eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.8هزار دنبال‌کننده
35.5هزار عکس
41.4هزار ویدیو
36 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صبح امروز؛ ورود رهبر انقلاب به حسینیه امام خمینی(ره) و هم‌خوانی سرود ملی جمهوری اسلامی ایران در دیدار قهرمانان ورزشی و مدال‌آوران بازی‌های آسیایی و پارا آسیایی 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. 🦋 در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🏴 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فرزین: بخش دیگری از پول‌های بلوکه شده به‌زودی آزاد می‌شود 🔹️رئیس کل بانک مرکزی با ارائه گزارشی از میزان آزادسازی پول‌های بلوکه شده و نحوه هزینه کرد این وجوه، گفت: بخش دیگری از پول‌های بلوکه شده با رایزنی‌های صورت گرفته بزودی آزاد و در اختیار کشورمان قرار می‌گیرد. 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. 🦋 در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🏴 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تظاهرات کنندگان جلوی خانه معاون بایدن را آغشته به خون کردند 🔹تظاهرات کنندگان در اعتراض به حمایت آمریکا از نسل کشی رژیم صهیونیستی بویژه علیه زنان و کودکان در نوار غزه، جلوی خانه کاملا هریس معاون رئیس جمهور آمریکا را آغشته به خون کردند. 🔹براساس اعلام خبرگزاری سما، تظاهرکنندگان همچنین در مقابل میهمانان کاملا هریس که درحال ورود به خانه اش بودند، فریاد زده و خواهان آتش بس در غزه شدند. 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. 🦋 در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🏴 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥جنگ غزه چه ارتباطی با ایران دارد؟ 🔹️نشست تخصصی به وقت فلسطین به میزبانی دانشگاه علامه طباطبایی درحالی برگزار شد که دوتن از کارشناسان به بحث و تبادل نظر پیرامون بایدها و نبایدهای حمایت ایران از  فلسطین پرداختند ابوالفضل بازرگان، پژوهشگر امنیت بین‌الملل: 🔹️سیاست‌های فعلی ایران در قبال فلسطین بیشتر از آنکه به فلسطین مربوط باشد، وابسته به اسراییل است. 🔹️اسراییل به شکل دستوری و به پشتوانه ایالات متحده،موازنه قدرت در خاورمیانه را تغییر داده است و حساسیت رقبای منطقه‌ای پاسخی طبیعی ارزیابی میشد. احمد زیدآبادی، روزنامه‌نگار و تحلیلگر سیاسی: 🔸️برطبق قطعنامه‌های مصوب در سال ۱۹۶۷ شورای امنیت، اشغال فلسطین توسط اسراییل اقدامی قانونی بوده است. 🔸️چه کسی اعلام کرده است که منافع ملی ما در فلسطین است و چه کسی تعیین میکند که کمک ایران به فلسطین در وضعیت فعلی کشور منطقی است؟ 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. 🦋 در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🏴 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اولین تصاویر از مقرهای نیروهای الحشد الشعبی در منطقه جرف النصر عراق که شب گذشته هدف حمله هوایی ارتش تروریستی آمریکا قرار گرفت 🔹️در این حمله، هشت نفر از رزمندگان الحشد الشعبی شهید شدند. 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. 🦋 در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🏴 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
6.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫⭐️هر شب به آسمان نگاه می کنم 💫✨و می اندیشم... 💫⭐️در این آرامش شب 💫✨چه بسیار دلها که غمگین و پر اضطرابند 💫⭐️خدایا‌ 💫✨تو آرام دلشان باش 💫⭐️خدایا 💫✨شبم را با یادت بخیر کن شبتون بخیر لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید خبری در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat قرآنی در بله 🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat خبری در بله 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj ✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
. 👇تقویم نجومی اسلامی پنجشنبه👇 ✴️ پنجشنبه 👈 2 آذر /‌ قوس 1402 👈9 جمادی الاول 1445 👈23 نوامبر 2023 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است: ✅مسافرت. ✅شروع به کسب و کار. ✅قرض و وام دادن و گرفتن. ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅و داد و ستد و تجارت خوب است. 🚘مسافرت: مسافرت خوب است و مال و خیر فراوان در پی دارد. 💑مباشرت امروز: فرزند هنگام زوال، اقا، بزرگوار، عاقل و سیاستمدار است و برای سلامتی مفید است. 👶 زایمان مناسب و نوزاد مقبول و موفق در امور زندگی است. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج حمل و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️خرید لوازم و مایحتاج. ✳️ارسال کالاهای تجاری به مشتری. ✳️ختنه کودک. ✳️آغاز درمان و معالجات. ✳️آغاز به کسب و کار. ✳️صید و شکار و دام گزاری. ✳️ و نو پوشیدن نیک است. 🟣نگارش ادعیه و برای نماز حرز و بستن آن خوب است. 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه و مباشرت. مباشرت امشب : فرزند پس از فضیلت نماز عشاء، نطاق و سخنوری توانا شودو مباشرت برای سلامتی نیز مفید است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت. طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث درد و بیماری می شود. 💉💉 حجامت. فصد زالو انداختن یا در این روز از ماه قمری ،باعث درد اعضا می شود. 😴😴 تعبیر خواب امشب: خواب و رویایی که شب جمعه دیده شود تعبیرش از ایه ی 10 سوره مبارکه "یونس علیه السلام" است. دعواهم فیها سبحانک اللهم و تحیتهم... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که از خواب بیننده عمل صالح یا خیری به وجود آید که در دنیا و آخرت به او نفع رساند. ان شاءالله. و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید. 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین @taghvimehamsaran ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد. 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گرد 📚 منبع مطالب : تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید خبری در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat قرآنی در بله 🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat خبری در بله 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj ✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
18_se_daghighe_dar_ghiamat_aminikhaah.ir.mp3
31.72M
⭕️ شرح و بررسی کتاب « سه دقیقه در قیامت » ✅جلسه هجدهم 🛑منظور از ملک چپ و راست چیست؟ 🛑ملائکه شب و روز وظیفشون چیست؟ 🛑قبر هر شیعه متصل به امیر المومنین است 🛑 عالم ملکوت و وظایف ملائک ❇️ @Resurection
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم_محبت پارت31 چند روزی گذشت و به سختی تونستم فکر محمد رو توی ذهنم به حاشیه ببرم و روی درس هام تمرکز کنم. روزهام به درس می گذشت ولی فکر محمد لحظه های آرومم رو به چالش میکشید. بعد از نماز که دست به دعا برمیداشتم به یادش میافتادم و تا براش دعا نمیکردم قلبم آروم نمیشد. هربار که میخواستم دقایقی از درس فاصله بگیرم و استراحت کنم یا کمی از هوای آزاد حیاط استفاده کنم و به باغچه رسیدگی کنم فکر محمد به ذهن و قلبم هجوم می آورد. مدام تلاش میکردم نگاه اون روزش رو توجیح کنم. ولی نمیشد. چرا باید بعد از سه چهار سال منو به یاد داشته باشه و با دیدنم بهت زده بهم خیره بشه؟ این سوال نمیذاشت فکر محمد از سرم بیافته. حتی دیگه کمتر به مادرم فکر میکردم. تمام تلاشم رو میکردم تا ذهنم رو با درس و وقتهای دیگم رو با رسیدگی به مادربزرگم پر کنم. هر چند کامل موفق نبودم. پاییز و زمستون رو پشت سر گذاشته بودم و انتظار بهار کمی از تمرکزم کم کرده بود. دلم کمی نشاط میخواست. روحم خسته بود. خدا صدای نجوای شبانه ام رو شنید و خیلی زود نوری به قلبم هدیه کرد. زینب اومده بود پیشم. کنار پنجره اتاقم ایستاده بود و به حیاط سفید پوش نگاه میکرد. - اومدی برف ببینی؟ طرفهای شما نباریده؟ آخه این برف هم دیدن داره. دو دقیقه آفتاب میخواد تا همش آب شه. زینب باز هم ساکت از پنجره به حیاط زل زده بود. صدام رو بلند تر کردم تا حرصم رو نشونش بدم - ول کن اون پنجره رو ببینم چی میخواستی بگی. زینب که دید کلافه شدم دل از پنجره کند. اومد کنارم و لبه تخت نشست. - برای راهیان نور ثبت نام کردم. می خواستم ببینم تو هم دوست داری بیای؟ تا بحال بهش فکر نکرده بودم. حتما سفر رفتن با زینب خیلی خوبه و خوش میگذره. - من که از خدامه با تو برم سفر ... ولی مادربزرگ تنها میمونه. - نگران نباش فقط یک هفته است. - پس پاشو بریم پیش مادربزرگ باهاش حرف بزنیم. * روبروی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. به چادر روی سرم. کتابهایی که زینب درباره شهدا و شیوه و منش زندگیشون داده بود رو کامل خوندم. انگار با دنیایی آشنا شدم که دیده بودم ولی ندیده بودم. با خوندن کتابها مشتاق این سفر شده بودم. مشتاق چادر. مشتاق شبیه شدن به آدمهای آسمونی. با مادربزرگ خداحافظی کردم و ازش خواستم تا من میام مراقب خودش باشه. دل نگرانش بودم و مادربزرگ متوجه بود - دختر گلم اصلا نگران من نباش من که بچه نیستم. این نسترن خانم برای خودشیرینی هم که شده نمیذاره آب تو دلم تکون بخوره. خندیدم ولی دلم گرفت که آقای کاملی هنوز امید داره از من جواب مثبت بگیره. کاش زودتر ارشدش رو میگرفت و از پیش عمه اش میرفت. قلبم کسی رو نمیپذیرفت واین به اراده من نبود. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم_محبت پارت32 راوی کاروانمون صحبت میکرد و من و زینب سراپا گوش بودیم. گاهی اشکهام آروم روی صورتم روون میشد و از این که خدا این سفر رو قسمتم کرد شکرش میکردم. انگار یکی از زیباترین جلوه های دینم رو داشتم میدیدم که ازش غافل بودم. عشق الهی. ما رءیت الا جمیلا. جلوه ای از کربلا روبروم بود و خونهایی که برای خدا ریخته شده بودند. این عشق خیلی بزرگه. حتی میتونم از محمد هم بگذرم. برام سخته ولی اگه محمد منه جدید رو نخواد میتونم ازش بگذرم. سفر تموم شد ولی من شروع شدم. زینب رو بیشتر از قبل دوست داشتم. احساس میکردم سبک شدم. نمیدونم این احساس تا کی همراهیم میکنه ولی مطمئن بودم هیچ وقت تو تصمیمم سست نمیشم - چه تصمیمی؟ - تصمیم گرفتم همیشه چادر سرم کنم. مادربزرگ تو این یک هفته ای که نبودم کمی ضعیف شده بود. ولی خیلی نگران کننده نبود. عید تنها کسایی که عید دیدنی اومدن زینب و پدر و مادرش بودن. خوشبختانه کمالی برای عید برگشته بود خونه خودشون وگرنه نسرین خانم عید دیدن رو بهانه میکرد و جلسه خواستگاری راه مینداخت. * - الو زینب سلام - سلام فرشته جان خوبی؟ - ممنون خوبم . میخوام برم جواب آزمایشهای مادربزرگ رو بگیرم با من میای؟ - باشه از بابا اجازه بگیرم میام. یک ساعت بعد طبق قرار زینب رو جلوی درمانگاه دیدم. با هم داخل شدیم. زینب نشست و من دنبال جواب آزمایش رفتم.جواب که رو گرفتم رفتم پیش زینب نشستم - از دکتر وقت گرفتم برگه آزمایش رو نشونش بدم. کمی صبر کنیم نوبتمون میشه. - باشه ... فرشته؟؟ - هوم - هنوز به محمد فکر میکنی؟گفتی فامیلیش چی بود؟ صولتی؟ - سعی میکنم بهش فکر نکنم ولی خیلی موفق نیستم. از وقتی که رفته بودیم کتابفروشی فکرم رو بیشتر درگیر کرد. قبلش فکر میکردم بخاطر شرایطم و اینکه یک دختر کم سن و تنها هستم احساساتی شدم و خیال بافی میکنم ولی خودت اونروز دیدیش. دیدی چطور با چشمهای گرد بهم خیره شد. نگاهش تو ذهنم حک شده. دست زینب رو تو دستم گرفتم وکمی فشاردادم بعد در حالی که به چادرم اشاره میکردم گفتم
- ولی یک چیز رو مطمئنم. من محمدی که این رو نپسنده نمیخوام با نگاهش بهم لبخند زد و من ازش چشم گرفتم. منتظر نوبت بودم که با دیدن خانواده ای که وارد شدند دست زینب رو محکمتر فشردم. - چی شده؟ - مادرم !!!؟ با دست یواشکی به مادرم اشاره کردم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم_محبت پارت33 زینب نگاهی به مادرم کرد - اونا هم سامان و ماهان ان؟ سرم رو برای تایید تکون دادم. بعد به دختر کوچولویی که دست مادرم رو گرفته بود چشم دوختم. - حتما خواهرته ... جواب زینب رو ندادم ولی نفس عمیقم رو طولانی بیرون دادم. با حسرت به خانواده ی در حساب نداشتم خیره بودم که زینب از کنارم بلند شد و به سمت پذیرش رفت نزدیک مهتاب ایستاد و چند دقیقه بعد دوباره کنارم نشست. - چرا رفتی؟ - رفتم به بهانه پرسیدن نوبت خبر بیارم سوالی نگاش کردم که ادامه داد - اسم خواهرت ملیسا است. چند روزه مریضه. اومدن آمپولش رو بزنند - چه هم نازش رو میکشن. همشون اومدن یه آمپول بزنن؟ آهی کشیدم و یاد خودم افتادم که هروقت مریض میشدم سامان من و مادرم رو جلوی درمانگاه پیاده میکرد و خودش داخل ماشین منتظر میموند. با حسرت نگاهشون میکردم که زینب گفت - ناراحت نباش. اینجوری می بینمت دلم میگیره. - ببخشید تو رو هم ناراحت کردم. وقتی میبینم مادرم ناز ملیسا رو میکشه احساس میکنم منم یه دختر بچه ام که منتظرم مادرم نازم رو بکشه. با اینکه میدونم امکانش نیست ولی تحملش خیلی سخته. ملیسا رو بردن تزریقات. به فاصله کوتاهی نوبت من شد. از اتاق دکتر که برگشتم زینب گفت که رفتند. خوشحال شدم که متوجه من نشدند. - دکتر چی گفت؟ چشم از اطراف گرفتم و کنار زینب نشستم - مطمئنی رفتند؟ - آره. حالا جواب منو بده. چهره ام گرفته شد و گفتم - دکتر میگه مشکل مادربزرگ قلبشه. داره رگهاش میگیره. نگاهی به چشمهای غمگینم کرد و گفت - این همه غصه نخور پاشو بریم کمی تو پارک بشینیم دلم گرفت. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم_محبت پارت34 از جام بلند شدم و همراه زینب تا پارک کمی پیاده روی کردیم و روی اولین نیمکتی که دیدیم نشستیم - زیاد نمیتونم بمونم چند دقیقه بشینیم بریم. - بزار بشینیم بعد حرف رفتن بزن - اولا که نشستیم. بعد هم من نمیتونم زیاد مادربزرگ رو تنها بذارم. خیلی پیر و ضعیف شده. خیلی نگرانشم. از وحشت نبودن مادربزرگ و برگشتن به زندگی قبلم بغض کردم - اگه اتفاقی برای مادربزرگ بیفته دوباره تنها میشم. از نگرانی بعد از هر نماز میرم سجده و با گریه از خدا میخوام که به مادربزرگ سلامتی بده. همه کارهای خونه رو تنهایی انجام میدم نمیذارم مادربزرگ خودش رو خسته کنه. اونقدر درگیر مراقبت از مادربزرگ شدم که نمیتونم به درسهام برسم و برای کنکور بخونم. - چرا خودت رو اینقدر اذیت میکنی. تو که درست خیلی خوبه. حتی وقتی نمیخونی بازم نمره های خوبی میاری. - آخه دو ماه دیگه کنکوره. من با این وضع انتظار چی رو داشته باشم - تو تلاشت رو بکن بقیه اش رو به خدا بسپر. خودش میدونه چی برات بهتره. همین استعداد رو خدا بهت داده. با تلاش کم هم نتیجه خوبی میگیری. خدا رو شکر کن خیلی ها تو شرایط عالی درس میخونن بدون دغدغه ولی مثل تونتیجه نمیگیرن. حرف زدن با زینب حالم رو بهتر کرد و توکلم به خدا رو بیشتر. برگشتم خونه وحرفهای دکتر رو به مادربزرگ گفتم. دارو های مادربزرگ رو بهش دادم و کلی توصیه برای سلامتیش کردم. مادربزرگ مدام ازم تشکر میکرد و بخاطر اینکه مزاحمه درسمه ازم دلجویی میکرد. - نگران نباش مامانی گلم. نوه ات خیلی با استعداده. درس نخونده هم رتبه بالایی میاره. مادربزرگ خندید و سرم رو بوسیدم - میدونم. دخترم به باباش رفته. حسینم درسش خیلی خوب بود. **** رتبه خوبی آوردم. هرچند انتظارم بیشتر بود. با استرس وارد حیاط دانشگاه شدم. کاش زینب هم این دانشگاه بود تنهایی خیلی معذب بودم. برای کارهای ثبت نام زینب همراهیم کرد ولی امروز خودش هم باید میرفت دانشگاه و من تنها موندم. شروع کردم زیر لب صلوات فرستادن. - اللهم صل علی محمد وآل محمد کلاسمون رو پیدا کردم و داخل شدم هنوز نصف کلاس هم پر نشده بود. سر بزیر رفتم و روی یه صندلی نشستم. دوباره به برگه ای که دستم بود نگاه کردم. از روز ثبت نام شاید صد بار برگه رو جلوم گرفتم و به اسم نوید شاکر خیره شده بودم. هربار ضربان قلبم بالا میره و هراس وجودم رو میگیره. چرا باید یکی از استادها فامیلش مثل مادرم شاکر باشه؟ زینب خیلی باهام صحبت کرده بود تا آروم بشم - این که نگرانی نداره. حتی اگه نسبتی هم داشته باشن تو نباید اهمیت بدی. تو که دیگه بچه نیستی اینقدر از مادرت نترس. اون بی خیالت شده. حتی از مدرسه پیگیرت نشده. همه میدونستن تنها دوست تو منم ولی کسی سراغت رو نگرفت.
- دست خودم نیست یکهو ته دلم خالی شد. از اینکه بیان تو زندگیم میترسم. اگه مادربزرگ مریض نبود شاید دلم قرص بود. فکر اینکه برگردم پیششون اذیتم میکنه - این فکرها رو از سرت بریز بیرون. توکلت فقط به خدا باشه. همه چی دست اونه. از همه مهربونتر هم خودشه. کاش زینب پیشم بود. دوباره از ته دلم خدا رو صدا کردم و ازش کمک خواستم. برگه رو داخل کیف گذاشتم و سرم رو بلند کردم نگاهی به بقیه دخترها کردم که مشغول صحبت با کناریشون بودند. یک نگاه گذرا هم به پسرها کردم اونا هم به سرعت با هم دیگه گرم گرفته بودند. پوفی کردم. نمیدونستم میتونم دوست صمیمی داشته باشم یا نه؟ به دختر های اطرافم که احتمالا چهار سالی هم کلاسم خواهند بود نگاه میکردم و دلم راضی نبود سمت هیچ کدومشون برم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم_محبت پارت35 در کلاس که باز شد سرم رو بلند کردم. دختری واردشد و بعد از یک قدم ایستاد مانتو و مقنعه سیاهی پوشیده بود و با این که خیلی متین و مرتب به نظر میرسید چشمهای شاد و شیطونی داشت. نگاهی به کلاس انداخت و کولش رو از پشتش در آورد. چشمش که به من خورد نگاهش برق زد. اومد سمتم و کنارم نشست. - سلام عزیزم. اشکال نداره پیشت بشینم. - سلام . نه راحت باش. - اسم من زهرا احمدیه. اسم شما چیه؟ - فرشته پهلوان. - خوب شد زود یه دوست خوب پیدا کردم. از شانسم حتی یک دونه هم از دوستهام اینجا قبول نشدن. نگاهی به چهره ی مهربونش کردم. خوشم اومد که کسی برای دوستی با من این قدر شوق داشت. خداجون شکر. - معلومه خیلی کم حرفی. هرچی من میگم با یک لبخند جمعش میکنی ... اشکال نداره من جای هر دومون حرف میزنم تا یخت باز شه. خواستم چیزی بگم که استاد وارد کلاس شد. خوشبختانه زهرا با ورود استاد سکوت کرد و حواسش رو به کلاس داد. استاد بعد از کمی توضیحات نشست - خب برای اینکه بیشتر آشنا بشیم اسامیتون رو میخونم. اسم سوم اسم من بود - فرشته پهلوان دستم رو بلند کردم. استاد نگاه کوتاهی به من کرد و اسم بعدی رو خوند. همین طور که استاد اسم ها رو میخوند سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم ولی روم نشد برگردم و نگاهی بندازم. استاد ادامه داد - محمد صولتی. بی اختیار و سریع چشم گردوندم سمت پسرها. محمد یک ردیف عقب تر از من نشسته بود و دستش رو بلند کرده بود ولی نگاهش رو به من دوخته بود. ناباورانه خیره شدم بهش. زهرا ضربه ای به بازوم زد و من به خودم اومدم. روم رو برگردوندم و سعی کردم ذهن آشفته ام رو آروم کنم. ولی فکر دیگه ای منو آشفته کرد. تیپش کمی متفاوت شده بود. دفعه های پیش که دیده بودمش ساده پوش تر بود. والبته من هم تفاوت خاصی باهاش نداشتم. ولی تو این یک سال هر دو فرق کرده بودیم. من چادری شده بودم و محمد رو مد تر شده بود. یک لحظه از این که از توجه اش به من کم بشه نگران شدم. یاد حرفی که به زینب زده بودم افتادم. دوباره تو دلم به خودم یادآور شدم که من محمدی که چادرم رو نپسنده نمیخوام. استاد اسامی رو تموم کرد و درس رو شروع کرد. قلبم هنوز تند میزد و به سختی می تونستم روی درس تمرکز کنم. باور حضور محمد برام سخت بود و افکار مزاحم مدام حواسم رو از درس پرت میکردن. زهرا که معلوم بود به شدت کنجکاو شده بالاخره طاقتش تموم شد و با کمترین صدای ممکن گفت - فرشته اون پسره کی بود چی شد یهویی بهم ریختی؟ دستم رو روی بینیم گذاشتم و هیس گفتم و به استاد اشاره کردم. زهرا بی میل حرفم رو قبول کرد و حواسش رو به درس داد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صلی‌الله علیک یا علی ابن موسی الرضا ع🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نایب الزیاره شما محبین وعاشقان اهل بیت علیهم السلام خصوصاً شهدا و امام شهدا درحرم مطهر رضوی هستم انشاالله تعالی 🌼