حاج مرتضی جواب می دهد: داماد اونقدر پیر شده که باید الان پسرشو زن میداد!
احمد کت و شلوارش را پوشیده بود. همان که برای خواستگاری علی پوشیده بود. کمی برایش گشاد شده بود اما هنوز به او می آمد. دسته گل و شیرینی در دست داشت و برخلاف دقایقی قبل، استرس داشت و عرق کرده بود.
کنار حاج مرتضی نشست. حاج مرتضی گفت: حنانه جان! دخترم! این پسر من رو می شناسی. تازه از اسارت برگشته و اومده طلب دلی که ده سال پیش پیشت جا گذاشته! رد می کنی این همه عشق رو یا قبولش می کنی؟ حنانه جان می دونم ما بهت بد کردیم اما احمد تقصیری نداشت. گناه ما رو گردن احمد ننویس! اجازه بده جبران کنیم برات. چه احمد رو بخوای چه نخوای، دختر منی و رو تخم چشمم جا داری! می برمت کاشون و نمی ذارم دیگه احمد بیاد سراغت. فکر نکن چون پدر و مادر و پسرت نیستن، پشتت خالیه و مجبوری با احمد باشی! اگه دوستش داری هم قدمش شو. ماشالله اینقدر خانم و دنیا دیده هستی که بفهمی ازدواج یک تعهد همیشگیه! اگه احمد آشنای قلبته، اجازه بده هم مسیرت بشه بابا جان!
حنانه نگاهی به زهره خانم می کند. زهره دست هایش را می گیرد و می گوید: به حرف های حاجی فکر کن. اما زیاد احمدم رو منتظر نذار! البته اول به من بگو که زنگ بزنم خواهراش بیان. چون اگه به خودش بگی، مهلت نمیده دخترام برسن!
حنانه لبخند خجلی می زند.
زهره خانم می گوید: خب ما میریم، تو استراحت کن.
احمد بلند میشود و دسته گل را به سمت حنانه می گیرد. حنانه استکان چایی را که زهره خانم دستش داده بود را روی میز کنار تخت می گذارد و دست راستش را برای گرفتن گل بلند می کند. نگاه احمد به دست چپ حنانه می افتد. رد بخیه ها و انگشتانی که حالت و لاغری بیش از حدشان معلوم است کار نمی کند. مات می شود و زانو می زند: دستت! دستت چی شده؟
زهره خانم و حاج مرتضی که دم در اتاق بودند بر می گردند و نگاهی به حنانه بغض کرده می کنند و احمد حیران!
حنانه با همان بغض می گوید: می خواستم بهتون بگم اما نشد. بخدا می خواستم بگم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت۱۰۴
احمد اخم کرد: میگم چی شده، تو قسم می خوری که می خواستی بگی؟ نکنه فکر کردی این برام مهمه؟بعد پای مصنوعی دراز شده اش را نشان می دهد و می گوید: این رو ببین! من نگران خودتم حنانه خانم!
حاج مرتضی دست همسرش را می گیرد و از اتاق بیرون می برد: بذار حرفاشونو بزنن. تو هم زنگ بزن دخترا حرکت کنن. نگاهشون داد می زنن که عاشقن!
حنانه بغض می کند: چاقو افتاد رو دستم. بیمارستان دور بود،رفتیم درمونگاه. بخیه زدن خون ریزی بند اومد. اما بعدا فهمیدم که عصب آسیب دیده بود و باید جراحی می شد. هزینه ها هم بالا بود خب! دیگه اینجوری شد. عادت کردم دیگه!
احمد با درد گفت: خدا!
و سرش را روی تخت گذاشت و بی صدا اشک ریخت. تا کجا می توانست دوام بیاورد؟ تا کجا درد های حنانه را بشنود و معذرت بخواهد و بگوید جبران می کنم؟
زیر لب گفت: این رو چطور جبران کنم؟مگه جبران میشه؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
قسمت۱۰۵
زهره خانم کت و دامن طلایی رنگی که برای حنانه خریده بود را روی تخت گذاشت. سر و صدای زیادی از بیرون می آمد. با آمدن خواهر های احمد، خانه شلوغ و پر هیاهو شده بود. هر چند از چهره شان مشخص بود اصلا راضی نیستند از این عروس انتخابی، اما مخالفتی نکرده و تبریک گفتند.
زهره خانم به حنانه گفت: بذار کمکت کنم این لباس ها رو بپوشی. الاناست عاقد برسه. بچه ام دل تو دلش نیست! انشالله دیگه همش به خوشی باشید.
به حنانه کمک کرد تا لباس عوض کند. موهایش را شانه کرد و مرتب بست. روسری اش را که سر کرد، او را محکم در آغوش گرفت گفت: منو حلال کن حنانه! باهات بد کردم اما منم مادرم، دنبال خوشبختی بچه ام بودم. حلالم کن.
دست بی حرکت حنانه را در دست گرفت و گریه کرد. حنانه دستش را بیرون کشید و هر دو دست را دور زهره خانم انداخت. او را در آغوش کشید و گفت: مادر بودن سخته! ده ساله علی نیست اما تو سینه من پر از عشق علیه! پر از دلتنگی برای بغل کردنش هستم! گاهی تو خونه دنبالش می گردم! مادر بودن سخته و من درکتون می کنم.
زهره خانم صورت حنانه را بوسید: خوشحالم که عضوی از ما شدی! خوشحالم که زنده ام و شادی احمد رو میبینم! زود بله نگی ها! بذار عاقد سه بار بخونه، زیر لفظیت رو بگیر بعد بهش جواب مثبت بده! یکم براش ناز کن!
بعد خندید. حنانه دلش کمی گرم تر شد و گفت: با این دست و پای شکسته؟
زهره خانم مادرانه گفت: از همین دست و پای شکسته ات هم استفاده کن بذار نگرانی کنه برات! احمد خیلی مهربونه!بذار مهربونیش رو خرجت کنه!
حنانه مبلغ را گفت و احمد گفت: پس بشین تا بیام.
هنوز دقایقی نگذشته بود که در طرف حنانه باز شد و حنانه ترسیده به لبخند احمد نگاه کرد. احمد آب هویچ را دست حنانه داد با یک بسته کلوچه و گفت: اینو بخور تا ضعف نکردی!
رفت و حنانه به توجهات احمد لبخند زد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت۱۰۲
احمد که سوار شد، نفس عمیقی کشید و گفت: خیلی شلوغ بود. ببخشید اذیت شدی. باید می بردمت خونه استراحت کنی، بعد میرفتم دنبال کارها!
حنانه گفت: نه. اینجوری راحت ترم.
احمد ماشین را حرکت داد و گفت: بخاطر مادرمه؟
حنانه گفت: ده سال گذشته. الان هم شرایط خوبی ندارم برای دیدنشون!
احمد لبخند از ته دلی زد: با همین شرایط قراره بشینید پای سفره عقد!
حنانه به بیرون نگاه کرد و تمام مسیر در سکوت گذشت. این نامحرم بودن، عجیب بود.
حنانه گفت: همینجاست.
احمد ماشین را نگه داشت و گفت: الان بر می گردم.
احمد رفت و مدتی با صاحبخانه حرف زد. پول را داد و با مرد دست داد. هر چند اخم های احمد در هم بود.
مرد مقابل شیشه ایستاد و گفت: شرمنده آبجی اما روز اول طی کرده بودم که اعصاب دویدن دنبال کرایه رو ندارم. خداروشکر شوهرتم اومد. چشمت روشن! ما رو حلال کن. شما مستاجر خوبی بودی!
حنانه خواست جواب بدهد که احمد ماشین را استارت زد و جواب داد: اگه مستاجر خوبی بود نباید اینکارو باهاش می کردی! حتی شده به حرمت پسر شهیدش!
مرد سرش را پایین انداخت: ما هم گرفتاریم!
احمد ماشین را حرکت داد. زیر لب با خودش غر می زد. نزدیک خانه که شدند کنار گل فروشی ایستاد. دسته گلی خرید و روی پای حنانه گذاشت بعد جلوتر کنار شیرینی فروشی ایستاد و جعبه ای شیرینی خرید و روی صندلی عقب گذاشت. مقابل خانه که پارک کرد گفت: صبر کن زنگ بزنم مامان بیاد کمکت کنه.
حنانه گفت: گفتید خونه عصا دارید. اگه بیارید خودم میام.
احمد گفت: مطمئنی؟
حنانه گفت: مادرتون هم سنی ازشون گذشته، سختشون میشه!
احمد ناگهان گفت: الان میگم آقا جون بیاد. من نامحرم شدم بهت، بابام که محرمته!
حنانه دوباره مخالفت کرد که احمد گفت: بذار کمکت کنیم! بذار جبران کنیم! اون عصا ها رو باید برات اندازه کنم. راه رفتن باهاشون سخته یکم. باید تمرین کنی!
رفت و زنگ آیفن را زد. حنانه که حاج مرتضی را دید خجالت کشید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت۱۰۳
حاج مرتضی در را باز کرد و کمی خم شد. دستش را به سمت حنانه دراز کرد و گفت: سلام بابا جان! خوش اومدی دخترم! بذار کمکت کنم.
حنانه نگاهی به محاسن سپید حاج مرتضی کرد و گفت: سلام. ممنون! ببخشید اسباب زحمت شدم.
حاج مرتضی دست راست حنانه را گرفت و گفت: تو رحمتی برای ما! بزرگترین نعمت زندگی پسرمی!
به حنانه در پیاده شدن کمک کرد. هر چند دنده های آسیب دیده اش با هر حرکتی عذابش می داد اما سعی می کرد ناله نکند. آرام آرام با حاج مرتضی حرکت کردند و سوار آسانسور شدند. احمد در های ماشین را قفل کرد با دسته گل و شیرینی و کیسه داروهای حنانه خود را به آسانسور رساند: بدون من داشتید می رفتید؟
حاج مرتضی خندید: من همه حواسم به دختر گلمه! تو خودت حواست به خودت باشه.
احمد لبخندش باز هم عمیق تر شد: بدبختی اینه که منم همه حواسم به دختر شماست!
حاج مرتضی بلند و مردانه خندید: یک وقت خجالت نکشی جلوی من! مثلا پدرتم! من جلوی خدا بیامرز آقا جونم جرات نداشتم شما رو بغل کنم! چه برسه از این حرفا درباره زهره بزنم!
احمد گفت: منم تا ده سال پیش از این جرات ها نداشتم. اما دیدم عمرم رفته! وقت واسه جبران کمه آقا جون!
حاج مرتضی به حنانه کمک کرد تا از آسانسور پیاده شود و زهره خانم که دم در ایستاده بود به استقبالشان آمد: خوش اومدی عزیزم. چکار کردی با خودت؟ بیا بریم داخل استراحت کن.
حنانه را به اتاقی راهنمایی کرد. همان اتاقی که ده سال پیش، احمد برایش آماده کرده بود تا استراحت کند. تقدیر او عجیب بود.
زهره خانم سینی چای را آورد و کنار تخت حنانه نشست. حاج مرتضی هم آمد و روی زمین نشست.
زهره خانم گفت: خیلی خوشحالم که احمد پیدات کرد. حالا که برگشتی، امیدوارم این پسر رو ببینیم. این یک ماهه که اصلا خونه نبود!
حاج مرتضی گفت: گله نکن خانم. میدونی احمد پشت در دل تو دلش نیست.
زهره خانم لبخندی زد: راست میگه حاجی! قرار بود بیایم خواستگاریت اما با این شرایط احمد می خواد زودتر کار ها انجام بشه که تو خونه راحت باشی! اجازه میدی بیاد؟
حنانه شرمگین سرش را پایین انداخت و حاج مرتضی گفت: انشالله خیره! احمد بیا!
زهره خانم با ورود احمد خندید و گفت: همه عروس رو صدا می کنن، ما داماد رو!
صدای در زدن آمد و زهره خانم گفت: بله؟
صدای احمد آمد: مامان! بی زحمت این رو بدید حنانه خانم.
زهره خانم کمی لای در را باز کرد تا به داخل اتاق دید نداشته باشد. بعد با دیدن بقچه ای دست احمد پرسید: این چیه؟
احمد گفت: حنانه خانم گفت این رو از خونه براش بیارم.
زهره خانم بقچه را گرفت و در را بست. به حنانه گفت: این رو می خواستی؟
حنانه بقچه را گرفت و روی تخت نشست و خواست بازش کند که زهره خانم کمکش کرد. از این که این زن با این سن و سال، کمک دست او شده بود خجالت زده بود، اما به خواست احمد می گذاشت جبران کنند. هر چند خودش لازم نمی دید اما انگار وجدان آنها به این نیاز داشت و حنانه دریغش نکرد.
به چادری که احمد برایش خریده بود نگاه کرد و آن را از بقچه در آورد: این رو احمد آقا ده سال پیش برام خریده بود.
لبخند روی لب هر دو بود و زهره خانم گفت: برای همین گفتی چادر نمی خوای؟
حنانه با ذوق چادر را نگاه می کرد: خیلی قشنگه آخه!
زهره خانم هم که ذوق حنانه را دید گفت: سلیقه احمد قشنگه! حالا سرت کن بریم بیرون تا شاه داماد ما از دوریت، آب قند لازم نشده!
حنانه که بیرون آمد، زهره خانم کِل کشید و دختر هایش پشت سرش ادامه دادند. احمد خجالت زده و عرق ریزان ایستاد. نگاهش را به حنانه نمی داد. این نگاه با همه شوق و اشتیاقی که داشت، نگرانش می کرد نکند گناه باشد.
راضیه گفت: داداش اون یقه ای که تو پاره کردی برای حنانه جان، به این خجالتت نمیادا!
بعد به حنانه نگاه کرد و ادامه داد: خونه پر از آدم بود. کلی مهمون داشتیم. همه از اومدن آقا شاد بودن که یکهو از در اومد تو داد و بیداد که حنانه کو! حالا ملت همه خشک شدن این چی میگه هی می گه زنم کو! حنانه کو!
احمد غرید: راضیه!
راضیه گفت: مگه دروغ میگم!
مرضیه گفت: پدر عشق بسوزه!
سفره عقد زیبایی برایشان چیده بودند. انگار نه انگار همه دیشب، دیر وقت رسیده بودند. پر از شادی و انرژی تمام امروز را مشغول مهیا کردن مراسم عقد بودند. احمد حتی یک روز را نمی خواست از دست بدهد.
عاقد عقد را خواند. صدای صلوات در خانه پیچید. احمد به عاقد گفت برای حنانه استامر بیاورد، اما حنانه گفت: امضا می کنم!
احمد آرام گفت: انگار این سالها اتفاقات خوب هم برات داشته.
و با کمی مکث، آرام تر گفت: عزیزم.
حنانه خجالت کشید و سرخ شد. احمد دست چپ آسیب دیده حنانه را گرفت و حلقه ای درون انگشتش گذاشت. دستش هیچ زیبایی نداشت. از کار افتادگی آن باعث از بین رفتن عضله و چروک شدن پوست شده بود. احمد همان دست را بوسید و درون دستش نگه داشت.
وقتی می خواستند به آنها تبریک بگویند، نگذاشت حنانه بلند شود و فقط وقتی پدر و مادرش جلو آمدند خودش بلند شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🚨فوری
بزرگترین پایگاههای نظامی پاکستان در مچ بلوچستان به تصرف ارتش آزادی بخش بلوچ (تروریستهای پاکستان)افتاد.
2.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ اژهای: گاهی یک شب زندانرفتن مسیر زندگی افراد را تغییر میدهد
🔹وقتی برای کسی قرار کفالت صادر میشود یعنی جرم او سنگین نیست. یعنی الان اگر او کفیل معرفی کند آزاد میشود؛ خُب چرا برخی همکاران ما کاری نمیکنند که فرد تا زمانِ یافتن کفیل زندان نرود؟
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
4.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خدا میگه رهاتون میکنم ...
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
1.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واکنش امام به تهدیدهای آمریکا
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
40.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جزئیات عملیات بمبگذاری گسترده در یک کارخانه صنعتی در اصفهان که برای اولین بار منتشر میشود
ماکت این کارخانه به صورت کامل از سوی موساد در یک کشور آفریقایی شبیهسازی و نحوه اجرا به ۴ تروریست عضو کومله آموزش داده شده بود
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
2.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ حجاب استایل به کربلا هم رحم نکرد
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
983.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حال و هوای وقت اذان در غزه اینطوریه ...
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
1.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزیزانی که به دنبال آزادی و لاقیدی هستن، این شما و عاقبتش!🤔
🔻و رفتارهای حیوانی...😐😐
اینم شکل و شمایلی که برای خودشون درست کردن😏
بسی خندیدیم😁😂
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺