eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.9هزار دنبال‌کننده
41.4هزار عکس
50.2هزار ویدیو
63 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه و نظرات مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784
مشاهده در ایتا
دانلود
سفره را پهن کردند و همه دور سفره نشستند. مش کاظم نگاهی دور سفره انداخت و بعد با صدای آرام،زیر گوش اکرم گفت: اون زنی که گفتی کو؟ اکرم گفت: نمی دونم! مش کاظم غر زد: این همه پول حلیم ندادم که بگی نمی دونم ها! اکرم با اشاره از رباب پرسید کجاست؟ رباب زیر گوش زهره گفت: برو ببین می تونی بیاریش، داداشم یک نظر ببینتش. احمد از آن سمت سفره گفت: مامان!برای حنانه خانم صبحانه بردید؟ زهره اخم کرد و از جا بلند شد: لازم نیست به من مهمون داری یاد بدی! احمد متعجب از عکس العمل مادرش، متعجب از علی که کنارش نشسته بود،پرسید: حرف بدی زدم؟ علی خنده محجوبی کرد: نه! فقط زیادی دارید احساس مسئولیت می کنید! احمد متعجب تر شد: واقعا؟ علی گفت: احتمالا قبلا هم از این توجه ها به کسی داشتید؟ احمد سکوت کرد. جوابش یک نه بزرگ بود‌. بعد از بهم خوردن عقدش، دیگر به کسی توجه نکرده بود. پس مادرش حق داشت واکنش نشان دهد. رفتارش دست خودش نبود. دلنگران بود و تا اینجا هم به نظر خودش، خیلی مراعات کرده بود‌. زهره خانم سراغ حنانه رفت. زهره: بهتری؟ حنانه گفت: الحمدالله. زهره: خداروشکر. پس پاشو کمکت کنم بریم سر سفره. حنانه به سختی بلند شد و چادرش را سر کرد. وقتی میزبان عذرش را از اتاق خواسته بود، نمی توانست حرفی بزند. حنانه به این بی مهری ها عادت داشت... به سختی راه رفت. جای لگدی که به کمرش خورده بود، با هر حرکت، نفسش را می برد. وارد اتاق که شد، علی از جا پرید: چرا از جات بلند شدی؟ احمد نگاه گله مندی به مادرش کرد. حنانه خیلی خجالتی بود و مادرش را هم خوب می شناخت! علی دست حنانه را گرفت و کمک کرد قدم بردارد و او را سمت دیگر خودش که خالی بود، نشاند. برایش حلیم ریخت و چای را کنار دستش گذاشت. کاسه مربا و تکه نانی را هم نزدیک تر کشید و پرسید: چیز دیگه ای می خوای؟ رباب اشاره ای به برادرش زد. مش کاظم عینکش را بالا داد و با دقت به حنانه نگاه کرد. با چادرش صورتش را پنهان کرده بود. وقتی گوشه چادر را رها کرد تا قاشق را بردارد، کمی صورتش نمایان شد و مش کاظم لبخند زد. لبخندی که احمد دید. یاد حرفهای مادرش درباره مش کاظم و حنانه افتاد و به آنی رنگش کبود شد. آرنجش را به علی کوبید. سر علی که به سمتش چرخید، گفت: به مادرت بگو چادرش را درست کنه! یکی اینجا داره چشم چرونی می کنه! علی نگاهی به جمع مردان انداخت و نگاه و لبخند مش کاظم را دید. زیر گوش حنانه گفت: فکر کنم حدست درست بود. چادرت رو خوب بگیر تا دعوا نشده. حنانه چادرش را مرتب کرد و صورتش را پنهان کرد. در سمت دیگر، زهره و رباب خوشحال از پسند شدن حنانه، لبخندی رد و بدل کردند. مش کاظم زیر گوش اکرم گفت: خب چرا صحبت نمی کنید؟ خواستگاریش کنید دیگه! اکرم با تعجب گفت: الان؟ بذار سوم حاجی بگذره! مش کاظم اخم کرد: مگه می خوام چکار کنم؟ صحبت کنید که تا محضر ها نبستن بریم عقد کنیم دیگه! اکرم گفت: بابا!چرا اینقدر هول کردی؟ مش کاظم اخم کرد: حرف نزن اینقدر. اگه نمی تونی، خودم باهاش حرف بزنم؟ اکرم گفت: نه! به عمه میگم باهاش حرف بزنه. مش کاظم دوباره گفت: حرف الکی نزنه ها! تا بعد ظهر عقد کنیم! سفره را جمع کردند. در بین رفت و آمد ها اکرم پیغام مش کاظم را به رباب رساند. رباب هم سری به افسوس تکان داد و به زهره گفت: کاظم میگه الان بگیم بهش و تا بعد ظهر عقد! زهره گفت: چه عجله ای هم داره! رباب خندید: بد جور حنانه دل داداشم رو برده! زهره گفت: پس تا قبل اومدن در و همسایه، بهتره حرفش رو پیش بکشیم. زهره با کمک رباب اتاق را خلوت کردند و هر کس را پی کاری فرستادند. تنها مش کاظم دخترانش. رباب و همسرش، زهره و احمد و علی و حنانه مانده بودند. زهره صحبت را باز کرد: برای این حرف ها خیلی زوده. اما می دونم روح بابام هم راضیه. حنانه جان، اون سری باهات درباره مش کاظم صحبت کردم. مرد خوب و خانواده داری هستش. همسرش فوت کرده و همین سه تا دختر رو داره. احمد نفسش بالا نمی آمد. به علی گفت: جمع کن این بساط رو! جمع کن تا خودم جمع نکردم! زن من رو، مادرم داره برای یکی دیگه خواستگاری می کنه! احمد به سختی نفس می کشید. صورت و گردنش سرخ شده بود. سرش را پایین انداخته بود و نگاهش مات قالی بود. زهره خانم متوجه پسرش نبود. حالش را ندید و ادامه داد: حالا هم تو هستی و هم علی آقا! این هم مش کاظم ما! اهل زندگی! آینده خودت و پسرت تضمین میشه. مش کاظم گفت: صد تومن هم مهرت می کنم. احمد دستی به یقه لباسش کشید! داشت خفه میشد! چه با منت هم گفت صد تومن مهرت می کنم! مِهر آن هم برای حنانه او؟ زنی که تمام دارایی احمد مِهرش بود؟ علی اخم داشت. ناراحت بود: همونطور که خودتون گفتید، این حرف ها الان درست نیست. ما برای تسلیت اومدیم. بهتره دیگه حرفی زده نشه. رباب خانم گفت: حنانه جان نظر خودت چیه؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای‌مادرانه 💖 قسمت۴۱ علی گفت: مادر من ازدواج نمی کنه! زهره خانم گفت: این چه حرفیه علی آقا؟ مادرت حق داره ازدواج کنه و تنها نباشه. رباب خانم گفت: شاید خودش راضی باشه! احمد زیر لب گفت: تمومش کن علی! علی هم گفت: مامان! خودت جواب بده. حنانه لب باز کرد و گفت: من... نگاهش به نگاه احمد افتاد‌. احمد همانطور سر به زیر با شانه ای افتاده، سرش را چرخانه بود و نگاه سرخ و صورت کبودش را نشان حنانه میداد. گِله ای در چشمانش بود. غیرت احمد درد می کرد. حنانه لبش را تر کرد و گفت: من قصد ازدواج ندارم‌.‌ زهره خانم گفت: بخاطر پسرت می گی؟ حنانه گفت: نه! من نمی خوام ازدواج کنم. مش کاظم بلند شد و گفت: من و از کار و زندگی انداختید آوردید اینجا که این الف بچه به من بگه نه؟ می دونی چقدر پول حلیم دادم؟ احمد بلند شد که حرفی بزند اما علی زودتر گفت: شما که می دونی یک الف بچه هستش، چرا ازش خواستگاری کردی؟ مش کاظم گفت: منت سرتون گذاشتم! چی فکر کردی؟ احمد غرید: مش کاظم! مش کاظم گفت: هان؟ چیه؟ اوضاع بدی شده بود. احمد دست در جیب کرد و مقداری پول سمت مش کاظم گرفت: این پول حلیم و ضرر بسته بودن مغازه! خوش اومدید! مش کاظم پول را از دست احمد کشید و گفت: پس چی؟ پولم رو شما بخورید و بهم بخندید؟ همهمه شده بود و هر کس چیزی می گفت. احمد گفت: حیف اسم کاظم که روی تو گذاشتن! علی دست حنانه را گرفته بود. سرد بود و لرزان. زهره خانم به احمد پرید: تو چرا دخالت می کنی؟ احمد جواب داد: مگه قبلا جواب منفی نداده بود؟ شما مثلا پدرتون مُرده؟ مثلا بابای من بیمارستان هست و حالش بده؟ تو فکر زن دادن مردمی؟ حرمت آقابزرگ رو نگه نداشتید! زهره خانم گفت: تو حرمت سرت میشه که داری با مادرت اینجوری حرف می زنی؟ احمد دلش خواست فریاد بکشد: حنانه زن منه! کسیه که قلبم رو گرم کرده! کسیه که شادی به زندگیم آورده‌ اما لب گزید و گفت: مهمون من هستن! حرمت مهمونم رو شکستید. علی دست حنانه را کشید و خداحافظی گفت و رفت. احمد پشت سرشان کفش به پا کرد. احمد: علی صبر کن! علی ایستاد و احمد کلید ماشین را به دستش داد: با احتیاط رانندگی کن. مواظب باش. به حنانه گفت: ببخشید که اینطوری شد! منِ بی غیرت... حنانه حرفش را برید: غیرت به دعوا کردن نیست. ممنون که حرمت شکنی نکردید. منتظرتون هستیم! رفتند و احمد در کوچه ماند و دلش گرمِ منتظر ماندن همسرش شد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادرانه💖 قسمت ۴۱ علی ماشین را به حرکت در آورد و رفت. حنانه سکوت کرده بود و سرش را به شیشه تکیه داده و نگاهش را به مقابلش دوخته بود. علی گوشه ای توقف کرد: مامان! حنانه نگاهش کرد. غم در چشمهایش موج می زد. علی گفت: می خوای عقب دراز بکشی؟ حنانه پیاده شد و در عقب را باز کرد. ساک کوچکشان را زیر سرش گذاشت و دراز کشید. علی از صندوق عقب، پتویی آورد و روی او کشید. تمام مسیر حنانه ساکت بود و آرام اشک ریخت. احمد مدتی در کوچه قدم زد. همسایه‌ها می آمدند و می رفتند. خانه شلوغ و پر رفت و آمد بود. احمد راه رفت و فکر کرد. تمام دیروز و امروز را مرور کرد. هر لحظه عصبانیتش ببشتر می شد و دوست نداشت با این همه خشم و عصبانیت با مادرش صحبت کند. پس در کوچه ماند و راه رفت و زیر لب استغفار کرد. ساعتی طول کشید تا به خودش مسلط شود. وارد خانه شد. به سمت زنانه رفت. توجهی به نگاه دختری که چشمهایش روی او بود نکرد. در زد و گفت: زهره خانم!مامان! دختر خود را به او رساند: با مادرتون کار دارید؟ احمد نگاهش نکرد. همانطور نگاهش خیره زمین بود: بله اگه لطف کنید. زهره خانم را صدا زد و مادر و پسر در ایوان، روبروی هم ایستادند. احمد گله کرد: این بود رسم مهمون نوازی؟که مهمون من، با گریه از این خونه بره؟ زهره خانم: ما که چیزی نگفتیم! یک خواستگاری بود مادر! نخواست، گفت نه! احمد دستش را مشت کرد و فشرد: برای این بود که اینقدر اصرار کردی بمونن؟ خواستگاری؟ اون زن مگه چند سال داره؟ مگه یک بار نگفت نه؟ مگه یک بار نگفتم دست از سرش بردار؟ من رو جلوشون بد کردی مادر من! اون پسر همکار من هستش! حداقل حرمت نون و نمکشون رو نگه می داشتی! زهره اخم کرد: چرا بزرگش می کنی احمد؟ یک حرفی زده شد و یک جوابی شنیده شد! احمد: هر حرفی باید زده بشه؟ یعنی چی؟ شماها عزادارید؟ به خدا که یک ذره هم احترام پدرتون رو نداشتید! وگرنه بعد از خاک کردنش، دنبال بدبخت کردن دختر مردم نبودید! حق دارن که می گن خاک سرده! تا خاک کردید یادتون رفت کی رو از دست دادید! زهره خانم با اخم تشر زد: حرف الکی نزن! جای این حرف ها برو بیمارستان به بابات سر بزن!
احمد به مادرش پشت کرد و به سمت پله ها رفت: من فردا بعد از سوم، بر می گردم تهران! الکی هم زیر گوش دختر مردم نخونید و امیدوارش نکنید! من نمی خوام بچه بزرگ کنم! احمد رفت و زهره خانم با خشم و اندکی ناراحتی پسرش را نگاه کرد. مادر است، دلش از غم پسرش غمگین می شود. علی ماشین را مقابل خانه احمد نگه داشت. حنانه را صدا زد: مامان پاشو رسیدیم. حنانه به سختی نشست: چرا اومدی اینجا؟ بریم خونه خودمون! علی دلجویانه گفت: اینجا هم خونه خودته! احمد آقا تلفن میزنن، جواب ندیم نگران میشه! حنانه لج کرد: به من چه؟ من رو ببر خونه، خودت بیا! علی پدرانه خرج مادرش کرد: احمد آقا گناهش چیه؟ ندیدی حالش رو؟تو اذیتش نکن مامان خانم! پشتش باش! بذار دلش گرم بشه از بودنت! اینجوری اون بنده خدا میمونه وسط تو و مادرش! دلت می خواد دعواشون بشه؟ یا احمد آقا مجبور بشه قید یکیتون رو بزنه؟ حنانه دلش می خواست احمد برایش داد بزند، دعوا کند! دلش می خواست کمی عاشقی خرجش کند و همه جا را بهم بزند. سرش را تکان داد تا رویاهای کودکانه اش را دور کند. نمی دانست روزی احمد شهر را بخاطرش بر هم می زند. نمی دانست احمد روزی دنیا را برایش کن فیکون می کند. تازه وارد خانه شده بودند که تلفن زنگ خورد. علی خندید و تلفن را جواب داد. علی: بفرمایید. احمد: سلام‌ چرا اینقدر دیر کردید؟ حال مادرت خوبه؟ علی: سلام. آروم میومدم تا کمتر اذیت بشه. الان خوبه. تازه رسیدیم. احمد: چه خبر؟ من فردا میاد. تا فردا مواظب خودتون باش. می تونم با مادرت حرف بزنم؟ علی نگاهی به اتاقی انداخت که حنانه درونش بود: نمی خواست بیاد اینجا. می گفت بریم خونه خودمون. با کلی منت کشی آوردمش که شما نگران نشید. تا اینجا گریه کرده! فکر نکنم حرف بزنه باهاتون. احمد نگران گفت: علی صداش کن بذار باهاش حرف بزنم. اون الان ناراحته، اگه باهام حرف نزنه، برای خودش، تو فکرش، همه چیز رو بزرگ میکنه. راضیش کن بیاد پای گوشی. علی گوشی را کنار تلفن گذاشت و به اتاق رفت: مامان! احمد آقا کارت داره. حنانه لج کرد: خسته ام. علی ناز کشید:پاشو مامان، گناه داره. تو این سرما معلوم نیست چند ساعته وایساده تا با تو حرف بزنه. پاشو بذار از دلت در بیاره! دست مادر را گرفت و او را با ملایمت بلند کرد و به هال برد. تلفن را به دستش داد و گفت: من میرم نون بگیرم. حنانه آهی کشید که احمد را متوجه حضورش پشت خط کرد: حنانه جان! خانم! هستی؟ صدامو داری؟ حنانه آرام گفت: سلام! احمد: سلام! خوبی؟ راحت رسیدید؟ حنانه: ممنون. خوبم. بله، دست شما درد نکنه. حالا خودتون بدون ماشین چکار می کنید؟ 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادر انه💖 قسمت۴۲ احمد لبخند زد: نگران من نباش. خداروشکر که خوبی! دردت کمتر شده؟ حنانه: بله. احمد نفس عمیقی کشید: حنانه! حنانه بغض کرد و صدایش لرزید: بله؟ احمد: ببخش! من بی غیرت رو ببخش! منِ بی عرضه رو ببخش! حنانه! ببخش! حنانه جواب داد: تقصیر شما نبود! من باید زودتر می رفتم. دیروز فهمیدم یک خبر هایی هست! باید می رفتم اما گفتم شاید شما ناراحت بشید. احمد: کاش به من می گفتی! کاش به علی می گفتی! حنانه: نشد دیگه! احمد پرسید: دلت رو شکستن؟ حنانه: جلوی شما و علی خجالت کشیدم. احمد گفت:غیرتم درد میکنه. دارم میمیرم. حنانه آرام گفت: خدا نکنه! احمد گفت: دلم می خواست سرم رو بکوبم به دیوار! چطور اون همه بی غیرت شدم که تونستم بشینم و بشنوم؟ حنانه با شنیدن حرف های احمد فهمید حال او بدتر از خودش هست. فهمید علی حق داشت! دلداری اش داد: کار درستی کردید! احمد: حنانه خانم! بخشیدی؟ حنانه: شما که کاری نکردید! احمد: بدتر از این که کاری نکردم، چکار می تونستم بکنم؟ باید مواظبت بودم. شرمنده ام. حنانه: این بار دلم خوش بود به بودن شما و علی! با اینکه خیلی خجالت کشیدم پیش شما اون حرف ها رو زدن، اما بودنتون دلم رو گرم کرد! احمد چشمهایش را بست و لبخند زد. حنانه را گوشی به دست، روی میز تلفن مبله اش تصور کرد: دل من هم فقط الان به بودنت تو اون خونه گرمه! خونه و دلم رو گرم کردی حنانه جان! ممنونم ازت! فردا میام! حنانه ذوق کرده از حرف های احمد گفت: قرار بود تا هفتم بمونید! بخاطر پدرتون و پدربزرگتون بمونید. و احمد فکر کرد حنانه چقدر دلش بزرگ است.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸﷽🌸 ✍ با عرض سلام و صبح بخیر و به امید پیروزی‌ رزمندگان اسلام در جبهه های حق علیه باطل ⬅️ تاریخ : بیست و هشتم دی ماه سال ۱۴۰۲، مصادف با ششمین روز از ماه رجب سال ۱۴۴۵ ⬅️ مناسبت: 🌲شب لیلة الرغائب            🌱ذکر روز پنج شنبه🌱 🌲لا اله الا الله الملک الحق المبین🌲 🌴 السلام علیک یا ولی الله           ☀️حدیث روز☀️ 🌴امام عسكرى(عليه السلام) فرموده اند: ✍ كسى كه در مجلس به پايين تر از جايگاه خود راضى شود، همواره خدا و فرشتگان الهى بر او درود مى فرستند تا وقتى كه برخيزد.💐 📚تحف العقول ☀️اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِيِّکَ الْفَرَجَ☀️ "بحق حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) ⬅️ هدیه به ارواح پاک و مطهر جمیع درگذشتگان وشهدا صلوات💐 🤲اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💐 🌹🇮🇷🌹 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. 🦋 در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴خبرنگار پاکستانی نیویورک تایمز حملات هوایی پاکستان در داخل ایران را تایید کرد 🔺منابع پاکستانی ادعا میکنند که نیروی هوایی اردوگاه های جدایی طلبان بلوچ در داخل ایران را هدف قرار داده است. 🆔 برای اطلاع از آخرین اخبار محور مقاومت کافیست که لمس نمایید. .
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دل تنهامو آوردم .... امام_رضایی علیه السلام لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید خبری در سروش 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat خبری در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat قرآنی در بله 🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat خبری در بله 🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj ✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌
4.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
علیرضا افتخاری لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید خبری در سروش 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat خبری در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat قرآنی در بله 🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat خبری در بله 🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj ✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌
1.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌فقط یک حرف... 🎬حکایت آفتاب و آفتابه لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید خبری در سروش 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat خبری در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat قرآنی در بله 🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat خبری در بله 🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj ✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌
4.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 دست های پشت پرده برای جلوگیری از حضور چادری ها در برنامه های تلویزیونی 🎙افشاگری محمدرضا شهبازی مجری پاورقی لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید خبری در سروش 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat خبری در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat قرآنی در بله 🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat خبری در بله 🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj ✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌
2.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ایم چه سمی بود؟ واقعیه یا فیکه😳 کلیپ تیکه پراکنی میثم مطیعی با سید مجید بنی فاطمه در پشت صحنه برنامه معلی که قرار است در ماه شعبان پخش شود 😂😂😂 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید خبری در سروش 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat خبری در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat قرآنی در بله 🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat خبری در بله 🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj ✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌
4.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طبیعت زیبای آذربایجان غربی. شاهین دژ زیبا لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید خبری در سروش 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat خبری در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat قرآنی در بله 🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat خبری در بله 🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj ✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌