eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.8هزار دنبال‌کننده
34.3هزار عکس
39.4هزار ویدیو
36 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ دریای خودتحقیری ساحل ندارد عقل نباشد جان در عذاب است ‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ https://ble.ir/ashaganvalayat
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ تاکسی‌ها کجا غیب میشن⁉️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ http://eitaa.com/ashaganvalayat
🧔🏻‍♂ فراگیر شدن تب زیبایی در آقایان | مردان یک سوم مراجعان عمل زیبایی در مشهد 🔹مردانی که تا دیروز یک تار سبیلشان ارزش گروگذاشتن داشت، حالا به مشتری‌های پروپاقرص کلینیک‌های زیبایی تبدیل شده‌اند؛ شاید باورش سخت باشد، اما از ۶ نفر مراجعه‌کننده‌ ۲ نفرشان مرد هستند. 👨🏻‍⚕ رضایی، رئیس هیئت مدیره انجمن جراحان پلاستیک و زیبایی ایران (شاخه خراسان): 🔹آمار دقیقی از جراحی‌های زیبایی در مشهد در دست نیست؛ زیرا بیشتر این عمل‌های زیبایی به‌صورت سرپایی یا حتی زیرزمینی انجام می‌شود. 🔹عمل بینی و بوتاکس بیشتر مورد استقبال مردان جوان و جراحی پلک و لیفت گردن بیشتر مورد استقبال مردان میان سال است؛ از سوی دیگر ترمیم مو نیز یکی از عمل‌های زیبایی است که در همه سنین در مردان دیده می‌شود. 🔹به طورکلی عمل جراحی بینی، کاشت مو و ریش و سبیل در اولویت عمل‌های زیبایی مردان است و پس از آن تزریق چربی پلک فوقانی و تحتانی و برداشتن خال و لیزر بیشترین متقاضی را دارد. 🔹مراجعه بسیاری از مردانی که برای عمل‌های زیبایی نزد ما می‌آیند از روی ضرورت نیست؛ فضای مجازی، سلبریتی‌ها و رسانه‌ها مؤثرند    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ http://eitaa.com/ashaganvalayat
جلسه هفتم جهاد با نفس.mp3
19.78M
💌حقیقت گناهان 🔻بیان مرحوم مجلسی (ره) ⚡️گناه و شهوت نفس 💥بیان آیت الله شجاعی (ره) لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید خبری در سروش 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat خبری در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat قرآنی در بله 🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat خبری در بله 🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj ✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌
جلسه هشتم جهاد با نفس.mp3
20.56M
⚡️قاعده اصلی در جهاد 💌رکن اصلی جهاد نفس 💥مرتبه اول جهادنفس 📧راه بالا رفتن درجات لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید خبری در سروش 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat خبری در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat قرآنی در بله 🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat خبری در بله 🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj ✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌
🔴 افرادی که توسط پلیس اینترپل ایران اعلان قرمز گرفته اند و در انتظار دستگیری هستند: پویان مختاری (حضرات بت) پدرام مختاری (ناز بت) نازنین همدانی (دنس بت) نیلی افشاری ( گاد بت) دیانا دادمهر (دیانا بت) دنیا جهانبخت (هات بت) مینا نامداری (met2bet) علی شمس ملقب به علیشمس (pablo bet) پارمیس راز (pocobet) رها پیت (pitbet) https://ble.ir/ashaganvalayat
🔻هشتگ "ایران" و "جنگ جهانی سوم" در امریکا ترند شده و ملت نگران هستن که بایدن با جنگ با ایران کشورو بهم بریزه. تا حالا اینقدر مردم امریکا رو وحشت زده ندیده بودم. ثابت ماندن درآمد و بالارفتن هزینه ها و حالا اضافه شدن ترس از شروع جنگ باعث شده مردم بیشتر از بایدن متنفر شوند. https://ble.ir/ashaganvalayat
🔹بایدن: من تصمیم گرفته ام که چگونه به حملات به نیروهای آمریکایی در اردن پاسخ دهیم. ما به یک جنگ گسترده تر در خاورمیانه نیاز نداریم. https://ble.ir/ashaganvalayat
🔹بایدن: ایران مسئول تامین تسلیحات مورد استفاده در حمله به شمال شرقی اردن است. https://ble.ir/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۱۰۶ زهره خانم چند نوع غذا درست کرده بود. سفره شام را رنگین چیدند. برای حنانه روی میز غذا چیدند و احمد هم کنار حنانه نشست. به دور از هیاهوی بچه ها بودند. در دنیای خودشان غرق شده بودند. احمد از هر غذایی در بشقاب حنانه می گذاشت. هر کدام را که زودتر تمام می کرد، می فهمید دوست دارد،بیشتر می گذاشت! حنانه اعتراض مرد: احمد آقا! احمد با همه عشق گفت: جانم؟ و حنانه خجالت زده سر به زیر انداخت: سیر شدم خب! احمد اخم مصنوعی کرد و گفت: منو نگاه کن ببینم؟ حنانه نگاهش کرد و احمد گفت: عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند! ما که رسوای عشق تو هستیم! نکن با من خانم! چند تا قاشق دیگه بخور که خیالم راحت بشه! از وقتی عقد کرده بودند احمد خودش دور حنانه می چرخید و اجازه نمی داد کسی کارهای حنانه را انجام دهد و این حنانه را خجالت زده تر می کرد. سفره را جمع می کردند. خواهر ها و شوهر خواهر های احمد مشغول کمک بودند. حالش طوری نبود که این همه وقت بنشیند. رنگش پریده بود و احمد وقتی متوجه شد هراسان گفت: چی شد عزیزم؟ حالت بده؟ می خوای دراز بکشی؟ حنانه گفت: زشته، بخاطر ما زحمت کشیدن. احمد گفت: الان فقط حال تو مهمه! بذار کمکت کنم بریم اتاق. چادر حنانه را برایش مرتب مرد و زیر بازویش را گرفت: سنگینیت رو بنداز رو دست من. حنانه گفت: آخه پاتون! احمد اخم کرد: حنانه یکم به فکر خودت باش! بیا بریم. سر راه به مادرش آرام گفت: حنانه حالش بده، می برمش اتاق استراحت کنه. زهره خانم نگران گفت: ببر مادر! الان آب میارم داروهاشو بخوره. به اتاق که رسیدند، در را بست و چادر حنانه را برداشت. کمک کرد روی تخت دراز بکشید. پتو را رویش کشید و گفت: چقدر این لباس بهت میاد! زیباتر شدی! حنانه تشکر کرد‌. احمد او را خجالت زده می کرد. دست چپ حنانه را گرفت و نواز کرد: بودنت برای همیشه خیلی خوبه! خوشحالم که بالاخره به دستت آوردم! ممنون که به زندگیم اومدی! صدای در زدن آمد. احمد دست حنانه را رها نکرد و بفرماییدی گفت: زهره خانم لیوان آب را روی میز کنار تخت گذاشت و گفت: داروهاشو بده، یکم بخوابه. خیلی خسته شده! خوبی حنانه جان؟ حنانه تشکری کرد. زهره خانم تنهایشان گذاشت. احمد قرص ها را یکی یکی به حنانه میداد. بعد گفت: حالا استراحت کن. من همینجا می مونم. دوباره مشغول نوازش دست چپ حنانه شد. بعد از دقایقی سکوت، حنانه گفت: پاتون خوبه؟ درد نداره؟ احمد با یک دست روی پایش دست کشید و گفت: عادت کردم نباشه اما این پای مصنوعی یکم سخته. رسیدیم ایران این رو بهم دادن. باید برم یکی سفارش بدم، میگن اونجوری بهتر از آماده هاست. کمتر اذیت می کنه. اما هنوز وقت نکردم. حنانه دوباره بغض کرد: بخاطر من وقت نکردین؟ احمد ابرویی بالا انداخت و گفت: نخیر! بخاطر دلم وقت نکردم! حالا بخواب. خودت رو اذیت نکن عزیزم. حنانه از شرم، فورا چشم بست که احمد خندید. حنانه عادت به این محبت ها نداشت اما احمد حس خوبی در قلبش می ریخت که او را بیش از تمام این ده سال، عاشق می کرد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۱۰۷ به اصرار احمد فردای عقد همه به کاشان برگشتند. به حاج مرتضی گفته بود: با بودن مردها، حنانه خانم سختش میشه. و حاج مرتضی همه را راهی کرده بود و در آخر گفته بود: به محض خوب شدنش بیاید کاشون! ما منتظریم! حنانه هنوز را خود را صاحبخانه نمی دانست ولی دم در احمد زیر گوشش گفت: خانم خونه! تعارف کن بازم بیان دیگه! و حنانه با خجالت گفته بود: این سری که نشد ازتون پذیرایی کنیم، انشالله دفعه بعد جبران کنیم! و احمد چقدر خوشحال شده بود از این جمع بسته شدن با حنانه در مقابل خانواده اش! زهره خانم، حنانه را بغل کرد و گفت: برای اولین بار دارم با خیال راحت از این خونه میرم! مواظب همدیگه باشید! زودتر خوب شو که می خوام کاشون براتون جشن بگیرم! حنانه و احمد مهمان هایشان را بدرقه کردند. در را که بستند احمد دست زیر بغل حنانه گرفت و کمک کرد تا روی مبل بنشیند. قبل از نشستن، چادرش را برداشت و روی دسته چوبی مبل گذاشت:چی برات بیارم؟ دیروز کیک عقدمون رو نخوردیم! با چایی بیارم؟ حنانه گفت: زحمت نکشید. احمد خندید و گفت: تا خوب بشی باید مواظبت باشم! بعدش من میشینم شما برام از اون چایی های خوشمزه بیار که دلم حسابی تنگه! بخصوص برای دستپختت! حالا حالا ها فکر نکنم سیر بشم! حنانه هنوز پر از شرم بود و احمد دیگر با خیال راحت نفس می کشید. چای را دست حنانه داد و خودش کیک را با چنگال در دهانش می گذاشت. حنانه گفت: خودم می تونم.
احمد لبخند زد: بله، تونستن رو می تونی، اما برای هر بار بلند کردن و گذاشتن چنگال و لیوان، باید خم و راست بشی و اذیت میشی! دست بلا استفاده حنانه هنوز قلب احمد را می فشرد. اما نگاهش را نمی دزدید که نکند حنانه غمگین شود. بعد از چای و کیک، چهره حنانه در هم بود که احمد فورا به او کمک کرد تا بلند شود: بریم اتاقت استراحت کن! نباید زیاد بشینی! حنانه با هر حرکت چهره در هم می کشید، و احمد سعی میکرد آرامتر راه برود. احمد: خیلی درد داری؟ حنانه: خوبم! احمد اعتراض کرد: باید به من راستشو بگی! خوبم جواب نیست خانم! هر مشکل کوچکی هم داری باید به من بگی! حنانه لبخندش را فروخورد: چشم! یکم نفس کشیدن برام سخته. احمد مهربان تر گفت: قلبت چطوره؟ حنانه گفت: قرصامو بخورم خوبم! احمد درد کشیدن حنانه را میدید و درد می کشید. کلافه بود. از این همه درد حنانه کلافه و بیچاره بود. سعی می کرد که حنانه را با غذاهای خوب، تقویت کند. سعی می کرد کمتر حرکت کند و بیشتر استراحت. حنانه آنقدر ضعیف شده بود که احمد نگرانش بود. شبی حنانه از خواب بیدار شد. تشنه بود. لیوان آب کنار تخت خالی بود و احمد در اتاق نبود. آرام بلند شد و از تخت بیرون آمد. دست به دیوار تا دم اتاق رفت. احمد در سالن نشسته بود و سر به سجده داشت. صدایش زد: احمد آقا! احمد فورا از سجده بلند شد و گفت: جانم؟ چرا بلند شدی ؟ خود را به حنانه رساند: چی شده خانم؟ حنانه لیوان را سمتش گرفت: تشنه ام شد! احمد گفت: بذار کمکت کنم بری تو تخت بعد میرم آب میارم. ببخشید بیدار شدم، یادم رفت لیوانت رو پر کنم! حنانه گفت: شرمنده! احمد با چشمهای سرخ و صورت خیس از اشکش گفت: دشمنت شرمنده خانم! حنانه روی تخت نشست و گفت: خوبه اینجوری. احمد رفت و با لیوانی آب برگشت: گرسنه نیستی؟ شام خوب نخوردی! غذا گرم کنم؟ حنانه گفت: نه! اینجا میشینی حرف بزنیم؟ نمازت تموم شده؟ احمد گفت: بله نمازم تموم شده. نیم ساعت دیگه هم اذان صبح هست. کنار حنانه نشست و گفت: درباره چی حرف بزنیم؟ حنانه سر اصل مطلب رفت: درباره این همه گریه هر شب! این چشمهای همیشه سرخ! چی شده احمد آقا؟ احمد دست حنانه را گرفت و به چشمهایش زل زد: می ترسم بگم ناراحت بشی! حنانه نگران گفت: از دست من ناراحت شدین؟ کار بدی کردم؟ احمد لبخند زد: تو همه خوبی هستی خانم! برکت این خونه ای! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه 💖 قسمت۱۰۸ حنانه خجالت کشید و سر به زیر انداخت. احمد دستهایش را رها کرد و روی زانویش خم شد و سرش را میان دستانش گرفت: وقتی نمی تونی راه بری! وقتی نفس کشیدن برات سخت میشه! وقتی نماز می خوای بخونی و درد می کشی! وقتی دست قنوتت بالا نمیاد! وقتی دست به دیوار می گیری! فقط به این فکر می کنم امیرالمونین چی کشید وقتی همسرش، پاره تنش، امانت پیامبرش دست به دیوار می گرفت. چی می کشید وقتی نفسش سخت بالا میومد! حنانه، غم درد های تو داره منو از پا در میاره! حیدر کرار چی کشید که همسرش رو در اون حال دید؟ در خونه رو آتیش زده دید! هتک حرمت دید! بچه اش رو شهید شده دید؟ من فقط وسایلت رو تو کوچه دیدم و داشتم از زور غیرت میکردم! اینه دلیل گریه هام! اینه دلیل بی قراریام! سرش را بالا آورد و صورت غرق در اشک حنانه را دید. نگران و شتابان گفت: چرا گریه می کنی! دنده هات درد می گیره! ببخشید. نباید این حرف ها رو میزدم! حنانه گفت: بیشترین درد صدیقه کبری، درد و غم امیرالمونینش بود! بیشترین غصه اش تنها موندن امامش بود! اما احمد آقا، هیچ وقت اینجوری به این دردهام نگاه نکردم! بمیرم براشون! احمد گفت: خانوم! عزیز! لطفا گریه نکن. برات خوب نیست! #🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۱۰۹ به حنانه کمک کرد تا نمازش را بخواند. تمام مدت زمان نماز حنانه، بغضش را فروخورده بود. حنانه با درد نماز می خواند. بعد از نماز میز صبحانه را آماده کرد و حنانه را روی صندلی نشاند: صبحانه بخور بعد خواستی بازم بخواب. حنانه گفت: گرسنه نیستم! احمد به چشمهای حنانه نگاه کرد: ضعیف شدی خانم! لطفا یکمی به فکر خودت باش! باید زودتر خوب بشی. چهل و نه سالمه! می خوام قبل از پنجاه سالگی عروسی بگیریم، ماه عسل بریم و بچه دار بشیم! حنانه شوکه شد: عروسی؟ بچه؟ احمد آقا! احمد خیلی جدی به حنانه نگاه کرد: آره! تو که هنوز سنی نداری! حنانه اخم کرد: منم چهل و شش سالمه خب! اگه علی بود الان سی و یک ساله بود. احمد لقمه ای کره عسل سمت حنانه گرفت و گفت: هنوز سنی نداری! می تونی مادر بشی! دو سه تا بچه داشته باشیم خوبه! می دونی که من بچه خیلی دوست دارم؟
حنانه پشت به احمد بود. لب گزید و سرش را داخل یخچال کرد و گفت: نه، تو وسایلم نبودن. احمد اخم کرد: نکنه قبلا جای کرایه صاحبخانه برداشته؟ آره حنانه خانم؟ حنانه هنوز سرش در یخچال بود. نفس عمیق کشید و گفت: آره، صاحبخانه جای اجاره برداشته بود. احمد نفسش را پر حرص بیرون داد و گفت: بشین بخور که باید برم سرو سامانی به انبار بدم و بعد برم سراغ وسایل. کارگر بگیرم که اونجا رو خالی کنن. بریم اونجا وسایلت رو جدا کن که اونجا رو بدیم اجاره. چقدر همه چیز گرون شده. چطور از پس مخارج بر میومدی؟ حنانه لقمه ای در دهان گذاشت و گفت: عادت به پرخوری نداشتم. مهمون هم نداشتم. من تا چند سال پیش کار می کردم. درآمدم خوب بود. تا دستم اینجوری شد. احمد دست حنانه را گرفت: از این به بعد تمام تلاش من برای آرامش توئه خانم! احمد بعد از صبحانه به انبار رفت. هنوز نیم ساعت از رفتنش نگذشته بود که با چهره و رخسار سفید شده ای وارد خانه شد و صدا زد: حنانه! حنانه! حنانه هراسان از آشپزخانه خارج شد و تا احمد را دید با دست به صورتش کوبید: خاک تو سرم، چی شده؟ احمد گفت: بگو دروغه! بگو که واقعیت نیست! حنانه تو رو خدا بگو اشتباه فهمیدم! بگو الکی گفتی! حنانه به سمت احمد رفت: چی شده آخه؟ چی واقعیت نیست؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸