eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.9هزار دنبال‌کننده
33.4هزار عکس
38.1هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
8.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ادعای اعضای جدا شده گروهک تروریستی مجاهدین: مسعود رجوی زنده است و از ترس دستگیری ظاهر نمی‌شود ❌ ایرج مصداقی و سیامک نادری از اعضای جدا شده گروهک منافقین از زنده بودن خبر دادند 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قانون برای همه؛ سلبریتی‌های آمریکایی هم حق تعدی از قوانین و مقررات را ندارند و در صورت تخلف تنبیه می‌شوند! 🔴 دو بازیگر معروف هالیوددی به دلیل رعایت نکردن مقررات فرودگاه با لگد به بیرون از فرودگاه انداخته شدند! 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حداقل جریمه بدحجابی و بدپوششی در مرحله اول ۷ تا ۸ میلیون تومان خواهد بود 🔸 نقدعلی، عضو کمیسیون حقوقی مجلس: در قانون عفاف و حجاب بین سلبریتی‌ها، بی‎حجابی سازمان یافته، صاحبان مشاغل و مال‌ها، وسایل نقلیه و افراد عادی تفاوت قائل شده است. 🔸برای افراد عادی در مرحله اول جریمه ۷ تا ۸ میلیون در نظر گرفته شده اما در مراحل بعدی جرائم خیلی سنگین تری در این قانون دیده شده است. 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عقل برعندازا در همین حده 🤣🤣 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کم کاری جمهوری اسلامی در ساخت آجر ❌ از ما میبرن و میفرستن و 😂😂😂😂😂 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ضمن عرض تسلیت به براندازا، مسیح علی‌نژاد ومابقی وطن فروشا تیم وزنه برداری دختران ایران برای اولین بار قهرمان آسیا شد.❤️✌️🇮🇷 💬 یاس 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️برافراشتن پرچم همجنسبازان و نشیمنگاهی ها در دانشگاه خاورمیانه استانبول 🔸میگویند از حکم حجاب کوتاه بیایید، اسلام این همه احکام دارد، این یکی را چشم پوشی کنید. 🔹دو قطبی نزاع انسان و حیوانات عریان طلب، با عقب‌نشینی پایان نمی‌یابد. 🔸نمونه اش همین ترکیه با باز گذاشتن دست فواحش و پاتایا کردن استانبول و آنتالیا، دوقطبی پایان نیافت. اکنون باسن بازی می‌خواهند. 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟ گفتند : از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید : از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟ گفت از پنج سبب: اول: آنکه تو نشسته می‌بودی و من به حضور تو ایستاده می‌ماندم اکنون بندگی خدایی می‌کنم که مرا دروقت نماز هم ، حکم به نشستن می‌کند دوم: آنکه طعام می‌خوردی و من نگاه می‌کردم اکنون رزاقی پیدا کرده‌ام که اونمی خورد و مرا می‌خوراند سوم: آنکه توخواب می‌کردی و من پاسبانی می‌کردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمی‌خوابد و مرا پاسبانی می‌کند چهارم: آنکه می‌ترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید پنجم: آنکه می‌ترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه می‌کنم و اومی بخشاید . خدایا مارا یک لحظه به حال خود وامگذار پند حکیمانه 🌴🌴🌸🌼🌺
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭179‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز سعدی بعد از چندین روزِ پر از اضطراب و دلهره، خبر بازگشت احمد حال همه مان را خوب کرد و انگار آرامش و قرار به دل های همه مان بازگشت. همه بی اختیار لبخند می زدیم و لبخند از لب هیچ کدام مان نمی رفت. مدام از دهان همه اعضای خانواده ذکر الحمدلله و الهی شکر شنیده می شد. آقاجان هم که آمد سگرمه هایش باز شده بود و دوباره با من و محمد علی حرف زد و گرم گرفت. همه وجودم پر از ذوق و شوق برای دیدار مجدد احمد شده بود. تا قبل از این برایم سوال بود آیا باز هم او را می بینم یا حسرت دیدار مجددش برای همیشه بر دلم می ماند اما از لحظه ای که محمد علی برایم خبر آورد دلم برای لحظه دیدار به تب و تاب افتاده بود. خبر بازگشت احمد هم انگار مرا جان تازه ای بخشید و هم انگار طفلم را سر ذوق آورده بود. بعد از چند روز مدام تکان خوردن هایش را حس می کردم. به دیدن مادر احد هم که رفتیم او هم بسیار خوشحال بود و برق امید و شادی را می شد در نگاهش دید. هر چند هنوز نیمی از بدنش حس نداشت و بدنش کج بود و هم چنان حرف هایش نامفهوم بود و به سختی می شد فهمید چه می گوید اما به نسبت روزهای پیش حالش خیلی بهتر شده بود و از بیمارستان او را مرخص کردند و به خانه بردند. هر روز به خانه مادر احمد می رفتیم و همراه او برای بازگشت احمد رویا پردازی می کردیم. چند روزی در انتظار بودم و مدام از محمد علی می خواستم مدرسه که می رود از محمد آقا درباره احمد سوال کند و برایم از او خبر بیاورد. رویم نمی شد اما دلم میخواست همه احساسات و دلتنگی هایم را در نامه ای بنویسم و به محمد علی بدهم تا به دست احمد برساند. تا احمد بداند در این مدت که نبود چه زجری کشیدم و حالا از بازگشتش، از این که سلامت است و به زودی برمی گردد و دوباره سایه اش بالای سرم قرار می گیرد چه قدر خوشحالم. با ذوق و شوق چند باری همراه مادر به خانه مان رفتم و تا توانستم جمع و جور کردم و اوضاع خانه را سامان دادم. مادر از دیدن جهیزیه شکسته و نابود شده ام غصه اش گرفت و یک دل سیر گریست. برای تهیه جهیزیه ام خیلی زحمت کشیده بود و با هزار امید این ها را برای من خریده بود تا سالیان سال استفاده کنم ولی تقریبا از آن همه زحمت و آن همه وسایلی که با عشق مادرانه خریداری شده بود چیزی نمانده بود. هم حال من و هم حال مادر از دیدن وسایل بد می شد اما به شوق این که به زودی قرار است با حضور احمد دوباره در این خانه زندگی از سر گرفته شود تا توانستیم وسایل را مرتب کردیم، لحاف و تشک ها را دوختیم و خانه را آماده کردیم. علی رغم این که مادر اصرار داشت دوباره برایم ظرف و ظروف بخرد اما به سختی او را منصرف کردم و گفتم فعلا با همین ها که سالم مانده سر می کنیم و خودمان کم کم وسیله های لازم را می خریم. بعد از تمیزکاری خانه با مادر پیاده به خانه برگشتیم. با صدای اذان به مسجد رفتیم و در نماز جماعت مسجد شرکت کردیم و به خانه برگشتیم. محمد علی که آن روز هم زودتر از همیشه به خانه آمده بود دم در حیاط به انتظارمان ایستاده بود. تا ما را دید جلو آمد. سلام کرد و رو به من گفت: بشین بریم. با تعجب پرسیدم: کجا؟ محمد علی در حالی که موتورش را روشن می کرد گفت: بشین تو راه بهت میگم. مادر با تعجب گفت: وا؟ بچه ام خسته است با موتور کجا میخوای ببریش؟ بیایبن خونه نهار بخورین بعد هر جا میخواین برین، برین. محمد علی در کوچه نگاه چرخاند و گفت: آقاجان گفته بیام دنبال رقیه جَلدی برش دارم ببرمش پیشش. منم اومدم. مادر با تعجب پرسید: آقات گفت؟ محمد علی به تایید سر تکان داد. مادر پرسید: نگفت چرا؟ محمدعلی سر تکان داد و گفت: نه نگفت. مادر نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: باشه برید ان شاء الله که خیره. فقط این دختر تازه حالش خوب شده آروم برو تو چاله چوله ها هم نرو از جایی که راه صافه برو. محمد علی به مادر چشم گفت و رو به من گفت: بشین دیگه دیر شد. در حالی که از اضطراب قلبم به شدت می کوبید چادرم را جمع کردم و روی موتور سوار شدم و به پهلوهای محمد علی چنگ زدم. /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭180‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی
محمد علی موتور را به حرکت در آورد و در کوچه پس کوچه ها آرام پیچید. به خیابان اصلی که رسید کمی سرعت موتور را بیشتر کرد. از پشت محکم او را بغل کردم و در گوشش پرسیدم: تو می دونی آقاجان چه کارم داره؟ محمد علی شانه بالا انداخت و با صدای بلند گفت: منم مثل تو بی خبرم. محمد آقا اومد سر کلاس منو کشید بیرون گفت آقاجان گفته جلدی تو رو ببرم خونه محمد امین و به کسی چیزی نگم که کجا می برمت. _دلم شور افتاد یعنی چی شده؟ محمد علی در خیابان فرعی پیچید و کمی سرعتش را کم کرد و گفت: دلت شور نزنه حتما خیره. شاید قراره انتظارت به آخر برسه. از احتمال این که قرار است احمد را ببینم لبخند بر لبم شکفت. شور و شوق وجودم را فرا گرفت اما در کنارش اضطراب و نگرانی هم لحظه ای رهایم نمی کرد. محمد علی موتور را جلوی در خانه محمد امین خاموش کرد و از موتور پیاده شدیم. چند باری در زدیم اما کسی در را باز نکرد. به محمد علی گفتم: مطمئنی باید میومدیم این جا؟ محمد علی به گردنش دست کشید و گفت: آره مطمئنم. چادرم را جلو کشیدم و رویم را تنگ گرفتم و گفتم: پس چرا در رو باز نمی کنن؟ نکنه خونه نیستن؟ محمد علی گفت: مگه میشه نباشن؟! حتما هستن! _پس چرا درو باز نمی کنن محمد علی در حالی که دنبال جای پا روی دیوار می گشت گفت: نمی دونم. اینش عجیبه محمد علی پایش را روی آجری از دیوار گذاشت و یا الله گویان خودش را بالا کشید و زن داداش گویان حمیده را صدا زد. چند ثانیه ای بالای دیوار بود که پایین پرید و در حالی که دست ها و لباس هایش را می تکاند گفت: زن داداش اومد. حمیده در حالی که اضطراب از سر و رویش می بارید در را باز کرد. سلام کوتاهی کرد و گفت: بفرمایید تو. مهلت حال و احوال به ما نداد. داخل حیاط شان که رفتیم سریع در را بست و شب بند در را انداخت. مرا بغل گرفت و پرسید: خوبی؟ بهت زده او را بغل گرفتم. تشکر کردم و پرسیدم: چیزی شده؟ به بالای دیوارهای دور تا دور حیاط نگاه کرد. دست مرا کشید و آهسته گفت: بیا بریم. جلوی ایوان که رسیدیم محمد امین از زیر زمین بیرون آمد. با من حال و احوال کرد و بعد از روبوسی تعارف کرد به داخل خانه برویم. محمد امین خیلی کم ما را در آغوش می گرفت اما این بار دستش را دور کمرم حائل کرده بود و مرا همراه خود به داخل خانه برد. روبروی من نشست و به محمد علی اشاره کرد جفت من بنشیند و از حمیده خواست برود چای بیاورد. حمیده در حالی که بسیار مضطرب و پریشان بود به آشپزخانه ی خانه تازه سازشان که معماری اش با سبک خانه های ما بسیار متفاوت بود رفت. محمد امین دوباره حالم را پرسید که در جوابش گفتم: داداش من قلبم داره میاد تو دهانم. خواهش می کنم بگو چی شده؟ برای احمد اتفاقی افتاده؟ محمد امین سر به زیر انداخت و گفت: راستش .... /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭181‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز سعدی تکیه ام را از پشتی گرفتم و پرسیدم: راستش چی؟ محمد امین نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: راستش نمی دونم چه طور بگم ... در حالی که نزدیک بود از شدت اضطراب نفسم بند بیاید پرسیدم: برای احمد ... اتفاقی افتاده؟ محمد امین روی زانو نشست و گفت: حقیقتش احمد آقا و حاج آقا وقتی تبریز بودن شناسایی شده بودن. حالا نمی دونم خود ساواک بهشون مشکوک شده بود یا کسی دشمنی داشته لو شون داده بود اینا که از مسافر خونه اومدن بیرون سوار ماشین بشن ساواکیا ریختن دستگیرشون کنن. حاج آقا رو گرفتن ولی احمد موفق میشه فرار کنه البته .... با هر مکث و سکوت محمد امین می خواستم جان بدهم. محمد علی پرسید: البته چی داداش؟ محمد امین باز نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: احمد فرار می کنه ولی زخمی هم میشه. نتوانستم جلوی هینی که از دهانم خارج شود را بگیرم. محمد امین گفت: ماشینش که می مونه دست ساواکیا ولی خودش با این که زخمی شده بوده فرار می کنه و به هر سختی بوده خودش رو می رسونه یه شهر دیگه اونجا با کمک یکی از دوستاش تا حدودی زخمش رو مداوا می کنه. اشکم چکید و پرسیدم: الان حالش خوبه؟ محمد امین گفت: تو شرایط خوبی نبوده یک هفته ای تو یه خرابه ای ازش پرستاری کردن تا رو پا بشه
الان چند روزی میشه اومده مشهد ولی زخمش عفونت کرده و باید یه فکر اساسی برای زخمش بشه. از طرفی ساواک بد جور همه جا به پّا گذاشته و تقریبا همه ما ها زیر نظریم و راحت نمیشه برای احمد کاری کرد. دوباره با بغض و نگرانی پرسیدم: الان حالش خوبه؟ محمد امین گفت: تا خوب چی باشه. خیلی ضعیف و رنگ پریده شده، تب شدیدی هم داره و زخمش هم بد جوری عفونت کرده. شب قراره بچه ها بیان ببرنش پیش یک دکتری که ازش مطمئنن یه مدت اونجا تحت مراقبت باشه. حال احمدم خوب نبود و من در کنارش نبودم. خدا می داند چه درد و زجری را تحمل کرده بود. با صدای تحلیل رفته ام پرسیدم: الان احمد کجاست؟ محمد امین از جا برخاست و گفت: یکی دو روزیه آوردیمش این جا ولی چون حالش بده شب از این جا می بریمش. چند ثانیه ای طول کشید تا مغزم متوجه شود برادرم چه گفت. با تعجب و بهت و ناباوری از جا برخاستم و پرسیدم: گفتی احمد ... این جاست؟ محمد امین به تایید سر تکان داد و گفت: آره این جاست و هیچ حالش خوب نیست. محمد علی گفت: داداش، احمد این جاست و شما چیزی به من نگفتی؟ محمد امین گفت: چی باید می گفتم. به سمت اتاق های خانه شان رفتم و به داخل شان سرک کشیدم. در هیچ کدام از اتاق ها نبود. رو به محمد امین پرسیدم: پس کوش؟ محمد امین گفت: با من بیا تو زیر زمینه به سمت در قدم تند کردم. محمد علی پرسید: مگه نمیگی همه تحت نظرین چه جوری آوردینش؟ محمد امین در حالی که در زیر زمین را باز می کرد گفت: از کوچه پشتی از راه پشت بوم خونه یکی از همسایه ها به سختی آوردیمش. در زیر زمین که باز شد نمی دانم چرا سر جایم خشکم زد. محمد امین به داخل زیر زمین اشاره کرد و گفت: برو تو. با صورت خیس اشکم به برادرم خیره شدم. انگار اصلا نمی توانستم قدم از قدم بردارم. محمد امین دستش را دور کمرم حائل کرد و مرا هم قدم با خود به داخل زیر زمین برد /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭182‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز سعدی حال خودم را نمی فهمیدم. هم برای دیدن احمد ذوق داشتم هم از این که او را در حال بد و وضع نا به سامان ببینم می ترسیدم. هم حال خودم بد بود هم انگار طفلم هم مضطرب شده بود. همراه هر تپش قلبم تکان خوردن های شدید او را هم احساس می کردم. دست روی شکمم گذاشتم و بسم الله و لاحول و لاقوة الا بالله گویان پا به داخل زیر زمین گذاشتم. قدم هایم می لرزید. زیر زمین تقریبا روشن بود. گوشه ای از زیر زمین حصیر پهن کرده بودند و احمد آن جا خوابیده بود. محمد امین صدا بلند کرد و گفت: داداش احمد پاشو مهمون داری. محمد امین هر قدم مرا با خود می کشید و می برد وگرنه که من جانی برای قدم برداشتن و دیدن حال بد احمد نداشتم. احمد پتو از روی صورتش برداشت. چقدر رنگ و رویش زرد و پریده بود. زیر چشم هایش گود افتاده و کبود شده بود. ریش هایش درآمده و تقریبا بلند شده بود. با این که از درد اخمی میان ابروانش جا خوش کرده بود اما با دیدنم لبخند زد و سلام کرد. محمد امین دستش را از دور کمرم برداشت و گفت: من میرم بیرون. او رفت و من همانطور بر سر جایم خشکم زده بود و مات احمد مانده بودم. احمد به رویم لبخند زد و با آن همه درد احوالم را پرسید: خوبی عروسکم؟ با صورت خیس اشکم فقط نگاهش می کردم و انگار قدرت حرکت کردن و یا تکلمم را از دست داده بودم. احمد در حالی که سعی می کرد کمی خودش را بالا بکشد تا بنشیند صورتش از درد جمع شد. اما به خاطر دل من باز در میان درد هایش لبخند زد و پرسید: نمیای پیشم؟ انگار با این حرفش تازه از بهت خارج شدم. کفش هایم را کندم و خودم را کنارش رساندم. کنارش نشستم و با بغض و نگرانی پرسیدم: چه بلایی سرت اومده؟ احمد دستش را پشت کمرم برد و مرا به خودش نزدیک کرد و گفت: چیزی نیست نگران نشو ... دلم خیلی برات تنگ شده بود. نوازش وار به صورتم دست کشید و گفت: بیا نزدیک تر.... صورتم را به صورتش نزدیک کردم. زیر چشم هایم دست کشید و اشک هایم را پاک کرد و گفت: الهی احمد پیش مرگت بشه. این قدر اشک نریز. بغضم ترکید و گفتم: دلم خیلی برات تنگ شده بود ... خیلی این روزا بهم سخت گذشت.... این که نمی دونستم کجایی و چه حالی داری خیلی سخت بود.
احمد دستم را در دست گرفت، پشت دستم را بوسید و گفت: الهی فدای دلت بشم. ببخش که اذیت شدی به ریش احمد دست کشیدم و گفتم: خدا رو شکر که هنوز دارمت. احمد لبخند تلخی زد و سکوت کرد. پتو از روی بدن برهنه اش کمی کنار رفته بود و زخم پهلویش دیده می شد. پتو را از روی زخمش کنار زدم و پرسیدم: چه بلایی سرت اومده؟ احمد پتو را روی زخمش انداخت و گفت: چیزی نیست. به خیر گذشت. به پیشانی داغ و تبدارش دست کشیدم و گفتم: محمدامین می گفت زخمت عفونت کرده احمد در حالی که تلاش می کرد خودش را کمی بالا بکشد چهره اش از درد در هم جمع شد. بالشت ها را پشتش مرتب کردم و کمکش کردم کمی بالاتر بیاید. به سمتی اشاره کرد و گفت: بی زحمت پیراهنم رو بده. دست دراز کردم پیراهنش را برداشتم و کمکش کردم بپوشد. داشتم دکمه هایش را می بستم که احمد سرم را در آغوش گرفت و پیشانی ام را بوسه باران کرد /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭183‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی آه کشید و گفت: ببخش که تو این مدت تو زندگی با من خیلی اذیت شدی و عذاب کشیدی. به سر و گردنش نوازش وار دست کشیدم و گفتم: این حرفا رو نزن. من تو زندگی با تو اذیت نشدم. لحظه به لحظه زندگی مون احساس خوشبختی کردم. تو بزرگ ترین نعمتی بودی که خدا بهم داده. سختی های زندگی مونم شیرینه. تو باشی، سالم و خوب باشی همه چیز خوبه. احمد آه کشید و گفت: از راه و مسیری که واسه زندگیم انتخاب کردم پشیمون نیستم. حتی اگه جونم رو هم بدم باز هم به هدف و آرمانم اعتقاد کامل دارم و اگه باز زنده بشم باز هم پا تو همین مسیر میذارم. فقط به خاطر تو عذاب وجدان دارم. مکثی کرد و گفت: دوسِت دارم رقیه ... خدای بالاسر شاهده علاقه ام به تو از علاقه ام به خودم بیشتر نباشه کمتر نیست. دلم میخواست همیشه تو زندگی با من لبخند روی لبت باشه و دلت خوش باشه دلم نمی خواست این قدر غم و سختی ببینی و تن و بدنت بلرزه. دست احمد را گرفتم و گفتم: وقتی تو رو دارم تن و بدنم نمی لرزه. من این سختیا رو دوست دارم چون افتخار می کنم شوهرم تو راه اسلام و دین داره مبارزه می کنه. افتخار می کنم که تو شیرمردی احمد لبخند تلخی زد و گفت: هر بار رفتم سفر مدام صورت قشنگت جلوی چشمم بود و آرزو می کردم سالم سلامت برگردم تا دوباره ببینمت. وقتی ساواکیا ریختن بگیرن مون درسته که اصل مدارک همراه من بود و به خاطر حفظ اونا باید هر طور شده فرار می کردم وگرنه حکم اعدام خودم و خیلی از انقلابی های دیگه به خاطر این مدارک قطعی بود ولی موقع فرار همه اش دلم پیش تو بود. ته دلم انگار می گفتم خدایا کمکم کن از دست اینا در برم یک بار دیگه بتونم زنم رو ببینم. می شد بعد فرارم چند ماه همون زنجان بمونم تا آبا از آسیاب بیفته ولی دلم طاقت نیاورد. به هر سختی و هر خطری بود خودمو رسوندم مشهد گفتم قبل مخفی شدنم یک بار دیگه تو و حاج بابا و مادر رو ببینم. صدایش انگار از بغض لرزید و گفت: مادر رو که نشد و تا عمر دارم شرمنده اش شدم که به خاطر من به این حال و روز افتاده و از این که برم دیدنش عاجزم. حاج بابا رو هم شاید شب بتونم ببینم ولی خدا رو شکر تو رو شد ببینم و با خیال راحت برم. بهت زده پرسیدم: مگه قراره جایی بری؟ احمد به تایید سر تکان داد و گفت: موندنم تو مشهد خطرناکه. بعد درمانم و خوب شدنم میرم چند ماهی یه جای دیگه مخفی میشم. اشکم آرام از گونه ام سر خورد و پرسیدم: میخوای بدون من بری؟ احمد لبخند تلخی زد و گفت: الهی قربون اون اشکات برم این جوری منو با اشکات آتیش نزن فقط چند ماه .... با من باشی امنیت نداری این جا که باشی می دونم جات خوبه و حاجی هوات رو داره اشکم را پاک کردم و گفتم: این جا که باشم تو رو کم دارم... تو که نباشی هیچ چی خوب نیست. همه لحظه ها سخته. نا خواسته هق زدم و گفتم: احمد سختمه باشی و پیشم نباشی... دلم میخواد هر لحظه پیشت باشم حتی تو سخت ترین روزها... احمد دستم را گرفت و گفت: الهی قربونت برم. منم دلم میخواد هر لحظه پیشت باشم ولی نمیشه. من معلوم نیست کجا برم. جایی که میرم شاید هیچ امکانات زندگی نباشه. من توی حامله رو کجا دنبال خودم راه بندازم ببرم؟