سعید هم بیدار شده بود و درون پذیرایی نشسته و مشغول صحبت با نیما بود. با دیدن آن ها نیما و سعید از جا بلند شدند.
سعید-سلام خانوما!
مهتا و نگار سربه زیر و زیر لب جواب سلام او را دادند.
نرگس-خب سعیدم که بیدار شده! پس لازم شد یه شربت بیارم برای همگی!
این را گفت و به آشپزخانه رفت. مهتا و نگار هم پشت سر او وارد آشپزخانه شدند.
مهتا-حالا توو این شرایط حتما باید این شربته رو به خوردمون بدی؟! داشتیم میرفتیما!
نرگس خندید و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد با سینی ای که در آن پنج لیوان شربت خاکشیر بود به همراه نگار و مهتا به پذیرایی برگشت.
سعید-دستت درد نکنه دخترم!
نگار با تعجب پرسید: دخترم؟!
نرگس خندید و گفت: سعید عادت داره به همه بگه دخترم یا پسرم!
نگار-آها
سعید-البته به همه نمیگما! فقط به اهل فامیل و دوستان میگم! بقیه رو به فرزندی قبول نمیکنم!
همه خندیدند و به خوردن شربت مشغول شدند. بعد از خوردن شربت ها سعید و مهتا و نگار خداحافظی کردند و رفتند و نیما هم به خانه ی بابا عبدالحسین رفت تا مادرش را به خانه برگرداند. نرگس هم به آشپزخانه رفت تا برای ناهار چیزی بپزد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 37
یک ساعت به اذان مانده بود. نرگس دوش خنکی گرفته بود و آماده ی رفتن بود. دلهره و هیجان دست از سرش برنمیداشت و بعد از ظهر هم نتوانسته بود حتی یک لحظه چشم روی هم بگذارد.
مانتوی کرمِ بلند، شلوار سرمه ای کتان و شال آبی کمرنگی پوشیده بود و چادر هم سر کرده بود.
روی تختش نشسته بود و مستأصل و کلافه به زمین خیره شده بود. این همه هیجان و دلهره آزارش میداد و نای بیرون رفتن را از او میگرفت! خون توی صورتش دویده بود و نفس های آرام و کوتاهش خبر از سرِ درونش میداد! صدای در آمد.
عفت خانوم-نرگس جان حاضر نشدی؟!
نرگس آرام و با تلاش زیاد گفت: حاضرم مامان!
عفت خانوم وارد اتاق شد و وقتی نرگس را در آن حال دید، فهمید که چه در دل دخترش میگذرد.
به آرامی آمد و کنارش نشست.
با لحنی که حتی دریای خروشان را هم آرام میکرد گفت: دلهره داری؟!
نرگس که سرش از خجالت پائین بود به نشانه ی "بله" سری تکان داد.
عفت خانوم دستی به پشت نرگس کشید و گفت: آروم باش نرگس جان! آروم که نباشی نمیتونی درست بشنوی و درست حرف بزنی و درست فکر کنی! خودتو بسپار دست خدا!
"خودتو بسپار دست خدا"! این جمله ی آخر مادرش مدام توی مغزش تکرار شد و تکرار شد و نتیجه اش شد یک لبخند عمیق! لبخند عمیق و آرامی زد و مادرش را در آغوش گرفت. واقعاً چه چیزی بهتر از اینکه خودش را دست خدا بسپارد؟!
مادرش را بوسید و گفت: وای! مامانی خیلی به این جمله ی آخرت نیاز داشتم!
عفت خانوم خندید و بلند شد و در حالی که از اتاق بیرون میرفت، گفت: میدونم مامان جان! حالا پاشو که نیما حتماً تا الان حسابی غر زده و به زمین و زمان بد و بیراه گفته!
نرگس خندید و سریع بلند شد و با لحنی که نشان میداد تازه متوجه نیما و معطلی او شده است،
گفت: وای! الان حتماً کلمه مو میکَنه!
با این حرف خندان از اتاق بیرون رفت. نیما داخل خانه نبود و این یعنی بدتر شدن اوضاع! عفت خانوم و عیسی خان با آغوش گرم و آرامشان و دعای خیر او را بدرقه کردند. از دروازه که بیرون آمد دید که نیما درون ماشین منتظر نشسته و از همان فاصله هم میشد تشخیص داد که چه قدر از این معطلی کلافه و عصبی است! آرام سوار ماشین شد.
-به به! بالاخره عروس خانوم تشریف فرما شدن! عزیزم واسه نماز صبح قرار ندارینا که دو ساعت معطل میکنی!
-داداش گلم میشه ترمز کنی یه لحظه؟! بابا چقدر غر میزنی ببخشید دیگه!
نیما سرش را به نشانه ی تأسف و کلافگی به چپ و راست چرخاند. ماشین که حرکت کرد دوباره خون به صورت نرگس دوید! اما این بار دلهره نداشت! خدا را درون قلبش بیشتر از همیشه حس میکرد پس نیازی به دلهره نبود! فقط کمی هیجان داشت و کمی هم خجالت میکشید: خدایا! خودت و خودت و بازم خودت! من که فراموشت نکردم تو هم که به عهدت از همه وفادارتری پس منو فراموش نمیکنی! خب پس کمکم کن و عاقبتمو خیر رقم بزن! قربون بزرگیت که یه لحظه یادت کافیه که آدم همه ی اضطراباشو فراموش کنه!
نفس عمیقش را که سرشار از شادی و آرامش بود بیرون داد و با لبخند به بیرون خیره شد. آسمان از ارغوانی تغییر رنگ داده بود و گرگ و میش شده بود! تا بیست دقیقه ی دیگر این گرگ و میش هم جایش را به تاریکی میداد و صدای اذان بلند میشد. چون هوا خنک شده بود جمعیت بیشتری در خیابان بودند و گویا کل مردم شهر تازه از خواب بیدار شده و میخواهند به سر کار هایشان بروند! لامپ های خیابان، چراغ ماشین ها، لامپ های مغازه ها و نور لامپ های تزئینی و بیلبورد ها همه جا را روشن نگه داشته بودند اما نور این ها کجا و نور خورشید کجا؟! به مسجد رسیدند.
قلبش محمکتر در سینه اش میکوبید اما هنوز هم آرام بود! نیما که ماشین را پارک کرد، با هم پیاده شدند و وارد مسجد شدند. گنبد و گلدسته ی برنجی که با لامپ های تزئینی آذین بسته شده بود زودتر از همه چیز به چشم می آمد! خانه اش هم مانند خودش زیباست! کف حیاط تمام از سرامیک های ساده پوشیده شده بود! بنای مسجد بزرگ بود و دو در ورودی یکی مخصوص خانوم ها و یکی مخصوص آقایان داشت!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 38
با هم تا دم ورودی ها رفتند و از هم جدا شدند و هر کدام از یک ورودی وارد مسجد شدند. جلوی هر دو ورودی پر از کفش بود! خدا را شکر هنوز مردمی هستند که برای نماز به مسجد بیایند! نرگس وبال را نمیتوانست دربیاورد ولی در پای چپش برای حفظ احترام مسجد دمپایی نپوشید و به همین دلیل بیشتر میلنگید! چشم چرخاند و چند خانوم را با چادر گلدار دید که داشتند آماده ی نماز میشدند. هنوز دو دقیقه ای تا اذان باقی مانده بود. کف مسجد را با موکت و فرش پوشانده بودند و چند قالیچه کوچک دستباف هم در کناره های مسجد بود! میشد حدس زد که آن ها جزو هدایای مردم به مسجد هستند! سقف مسجد بلند بود و
لوستر تقریباً بزرگی وسط آن به همه جا نور میپاشید! دیواره های مسجد هم کاشی کاری شده بودند! در کنار دیوار سمت راست یک قفسه قرار داشت که بر روی آن قرآن های کوچک و بزرگ، مفاتیح الجنان، صحیفه ی سجادیه، نهج البلاغه و مهر های بیشماری بودند! جلوتر از قفسه هم دو میز و صندلی مخصوص افرادی که باید نشسته نماز بخوانند قرار داشتند! نرگس ابتدا یک مهر و یک قرآن کوچک از درون قفسه برداشت و سپس روی یکی از صندلی ها نشست. صدای اذان از بلندگوی مسجد بلند شد.
هنوز تا جمع شدن جمعیت و قامت بستن برای نماز فرصت داشت؛ پس قرآن کوچک را باز کرد و اولین آیه ای که به چشمش خورد را خواند: الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ!
و چه قدر این آیه مناسب حالش بود! لبخند زد و از همان آیه به خواندن ادامه داد.
نماز تمام شده بود و حالا آن دو روی سکوی بلوکی کنار حصار مسجد نشسته بودند تا از خودشان، عقایدشان و آینده شان بگویند. هر دو بر خلاف ساعات گذشته کاملاً آرام و بر خودشان مسلط بودند!
-خب از کجا شروع کنیم؟!
نرگس-از اسمتون! من اسم شما رو نمیدونم آقای صالحی!
صالحی خندید و گفت: جدی؟!...مسعود هستم! مسعود صالحی!
-خب آقا مسعود یه کم بیشتر از خودتون بگین!
25- ساله، مدرس و مترجم زبان انگلیسی، دانشجوی حقوق، سربازیَم رفتم! ینی وقتی اولین بار
کنکور دادم و اون چیزی که میخواستم قبول نشدم رفتم سربازی! واسه همینه دو سال از بچه های
کلاسمون بزرگترم!(خندید)...اوووم! لازمه از خونواده مم بگم؟!
-هر طور مایلید! ولی ما قراره درباره ی خودمون حرف بزنیم نه خونواده هامون!
-اوهوم! درست میگید! خب سؤالی باشه درخدمتم!
-چرا دانشگاه آزاد نرفتین؟! وضعیت مالیتونم یه کم شرح بدین!
مسعود خندید و گفت: بابام کشاورزه اونقدرا نداره که شهریه ی دانشگاه آزاد بده...وضعیت مالیمم...خب بد نیست!...خونه دارم! ینی چون خواهر کوچیکم به خاطر دانشگاهش با من زندگی میکنه بابا سهم الارث منو بهم داد و منم با فروشش خونه گرفتم و خرج و مخارج دانشگاه خواهرمم تا الان دادم!...حقوقمم اونقدری هست که بتونم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم!
-خب خدا رو شکر! حالا شما اگه سؤالی دارین بفرمائین!
-این پابند چرا همش به پاتون بسته س؟!
-پای راستم مادرزادی فلجه...این وبالم بسته م تا بتونم راحت راه برم!
-وبال؟!
-من بهش میگم وبال! چون همه جا باهامه!
-عجب! خب به جای وبال بگین "هِلپا"! (خندید) پای کمکی! پای یدک!...عجب اصطلاحی شد!
هر دو خندیدند. نرگس فکر کرد او پر بیراه هم نمیگوید! هلپا ترکیب جالبتری است!
-خب چرا رشته ی فلسفه رو انتخاب کردین؟!
-چون از نظر من فلسفه بیشتر بر اساس تفکرات آدمیه! و منم آدمیَم با تفکرات
پیچیده!(خندید)...اونقدر پیچیده که کسی نمیفهمتشون!
مسعود خندید و گفت: امتحان کنید! شاید من بفهمم!
-ولی فعلا باید در مورد ازدواج حرف بزنیم!
-اوهوم! خب پس از تفکراتتون راجع به ازدواج بگین تا به بحثمونم ربط داشته باشه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 39
-مغز، متفکر و فرمان دهنده!...قلب، عاشق و فرمانبر!...هیچکدوم از دیگری مهمتر و برتر نیستن!
مغز بدون قلب زنده نیست و قلب هم بدون مغز! دو تا عضو کاملاً متفاوت! حتی در اندازه و نوع کار و نیاز هاشون با هم فرق دارن! ولی با هم که باشن آدم زنده س و زندگی میکنه! مغز، مَرده! چون اساساً موجود متفکریه! ولی بدونه قلب دیگه نه زنده س و نه میتونه فکر کنه! قلب، زنه! چون اساساً موجود عاطفی و عاشقیه! همه ش به همه بی دریغ محبت میکنه و عشق میورزه! ولی بدون مغز دیگه نه زنده س و نه میتونه عشق بورزه و محبت کنه! ساده س! همون اندازه که قلب و مغز با
هم متفاوتن زن و مرد هم با متفاوتن! حتی در نوع نیاز هاشون! و من دینِ قشنگی دارم که بر اساس همین نیاز ها و تفاوت ها قوانینی برای ازدواج تعریف کرده! و من طبق همون قوانین پیش خواهم رفت چون معتقدم بهتره به جای اینکه سعی کنم مغز باشم، قلب باقی بمونم! وقتی من منبع عشق و محبتم، وقتی قلبم چرا باید سعی کنم جای مغز رو بگیرم؟! اگه ازدواج رو یه آدم در نظر بگیریم، اونوقت اگه مغز بخواد جای قلب رو بگیره و یا برعکس قلب بخواد جای مغز رو بگیره چی میشه؟! آدم میمیره! ازدواج به طلاق میکشه!
مسعود با لحن تحسین برانگیزی گفت: این که اصلاً پیچیده نبود! فوق العاده بود و منطقی!
-پیچیده نبود چون ساده توصیفش کردم! تمثیل بهترین راه برای ساده کردنه پیچیده هاست!
-و شما خوب بلدید ازش استفاده کنید!
نرگس در جواب فقط لبخند شرمگینی زد.
نرگس-عقیده ی شما در مورد ازدواج چیه؟!
-منم دلم میخواد مغز باقی بمونم! خلاصه و مفید!
-خب خدا رو که قطعاً قبول دارید؟!
-صد در صد! اصن من یه بنده ی کوچیک کی باشم که خدا رو قبول نداشته باشم؟!
-ای فرزند آدم! همه چیز را برای تو آفریدم و تو را برای خودم آفریدم!* این حدیث قدسی عاشقانه ترین جمله ی دنیا از عاشقترین موجوده دنیاست! خوبه که خدای عاشق رو قبول دارین!
من عاشقه خدای عاشقم هستم! منو بزرگ آفریده که بندگیشو کنم! صادقانه و همین اول میگم من نمیتونم هیچکس حتی همسرمو رو بیشتر از خدا دوست داشته باشم! اون هم صاحبمه و هم عاشقم! مالکیتا و عشقای این دنیا هم نسبیه و فانی! پس اگه من رو بخواین باید بدونین من همیشه کسی رو بیشتر از حتی همسرم دوست دارم!
مسعود از این حرف ها به وجد آمده بود؛ آخر این حرف ها، حرف های دلش بود که از زبان نرگس میشنید!
-راستش...این دقیقاًً چیزیه که منم میخواستم بگم!
نرگس سرش را پائین آورد و لبش را از خجالت به دندان گرفت و لبخند شرمگینی زد! هر دو برای چند لحظه ساکت شدند. دیگر وقتش بود! چیزی آرام در قلب هایشان رخنه میکرد! چیزی مثل دوست داشتن! ولی هنوز تا عشق راه درازی مانده بود!
-چی شد که تصمیم گرفتین از من خواستگاری کنین؟!
-خب...خب توی اولین برخوردامون فهمیدم شما متین، با حیا، آرام، خوش برخورد و قاطع و جدی هستید! اینا باعث شد تا تصمیم بگیرم یه کم بیشتر راجع به اخلاق و رفتارتون تحقیق کنم و خب همین کارم کردم! بعد از تحقیق فهمیدم شما میتونین گزینه ی مناسبی برای ازدواج باشین چون ما در خیلی موارد با هم تفاهم داریم و شبیه همیم!
-ولی من باید خیلی بیشتر از اینا شما رو بشناسم و در ضمن به ازدواج فکر کنم!
-بله...قطعاً همینطوره! به هر حال این تازه اولین دیدارمونه و ما هنوز باید خیلی بیشتر با هم حرف بزنیم!
کمی دیگر هم حرف زدند. ساعت حدود نُه و سی دقیقه بود که از هم خداحافظی کردند. هر دو نیاز به خلوت و فکر کردن داشتند! ولی ته قلب هردو نوید خوشبختی میداد... 💍
🌸🌸🌸🌸🌸
🔵 امام رضا علیه السلام
هر کس به حساب خودش رسیدگی کند، سود می برد، و هر کس از خود (و اعمالش) غافل شود، زیان می کند، و هر کس عبرت بگیرد، بینا شود.
🔹 مسند الامام الرضا، ج 1، ص 302
https://rubika.ir/joing/CIFEBDHH0OCLDQDSRUSTZOAGARABWUI
گروه تقرب به خدا با نماز شب (۱) در روبیکا
https://eitaa.com/joinchat/3393454379Cd19c22f6d
گروه تقرب به خدا با نماز شب (۲) در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز شنبه متعلق است به وجود
نازنین حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله
همه با هم زمزه کنید...
💞 إنَّ اللَّهَ وَ مَلَائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ...
____🍃🌸🍃____
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
🌸🍂چشمهايت را آرام بگشا و با عشق،
اول از هرچيز به خداوند سلام كن...
سپس
🌸🍂نور خورشيد را لمس کن...
صدای پرنده ها را بشنو...
و سکوت زمان را درياب...
🌸🍂روزی در پيش داری که
منتظر نواختن ملودی نجوای توست...
🌸🍂صبحی ديگر...
و روزی ديگر...
خداوند را در اين روز شاهد و شاکر باش،
🌸🍂برای فرصت دوبارهای که بتو داده
كه خداگونه زندگی كنی...
🌸🍂عشقش را با تمام وجودت حس کن،
روزت را عاشقانه و خداگونه بساز...
🌸🍂روزت از رنگ و عطر خدا،
پُر بركت باد...
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
____🍃🌸🍃____
http://eitaa.com/ashaganvalayat
شما رای ندید تا این بجاتون انتخاب کنه.
از ما گفتن
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیرزن یزدی: آقا گفتن واجبه منم اومدم.... دو سال دیگه صد سالم میشه
🔹 تا پای جان برای ایران را منصه ظهور رساندند.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ پیرمرد 93 ساله مازندرانی در شرایط سخت برفی رای خود را به صندوق انداخت
🔻خلق صحنه ای زیبا و ماندگار
حضور بزرگ خاندان میرکریمی
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضور مادر لاهیجی متولد 1299 پای صندوقهای رأی
ماشالله 3 قرن رو درک کرده😁
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از قیافه ها پیداس که چقدر روشن شدیم از نور چهره آقا؟؟ یا نه😍
وقتی یه مشهدی صبحونه مخواد و یه تهرونی میگه جدی می فرمایید؟😅
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گزارش کامل و جالب خانم عادلی از اتفاقات امروز در حسینیه امام خمینی و رأی دادن آقا
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
﷽؛
🌱ذکر روز شنبه🌱
🌺 یا رب العالمین 🌺
⬅️ تاریخ: دوازدهم اسفند ماه سال ۱۴۰۲، مصادف با بیست و یکمین روز از ماه شعبان المعظم سال ۱۴۴۵
⬅️ مناسبت ها:
🌲سالروز عملیات کربلای۷(با رمز یا مولای متقیان توسط رزمندگان لشکر۶۴ ارومیه ارتش جمهوری اسلامی) سال ۱۳۶۵
🌲السلام علیک یا رسول الله(صلی الله علیه و آله )
آیه روز:حکومت مستضعفین: «وَ نُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِینَ» (قصص / 5) ما می خواهیم بر مستضعفان زمین منت نهیم و آنان را پیشوایان و وارثان روی زمین قرار دهیم.
حدیث روز:
صَلاةُ الرَّجُلِ فِی جَمَاعَةٍ خَیْرٌ مِنْ صَلاتِهِ فِی بَیْتِهِ أرْبَعِینَ سَنَةً.
یک نماز جماعت بهتر از چهل سال نماز فُرادیٰ در خانه است.) مستدرک الوسائل، ج ۶، ص ۴۴۶
مصرف پول تقلّبى
س: اگر کسى بدون آنکه متوجه باشد به بازار رفته و پول تقلّبى را خرج کرده است و حتى نمىداند که به چه کسانى و چه مبلغى داده است خواهشمند است من را راهنمائى کنيد.
ج) كسى كه با پول تقلبى (ولو ندانسته) جنسى خريده و مصرف كرده، ضامن قيمتِ جنسِ خريدارى شده، براى فروشنده است.
استفتائات مقام معظم رهبری
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔺️وب سایت عبری والا: بر اساس گزارش ها، تنها در ماه فوریه حدود 570 خانه در شمال مورد اصابت آتش حزب الله قرار گرفته است، علاوه بر آن 668 گلوله راکت، 91 موشک ضد زره و 21 موشک سنگین شلیک شده است.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥برخورد موشک بورکان از جنوب لبنان به سمت پادگان زرعیت
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔻پنتاگون قرار است در روزهای آینده یک کمپین پرتاب هوایی بشردوستانه را در غزه آغاز کند که انتظار میرود دولت بایدن جمعه آن را اعلام کند.
🔹️امیدوارم اینها هم مثل اردن و مصر همرو به دریا نریزند.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔻کانال 12 عبری: دو موشک از جنوب لبنان به سمت الجلیل غربی شلیک شد.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خلاصه ای از دستاورد های صنعت دفاعی ایران در سال ۱۴۰۲ 🇮🇷
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔻آمریکا به تعهدات خود در قبال ترکیه در خصوص تامین هواپیماهای اف 16 عمل نمی کند
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔺️روسیه موشک بالستیک قاره پیمای مسلح حرارتی RS-24 YARS خود را آزمایش کرد و موشکی را از بخش غربی به سمت کامچاتکا با برد تا 12000 کیلومتر پرتاب کرد.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat