رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت173
ز سعدی
لباس هایم را جمع کردم و در بقچه پیچیدم. حال جمع کردن اتاق را نداشتم. تمام وسایل را به هم ریخته بودند. تمام تشک ها و لحاف ها را باز و پاره کرده بودند. پشم های تشک ها و بالشت ها را بیرون ریخته بودند. از جهیزیه ای که مادر با هزار امید و آرزو برایم خریده بود چیزی باقی نمانده بود. همه چیز خراب شده بود.
حتی کمد ها هم سالم نمانده بود. معلوم بود کمد ها را انداخته بودند تا پشتش را بگردند. رنگ و تاج کمد ها آسیب دیده بود.
اشک هایم را پاک کردم و از اتاق بیرون آمدم.
باران می بارید و همین هوا را سرد کرده بود. به محمد علی که با سرعت مشغول جمع کردن وسایل ریخته شده در حیاط بود گفتم:
داداش ولش کن بیا بریم.
محمد علی که زیر باران خیس شده بود گفت:
بذار اینا رو جمع کنم زیر بارون خراب میشن.
_اونا دیگه خراب شدن حالا بارون بیاد یا نیاد فرق چندانی نداره.
تقریبا تمام ظرف هایم شکسته و خرد شده بودند و فقط ظرف های فلزی و یا لاکی سالم مانده بودند.
محمد علی کمر راست کرد و گفت:
تو برو تو اتاق سرما نخوری.
_خودت خیس آب شدی. بیا تو اتاق بشین تا بارون بند اومد بریم.
_تو برو به من کاریت نباشه.
کارم تموم شد میام.
به ناچار به اتاق برگشتم.
یکی از لحاف ها را که تقریبا سالم بود برداشتم و دور خودم پیچیدم و گوشه ای از اتاق نشستم.
چند روزی قبل از رفتن احمد هوا حسابی گرم شده بود و برای همین علاء الدین را جمع کرده بودم.
در اتاق نگاه چرخاندم.
هیچ کدام از این وسایل دیگر به درد زندگی نمی خورد و باید همه را از نو درست و تعمیر می کردیم.
نگاهم به جعبه طلاهایم افتاد.
آن را هم روی زمین انداخته بودند و ریخته بودند.
در آن لحظه هیچ رغبتی نداشتم که به سراغ طلاهایم بروم و جمع شان کنم و یا ببینم آیا چیزی از آن کم شده یا نه
بالاخره محمد علی به اتاق آمد.
در حالی که از سرما می لرزید در اتاق را بست و با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
دو ساعته تو اتاقی چرا جمع و جور نکردی؟
لبه های لحافم را به هم نزدیک کردم و گفتم:
این همه خرابی به این راحتی جمع نمیشه.
_اول و آخرش که چی؟
بالاخره که باید خونه تون رو جمع کنی.
احمد آقا که برگرده باید باز برگردین همین جا زندگی کنید.
میخوای همین جور فقط بشینی زانوی غم بغل کنی و آه بکشی؟
به لباس های احمد که گوشه اتاق ریخته بود اشاره کردم و گفتم:
ببین اگه از لباسای احمد چیزی اندازه ات هست لباست رو عوض کن سرما نخوری
محمد علی به سراغ لباس های احمد رفت و گفت:
حداقل اینا رو جمع می کردی.
در حالی که بین لباس ها می گشت گفت:
ببین همه شون چروک شدن.
محمد علی در حالی که دکمه های پیراهنش را باز می کرد گفت:
هی من میگم نیارمت این جا هی اصرار می کنی قسم میدی
الان اومدی دیدی خوبت شد؟
همینو میخواستی؟
تقصیر خودمه به حرفت گوش دادم. الان بریم خونه باز باید سرزنش بشم.
از حرفش لبخند تلخی زدم و گفتم:
کسی قرار نیست سرزنشت بکنه.
من خوبم.
محمد علی گفت:
آره از رنگ و روت معلومه خوبی.
آه کشیدم و گفتم:
راست میگم داداش. من حالم خوبه.
درسته از دیدن وضع خونه جا خوردم ولی غصه نخوردم.
درسته که مادر با کلی ذوق برام جهیزیه خرید، درسته آقاجان این همه هزینه کرد تا برام جهیزیه خوب بده، جهیزیه ام به خاطر آقاجان و مادر برام ارزشمند بود ولی ذره ای بهشون دلبستگی نداشتم که حالا از شکستن و خراب شدن شون ناراحت بشم.
مردم دارن تو مبارزه با شاه جون شون رو میدن من فقط چهار تا استکان و نعلبکیم شکسته. خسارت بزرگی نیست که براش غصه بخورم
محمد علی در حالی که دکمه های پیراهن احمد را که پوشیده بود می بست گفت:
حالا شدی خواهر خودم.
اگه غیر این می گفتی بهت شک می کردم.
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت174
ز سعدی
محمد علی لحافی برداشت. دور خودش پیچید، به کمد تکیه زد و گفت:
میگن به هر چی دلبسته باشی روز قیامت با همون محشور میشی
برام سخت بود قبول کنم روز قیامت قراره با کاسه بشقابات محشور بشی.
خودش خندید و من هم از خنده او خندیدم.
حرفش تلنگر خوبی بود تا حواسم را جمع کنم. تا مبادا به چیزی از مال دنیا دل ببندم. مال دنیا مالِ دنیاست. همیشگی نیست.
محمد علی به بیرون از اتاق سرک کشید و گفت:
چرا این بارون تموم نمیشه بریم؟
حسابی دیر شده
می دونم باز برسیم مادر بهم حرف می زنه
لحاف را از دور خودش باز کرد و مشغول جمع کردن تشک ها شد.
پشم های بیرون ریخته شده را جمع کرد و گوشه ای از اتاق روی هم تلنبار کرد.
چشمش به طلاهایم افتاد و پرسید:
اینا رو دیدی؟
در جوابش به تایید سر تکان دادم.
پرسید:
نگاه کردی ببینی همه شون هست؟ کم و کسر نشده؟
سرم را به بالا تکان دادم و گفتم:
نه نگاه نکردم
محمد علی همه را درون جعبه اش ریخت و روی فرش و همه جا را گشت تا چیزی جا نماند. جعبه را به دستم داد و گفت:
بذار تو کیفت با خودمون ببریم.
لباسات هم همه رو بردار.
با حرف محمد علی دوباره یادم آمد همه لباس هایم در معرض دید نامحرم بوده و باز غصه ام شد.
محمد علی از اتاق بیرون رفت و گفت:
من برم موتور رو خشک کنم روشنش کنم بریم. تو هم وسایلت رو جمع کن.
از جا برخاستم. لحاف را تا زدم و زیر لب یا صاحب الزمان گفتم.
از خود حضرت طلب صبر کردم وسایلم را برداشتم، چادرم را روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون آمدم.
نگاهی در حیاط چرخاندم و به سمت انباری رفتم.
خیلی از کتاب های احمد را پاره کرده بودند و روی زمین ریخته بودند. بعضی از کتاب ها، نوار ها و کاغذ های احمد را هم با خود برده بودند.
کتاب های احمد را که عموما مذهبی و پر از آیه و روایت بود از روی زمین جمع کردم و در جعبه ها چیدم.
صدای محمد علی را که صدایم می زد شنیدم.
به بیرون انباری سرک کشیدم و گفتم:
اینجام داداش.
محمد علی غرولند کنان به سمتم آمد و پرسبد:
تو توی انباری چی کار می کنی دو ساعته منتظرتم بیای
به کتاب ها اشاره کردم و گفتم:
داشتم اینا رو جمع می کردم بی احترامی نشه.
محمد علی در انباری نگاه چرخاند و گفت:
چه قدر کتاب!
در حالی که کاغذهای پاره کتاب ها را جمع می کردم گفتم:
یه سری از کتاباش نیست. انگار ساواکی ها با خودشون بردن
محمد علی کنارم نشست و در حالی که در جمع کردن کاغذها و کتاب ها کمکم می کرد گفت:
خدا کنه دست شون به احمد نرسه
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت175
ز_سعدی
آه کشیدم و گفتم:
ان شاء الله هر چی خیره همون پیش میاد.
برگه های پاره پاره کتاب ها را در یکی از جعبه ها گذاشتم و از جا برخاستم و گفتم:
پاشو بریم دیگه.
چادرم را تکاندم و از انباری بیرون آمدم.
از حیاط که بیرون آمدم محمد علی پرسید:
درو قفل نمی کنی؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
لازم نیست. وسیله سالمی تو خونه نیست که بترسم دزد بیاد ببره.
محمد علی کلید را از دستم گرفت و گفت:
چرا هنوز یه چیزایی پیدا میشه که سالم باشه مثل فرشات، قابلمه هات، اجاقت و خیلی چیزای دیگه.
در را قفل کرد و روی موتور سوار شد و گفت:
بشین بریم.
بقچه لباس هایم را جلویم گذاشتم و گوشه های لباس محمد علی را محکم گرفتم.
به کوچه خانه آقاجان که رسیدیم مادر دم در حیاط منتظرمان ایستاده بود.
محمد علی موتور را که خاموش کرد و گفت:
خدا به دادم برسه.
به حرف او خندیدم و از موتور پایین آمدم.
به مادر سلام کردم.
مادر عصبانی جواب سلامم را داد و گفت:
هیچ معلوم هست شما کجایید؟ دلم هزار راه رفت گفتم تو بارونا زمین خوردین معلوم نیست زنده این یا مرده
محمد علی مادر را به داخل حیاط راهنمایی کرد و در را بست و گفت:
الحمدلله که می بینین سالمیم طوری مونم نشده.
مادر با تعجب به محمد علی نگاه کرد و گفت:
این پیراهن کیه تو پوشیدی؟
محمد علی گفت:
پیراهن احمد آقاست. لباس خودم خیس شده بود.
مادر جلوی مان ایستاد و با تعجب پرسید:
پیراهن احمد آقا؟!
آقاجان به حیاط آمد.
به او سلام دادیم.
محمد علی گفت:
بعد زیارت رقیه اصرار کرد ببرمش خونه اش منم بردمش
آقاجان به محمد علی تشر زد و گفت:
تو رقیه رو کجا بردی؟
رنگ من که بماند رنگ محمد علی هم از تشر آقاجان پرید و به تته پته افتاد و گفت:
یه سر بردمش خونه اش ...
آقاجان عصبانی جلو آمد و گفت:
پسر تو عقل داری؟
خواهرت رو که تازه رو پا شده برداشتی بردی اونجا که دق مرگش کنی؟
تو ندیده بودی اون خونه به چه وضعی افتاده؟
محمد علی درمانده گفت:
حالا که چیزی نشده آقاجان... می بینین که حالش خوبه
آقاجان عصبانی گفت:
حتما باید طوریش می شد که بفهمی کارت اشتباهه؟
حتما باید بلایی سر خودش یا بچه اش بیاد بفهمی؟
نباید قبل انجام یه کاری یکم فکر کنی؟
درست نبود محمد علی این طور به خاطر من مورد عتاب قرار بگیرد.
تا به حال آقاجان در مقابل بقیه هیچ کدام مان را عتاب نکرده بود و از ترس قلبم در دهانم می تپید. با ترس و لرز و صدایی لرزان گفتم:
آقاجان محمد علی تقصیری نداره ...
من اصرار کردم ...
_تو اصرار کنی اون نباید از خودش بفهمه صلاح نیست تو بری اون خونه؟
_چند بار نه آورد ولی وقتی قسمش دادم قبول کرد.
آقاجان عصبانی گفت:
تو بیخود کردی قسم دادی.
از حرف آقاجان مادر هین بلندی کشید و من هم خشکم زد.
آقاجان عصبانی دستی به ریشش کشید و لا اله الا الله گفت.
هیچ وقت آقاجان با هیچ کدام مان این طور حرف نزده بود و هیچ کدام توقع نداشتیم.
آقاجان چند قدمی راه رفت و دوباره به سمت مان برگشت. با صدایی که می لرزید گفت:
بابا جان یکم به فکر خودت باش.
تو و اون بچه دست من امانتید.
احمد شما رو پیش من گذاشت تا خیالش از بابت شما راحت باشه، بدونه اتفاقی براتون نمی افته.
بلایی سرتون بیاد من جواب احمد رو چی بدم؟
نکن این کارا رو باباجان ...
دلت میخواد من پیش احمد و حاجی صفری شرمنده و سرافکنده بشم؟
سر به زیر و شرمنده با صدای لرزانی گفتم:
خدا نکنه آقاجان شما شرمنده بشین ... من غلط بکنم باعث شرمندگی تون بشم.
آقاجان بعد از سکوتی تقریبا طولانی گفت:
برو وسایلات رو بذار من تو ماشین منتظرتم بریم مریض خونه ملاقات مادر احمدآقا
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت176
ز سعدی
آقاجان از کنارم رد شد و ناخواسته تنه اش به تنه ام خورد.
برای من که از گل نازکتر از آقاجان نشنیده بودم این عتاب شنیدن و تنه خوردن خیلی سنگین و سخت بود.
بغض به گلویم چنگ انداخته بود و گلویم را می فشرد. انگار که هوا برای نفس کشیدنم کم بود.
بقچه و کیفم را لب ایوان گذاشتم و به سمت دستشویی دویدم.
چادرم را زیر بغلم زدم،
گره روسری ام را باز کردم و چند بار به گلویم دست کشیدم و بلند بلند نفس کشیدم.
اختیار اشک هایم هم انگار در دست من نبود.
صدا دار نفس می کشیدم. انگار داشتم خفه می شدم.
صدای مادر را از پشت در دستشویی شنیدم:
رقیه مادر خوبی؟
در دستشویی را نیمه باز گذاشته بودم.
مادر در را باز کرد و داخل آمد.
چشم های او هم خیس اشک بود. با بغض پرسید:
خوبی مادر جان؟
دست هایش را به سمتم دراز کرد و من خودم را در آغوشش انداختم.
خودم را محکم به مادر فشردم و لب هایم را به هم فشردم مبادا صدای گریه ام بیرون بیاید.
همیشه در همه غصه ها به آغوش آقاجان پناه می بردم و خیلی کم طعم گرمای آغوش مادرم را در ناراحتی هایم چشیده بودم.
مادر پشتم را نوازش کرد و گفت:
اگه آقات چیزی گفت از سر نگرانی بود.
دلش نمیخواد برای تو و بچه ات اتفاقی بیفته.
غم و غصه های خودت کافی بود نباید به اون خونه می رفتی.
محمد علی بی عقلی کرد.
به سختی لب زدم:
خودم خواستم.
_خودت خواستی ولی محمد علی نباید قبول می کرد
_تقصیر محمد علی نیست
مادر پشتم را نوازش کرد و گفت:
تقصیر هیچ کس نیست. خودتو ناراحت نکن مادرجان.
این روزا هم میگذره و تموم میشه.
به فکر بچه ات باش.
با این حالِت و خونریزیات معجزه اس اگه زنده بمونه
مادر از کجا می دانست خونریزی دارم؟
با تعجب خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و خیره اش شدم.
مادر آه کشید و گفت:
برو صورتت رو بشور بریم بیمارستان ملاقات مادرشوهرت
برو زود باش آقات بیرون منتظره.
چادرم را از زیر بغلم باز کردم و روسری ام را مرتب کردم.
از شیر آب روشویی مشتی آب به صورتم زدم و صورتم را با چادرم خشک کردم و گفتم:
بریم.
مادر رفت چادرش را از روی بند حیاط برداشت و پرسبد:
کیفت رو نمیخوای؟
سر به بالا تکان دادم و گفتم:
نه.
_خیلی خوب بریم.
با هم از خانه بیرون آمدیم و سوار ماشین آقاجان شدیم.
آقاجان بی هیچ حرفی ماشین را روشن کرد و به راه انداخت.
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت177
ز_سعدی
تا بیمارستان مسافت زیادی بود.
سرم را به شیشه چسباندم و زیر لب حمد شفا خواندم.
تا به بیمارستان برسیم هفتاد حمد شده بود.
قبل از رسیدن به بیمارستان آقاجان یکی دو صندوق میوه خرید تا برای ملاقات ببریم.
ساکت و بی حرف رویم را محکم گرفتم و پشت سر آقاجان و مادر به راه افتادم تا به اتاقی که مادرشوهرم آن جا بستری بود رسیدیم.
حاج علی که بیرون از اتاق ایستاده بود به استقبال مان آمد.
چقدر در همین چند روزه پیر و شکسته شده بود. دلم برایش سوخت.
از یک طرف از پسر و جگرگوشه اش خبری نداشت و از طرف دیگر همسرش روی تخت بیمارستان افتاده بود
حاج علی پدرانه مرا در بغل گرفت. پیشانی ام را بوسید و حالم را پرسید:
خوبی باباجان؟
نگاه غمگینش، لحن محزون صدایش همه وجودم را سوزاند.
به رویش لبخند تلخی زدم و گفتم:
الحمد لله. خوبم باباجان. شما خوبید؟
آه کشید و گفت:
شکر خدا.
مادرم پرسید:
حاج خانم خوبن؟ بلا دور باشه ان شاء الله ... بهترن؟
حاج علي آه کشید و سر به زیر انداخت و گفت:
ان شاء الله خوب میشه. بفرمایید
ما را به اتاق راهنمایی کرد.
آقاجان بیرون ایستاد و ما به داخل اتاق رفتیم.
زکیه و زهرا و سوگل و زینب پیش مادرشوهرم بودند.
سلام که کردیم همه به سمت مان برگشتند.
با دیدن مادر احمد خشکم زد.
نصف صورتش کج شده بود.
مادر هم از دیدنش جا خورد و ناخودآگاه بغضش ترکید و گفت:
ای وای حاج خانم چی شده چرا این طوری شدی؟
با سوال مادر بغض همه شکست و اتاق پر از صدای گریه شد.
مادر احمد، زنی که در اوج زیبایی و شادابی چهره بود حالا نصف صورتش کج شده بود و چهره اش نه تنها زیبا نبود بلکه ترسناک هم به نظر می آمد.
به هر مصیبتی بود قدم برداشتم و خودم را بالای سر مادر احمد رساندم.
دستش را گرفتم و صورتش را بوسیدم.
اشک های چشمش را پاک کردم.
انگار با دیدن من یاد احمد افتاده بود.
او را محکم بغل گرفتم و اجازه دادم خوب گریه هایش را بکند و خالی شود.
چند دقیقه ای خمیده در بغل او ایستاده بودم و کمرم حسابی درد گرفته بود اما چیزی نگفتم.
خوب که گریه کرد و آرام شد رهایم کرد.
چند کلمه ای با من حرف زد اما دقیق متوجه نمیشدم چه میگوید.
خودش هم که می دانست صدایش نا مفهوم است دوباره بغضش ترکید و ترجیح داد ساکت باشد.
مادر که اشکش را پاک می کرد پرسید:
چرا این طوری شدن؟
زکیه بینی اش را بالا کشید و گفت:
آقاحیدر می گفت ساواکی ها یک دفعه ریختن تو خونه
همه جا رو به هم ریختن.
سراغ اتاق مادر هم رفتن.
نمی دونست چی شده می گفت فقط صدای فریاد مادر رو شنیدن و رفتن بالای سرش و دیدن از حال رفته.
هر کار کردن به هوش نیومده آقاجان که رسیده آوردش بیمارستان می گفت دکترا گفتن شوکه شده و یک طرف بدنش الان بی حسه.
اشک مادرشوهرم را پاک کردم و گونه خیسش را بوسیدم و گفتم:
خوب میشی مادر جان
غصه چیزی رو نخورید.
این روزها هم میگذره و تموم میشه.
احساس کردم نام احمد را زمزمه کرد.
به صورتش که بسیار شبیه صورت احمدم بود دست کشیدم و با بغض گفتم:
برمی گرده ...
مطمئن باشید سالم سلامت میاد دست بوس تون
گیر هم نمی افته.
پسرتون شیرمرده مطمئن باشید حالش خوبه و برمیگرده
رنگ امید را در نگاه مادر احمد دیدم.
به رویم لبخند زد و من هم دستش را محکم فشردم
هم او هم خودم به این امیدواری احتیاج داشتیم.
هر چند به تقدیر خدا راضی بودم اما ته دلم روشن بود و امید داشتم احمد سالم و زنده است. فقط از ترس جان و یا گیر افتادن جایی پنهان شده و به زودی بر می گردد.
آن قدر امیدوار بودم که حتی وقتی از خانه بیرون می آمدم، حرم می رفتم یا در خود همین بیمارستان فکر می کردم احمد گوشه ای ایستاده و مرا می بیند فقط جلو نمی آید.
دلم به همین رویا و امید واهی خوش بود و همین رویا مرا آرام می کرد.
انگار همین رویا که او هست، سالم است، نزدیکم است، مرا می بیند و دورادور هوایم را دارد باعث می شد از اضطراب و دلتنگی ام کم شود.
کمی پیش مادر احمد ماندیم و بعد از دعا برای سلامتی اش خداحافظی کردیم و از اتاق بیرون آمدیم.
/9407چ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت178
ز_سعدی
آقاجان و حاج علی آرام و محزون گوشه ای ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند.
با دیدن ما هم را بغل گرفتند و از هم خداحافظی کردند. حاج علی جلو آمد از مادر تشکر کرد. دوباره مرا بغل گرفت و گفت:
باباجان خیلی مواظب خودت باش.
همه امیدم به خوب بودن حال توئه.
مواظب خودت باش.
مبادا غصه بخوری.
نمی شد که غصه نخورم دست خودم که نبود اما برای دلخوشی او گفتم:
چشم آقاجان. مواظب خودم هستم.
حاج علی نوازشوار به پشتم دست کشید و گفت:
الهی سالم سلامت باشی و غم نبینی بابا.
از بغض صدایش دلم آتش گرفت.
اگر بلایی سر احمد می آمد حال این خانواده چه می شد؟
به خاطر دل پدر و مادر احمد از خدا خواستم هر چه زودتر خبری خوش از احمد به ما برساند.
از حاج علی خداحافظی کردیم و از بیمارستان بیرون آمدیم.
سوار ماشین شدیم و مادر برای آقاجان تعریف کرد چه بلایی بر سر مادر احمد آمده است.
آقاجان نفسش را با صدا بیرون داد و بی حرف تا خانه راند.
ما را پیاده کرد و خودش رفت.
دو سه روزی گذشت و تقریبا هر روز صبح با محمد علی به حرم می رفتم و بعد از ظهر ها همراه آقاجان و مادر به بیمارستان و ملاقات مادر احمد می رفتیم.
وضع مادر احمد همان بود و تغییری نکرده بود.
آقاجان هم، هم چنان با من و محمد علی سرسنگین بود و حرف نمی زد.
حرف که بماند دیگر حتی نگاهم هم نمی کرد.
همه اتفاقات بد این چند روز یک طرف این بی محلی کردن های آقاجان هم بد جور دلم را می سوزاند.
در طول روز سرم را به بافتنی و خیاطی گرم می کردم.
مادر و خانباجی اجازه نمی دادند کار خانه انجام دهم و مدام مرا در رختخواب می خواباندند تا مثلا خونریزی ام بند بیاید.
مادر برایم دعای قفل خواند و شکمم را قفل بست.
خانباجی هم کلی جوشانده و دم کرده های مختلف به خوردم می داد.
اذان ظهر را که دادند محمد علی به خانه آمد.
صبح به مدرسه رفته بود و عجیب بود این موقع روز به خانه بیاید.
با خوشحالی به سراغم آمد و هنوز یک کفشش پایش و یکی را در آورده بود خودش را کنارم رساند و گفت:
آبجی مشتلق بده
همه وجودم پر از ذوق شد.
با خوشحالی پرسیدم:
احمد ....از احمد خبری شده؟
محمد علی با خوشحالی سر تکان داد و گفت:
آره ....
این بار از خوشحالی زیر گریه زدم و با صدای بلند گریستم.
محمد علی گفت:
ای بابا آبجی چرا گریه می کنی آخه؟
من گفتم خبرو بشنوی خوشحال میشی
روی زمین نشستم و پرسیدم:
حالش خوبه؟ ... سالمه؟
محمد علی کنارم نشست و گفت:
ایناش رو دیگه نمی دونم ولی حتما خوبه.
پرسیدم:
مگه تو ندیدیش؟
محمد علی سر بالا انداخت و گفت:
من سر کلاس بودم.
محمد آقا اومد سراغم رو گرفت.
می دونی که تو مدرسه مون دبیره؟
به تایید سر تکان دادم که ادامه داد:
اومد گفت احمد برگشته ولی فعلا نمی تونه بیاد خونه یا دور و بر ما آفتابی بشه
چون ساواک تو محل بپا گذاشته.
گفت فقط بیام بهت خبر بدم از نگرانی در بیای ولی فعلا نمی تونه بگه احمد کجاست.
دست هایم را بالا آوردم و چندین مرتبه الهی شکر گفتم.
از محمد علی تشکر کردم و در حالی که اشک شوق می ربختم گفتم:
الهی همیشه خوش خبر باشی.
الهی همون طور که دل منو شاد کردی خدا دلت رو شاد کنه.
الهی به مراد دلت برسی و عاقبت به خیر بشی.
خانباجی و مادر هم گریه می کردند.
مادر کنارم آمد، مرا بغل گرفت و گفت:
خدا رو شکر ... خدا رو شکر که دوباره دلت روشن شد.
رو به محمد علی گفت:
الهی مادر همیشه خوش خبر باشی....
بعد پرسید:
حاج علی هم خبر دارن؟ کاش به مادرش زود خبر بدن
محمد علی گفت:
من نمی دونم.
احتمالا خود محمد آقا خبر بده.
من که از شنیدن خبر اون قدر خوشحال شدم دفتر کتابمم بر نداشتم جَلدی اومدم خونه به رقیه خبر بدم از دلنگرانی در بیاد.
از او تشکر کردم و گفتم:
دستت درد نکنه داداش ... خدا خیرت بده.
خانباجی گفت:
پاشو مادر جای اشک ریختن برو وضو بگیر دو رکعت نماز شکر بخون.
به خدا هر بار نگاهت می کردم جیگرم می سوخت.
خدا رو شکر که احمد دستگیر نشده و سالمه.
با خوشحالی یا علی گفتم و از جا برخاستم.
به حیاط رفتم و با آب حوض وضو گرفتم.
آن قدر از این خبر خوشحال شده بودم که نه لبخند از لبم می رفت و نه اشکم بند می آمد.
چادر نماز که پوشیدم به سجده افتادم و شاید هزار بار الحمدلله و شکرًا لله گفتم و بعد قامت برای نماز بستم.
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
1_1894718941.mp3
8.66M
#کارگاه_عزت_نفس ۱۵
💢میدونی که آدم متکبر و مغرور ، چه عاقبتی داره؟
علاوه بر اینکه در دنیا ، خوار و منفور میشه ، در آخرت هم زیر پای اهل محشر ، له شدن رو تجربه میکنه...
🆔 @ashaganvalayat
🍃
🌸🍃
♦️تعطیلی روزهای چهارشنبه و پنجشنبه در سراسر کشور
سخنگوي دولت:
🔹با توجه به گرمای بیسابقه هوا در روزهای جاری، بهمنظور حفظ سلامت شهروندان، هیئت دولت با پیشنهاد وزارت بهداشت مبنی بر تعطیلی روزهای چهارشنبه و پنجشنبه در سراسر کشور موافقت کرد.
🆔 @ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم بی دین شدن ؟
نظر رهبری ارواحنافداه در اینباره
✨https://eitaa.com/joinchat/3733389420C5d6b41295d🌴🌴🏴🏴🏴
✨﷽✨
🏴مراتب اشک بر سیدالشهداء (علیه السلام)
✍مرحوم آیت الله بهجت (رضوان الله تعالی علیه) میفرمودند:اشک را از عالم ملکوت میآورند و در مَشکِ چشمها تقسیم می کنند...
اشک بر سیدالشهداء (علیه السلام)، رزق آسمانی است!
روزیای است که از آسمان تقسیم میشود؛ آن هم به دست ام الائمه، حضرت صدیقه طاهره (سلام الله علیها).
برای اشکی که برای امام حسین (علیه السلام) می ریزیم، حساب و کتاب است.
مراتبی را که برای اشک بر سیدالشهداء (علیه السلام) شمردهاند را بیان میکنیم که معمولا ما تا پله ششم رسیدیم و به پله هفتم نرسیدیم که بگوییم!
ببینیم در کدام کلاس هستیم و تا کدام پله را بالا آمدهایم.
سعی کنیم به مدد امام صادق (علیه السلام) یک پله دیگر بالا بیاییم:
▪️پله اول:
انسان وقتی روضۀ حضرت را می شنود، نفسش تنگ شود و آه بکشد.
می فرماید:
"نفس المهموم لظلمنا تسبیح"
هر آهی که بکشی برایت عبادت می نویسم.
انسان نمیتواند گریه کند ولی دلش میسوزد و نفسش تنگ میشود و اذیت میشود...
▪️پله دوم:
انسان آه روی آه، دلش به درد می آید؛ نمیتواند گریه کند ولی مدام جابهجا می شود.
ناراحت است که چرا نمیتواند اشک بریزد و ضجه بزند قلبش می سوزد.
▪️پله سوم:
انسان هالهای از اشک در چشمش جمع شده، اما هر چه التماسش میکنی اشک پایین نمیآید، سپس خشک میشود.
امام صادق (علیه السلام) فرمود:
هر وقت این حالت برای تو پیش آمد زود دستانت را به سوی آسمان بلند کن و چند دعا کن.
لحظهای که در چشمت هالهای از اشک برای سیدالشهداء (علیه السلام) است، خداوند دارد با محبت به تو نگاه میکند تا هرچه میخواهی، به تو بدهد.
▪️پله چهارم:
انسان دلش میشکند و قطره ای از این اشک به اندازه بال پشه، سرازیر میشود.
امام جعفر صادق (علیه السلام) فرمودهاند:
هر کس به اندازۀ بال پشه برای جدّ غریبم حسین (علیه السلام) اشک بریزد، خدا همه گناهانش را میبخشد و بهشت بر او واجب می شود.
▪️پله پنجم:
اگر قطرهای اشک از صورت کسی بر آتش جهنّم بچکد، آتش جهنم خاموش می شود.
گریه کن امام حسین (علیه السلام) با یک قطره اشکش میتواند تمام جهنّمیان را از آتش جهنم خلاص کند.
▫️دوستان اشک هایی که روی صورتتان میآید را کمی بردارید و به روی سینهتان بمالید؛ چون لحظۀ جان دادن سنگینی روی سینه است، زیر گلویت بزن.
ما یک بار قرار است بمیریم، باید خوب بمیریم!
▪️پله ششم:
اشک از چشمانت میآید، روی صورتت جاری میشود و روی سینه ات میچکد.
امام صادق (علیه السلام) میگوید:
هر کس این گونه گریه کند، شبیه من است.
هر کس می خواهد شبیه امام جعفر صادق (علیه السلام) شود، طوری گریه کند که اشک از صورتش روی سینهاش بچکد.
قالَ الإمام الصّادقُ علیه السّلام:
لِکُلّ شَيءٍ ثَوابٌ اِلا الدَمعَةٌ فینا.
حضرت امام صادق فرمودند:
هر چیزى پاداش و مزدى دارد، مگر اشکى که براى ما ریخته شود (که چیزى با آن برابرى نمى کند و مُزد بى اندازه دارد.)
📗 جامع أحادیث الشیعة ، ج 12 ، ص 548 .
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴
هدایت شده از اللهم صل علی فاطمه و ابیها
💠 استاد انصاریان
🔸عظمت ابیعبدالله(ع) بقدری است که آسمانها و زمین گریه کردند، بر قاتلش لعنت فرستادند، امیرالمؤمنین (ع) وقتی ایشان را میدید میگفت: پدرم و مادرم فدایت شوند.
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 #روزشمار | ۱۰ مردادماه ۱۴۰۲
💫 #رهبر_معظم_انقلاب:
اگر در قلههای جوامع بشری اخلاق و معنویت و تزکیه وجود داشته باشد، این سرچشمهی فیاض به دامنهها خواهد رسید و مردم هم از اخلاق نیک برخوردار خواهند شد.
🗓 ۱۳۸۶/۰۵/۲۰
#تقویم۱۴۰۲
🆔 @ashaganvalayat
هدایت شده از اربعینمعلی عاشقانولایت🚩
همسر شهید باکری فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا تعریف می کند :
« روزی در حالی که آقا مهدی ، از خانه بیرون می رفت به او گفتم : چیزهایی را که لازم داریم بخر . گفت : بنویس . خواستم با خودکاری که در جیبش بود بنویسم ، با شتاب و هراس گفت : مال بیت المال است و استفاده شخصی از آن ممنوع است و حتی اجازه نداد چند کلمه با آن بنویسم »
#شهیدباکری🌷🌷🌷🌷🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حجابی را تبلیغ کنید که فردای قیامت پیش حضرت زهرا سرفراز باشید
◽️ صحبت های یکی از رزمندگان دفاع مقدس درباره ی حجاب
#روایت فتح
🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 ۱۷ کشته در اثر سقوط بالابر در هند
🔺️سقوط بالابر در ولایت ماهاراشترا هند منجر به کشته شدن ۱۷ نفر و ایجاد خرابی در محدوده اطراف آن شد.
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
📣 دستگیری عامل ضرب و شتم آمر به معروف در شیراز
معاون فرهنگی و اجتماعی پلیس فارس:
🔺️در پی انتشار کلیپی در فضای مجازی مبنی بر ضرب و شتم یک زن آمر به معروف در مجموعه نارنجستان قوام شیراز، ضارب شناسایی و به مقر انتظامی احضار شد.
🔺️متهم در بازجویی اولیه ضمن اقرار به جرم خود پس از هماهنگی با مرجع قضایی روانه زندان شد.
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ انبوه مسلمانان در دسته عزاداری محرم در خیابانهای شهر برادفورد انگلیس
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
♦️ تناقض های جناب نماینده همچنان ادامه دارد
🔹 داماد جناب رحیمی هستن که در جلسه بنیاد مستضعفین با یقه آخوندی نشستن و خودشون رو شبیه ارزشی هایی کردن که جناب رحیمی بهشون میگن شلغم و همان داماد در کف خیابان ولیعصر با دختر نماینده با اون وضعیت عکس میگیرن
🔹 اصلا داماد جناب رحیمی در اون جلسه چه میکنه؟!
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ ️ اسرائیل در منطقه جایی ندارد، از ایران تا عربستان علیه رژیم صهیونیستی؛ ابراز نگرانی مزدوران اینترنشنال از عدم پشتیبانی اسرائیل توسط عربستان!
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ ورود غیرمجاز به جراحیهای زیبایی
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تجمع مردم سیستان برای پیگیری حقآبه هیرمند
🔹مردم شهرستانهای منطقه سیستان شامل زابل، زهک، هامون، هیرمند و نیمروز عصر امروز در اعتراض به عدم تحقق حقآبه هامون و هیرمند از جانب کشور افغانستان در میدان «یعقوب لیث» شهر زابل تجمع کردند.
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 سه دستاورد مهم آزمایشگاهی غربالگری مولکولی، غربالگری آنتی بادی و پیوند سلول های بنیادی به بیماران، به مناسبت روز ملی اهدای خون افتتاح شد
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🔺 مرکز پژوهش های مجلس: «کار کودک» گریبانگیر حدود 15 درصد از کودکان کشور است/ 10 درصد از کودکان کار به مدرسه نمیروند
🔹ماهیت تعدادی از کارهای کودک بهویژه بدترین اشکال آن بهگونهای است که نظارت بر آنها و لذا حذف آنها را دشوار میکند. کارهای خانگی، کارهای غیرقانونی نظیر جابهجایی مواد مخدر، کار در مناطق دشوار و دور از نظارت نظیر کولبری، سوءاستفاده جنسی از کودکان در زمینههای مختلف نمونهای از این کارها هستند، برای مثال نظارت قانونی بر کارهای خانگی بهدلیل آنکه در حوزه خصوصی رخ میدهد بهراحتی امکانپذیر نیست. کاهش این کارها، تنها با ریشهکن کردن فقر و آگاهیبخشی به جامعه امکانپذیر است.
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هولناکترین جنایت خانوادگی تاریخ ایران؛ قتل ۴ نفر در تهران به خاطر زنی که همزمان دو شوهر داشت
🔹یکی از جنجالیترین پروندههای ایران داستان معصومه است که در حالی که شوهر داشت همزمان با یک نفر دیگر ازدواج کرد و موجب یکی از هولناکترین جنایتهای ایران شد.
🔹تماشای این گزارش به افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🔺جلوگیری از تکرار توهین به ادیان به نفع همگان است
امیرعبداللهیان در نشست سازمان همکاری اسلامی:
🔹امروزه برخی به بهانه حمایت از «حق آزادی بیان» به عقاید و ارزشها اهانت میکنند و مورد حمایت رسمی برخی دولتهای اروپایی قرار دارند.
🔹جلوگیری از تکرار هرگونه توهین به ادیان از جمله دین مبین اسلام به نفع همگان است.
🔹بروز وقایع تلخ اخیر موجد یک مسئولیت جمعی برای دولتهای اسلامی است تا به دولتهای اروپایی فشار آورند که هر چه سریعتر به این قبیل اقدامات تحریک آمیز پایان داده و عاملان این جنایات را متناسب با قوانین پاسخگو نموده و قویا به مجازات رسانند.
🔹تنها در این صورت است که میتوان امیدوار بود که برخی از کشورهای غربی قادر نباشند به بهانه آزادی بیان، مجوز چنین اقدامات غیرانسانی، موهن و هنجارشکنانهای را صادر کنند.
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ ️ با این انقلاب دارن چی کار می کنند حسین؟!
🔹 سکانسی حاشیه برانگیز از فیلم جنجالی مصلحت که بعد از ۴ سال توقیف مجوز اکران گرفت
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
سر سوزنی غیرت
▪️سال گذشته در چنین روزهایی در شیراز، چند زن بی حجاب، همسر و دختر شهید را به خاطر امر به معروف کتک زدند و امسال در سالگرد آن جنایت ، شاهد کتک خوردن مادر و دختری( باز هم در شیراز و باز هم به خاطر امر به معروف !) به دست مردی قوی پنجه بودیم !
▪️ در یک سال اخیر روزی نبوده که چند آمر به معروف در کوچه و خیابان کشور امام زمان (عج) ، قربانی خشونت «گرگهای هار بی حجاب» و «نامردان پست تر از کفتار» نشوند ...
▪️و با ادامه این روند در آینده ای نزدیک دیگر هیچ انسان مومنی در ایران اسلامی جرات امر به معروف و نهی از منکر نخواهد داشت و گناهکاران با گردن فرازی در کوی و برزن به معصیت و فساد و فحشا مشغول خواهند بود!
▪️آقایان اژه ای ، رئیسی و قالیباف !
بدون تعارف عامل اصلی مظلومیت آمران به معروف در کشور شمایید! شمایی که فقط حامی "زن بی حجاب کاسه ماستی" شدید و برای تنبیه آمرین به معروف در لوایح حجاب و عفاف تان ، ماده و بند و تبصره اختصاصی نوشتید!
شمایی که زنان و دختران مظلومه آمر به معروف را ناموس خود ندانستید و در یک سال اخیر، چشم بر این همه توحش علیه آمرین به معروف بستید!
▪️از مدافعان «زن بی حجاب کاسه ماستی» توقع انصاف و انسانیت نداریم چون باورشان به تبعیض اعتقادی میان انسانها را تمام و کمال نشان داده اند!( برای زن کاسه ماستی عزای عمومی اعلام کرده و پیرهن دریدند اما در قبال صدها زن و دختر مضروب توسط کفتارهای بی حجاب، کور و کر شده و خفقان گرفتند!)
اما از کوتاهی صدا و سیما و رسانه های حکومتی که مقصران درجه دوم در تشدید مظلومیت آمران به معروفند نباید گذشت!
این رسانه ها معتقدند رفتار وحشیانه گرگهای بی حجاب و کفتارهای بی غیرت علیه زنان و دختران آمر به معروف اشکالی ندارد اما انتشار اخبار این حوادث و پیگیری مجازات جدی مجرمان ، موجب دوقطبی سازی در جامعه می شود ! ( پس باید با سکوت از برابر این جنایات عبور کرد)
در حقیقت بایکوت مظلومیت آمران به معروف توسط این رسانه ها کمتر از وحشیگری و خشونت علیه این زنان و دختران مومن نیست!
❇️ اگر خدای نکرده نامردی دست روی نوامیس سران قوا بلند کند چگونه مجازات خواهد شد؟ فکر می کنید مجازات ضارب مادر و دختر مظلوم شیرازی هم به همان شدت و جدیت و سرعت باشد؟
▪️ آقای اژه ای !
باور کنید مومنات آمر به معروف ، شهروندان این کشورند و حق دارند در آن با امنیت زندگی کنند ! شمارا به همه مقدسات قسم در حد یک «شهروند درجه ۲» از حقوق آنها دفاع کنید و با جدیت در مجازات ،اجازه تکرار این رفتارهای وحشیانه را به شهروندان درجه ١ ( نامردان بی غیرت و زنان بی حجاب) ندهید!
تا وقتی که قضات شما چنین مواردی را در حد درگیری معمولی بین دو نفر می بینند مشکل حل نخواهد شد! ضرب و شتم خانم آمر به معروف توسط آن نامرد، علاوه بر این که مقابله با اسلام و احکام خدا و نظام اسلامی است(نه نزاع شخصی) جنایت علیه انسانیت ، جوانمردی و هویت ایرانی است! ( در فرهنگ ایرانی دست بلند کردن روی زن تنها و بی دفاع ،اوج رذالت ، بی شرافتی و نامردی است و مرتکب آن خارج از انسانیت و مردانگی شمرده می شود!) لذا باید مجازات متناسب با جنایت و پیامدهای آن ( از جمله جریحه دار کردن جامعه ایمانی) در نظر گرفته شود.
▪️ در خاتمه از امام جمعه شیراز ، استاندار فارس ، فرمانده سپاه استان و ...که عملکرد آنها در ماجرای ضرب و جرح خانواده شهید در سال گذشته ، مانع تکرار این جنایت در سال جاری نگردید، تشکر و قدردانی می شود !!!
✍ دکتر کوشکی
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🔸 احداث یک شهرک صهیونیستنشین جدید در شمال غرب اریحا
منابع محلی فلسطین اعلام کردند شهرکنشینان اشغالگر یهودی احداث یک شهرک جدید در نزدیکی میدان الطیبه در شمال غرب استان اریحا را به منظور یهودی ساز کامل فلسطین اشغالی آغاز کردند.
این در حالی است که به موجب قوانین بین الملل، شهرکسازی رژیمصهیونیستی در اراضی فلسطینی غیرقانونی است و این شهرکها باید تخلیه شوند.
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj