فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍اذان گفتن بنیامین بهادری روی آنتن زنده
📡
http://eitaa.com/ashaganvalayat
✍تبریک جالب آزاده آل ایوب به مناسبت فرارسیدن ماه مبارک رمضان
به نام نامی یزدان
تو را من برگزیدم از میان این همه خوبان
پذیرا میشوم مهر تو را از جان...
📡
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🎛 برنامهریزی گسترده صداوسیما برای برگزاری باشکوهترین راهپیمایی روز قدس
💠 جبلی، رئیس سازمان سیما در دیدار با سردار قاآنی، فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران در ساختمان شیشهای سازمان صداوسیما: باید الگویی برای کشورهای دیگر در روز قدس باشیم و یاد مردم مظلوم غزه را زنده نگه داریم.
💠 سردار قاآنی عملیات طوفان الاقصی را نشانهای بر تغییر آرایش قدرت در جهان دانست و گفت: بهرهبرداری مفهومی در رسانه ملی از آنچه در غزه گذشته حائز اهمیت است. در این میان شبهه افکنیهای بسیاری هم رخ میدهد که تحلیل مسائل و رفع شبهات در رسانه ملی اثرگذار بوده و میتواند در ادامه مسیر نیز روشنگر باشد
http://eitaa.com/ashaganvalayat
♨️آمار تلخی که امیرمحمد زند منتشر کرده
۱۰۰۰نفر مصدوم
۱۱۴ نفر قطع عضو
۱۴ نفر فوت
فقط بخاطر چهارشنبه سوری
📡
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥داریوش فرضیایی و مادرش با تبریک ماه مبارک رمضان از خاطرات سحرهای دونفره گفتند و برای شفای مریضها دعا کردند...
📡
http://eitaa.com/ashaganvalayat
📍سعید ستودگان پس از صحبت با کارمندان شهرداری، علت آماده نبودن فضای ماه رمضانی شهر را توضیح داده است.
فضاسازی بدلیل احتمال آسیب دیدن به روزهای پس از چهارشنبه سوری موکول شده است.
📡
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ابوالقاسم طالبی، کارگردان سریال هفت سر اژدها از دردسرهایی بابت این مجموعه میگوید.
به ما از طرف آشنایی گفتند که کاری که میخواهید در تلویزیون بسازید باید توقیف شود!
📡
http://eitaa.com/ashaganvalayat
. 👇تقویم نجومی اسلامی پنجشنبه👇
✴️ پنجشنبه 👈 24 اسفند / حوت 1402
👈3 رمضان 1445 👈14 مارس 2024
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️صدقه و خیرات شب جمعه برای اموات و مرحومین هم رفع اثر نحوست کند و هم باقیات الصالحات خواهد بود.
📛امور ازدواجی خوب نیست اقدام نگردد.
👶 زایمان مناسب و نوزاد عمرش دراز و روزی گشاده دارد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج ثور و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️خرید جواهرات و طلا.
✳️دیدار با مسولین.
✳️مکاتبات و نامه نگاری.
✳️دوری از نزاع و مجادله.
✳️و نشاط و رفتن به تفریحات سالم نیک است.
🟣نگارش ادعیه و حرز و برای نماز حرز و بستن آن خوب نیست.
👩❤️👨 انعقاد نطفه و مباشرت.
مباشرت پس از فضیلت نماز عشاء و برای صحت بدن خوب و فرزند حاصل از یاران امام زمان شود.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث طول عمر می شود.
💉💉 حجامت.
فصد زالو انداختن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،باعث ضعف مغز است.
😴😴 تعبیر خواب امشب:
خواب و رویایی که شب جمعه دیده شود تعبیرش از ایه ی 4 سوره مبارکه "نساء" است.
و اتوا النساء صدقاتهن نحله....
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده یا ازدواج کند یا مال زیادی و یا هدیه ای به او برسد. ان شاءالله.و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن:
🔵 پنجشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است.
👕👚 دوخت و دوز:
پنجشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد.
✴️️ وقت استخاره :
در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن)
@taghvimehamsaran
❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه #یارزاق موجب رزق فراوان میگردد.
💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
📚 منبع مطالب :
تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برخورد نیروی انتظامی با...
تا انتها ببینید 😡😡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا به کلیپ طلبه ای که توسط خانم کشف حجاب مورد فحاشی قرار گرفته،
از این زاویه نگاه کرده بودی؟💔
#امربهمعروف_نهیازمنکر
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۲۶
خسته و کوفته برگشتیم حوزه
ترجیح دادم برم دوش بگیرم تا خستگیم در بیاد مدام تو فکر اتفاق امروز بودم. از یه طرف عصبانی از یه طرف هم لبخند تلخی رو لبم مینشست که دو تا الف بچه چطور ترسونده بودنمون نماز مغرب رو که خوندم با علی تو حیاط نشستیمو چای خوردیم یادمه از بس خسته بودم سه، چهارتایی لیوان چای خوردم.
رفتم گوشیمو از تو چمدونم برداشتم
چند تا تماس ناموفق و یه چند تایی هم پیام داشتم حوصله جواب دادن نداشتم گفتم اگه مهم باشه دوباره زنگ میزنند.
مشغول صحبت با علی بودم
که ناصر تماس گرفت
-الو اسماعیل سلام
-سلام داداش خوبی. مامان خوبه
-ممنون تو چطوری. خوش میگذره
-قربانت بد نیست. میگذرونیم
-کجایی؟
-تو حیاطم با علیام. سلام میرسونه
-تو هم سلام برسون. راستی یه خبر
-جانم
-امروز مامان و آبجی بزرگه تو مزار شهدا یه دختری رو دیدن و باهاش رفتند خونشون مثل اینکه مامان دستی دستی میخواد بندازدت تو چاه
-شوخی نکن؟؟؟ کی بوده این دختره؟؟ ابجی بزرگه چی؟؟؟
-اونم خوشش اومده فکر کنم اوکی باشه
-اصلا هم اکی نیست. من با غریبه ازدواج نمیکنم
-میدونم به همین خاطر بهت زنگ زدم چون مامان قراره بهت زنگ بزنه و تو رو در جریان بذاره خواستم درجریان باشی قبلش فکر کنی چطور با مامان برخورد کنی که قانع بشه
-باشه دستت درد نکنه داداش
-خواهش میکنم
خواهش میکنم. داداش من برم مامان اومد خداحافظ مواظب خودت باش
تلفن و قطع کردم رفتم تو فکر
تو فکر اینکه مامان چه خوابی برام دیده دستم زیر چونم بود منتظر تماس مامان بودم علیرضا که از سکوتم فهمیده بود باید تنهام بذاره بلند شد و رفت تو خوابگاه
چند دقیقهای رو تو حیاط قدم زدم
که ناصر دوباره بهم زنگ زد
-سلام ناصر جان چیزی شده
-سلام مامان جان خوبی
-عه مامان تویی، خوبی ، چه خبر، بابا چطوره
-خوبه خداروشکر خوابیده، تو چطوری پسرم
-خوبم منتظرم دورمون تموم شه برگردیم زاهدان، کاری داشتی مامان
-آره پسرم امروز رفتم مزار شهدا یه دختر خوب و محجبه رو دیدم باهاش رفتم خونشون خانواده خوبی بودند دختره هم خوش برخورد بود گفتم باهات درمیون بذارم از سفر که برگشتی بریم خواستگاری
-حالا چه عجلهای مامان، من هنوز گذشتمو فراموش نکردم چطور میتونم به آینده فکر کنم
-چی میگی پسرم همچین میگی گذشتم که هرکی نفهمه فکر میکنه چیکار کردی، قسمتت با دختر عمت نبوده با تقدیر خدا که نمیشه جنگید
-آره مامان حق با شماست ولی شرمنده من فعلا آمادگی ندارم
-نمیشه پسرم من با مادر دختره صحبت کردم قرار گذاشتم هر وقتی از سفر برگردی بریم خواستگاری
با شنیدن این حرف یه کم جدی شدم
و گفتم
-مامان بدون من چی بریدین و دوختین، شاید من ازش خوشم نیاد، شاید اون من و نپسنده در ثانی مامان جان من اون قدرام که شما فکر میکنی پسر حرف گوش کن و سر به راهی نیستم اگه قرار باشه با غریبه ازدواج کنم با کسی ازدواج میکنم که خودم انتخابش کنم نه دیگران، الانم اگه اجازه بدی من برم بخابم که خوابم میاد
با مامان خداحافظی کردمو رفتم تو اتاقم بخوابم
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
قسمت ۲۷
یادمه هر وقت جلو مامان بابا کم میاوردم متوسل میشدم به خواب حتی خواب الکی اون شب هم بخاطر اتمام بحث با مامان بهونه آوردم که خوابم میاد درحالیکه ساعتها بعد از اون بیدار بودمو به اتفاقاتی که قراره بیفته فکر میکردم.
بعد از خداحافظی با مامان
رفتم داخل اتاق پیش بقیه بچهها. ناراحتی از سر و پای وجودم فهمیده میشد. یکی دو تا از بچهها پرسیدن چرا ناراحتی منم مثل همیشه میگفتم چیزی نیست. این جملهی چیزی نیست عبارت اُخرای به شما ربطی نداره و دخالت نکنه.
رفتم رو پتوم دراز کشیدم
میخواستم پیامایی که برام اومده بود و جواب بدم که علی اومد بالا سرم تا خواستم بلند شم تمام هیکلشو چپوند روی دست راستم که مثلا راحت باش نمیخواهد بلند شی
-چیزی شده اسماعیل
-نه چطور
-بعد از تلفن ناصر حسابی بهم ریختی
-ناصر نبود مامانم بود
-پس مامانت دعوات کرده
-کاش دعوا کرده بود ولی.....
-ولی چی؟
-هیچی دعا کن فقط حل بشه
-انشاالله حل میشه خدا این قدر دوستت داره که کمکت میکنه
لبخندی زدم و گفتم
-انشاالله
-ببین اسماعیل گاهی وقتا بهت حسودیم میشه از اینکه اینقدر آرومی از اینکه غماتو تنهایی تحمل میکنی بدون اینکه به کسی بگی از اینکه با هرکی مواجه میشی لبخند میزنی ولی از عمق چشمات اندوه بزرگی فهمیده میشه
صورتمو سمت دیوار گرفتم
ناخواسته اشکام از گوشهی سمت چپ صورتم سرازیر شد. علی با دیدن این صحنه گریش گرفت. اون بدتر از من خیلی احساساتی بود. از طرفی که خیلی باهم صمیمی بودیم به قول خودت تحمل ناراحتی مو نداشت
-تو چرا گریه میکنی
-چون تو گریه میکنی
خندیدمو گفتم
-مسخره پاشو تا لومون ندادی
حرف تو دهنم بود که یکی از طلبهها
برای پر کردن وقتش داشت میومد سمت ما. من و علی تند تند اشکامونو پاک کردیم و من که خیلی چشمام تابلو بود ترجیح دادم پتو مو رو سرم بکشم و علی هم پاشد رفت سرجاش. اون بنده خدا متوجه شده بود که نمیخواستیم ببینیمش ولی به روی خودش نیاورد و از همون مسیری که اومده بود برگشت
لابهلای پیامهام یه پیام از شماره ناشناس داشتم
که فقط گفته بود سلام
من هم از جایی که جواب سلام واجبه و از طرفی شماره ناشناس بود نوشتم
-سلام... شما؟
چند ثانیه طول نکشید که پیام رسید
-هنوز جای دستت رو صورتم سنگینی میکنه
چیزی که به ذهنم خطور میکرد
این بود که به احتمال زیاد همون طلبه ای باشه که تو جنگل دعوامون شد
-من و بخشیدی؟
-تو چطور؟
-انتظار داری ببخشمت اونم وقتی که داشتم قبض روح میشدم. صورتی من که اصلا صورتی نبود چون خودتو عقب کشیدی فقط نوک انگشتام خورد به صورتت ولی کارتو نزدیک بود سکتمون بده
-به خدا شرمندم نمیدونستم این قدر میترسید
-بهتره درموردش حرف نزنیم. شما که به کسی چیزی نگفتی
-نه شما چی
-نه بابا مگه بچم ولی امیدوارم من و ببخشی
-باشه میبخشمت به شرطی که تو هم حلالم کنی
اومدم جواب شو بدم
که من هم میبخشمت اما بخاطر عدم موجودی کافی پیامم ارسال نشد. گوشیمو خاموش کردم و چشمامو بستم تا خوابم ببره
کمکم داشتیم به روزهای پایانی اردو
نزدیک میشدیم. قرار شد از ما یه امتحان کتبی و یه امتحان عملی در زمینه کلاس داری گرفته بشه
روز امتحان عملی از بین بچههای ما
مرتضی شاهمرادی داوطلب شد که کلاسداری کنه. البته همه باید این کار و میکردند. اما نفر اول که داوطلب میشه نمره ویژهای کسب میکنه.
بعد از شاهمرادی نوبت به بقیه هم رسید
تا اینکه ممتحن اسم من رو خوند. من حرف همزه رو انتخاب کرده بودم برای تدریس.
قبل از اینکه بحث جدید و شروع کنم
یه مروری به درس گذشته داشتم و لابهلای درس دادنم از طلبهها که مثلاً شاگردامن سوال میپرسیدمو کلاس رو هم کنترل میکردم
تعریف از خودم نباشه
ممتحن از طریقه تدریسم خیلی خوشش اومد و کلی تعریف و تمجید کرد.
روز اخر اردو امتحان کتبی هم از ما گرفتن
و ما بعد از امتحان بار و بندیلمون رو جمع کردیم و به سمت مشهد و از اونجا به سمت زاهدان راه افتادیم.
این اردوی دو هفتهای
با تمام خاطرات تلخ و شیرینی که داشت تموم شد. تو این مدت کلی تجربه کسب کردیم. کلی دوست ترک زبان و مهربون پیدا کردیم. این سفر خاطرات زیبای دیگری رو در زندگی من رقم زد.
بعد از اینکه به زاهدان رسیدیم
چند روز بعدش گواهینامه هامون به همراه معدلامون به دستمون رسید.
خیلی کنجکاو بودم که بدونم
نفر برگزیده هر استان کیه. که خبر اول شدنمو علیرضا بهم داد. به همین خاطر به نفر اول علاوه بر گواهینامه لوح تقدیر هم داده بودند. که هردوشون رو هنوزم که هنوزه دارم...
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۲۸
کمکم داشتیم به سال تحصیلی جدید
نزدیک میشدیم. همون طور که قبلاً گفته بودم ناصر قرار بود سال جدید امتحان ورودی حوزه بده و این کارو هم کرد و همون طور که ملاکش بود «حوزه آیتالله یثربی» در شهر کاشان قبول شد.
قرار بود من و ناصر برای مصاحبه
بریم کاشان. اون سال حسابی در سفر بودم. به همین خاطر چیزی از تابستون و درکنار پدر و مادر نفهمیدم.
به جز ناصر یکی دیگه از بچهها هم کاشان قبول شده بود. که فامیلیش «دهمرده» بود. با دهمرده زیاد دوست نبودم فقط در حد همکلاسی به همین خاطر چیز زیادی ازش نمیدونستم.
بالاخره برای مصاحبه به کاشان رفتیم.
و آدرس به آدرس تا رسیدیم به حوزه. تو مسیر راه به ناصر گفتم تو مصاحبه چی بگه یا چی نگه. کلی چی یادش دادم. حرفای گنده گنده به طوری که تو همون جلسه اول مورد تایید قرار گرفت. و قبول شد. شب رو کاشان موندیم و روز بعد به قم رفتیم و از اونجا هم به زاهدان.
موقع برگشت به زاهدان
خبر دادن که عمه کبری از دنیا رفته. حسابی بهم ریختم. عمه کبری به خاطر کهولت سن در بستر بیماری بود که متاسفانه از دنیا رفته بود.
تا ما رسیدیم زاهدان روز سومش شده بود
و با رسیدنمون با موج سوالات که کجا بودین و چرا نبودین و... روبرو شدیم
سال دوم طلبگی هم با فوت عمه کبری شروع شد
اما من یکسال بزرگتر شده بودم و یکسال قویتر. به همین خاطر راحت میتونستم این ماجرا رو هضمش کنم
مراسم عزاداری عمه کبری خونه پسرش بود
رفتم آشپزخونه آب بخورم لیوان تو دستم بود و داشتم به عمه فکر میکردم که دختر عمهمریم ناغافل وارد آشپزخونه شد. هر دومون از دیدن هم شکه شدیم با دیدنش سرمو انداختم پایین و گفتم
-سلام بهتون تسلیت میگم امیدوارم بقای عمرتون باشه
دخترعمه که سکوت کرده بود و معلوم بود هُل شده بود و گفت
-منم بهتون تسلیت میگم
-ممنون
-این سه روز نبودی
از اینکه این مدت نبودنمو حس کرده بود داشتم ذوق مرگ میشدم اما چه فایده
-کاشان بودم. دنبال کار ناصر و داشتم. اگه خدا بخواد برای ادامه تحصیل میره کاشان
-شما چی؟
خواستم جواب بدم
که عمه مریم وارد آشپزخونه شد و دخترش از ترس بیخداحافظی گذاشت و رفت بیرون. عمه مریم هم بدون اینکه تحویلم بگیره کیفشو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت.
یازدهم شهریور ناصر باید کاشان میبود
هرچی به اون روزا نزدیکتر میشدم دلتنگیم بیشتر میشد اصلا دوست نداشتم از ناصر جداشم. اون بهترین تکیهگاهم بود. با اینکه از من کوچیکتر بود اما باهاش دلگرم بودم. نمیخواستم از هم جداشیم. ولی از طرفی دوست داشتم پیشرفت کنه
قرار شد ۱۰ شهریور ناصر و دهمرده برن ترمینال
از اونجا هم به سمت تهران و تو مسیر، کاشان پیاده شن
من همراه ناصر تا ترمینال رفتم
دلم میخواست کنارش باشم
هر دومون ناراحت و غمگین بودیم. ناصر سنش کم بود. نمیتونست غربت و تحمل کنه اما گوش کسی بدهکار نبود.
ناصر سوار اتوبوس شد
چمدونشو گذاشتم تو بار و رفتم بالا کنارش نشستم. دهمرده هم اونجا بود.
-اسماعیل تو برو دستت درد نکنه دهمرده هست تنها نیستم
-نه میخوام تا رفتن اتوبوس کنارت باشم
توصیههای لازمو بعنوان برادر بزرگتر به ناصر گفتم
-داداش اونجا که رفتی سرت تو لاک خودت باشه. حواست به خودتو وسایلات و پولایی که تو ساکته باشه اونجا تنها نیستی دهمرده و حجت سلمانی هم هستند. تو انتخاب دوستاتم دقت کن. درس و بحثتم فراموش نکنی. یه مقدار غذا و میوه مامان برات گذاشته حتما بخوری.
ناصر هم مثل پسر خوب
به حرفام گوش میداد ولی معلوم نبود چند درصدش رو عمل میکنه.
راننده اتوبوس اومد بالا
و ماشین و روشن کرد. کمکم باید با ناصر خداحافظی میکردم. لحظه جدایی من و ناصر بهترین داداش دنیا فرا رسیده بود. بغلش کردم. دلم میخواست تو بغلش گریه کنم. اما با گریه کردن من ممکن بود ناصر خودشو ببازه. هرجوری بود خودمو کنترل کردم. برای آخرین بار نگاهش کردم
_دلم برات تنگ میشه ناصر
-منم همینطور
_مواظب خودت باش
لبخندی زد و گفت
-تو هم همینطور. خوبیهاتو فراموش نمیکنم
دوباره بغلش کردم
از اتوبوس اومدم پایین. آخرین پله برگشتمو پشت سرمو نگاه کردم. ناصرم داشت نگام میکرد. با اشاره دست ناصر که گفت برو دیگه از اتوبوس اومدم بیرون.
تو مسیر خونه سکوت کرده بودم
تاکسی از خیابون آزادی گذشت. از کنار حوزه رد شد. نگاهی به حوزه انداختم و گفتم
-من بدون ناصر چطور تحمل کنم
وارد خونه که شدم
با دیدن خونهی خلوت و ساکت حسابی بغض کرده بودم. مامان تو هال نشسته بود. چه سکوتی. جای جای خونه بوی ناصر بود و جای خالی اون.
گریم گرفت. نمیدونستم این حجم تنهایی رو چطور تحمل کنم.
با دلداری مامان که میگفت
-این رسم زندگیه پسرم یه روز باهمید یه روز بی هم براش دعا کن موفق باشه
یکم اروم شدم
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۲۹
سال جدید رو با توکل بر خدا شروع کردم
یک روز قبل از افتتاحیهی حوزه رفتم مزار شهدا، دلهرهی عجیبی تو وجودم بود نیاز به صدقهی روحی داشتم. بهترین جا مزار شهدا بود و بهترین شخص مرتضی.
پارچهای که روی عکس مرتضی بود
رو کنار زدم. دلم میخواست وقتی باهاش صحبت میکنم به صورتش نگاه کنم. مرتضی اولین و آخرین کسی بود که میتونستم راحت تو چشماش نگاه کنم.
کنار مزارش نشستم
کلی حرف زدم. از اتفاقاتی که افتاده بود. از آیندهای که در پیش رو داشتم. التماسش کردم کمکم کنه. ازش خواستم مثل همیشه حواسش به من باشه.
چند تا گل نیلوفر تو کیفم بود
که یکیش و گذاشتم رو مزار مرتضی و گفتم گلی برای گل. دو تا از گلها رو هم گذاشتم رو مزار پسرای آقای عبادی، محسن و محمدعلی و یکی هم گذاشتم رو مزار داییم.
داییرضا تو جبهه شهید شده
زمانی که شهید شده من خیلی کوچیک بودم به همین خاطر من هیچ خاطرهای ازش تو ذهن ندارم.
بعدشم کنار مزار شهدا قدم زدم
و زیارت آلیاسین میخوندم. زیارت آلیاسین زیارتی بود که آرامش خاصی بهم میداد. و وقتی میخوندمش وجود امام زمان و کنارم حس میکردم
فردای اون روز سال تحصیلی جدید
رسماً اغاز شد. من و علیرضا اتاق شماره ۳ رو تمیز و مرتب کردیم و اونجا رو برای خودمون انتخاب کردیم.
پنجرههاش معمولی بود
که از بیرون داخل دیده میشد. به همین خاطر موقع درس خوندن تمرکز نداشتم و مجبور شدم کل پنجره رو با پرده بپوشونم.
من و علی مدام در حال درس خوندن بودیم.
و فقط موقع کلاسها و نماز از اتاقمون بیرون میرفتیم. ژطوری که بقیه فکر میکردند ما ارتقایی برداشتیم به همین خاطر مدام در حال درس خوندنیم.
میز مطالعه من کنار پنجره بود.
هر از گاهی پرده رو کنار میزدمو به بیرون نگاه میکردم. یه روز غروب داشتم درس سیوطی مطالعه میکردم. که ناخودآگاه یاد ناصر افتادم. پرده رو کنار زدم و به بیرون نگاه میکردم.
علیرضا عادت داشت رو زمین بشینه
برعکس من که رابطه مناسبی با زمین نداشتم.
علی سرشو از رو کتاب برداشت
_اسماعیل
-جانم؟
_به چی نگاه میکنی؟
-بیرون، حوض، باغچه
علی خندید و گفت
_به چی فکر میکنی
آهی کشیدمو گفتم
-به ناصر، جاش خیلی خالیه
علی بلند شد اومد پیش من کنار پنجره
_آره یادش بخیر چه زود گذشت انگار همین دیروز بود
-دلم براش تنگ شده
_حق میدم بهت منم دلم براش تنگ شده. اکثر بچهها ناصر و دوست داشتند بس که مهربون و اجتماعی بود و برعکس تو که قُد بودی و جدی
زیاد از حرفش خوشم نیومد
آخه علی مدام میگفت تو عبوسی تو احساس نداری همش تو خودتی. خب نمیفهمه هرکی یه اخلاقی داره منم اینجوریام دیگه
یکم که از سال تحصیلی گذشته بود
یه اعلامیه زده بودند جهت ثبتنام عمره مفرده. با دیدن اعلامیه زیاد موضوع و جدی نگرفتم. پیش خودم گفتم
-عمره مفره اونم من، من لیاقت همچین جایی رو ندارم.
تو فکرش بودم که
«مصطفی یوسفی» از طلاب واقعا نمونه و ممتاز حوزه اومد پیشم
-سلام
_سلام مصطفی خوبی؟
-ممنون، میگم ثبتنام نمیکنی عمره؟
_نه بابا من لیاقت همچین جایی و ندارم
-لیاقت نمیخواد که دعپت میخواد این اعلامیه هم یعنی دعوت درثانس اگه الان لیاقت نداری برو اونجا ازشون بخواه بهت لیاقت بدن
این حرف مصطفی باعث شد به فکر رفتن بیفتم.
-خب حالا برای ثبتنام چی کار باید کرد؟
_باید بری کافینت تو سایت ثبتنام کنی
نمیدونم چیشد که قبول کردم
تو سایت ثبتنام کنم. به قول خودم تیر تو تاریکی بود یا میرم یا نمیرم. ولی شوخی شوخی تبدیل شد به جدی.
وقتی علیرضا فهمید عمره مفرده ثبتنام کردم
اونم ثبتنام کرد. اکثر دوستای صمیمیم ثبتنام کرده بودند.
من
علیرضا رضوانی
مهرداد چیت بندی
مصطفی یوسفی
حسین یعقوبی
سعید میرشکار
عباس شهریاری با مادرش
علیاکبر کیخا
و کلی طلبهی دیگه که اسمشون ثبت بود برای این سفر عرفانی. و از قبل دعوتنامه شون امضا شده بود.
جالب اینجا بود که اکثر بچهها
مثل من اصلا احتمال رفتن نمیدادن و همین جوری و از باب تیر تو تاریکی زدن برای عمره ثبتنام کردند.
اون زمان عمره مفرده ۸۰۰هزار تومن بود
که ۶۰۰ تومن وام میدادند. و ۲۰۰ تومنش نقدی بود. مدیر مدرسمون اقای «آقازاده» هم کلی تو این مسیر تشویقمون کرد که مبادا این فرصت و از دست بدیم.
قرار شد تو تیرماه سال ۸۸ عازم سفر بشیم
و اکثر کارهام و گذاشتم بعد از اتمام امتحانات خرداد انجام بدم. چون دوست نداشتم موقع امتحانات به چیزی جز درس فکر کنم
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
﷽؛
🌱ذکر روز پنج شنبه🌱
🌲لا اله الا الله الملک الحق المبین🌲
⬅️ تاریخ : بیست و چهارم اسفند ماه سال ۱۴۰۲، مصادف با سومین روز از ماه مبارک رمضان سال ۱۴۴۵
⬅️ مناسبت ها :
🌲درگذشت عالم کبیر شیخ مفید
🌲نزول انجیل بر حضرت عیسی (ع)
🌲سالروز عملیات ام الحسنین (ع) که در سال۱۳۶۰ در محور حمیدیه - کرخه کور( نور) اجرا گردید.
🍁 انفجار بمب در مراسم نماز جمعه تهران توسط منافقین که در این جنایت ۱۴ نفر🌹شهید و ۸۸ نفر مجروح گردیدند.(سال۱۳۶۳)
🌲سالروز عملیات بیت المقدس۳ با رمز «یا موسی بن جعفر(ع)» سال۱۳۶۶
♻️آیه روز :إِنَّ اللهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ (۱۱-رعد)
و خداوند سرنوشت هیچ قومى (هیچ کسی) راتغییر نمى دهد مگر آنکه آنان آنچه را که در خودشان است را تغییر دهند.
✅ حدیث روز: امام على عليه السلام
اَلحِرصُ موقِعٌ فى كَثيرِ العُيوبِ؛
حرص انسان را به عيب هاى زيادى مبتلا مى كند.
(كافى، ج8، ص244، 388)
💦 زلال احکام : پرداخت زکات فطره پيش از ماه رمضان
س: آيا جايز است پيش از ماه رمضان، فطره را به فقير داد؟
ج) خير، كفايت نمى كند؛ ولى مى تواند آن را به عنوان قرض به او بدهد و در روز عيد فطر، طلب خود را بابت فطره حساب كند.
استفتائات مقام معظم رهبری
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. 🦋
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩
🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️مملکت آذربایجان أشهدأن أمیرالمومنین علیا ولی الله را از اذان حذف کرد؟!
🔹تیم فوتبال قره باغ جمهوری آذربایجان عازم کشور آلمان بود و گویا در زمان افطار یکی از دستیاران سرمربی این تیم به نام ائلچین رحمان اف شروع به اذان گفتن میکند.
🔹نکته جالب و قابل توجه اینکه، از چه زمانی آغدامی ها و قره باغی ها أشهدأن أمیرالمومنین علیا ولی الله را از اذان حذف کرده اند؟!
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه ترور هادی مصطفی از فرماندهان گردان القسام فلسطین در لبنان توسط پهپاد اسرائیلی در جاده صور به الناقوره جنوب لبنان
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥برخورد قاطعانه و عادلانه
ماجرای پرونده خانواده معاون اول مستعفی قوه قضاییه چیست؟
http://eitaa.com/ashaganvalayat
♦️محمد مصدق، معاون اول قوه قضائیه کنار گذاشته شد
رئیس قوهقضائیه خطاب به مصدق: اگر چه حضور شما در این منصب، در رسیدگی به پروندهٔ فرزندتان تاثیری نداشته و نخواهد داشت اما با توجه به درخواست شما و نکاتی که مطرح کردید استعفای شما مورد پذیرش قرار میگیرد.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
📰 دکه روزنامه| پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
http://eitaa.com/ashaganvalayathttp://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj