
حس می کردم کار خلافی انجام داده ام. کار خلافی که بسیار شیرین هم بود.
دستم که دوباره صورتش را لمس کرد احمد از خواب بیدار شد.
لب گزیدم و سریع دستم را عقب کشیدم.
احمد به رویم لبخند زد و نشست.
به صورتش دست کشید و گفت:
عجب خوابی رفتم.
ساعتش را به سمتش گرفتم و گفتم:
هنوز نیم ساعت نشده.
احمد ساعتش را گرفت و به مچ دستش بست و گفت:
همینم نباید می خوابیدم ولی وقتی گفتی بخواب نتونستم نه بگم.
با دست به پای خواب رفته ام چند ضربه آرام زدم و گفتم:
خسته شده بودین باید می خوابیدین. راه دوره با این وضع چه جوری می خواستین رانندگی کنید.
احمد یا علی گویان از جا برخاست.
پیراهنش را مرتب کرد و به سراغ صندوق ماشینش رفت.
کلمن آبش را بیرون آورد و چند بار مشتش را از آب پر کرد و به صورتش پاشید.
از جا برخاستم و چادرم را روی سرم مرتب کردم و گفتم:
میشه یکم آب بدین تشنه مه
احمد لیوان کلمن را بیرون آورد و گفت:
به روی چشم ولی آبش گرم و البته مونده اس
_اشکالی نداره خیلی تشنه ام
لیوان را پر کرد و به دستم داد.
تشکر کردم و کمی از آب نوشیدم.
احمد وسایل را جمع کرد و پرسید:
بریم؟
_بریم.
صندوق عقب ماشین را بست و سوار ماشین شدیم.
مسافت طولانی بود و چون دیر شده بود کمی پر سرعت رانندگی می کرد.
اذان ظهر که تمام شد ماشین سر کوچه مان توقف کرد.
از او خداحافظی و پیاده شدم.
داخل کوچه شدم و در حیاط را کوبیدم.
سر کوچه منتظر مانده بود تا وارد خانه شوم.
برادرم محمد حسین در را باز کرد.
برای احمد دست تکان دادم و وارد حیاط شدم.
از محمد حسین سراغ مادر را گرفتم و گفت همراه خانباجی و راضیه در مهمانخانه نشسته اند.
چادرم را در آوردم و به مهمان خانه رفتم و جلوی در به همه سلام کردم.
مادر کنار خودش برایم جا باز کرد و گفت:
بیاتو دخترم.
خوب بود؟ خوش گذشت؟ زیارتا قبول.
بین مادر و راضیه نشستم و با خجالت گفتم:
ممنون آره خوش گذشت.
خانباجی کمی هندوانه در پیش دستی گذاشت و تعارف کرد بخورم.
پیش دستی را گرفتم و تشکر کردم.
مشغول خوردن شدم و به صحبت های مادر و خانباجی گوش می دادم که راضیه آهسته در گوشم گفت:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت38
زسعدی
به قیافه ات میاد حالت خوبه و مثل دیروز ناراحت و سر در گم نیستی
درست میگم؟
با خجالت سر به زیر انداختم و در تایید حرفش سر تکان دادم.
آهسته پرسید:
احساست چیه؟ راضی هستی؟
با راضیه مگو نداشتم. برای همین آهسته گفتم:
حق با تو بود...
شاید بی شرمی باشه اینو بگم
ولی از دیشب تا الان واقعا عشق رو تجربه کردم همونی که تو گفتی
من از این که این اتفاق افتاده و من زن این مرد شدم خیلی راضی ام
صورت راضیه از شادی شکفت و گفت:
خدا رو شکر
از دیشب تا الان خیلی نگرانت بودم.
مادر که متوجه من و راضیه شد پرسید:
شما دو تا چی با هم پچ پچ می کنین؟
راضیه به دیوار تکیه زد و با لبخند گفت:
هیچی مادر جان داشتم حالش رو می پرسیدم.
خانباجی با خنده و کنایه گفت:
حالش پرسیدن نداره
رنگ رخساره خبر می دهد از سرّ درون
نمی بینی آب زیر پوستش رفته رنگ و روش حسابی باز شده
مادر و راضیه خندیدند و من از خجالت آب شدم.
مادر گفت:
خدا رو شکر که بچه ام حالش خوبه و شوهرش رو پسندیده
الهی همیشه تو زندگیش خوب و خوش باشه رنگ غم و ناراحتی نبینه
خانباجی دست هایش را بالا آورد و الهی آمین گفت.
مادر از جا برخاست و از بالای طاقچه کیسه ای برداشت، به دستم داد و گفت:
بیا دخترم
این کیسه طلاهاته
ببر تو اتاق بذار تو صندوق گم نشه.
کیسه را از دستش گرفتم و تشکر کردم.
مادر جعبه ای دیگر از بالای طاقچه برداشت و به سمتم گرفت و گفت:
اینم مال توئه
با تعجب پرسیدم:
مال من؟!
در جعبه را باز کردم.
پر از لوازم آرایش و کرم و پودر و ... بود.
مادر نشست و گفت:
اینو دیروز مادر شوهرت داد گفت خود احمد آقا رفته بازار اینا رو واسه تو خریده.
راضیه با خنده گفت:
این احمد آقا چه کارا می کنه.
خانباجی گفت:
لابد بین خانواده خودش این چیزا عادیه و بد نمی دونن
خیلی خجالت کشیدم.
مادر گفت:
اینا رو ببر اتاقت از این به بعد هر وقت اومد چند قلمش رو بمال به صورتت
راضیه گفت:
چند تاشم بذار تو کیفت همیشه که اگه جایی رفتی مثلا مهمونی یا خونه مادر شوهرت اونجام آرایش کنی.
نگاهم به درون جعبه بود.
خیلی از محتویات درون جعبه را نمی دانستم چیست و به چه کار می آید.
اصلا مگر من بلد بودم آرایش کنم؟
راضیه کمی در جایش جا به جا شد و از مادر پرسید:
معلوم نشد تا چند وقت قراره عقد بمونن؟
_من نمی دونم
دیشب از آقاتان پرسیدم گفت حاجی صفری گفته احمد بره و برگرده میاییم زمان عروسی رو معلوم می کنیم.
_پس زیاد نباید باشه
کی میرین جهیزیه بخرین؟
مادر پاهایش را روی هم انداخت و به قطار النگوهایش دست کشید و گفت:
نمی دونم. به من باشه از فردا میرم بازار
ولی دیشب مادر احمد آقا یه حرفی زد موندم چه کنم
جرأت هم نکردم به حاجی بگم.
راضیه پرسید:
مگه چی گفت؟
_گفت احمد آقا گفته که از ما بخواد برای رقیه جهیزیه نخریم.
گفته خودش در حد توانش برای خانومش همه چی می خره.
خانباجی با حیرت دست زیر چانه اش زد و گفت:
وا؟! خانم جان مگه میشه دخترو بی جهیزیه بفرستیم بره خونه بخت؟
_منم دیشب همینو به مادرش گفتم.
بهش گفتم خدا رو شکر ما دست مون به دهان مون میرسه
به دخترای دیگه مون دادیم به رقیه هم با جون و دل جهیزیه میدیم ان شاء الله
ولی مادرش گفت می دونن ما کم نمیذارین و واسه جهیزیه دخترا سنگ تموم میذاریم.
حتی گفت می دونن حاجی هر سال برای چند تا عروس بی بضاعت جهیزیه میده ولی گفت احمدآقا دوست داره خودش برای خانومش جهیزبه بخره و به شدت روی این حرفش اصرار داره.
من جرات نکردم به حاجی بگم چون می دونم ناراحت میشه
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت39
زسعدی
مادر دوباره چهار زانو نشست و گفت:
میخوام امشب به مادرش بگم از قول ما به احمد آقا بگه دستش درد نکنه ما جهیزیه دخترمونو کم یا زیاد خودمون می خریم.
احمد آقا اگه اصرار به خرید جهیزیه دارن همونو بخرن بدن به یه خانواده بی بضاعت که دختر دم بخت دارن
خانباجی در حالی که پوست هندوانه را می تراشید گفت:
کار خوبی می کنی خانم جان
حتما بگو
قصد احمد آقا هرچند که خیر باشه ولی مردم بعدا پشت سر رقیه حرف در میارن سرکوفتش می زنن
درسته دهان مردم رو نمیشه بست ولی بهونه هم نباید دست شون داد یه عمر دخترمون عذاب بکشه
مادر آستین های لباسش را بالا زد و رو به من گفت:
پاشو مادر نمازت رو بخون بیا نهار بخوریم
چشم گفتم و به حیاط رفتم.
لب حوض وضو گرفتم و به اتاق رفتم.
اتاق بوی عطر احمد می داد و ناخودآگاه لبخند روی لبم آمد.
لباس هایم را عوض کردم و نماز خواندم.
به مطبخ رفتم و وسایل سفره را آماده کردم و کم کم به مهمانخانه بردم.
آقاجان و محمد امین و محمد حسن از سر کار آمدند.
محمد امین لباس عوض کرد و برای نهار به خانه پدر خانمش رفت.
با این که خیلی خسته بودم اما سفره را جمع کردم و کنار حوض ظرف ها را شستم و به مطبخ بردم.
به اتاق رفتم و بدن خسته ام را کش و قوس دادم.
خواستم دراز بکشم که تقه ای به در خورد و راضیه صدایم زد:
رقیه آبجی
تعارف زدم و گفتم:
بیا تو آبجی.
نفس نفس زنان به اتاق آمد و به رویم لبخند زد.
روزهای آخر بارداری اش بود و حسابی نفسش سنگین شده بود.
چادر رنگی اش را از دور کمرش باز کرد و به پشتی تکیه زد و گفت:
آقا جان می خواست چرت بزنه اومدم مزاحم خواب شون نباشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸