-آریل... آجی...
دستی تکانم میدهد و آن دستی که بر گلویم فشرده میشد، رها میشود. توان حرکت به تنم برمیگردد، هوا را با ولع به سینه میکشم و مینشینم. به محض باز شدن چشمانم، با آوید مواجه میشوم که با ترس نگاهم میکند. چند ثانیه طول میکشد تا بشناسمش و مغز برای سخن گفتن، به زبانم فرمان بدهد؛ و آوید پیشدستی میکند: کابوس میدیدی آجی.
صورتش در یک مقنعه و چادر سفید قاب گرفته شده. صدای اذان مسلمانها، از مسجدِ نزدیک خوابگاه خودش را میزند به شیشه پنجره و پرده گوشهای من. دستم را روی پیشانی دردناکم میگذارم و دست دیگرم را نگاه میکنم تا ببینم تار موهای مادر میان انگشتانم هستند یا نه. نیستند.
بهترین قسمت کابوس، وقتی ست که بیدار میشوی و با کمی دقت به دنیای اطرافت، خیالت راحت میشود که هیچکدام از چیزهایی که دیدهای، واقعی نبودهاند. برای من اما، قضیه فرق میکند. کابوسهای من، درواقع بازبینی گذشته لعنتیای ست که از سر گذراندهام. یک مادر داعشی و یک پدر داعشیتر. مادری که با رویای زندگی زیر سایه حکومت اسلامی، با پدرِ به اصطلاح مجاهدم، قدم گذاشت به جهنمِ معرکه سوریه و خیلی دیر فهمید که همه آنچه از خلافت اسلامی شنیده، دروغهایی کودکانه است.
-خوبی؟
-آره... خوبم...
دنبال عروسکم میگردم. تا وقتی خوابم برد در آغوشم بود... حالا کجاست؟
آوید راست میایستد و میگوید: آب نمیخوای برات بیارم؟
-نه... ممنون...
آرام دست میکشد روی پیشانیام: پاشو، خوابت میبره نمازت قضا میشه...
اگر میدانست مسلمان نیستم، دست نمیکشید به پیشانی عرقکردهام؛ کافرها را ناپاک میدانند. میگویم: من مسیحیام.
ابرو میدهد بالا و لبخندش محو نمیشود: آهان، ببخشید.
دستش را برنمیدارد از روی سرم؛ در کمال تعجب. رو میکند به افرا که دارد در تختش کش و قوس میرود: آجی بلند شو، اذانه. نماز اول وقتش خوبه.
و میایستد روی سجاده. عروسک را روی زمین، پایین تخت پیدا میکنم و برش میدارم. حتما افرا و آوید با خودشان فکر میکنند که من بزرگتر از آنم که موقع خواب، عروسک هلوکیتی بغلم باشد؛ ولی به جهنم. هر فکری میخواهند بکنند. عروسک نرمم را در آغوش میگیرم و خیره به خم و راست شدن آوید روی سجاده، سعی میکنم بخوابم. عروسک را محکمتر به خودم میچسبانم و تا اینبار کابوس نبینم؛ اما اصلا خوابم نمیبرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 10
از خواب میترسم، از تکرار بریده شدن سر مادر لب باغچه. از ماندن تار موهای طلاییاش لای انگشتانم. از فریادهای هیولاوار پدر. از گذشتهای که یقهام را گرفته و رها نمیکند. از پدر داعشیای که او را در ذهنم کشتهام و دفن کردهام. و او هربار از گور بلند میشود، با بدنی متلاشی و گندیده. دنبالم میکند و انگار تا من را هم لب باغچه سر نبرد، آرام نمیگیرد در قبرش.
از بیرون صدای جیرجیرک میآید. پهلو به پهلو میشوم و سر هلوکیتی را نوازش میکنم. در گوشش میگویم: باید برم دنبالش، نه؟
عروسک اصلا دهان ندارد که جواب بدهد. در سکوت نگاهم میکند و من ادامه میدهم: میدونم کارای مهمتر دارم... ولی دوست ندارم با این حسرت بمیرم...
حرفم را میخورم و دندانهایم را روی هم فشار میدهم.
***
چهار سال قبل، بعبدا، لبنان
دندانهایم را برهم فشار دادم. تلفن با باتری خالی، مثل یک جنازه افتاده بود کنار دستم. هیچکدامشان جواب نمیدادند. خودم را جمع کردم روی مبل و زانوانم را بغل گرفتم. یک تنه، رکورد بدبختترین انسان روی زمین را شکسته بودم؛ اما سنم واقعا برای شکستن این رکورد کم بود. هنوز تولد شانزده سالگیام را نگرفته بودم حتی؛ که تا گردن رفتم زیر بار بدهیهایی که اصلا سر و تهش را نمیدانستم.
قرار بود وقتی مامان و بابا از دانمارک برگشتند، شانزده سالگیام را تولد بگیریم. دو هفته از تولد شانزده سالگیام گذشته بود و نیامدند که هیچ، حتی نگفتند چرا. یکباره همه چیز بهم ریخته بود. اسرائیل و حزبالله دوباره افتاده بودند به جان هم و شرایط امنیتی کشور ناپایدارتر از همیشه بود؛ حداقل در عمر شانزده ساله من.
مامان و بابا تازه سهام یک شرکت لبنانی بزرگ را خریده بودند و توانسته بودند با سودش و البته کمی قرض، یک مغازه و یک خانه بزرگتر بخرند. کمی بعدش، با اسحاق رفتند دانمارک، تا نمایندگی یک شرکت دانمارکی را در لبنان بگیرند. همهچیز ظاهرا روی ریل خودش بود(البته اگر شیعه شدن آرسن و رفتنش به ایران را فاکتور بگیرم)، تا وقتی که لبنان با اسرائیل درگیر شد. سهام آن شرکت لبنانی، مثل خیلی از شرکتهای دیگر سقوط کرد و به عبارت سادهتر، به خاک سیاه نشستیم.
از همان وقت هیچ خبری از پدر و مادر نشد. دیگر نه خودشان زنگ میزدند، نه جواب من را میدادند. شاید حق داشتند. در لبنان، بجز من و مبلغ سنگین بدهی، هیچ چیز منتظرشان نبود.
آرسن نمیتوانست برگردد؛ فرودگاهها و در کل، مرزها بسته بودند. برمیگشت هم کاری از دستش برنمیآمد. هیچ چیز نداشتیم برای صاف کردن بدهیهایمان. گفتم که... در بدبختی رکورد شکستم.
به همین راحتی.
خانوادهای که یک زمانی مرا مثل دخترشان پذیرفته بودند، رهایم کردند زیر بار قرض، تنها و در کشوری با شرایط جنگی. حتی به این فکر نکردند که قرار است چه بلایی سر من بیاید. فکر نکردند ممکن است بروم زندان، یا آواره بشوم و کنار خیابان از گرسنگی بمیرم، یا هرچیز دیگر... آخرش من از خون و گوشت آنها نبودم...
همراهم ویبره رفت. یک پیام مسخره از آرسن بود. این که به خدا توکل کنم... این که قول میدهد یک طوری خودش را برساند... چرت و پرت. مطمئنم از این که نمیتوانست بیاید خوشحال بود. مسدودش کردم. ترجیح میدادم تصور کنم اصلا انسانی به نام آرسن وجود ندارد؛ اینطوری کمتر برای کشتنش جری میشدم.
روی هم رفته، وضعیتم بدتر از وقتی بود که یک بچه جنگزده در سوریه محسوب میشدم. آنجا حداقل یک هلال احمری، پرورشگاهی، چیزی بود که به فکرم باشد. اینجا چطور؟ هیچ. معدود همسایهها و اقوام هم یا کلا فراموشم کرده بودند، یا کاری از دستشان برنمیآمد و دلم نمیخواست سرشان خراب شوم.
خیره شدم به قاب عکسهای خانوادگیمان؛ یا بهتر بگویم: جنازهشان. همه قابها را دیروز خرد کردم و ریختم وسط هال؛ چون خندههایمان توی عکسها، به نظرم خنده تمسخر به حال آن لحظهام بودند. این که یک زمانی در این خانواده محبت دیده بودم، بیشتر شبیه یک خوابِ آشفته بود، شبیه یک فیلم کمدی. محو و غیرقابل باور. معلوم نبود آن محبت لعنتی کدام گوری فرار کرده.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور
قسمت 11
با ضرب از جا بلند شدم. گرسنه بودم و چیز زیادی از پساندازم نمانده بود؛ شاید به زور تا آخر هفته میکشید. رفتم سر یخچال. پیتزای نیمخورده دیشبم را، سرد و سرد سق زدم. مزه زهر مار میداد، مزه تنهایی، مزه بدبختی. دیگر رسیده بودم به نقطه جوش. نه فقط خونم، که حتی اعضای جامد بدنم هم در حرارت آب شده و داشتند میجوشیدند. حس یک مخزن بخار را داشتم در آستانه انفجار.
داد زدم و اولین بشقابی که دم دستم بود را پرت کردم روی زمین. صدای شکستنش مقابل فریاد خودم هیچ نبود. یک لیوان برداشتم و کوباندم کف سرامیکها. هر تکهاش به یک سو پرت شد. داد زدم: من دوستتون داشتم!
گلدان روی میز را برداشتم. بردم بالای سرم و پرتش کردم کف زمین. هزار تکه شد.
-روی شماها حساب کرده بودم!
جالیوانی را با لیوانهای رویش برداشتم و پرت کردم؛ انقدر محکم که پرت شد وسط سالن و هر لیوانش یک گوشه تکهتکه شد.
-فکر میکردم دوستم دارین!
بعدی را شکستم و بعدی... حیف که مامان دیگر برنمیگشت لبنان تا ببیند چه بلایی سر آشپزخانهاش آوردهام. هرچه داشت و نداشت را شکاندم. کاش میدید و خوب گُر میگرفت، بلکه آتش من خنک میشد.
چه میخواستم چه نمیخواستم، تا آخر هفته آواره خیابان میشدم. خانه را بانک میگرفت و پساندازم هم تمام شده بود. مرگ در چنین شرایطی بهترین انتخاب بود. تا قبل از آن، هربار زیر فشار حملات پنیک، به خودکشی فکر میکردم، دلیل بزرگی برای زندگی خودش را به رخم میکشید: خانواده.
و حالا آن دلیل نبود. من بودم و یک دنیا بدهی و باز هم همان حملات پنیک؛ روبهرو شدن هزار باره با مرگ. یکبار چشیدن مرگ مگر قرار بود چقدر درد داشته باشد؟ دیگر از این بدتر نمیتوانست بشود...
هرچه توانستم، وسایل پدر و مادر و آرسن و اسحاق را شکستم و پاره کردم و سوزاندم. شاید بالاخره یک روز برمیگشتند و حسابی دماغشان میسوخت. اگر هم بر نمیگشتند، حداقل من دلم خنک میشد.
حق نداشتند اینطور من را رها کنند. حالم مثل مسافرِ درراهماندهای بود که یک ماشین سوارش کرده، او را تا نیمه راه برده و بعد در بیابان پیادهاش کرده. رها شده بودم در دوزخیترین برزخ دنیا.
از خانه زدم بیرون و انواع و اقسام روشهای خودکشی را در ذهنم سنجیدم. دنبال روشی میگشتم که حتماً بکشدم و کسی نتواند نجاتم دهد. یک روشی که درد نداشته باشد و خیلی در برزخ احتضار معطلم نکند.
رفتم به نزدیکترین رستوران و تمام پولم را خرج یک غذای حسابی کردم. میخواستم وقتی جنازهام را کالبدشکافی میکنند، در معدهام غذاهای حسابی و گران پیدا شود و با خودشان بگویند عجب بچهپولدارِ بدبختی!
بعد هم دوچرخهام را برداشتم و خودم را رساندم به نزدیکترین مسجد، تا با سنگ بیفتم به جان شیشههایش و اصلا یک شعله از آتش درونم را به جانش بیندازم.
و همان شب بود که دانیال را دیدم...
***
-قشنگه.
از جا میپرم با صدای آوید. بالای سرم ایستاده و کمی خم شده تا طرح را ببیند. دستانم یخ میکنند و با دقت، به طرحی که داشتم میکشیدم نگاه میکنم. باغچه آن خانه لعنتی و جوانه هسته خرما. از همان بچگی، یاد گرفتم هرچه آزارم میدهد را، کابوسهایم را و چیزهایی که ذهنم را درگیر میکند را نقاشی کنم. هرچیزی که از آن میترسیدم را میکشیدم، یک کاریکاتور از آن میساختم و بعد عکسش را پاره میکردم. این پیشنهاد یک روانشناس بود؛ تا بتوانم به ترسم غلبه کنم. محال است آوید چیزی از آن بفهمد. لبخند میزنم: ممنون.
-اینجا کجاست؟
با اعتماد به نفس، سرم را بالا میگیرم: باغچه خونهمون، وقتی بچه بودم. با مامانم یه هسته خرما کاشته بودیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📙رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 12
آن هسته خرما هیچوقت جوانه نزد. خون مادر فواره زد رویش و ذوقش را برای جوانه زدن کور کرد. بعد هم پدر، جنازه مادر را در همان باغچه دفن کرد و کلا باغچه خشکید.
یک لحظه ترس برم میدارد که نکند آوید، بوی خون را از نقاشی حس کرده باشد؟ نکند تمام گذشتهام از همین نقاشی لو برود؟
آوید میگوید: نمیدونستم هنرمندی!
و نگاه میکند به نقاشیهای سیاهقلمم و مدادها و ابزارم. من هنرمند نیستم؛ فقط زخم خورده و خشمگینم و کشیدن سیاهقلم، آرامم میکند. انگار بدبختیها و زخمها، هنرمندهای بهتری تحویل جامعه میدهند تا خوشیها.
لبخند میزنم: ممنون. میخوای یه نگاه بهشون بندازی؟
بدون این که منتظر جوابش شوم، پوشه چندتا از سیاهقلمها را مقابلش میگذارم. همهاش منظره است؛ از بعبدا، از خانه پدر و مادر ناتنی و مسیحیام، و حتی از مکانهای دیدنی ایران. آوید یکییکی نقاشیها را میبیند و خوشبختانه بوی خون را حس نمیکند.
برمیگردد به سمت افرا که تازه وارد اتاق شده و میگوید: بیا ببین اینا رو... خیلی قشنگن. آریل خودش اینا رو کشیده.
افرا بالای سرمان میایستد. نگاهی نه چندان با دقت به نقاشیها میاندازد، سرش را تکان میدهد و آه میکشد: خوش به حالت. من تقریباً هیچ کاری بجز درس خوندن بلد نیستم.
-چرا؟
شانه بالا میاندازد و میرود به سمت میز تحریرش: چون تمام زندگیم فقط درس خوندم.
و سرش را فرو میکند توی انبوه کتابها؛ یعنی دیگر با من حرف نزنید و فضولی موقوف.
آوید یکی از سیاهقلمهای میدان نقش جهان را به صورتش نزدیک میکند تا بهتر ببیندش؛ و میپرسد: قبلا ایران اومدی؟
-آره، یکی دوبار. اومدم شهرهای تاریخی ایران رو دیدم. بعد هم عاشق اصفهان شدم و تصمیم گرفتم همینجا درس بخونم.
دروغ گفتم. من بیشتر از اینها در ایران زندگی کردهام؛ شش ماه، در تهران و در یک مرکز نگهداری از کودکان بیسرپرست. جایی که هم بهشت بود، هم جهنم. بهشت بود؛ چون آب و غذا و اسباببازی داشت، تمیز بود و لازم نبود صدای غرش پیدرپی جت جنگی و خمپاره را تحمل کنم؛ و جهنم بود چون مادر را نداشتم و در کابوس گذشته دست و پا میزدم.
کلمهها تا مدتها در زبانم نمیچرخیدند و پاسخ من به هرچیزی سکوت بود. گفتاردرمانی میکردم و یک روانشناس هم تمام تلاشش را میکرد تا زخمهای به جا مانده بر روح و روانم را درمان کند؛ چیزی که بعداً فهمیدم به آن میگویند پیتیاسدی. اختلال اضطرابی پس از سانحه. البته کلمه سانحه برای توصیف چیزهایی که یک کودک پنج ساله در سوریه تجربه کرده، واقعا کملطفی ست. من در یک نبرد نابرابر برای زندگی چشم باز کردم. تقریبا هر روزم فاجعه بود: خون، جنازه، بیماری، زخم، گرسنگی، غذا و آب آلوده، درگیری، انفجار، اسلحه، خشم، ترس، مرگ و مرگ و مرگ.
نقاشی نقش جهان را میگذارد زیر بقیه نقاشیها و میرود سراغ بعدی؛ یک پرتره ناقص از یک مرد. بدون چشم و ابرو و بینی؛ فقط با ریش و کلاه نقابدار؛ و پیراهن نظامی. میگوید: این کیه؟ چرا صورت نداره؟
کیش و مات میشوم. توضیح اگر ندهم، بیشتر کنجکاو میشود و توضیح دادن هم خودم را زجر میدهد. دلم میخواهد نقاشی را از دستش بقاپم، یک لگد بزنم به شکمش و فرار کنم؛ ولی نمیشود. دستانم یخ کردهاند. منمن کنان میگویم: این... یه... یه سربازه...
آوید لبانش را فشار میدهد روی هم و تصویر سرباز را میگذارد زیر بقیه نقاشیها: جالب بود. من که سر درنمیارم ولی فکر کنم یه سبک خاص باشه.
عمیقا ممنونش هستم که مثل بازجوها، سعی نمیکند حرف از زیر زبانم بکشد؛ اما انگار امروز شانس به من پشت کرده. نقاشی بعدی هم یک پرترهی ریشوی بیصورت است مثل قبلی؛ ولی بدون کلاه نقابدار و لباس نظامی. اینبار در کت و شلوار. آوید ابرو بالا میدهد: انگار واقعا یه سبکه! نه؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بریتانیایی ها چای کیسه ای را برای مصرف دوباره خشک می کنند!
✍️طبق نظرسنجی روزنامه دیلی استار انگلیس، از هر هفت نفر، یک نفر در انگلیس چای کیسه ای خودش رو بعد از مصرف از رخت لباس آویزون می کنه تا بشه بعدا دوباره ازش استفاده کنه، و از این طریق در هزینه های زندگیش صرفه جویی کنه.
از دیگر راهکارهای کاهش هزینه ها، بو کردن لباسهاست تا از شستشوی غیر ضروری آنها جلوگیری شود. همچنین این افراد ترجیح میدن با توجه به شرایط اقتصادی موی سرشون رو هم خودشون تو خونه با ماشین کوتاه کنند.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ارسال سلاح توسط سردار سلیمانی به فلسطین از جایی که فکرش را هم نمیتوانید بکنید!
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻چرا این مملکت این قدر ول است؟
🔸حسینی دروازه بان استقلال یک بار دیگر هم چنین کاری را کرده بود. درگیری با مامور انتظامی و پلیس، پرخاش، هل دادن پلیس و درشت گویی
🔹من واقعا نمی فهمم این چه مملکتی است که هر موجودی از هر کجایی که سبز می شود به خودش اجازه می دهد با مامور قانون اینطور برخورد کند.
🔸همه جای دنیا مامور انتظامی طبق وظیفه اش باید جیمی جامپ را به سرعت دستگیر کند و از زمین فوتبال بیرون کند. اما اینجا اگر پلیس به وظیفه اش عمل کند سلبرتی فوتبالی به خودش حق می دهد به پلیس درشت بگوید و با او درگیر شود.
🔹آقای رادان، اگر حرمت مامورت برایت مهم است این فرد را دستگیر کن و یک شب در بازداشتگاه بخوابان. آقای فدراسیون این آدم گستاخ را جریمه کن و به او بفهمان که با پلیس در هیچ کجای جهان نمی شود شوخی کرد.
چرا این مملکت این قدر ول است؟
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔻کاهش ۶۷ درصدی کمبودهای دارویی
🔹مدیرکل دارو و مواد تحت کنترل سازمان غذا و دارو گفت: کمبودهای دارویی کشور در سال ۱۴۰۲ با کاهش ۶۷ درصدی، از ۴۲۰ قلم در مهرماه ۱۴۰۱ و میانگین ۳۴۲ قلم در شهریور تا آبان سال ۱۴۰۱ به میانگین ماهانه ۱۱۲ قلم رسید.
🔹دکتر محمد پیکانپور در این باره گفت: طی سال ۱۴۰۲ تمامی ظرفیتهای تولید به کار گرفته شده و با بازخوانی کامل برنامههای تولید شرکتها، همزمان با اعطای مجوز مکفی برای تامین نیاز ۱۸ ماه آینده کشور، روند تامین دارو به طوری جدی تسهیل شد.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
کاهش ۷ درصدی ذخایر سدهای تهران
🔹آخرین وضعیت ذخایر آب سدها نشان میدهد که ذخیره آب مخازن تأمینکننده آب شرب استان تهران از ابتدای سال آبی تاکنون نسبت به دوره مشابه سال قبل حدود ۷ درصد کاهش داشته است.
🔹سخنگوی صنعت آب: همه ما پایتختنشینان باید کاهش مصرف آب به میزان ۱۵ درصد را در برنامههای خود داشته باشند و در این زمینه همکاری شهروندان را خواستاریم.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔻 صهیونیست ها این برگه ها را با این ادبیات روی سر مردم رفح ریخته اند: خوب نگاه کن، شاید اینها را دیده باشی، اگر جان خانواده ات مهم است به ما اطلاع بده....
متن پیام این است:
با دقت به اطراف خود نگاه کنید، ممکن است ربوده شدگان نزدیک شما باشند.
اگر میخواهید از خانوادههایتان محافظت کنید و آیندهتان را تضمین کنید، دریغ نکنید، هر گونه اطلاعاتی در مورد ربودهشدگان یا هر کسی که آنها را در اختیار دارد در اختیار ما قرار دهید
بیماران روانی بعد از رقم زدن یک فاجعه در غزه، امیدشان این است جمعیت نزدیک به یک میلیون نفری که در رفح هستند از خون های ریخته شده و شهرهای ویران شده بترسند و نه برای پول بلکه برای سلاخی نشدن با آنها همکاری کنند.
لعنت بر رژیم بیمار و روانی صهیونیستی
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم با عنوان لحظه ورود نیروهای مسلح ایران به کشتی و توقیف آن در حال انتشار است
تصویر هم مربو به ایال اوفر مالک یهودی کشتی توقیف شده می باشد.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
31.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سرخط
🔹 جزئیات موشک باران حزب الله که دنیا را بهت زده کرد
🔹هشدار ایران به آمریکا : در صورت دخالت ، تمام منافعتان در تیررس است
🔹 اسرائیل دست به دامن ناتو شد : ناتوی عزیز ، جلوی ایران رو بگیر
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔻نشریهی اسرائیلی هاآرتص: اسرائیل شکست خورده است؛ یک شکست تمام عیار
🔹️دست و پا زدنهای رژیم با انجام عملیاتهای بیسابقه علیه اماکن دیپلماتیک ایران، واکنش به این شکست است؛ نه کنش برای پیروزی. این، یک ترسِ واقعی از یک قدرتِ واقعی است...
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈