#چند خبر# از محور# مقاومت
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
ادعای روزنامه انگلیسی: توقیف کشتی پرتغالی توسط سپاه پاسداران
دیلی میل مدعی شد: یک کشتی پرتغالی به نام "MSC ARIES" توسط نیروهای سپاه پاسداران ایران در تنگه هرمز توقیف شده است. در همین راستا آسوشیتدپرس به نقل از یک مقام دفاعی در خاورمیانه: حمله یک هلیکوپتر به یک کشتی در نزدیکی تنگه هرمز، توسط ایران صورت گرفته است. / الغالبون
〰〰〰
سفارت هلند در تهران تعطیل شد
وزارت خارجه هلند اعلام کرد با توجه به بالا رفتن احتمال پاسخ ایران به رژیم اسرائیل در پی حمله تروریستی به کنسولگری جمهوری اسلامی در دمشق، سفارت هلند در تهران و همچنین کنسولگری هلند در اربیل از فردا به دلایل امنیتی تعطیل خواهند بود
〰〰〰〰
ایران چه چیزی در سر دارد؟
تعریف چند عملیات فریب؟
خسته کردن نیروهایی که ده روز است در فلسطین آماده هستند؟
یا عملیاتی حداکثری؟
سی ان ان گفته: ایران از چندین گروه شبه نظامی خود خواسته است که به طور همزمان یک حمله گسترده علیه اسرائیل انجام دهند.
برخی اخبار میگویند : مقاومت هم نیروهایی را در سوریه جا به جا و به مناطقی دیگر منتقل کرده است.
هنوز مشخص نیست اینها بخشی از یک عملیات فریب است یا تدارک یک عملیات حداکثری
هرچه که هست میتوان با قطعیت گفت که امروز ایران موفق شده اصل "غیر قابل پیش بینی بودن" را برای خود احیا کند و طرف مقابل را در شرایط گیجی کامل قرار دهد.
حالا همه چیز برای یک غافلگیری اساسی فراهم است.
باید منتظر بود...
〰〰〰
هلند از شهروندان خود میخواد هر چه سریعتر اسرائیل را ترک کنند.
وزیرخارجهی کانادا از اتباع این کشور خواست هر سفری را به اسراییل لغو کرده، و از آن مناطق خارج شوند.
رسانه های رژیم صهیونیستی اعلام کردند؛ حرکت پروازها در آسمان فلسطین اشغالی متوقف شده و هیچ پروازی از دقایقی پیش انجام نمیشود.
دو مقام آمریکایی به سیانان گفتند: ایالات متحده تلاش خواهد کرد هر پرتابی به سمت اسرائیل را رهگیری کند
رسانههای اسرائیل گزارش دادهاند ترکیه به ایالات متحده آمریکا اطلاع داده حریم هوایی خود را برای استفاده علیه ایران در اختیار واشنگتن قرار نخواهد داد.
درگیری در اربیل عراق
برخی منابع با انتشار فیلم هایی آن را به درگیری سنگین در اربیل عراق نسبت دادهاند.
صحت این فیلم هنوز قطعی نیست، با این حال شبکه روداو کردستان عراق اصل درگیری در اربیل را تایید کرده است.
جوانب این درگیریها هنوز روشن نیست.
〰〰〰
🔰امیرعبداللهیان به کمیسیون امنیت ملی میرود
🔸 نایب رییس کمیسیون امنیت ملی مجلس: وزیر امور خارجه کشورمان به منظور بررسی تحولات منطقه و پاسخ به رژیم صهیونیستی به کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی مجلس میآید.
〰〰〰
🔰رسانه های عربی: نیروهای ایرانی کشتی پرتغالی "MSC ARIES" را در تنگه هرمز توقیف کردند.
〰〰〰
🔰حادثه امنیتی جدید در دریای عمان
🔸اداره عملیات تجارت دریایی بریتانیا گزارشی از یک حادثه در 50 مایل دریایی شمال شرقی فجیره در امارات دریافت کرد.
〰〰〰〰
🔰انفجار خودرو در المزه دمشق
🔸خبرگزاری رسمی سوریه (سانا) گزارش داد که صدای انفجار شنیده شده در منطقه المزه دمشق ناشی از یک انفجار بمب در داخل یک خودرو بود.
🔸پیش از این منابع خبری انفجار منطقه المزه دمشق را ناشی از مینهای برجای مانده خبر داده بودند.
🔸بر اساس گزارش سانا این انفجار تلفات جانی در پی نداشت.
〰〰〰〰
🔰«واشنگتن پست»: لوید آستین، وزیر دفاع آمریکا از وزیر دفاع رژیم صهیونیستی به دلیل عدم گزارش حمله به کنسولگری ایران در سوریه انتقاد کرد.
🔸آستین گفت تل آویو باید از قبل او را از حمله به دمشق مطلع می کرد زیرا این حمله پیامدهای گسترده ای برای نیروهای آمریکایی در منطقه داشت.
〰〰〰
کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش
http://splus.ir/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور
قسمت 7
صدای ماشینی، سر هر سه نفر را برگرداند به سمت خودش. یک خودروی مشکی در شانه جاده ساحلی ایستاد و مردی از آن پیاده شد. قبل از این که مامور به مرد تذکر دهد که: «ورود افراد متفرقه به صحنه جرم ممنوع است»، مرد کارت شناساییاش را نشان داد و مامور پلیس با دیدن آرم سازمان دفاع اطلاعات دانمارک، فهمید این پرونده خیلی خیلی بزرگتر از قد و قامت یک پلیس محلی ست. خودش را کنار کشید و منتظر سوال و جوابهای مامور ماند؛ اما مامور اطلاعاتی لبخند زد: خیلی ممنونم. شما میتونید برید.
مامور پلیس جا خورد. قرار نبود گزارش بدهد؟ مامور اطلاعاتی نمیخواست چیزی درباره جسدها بداند؟ مامور اطلاعاتی اینها را از چشم مامور پلیس خواند و گفت: گزارش لازم نیست. ما خودمون به همهچیز رسیدگی میکنیم. حتی نیازی نیست که پروندهای در این رابطه تشکیل بشه.
بدون توجه به بهت و حیرت مامور پلیس، رفت به طرف عکاس و دستش را دراز کرد: ممکنه یه لحظه دوربینتون رو به من بدین؟
عکاس بدون هیچ حرف و اعتراضی، دوربینش را تقدیم کرد. مامور اطلاعاتی نگاهی به پوشه عکسها انداخت و کارت حافظه دوربین را درآورد. دوربین را به عکاس برگرداند و کارت حافظه را در جیبش گذاشت: این پیش من میمونه. جنازهها رو هم خودمون میبریم؛ شما میتونید برید.
***
اولین نفری نیستم که به خوابگاه رسیده. دانشجوها از شهرها و کشورهای مختلف، کمکم خودشان را رساندهاند به خوابگاه. تمام محیط خوابگاه بوی رنگ میدهد؛ بوی ساختمان نوساز، بوی تازگی. این ساختمان تازه افتتاح و جایگزین خوابگاه قبلی شده است. اتاقها سه نفره و شش نفرهاند. به درخواست خودم، اتاقم سه نفره است. یک اتاق نسبتا بزرگ با دیوارهای کرم رنگ و فرشی کرمقهوهای. یک پنجره بزرگ جنوبی دارد که درختان کاج و توت محوطه خوابگاه و کوه صفه از آن پیداست. تختها یک طبقهاند و کیف و چمدانی که روی یکی از تختهاست، نشان میدهد یک نفر قبل از من رسیده به اتاق و تخت زیر پنجره را اشغال کرده.
سه تا کمد چوبی کنار دیوار سمت راست قرار دادهاند و اسم هر دانشجو را روی در کمدش نوشتهاند. اثر انگشتم را روی قفل در کمدم ثبت میکنم و رمزش را... نمیدانم چه رمزی بگذارم. سال تولد؟ زیادی ساده است. ناخودآگاه، مهمترین عدد زندگیام در ذهنم جرقه میزند. عددی که برای هیچکس مهم نیست جز من و به اندازه کافی پیشبینی ناپذیر است. محض احتیاط، برعکسش میکنم و بیدرنگ، رمز کمد را میگذارم: ۱۷۲۰.
داخل کمد، یک کیف کوچک خاکستری جا خوش کرده. بند کیف را دورش پیچیدهاند و آن را طوری گذاشتهاند که زیپ جلویش، چسبیده باشد به دیواره کمد. بند کیف را از دورش باز میکنم. زیپ کیف را میکشم و بدون این که داخلش را ببینم، دستم را میبرم داخل کیف. با حرکت دادن انگشتانم بر روی وسایل داخل کیف، همه قطعات داخلش را میشمارم و از سالم بودنشان مطمئن میشوم.
صدای قدمهای کسی در راهرو، باعث میشود از کیف و محتویاتش دست بکشم و مثل قبل، بگذارمش گوشه کمد. چمدانم را باز میکنم و مشغول چیدن وسایلم میشوم. تقهای به در میخورد. سرم را میچرخانم به سمت در و دختری ریزنقش و چادری را میبینم که در آستانه در ایستاده. طوری نگاهم میکند که انگار همهچیز را دربارهام میداند؛ مخصوصا با آن چشمان سبزش! لبخند گشادی تحویلش میدهم و میگویم: سلام. شما هم توی این اتاقین؟
گوشه لبش کمی کج میشود و چمدانش را میکشد دنبال خودش داخل اتاق: سلام. بله.
چمدان را میگذارد جلوی کمدش و مشغول گذاشتن رمز و اثرانگشت روی در کمدش میشود؛ بدون هیچ حرف اضافهای. اصلا شاید اگر خودم سلام نمیکردم، او هم من را نامرئی حساب میکرد و زحمت گفتن همین دو کلمه را هم به خودش نمیداد.
شدیداً به یک رفیق ایرانی نیازمندم. پس، ظرف باقلوای لبنانی را از زیر لباسهای داخل چمدان بیرون میکشم و به دختر تعارف میکنم: من آریل هستم، از لبنان.
دختر لبخند کمرنگی میزند و نگاهش میماند روی باقلواها: من افرا هستم...
-ایرانی؟
سرش را تکان میدهد و با کف دست، ظرف باقلوا را به عقب میراند: ممنون. میل ندارم.
خودم یک باقلوا میگذارم در دهانم و میپرسم: رشتهت چیه؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور
قسمت 8
خودم یک باقلوا میگذارم در دهانم و میپرسم: رشتهت چیه؟
-مهندسی مکانیک.
در ظرف را میبندم و باقلوا را میدهم پایین: من زبان و ادبیات فارسی میخونم.
چادرش را درمیآورد و آویزان میکند به چوبلباسی: خیلی خوب فارسی حرف میزنی.
شیره باقلوا را که به انگشتانم چسبیده است، میمکم و چشمک میزنم: من عاشق ایرانم. رمان ایرانی، شعر ایرانی، فیلم ایرانی، موسیقی ایرانی و هرچیزی که ایرانی باشه رو دوست دارم.
افرا عدم تمایلش به گفت و گو را با یک لبخندِ کوچک و سرگرم شدن به چیدن وسایلش نشان میدهد و من، ناامید و وارفته، باقلوای دیگری در دهان میگذارم. دوباره کسی در میزند و من و افرا همزمان میگوییم: بله؟
دختری در آستانه در ایستاده و نفس میزند: اتاقای شش نفره توی همین راهرو هستن؟
هیکلش انقدر باریک و بلند است که حس میکنم اگر تکان بخورد، میشکند. صورتش هم مثل قدش، کشیده و بیضی شکل است و موهایش، نامنظم از مقنعه بیرون زده. نیشم باز میشود و با دهان پر میگویم: این راهرو فقط اتاقای سه نفره داره.
و چشمک میزنم. دختر جواب چشمکم را با یک لبخند دنداننما و گشاد میدهد، تشکری میکند و میرود. نیمنگاهی به افرا میاندازم که مشغول کار خودش است؛ بهتر. برای خودش بهتر است که سرش به کار خودش باشد. نگاهم دوباره میچرخد به سمت کیف و چمدان روی تخت و برایم سوال میشود که نفر سوممان کیست؟ این را از افرا که میپرسم، فقط شانه بالا میاندازد و لب ورمیچیند.
از داخل راهرو صدای هیاهو و همهمه میآید و چند لحظه بعد، یک توده دختر جوان، خندهکنان و درحالی که با هم حرف میزنند، جلوی در اتاقمان سبز میشوند. یک نفرشان میآید تو و بقیه هم دنبالش. من و افرا، هاج و واج نگاهشان میکنیم و آنها ما را نمیبینند اصلا. میزنند توی سر و کله هم و آن که جلوتر از همه بود، برمیگردد به سمت بقیه. انگشتش را در هوا تکان میدهد و میگوید: ببینین...
انفجار خنده، نه به او اجازه میدهد حرفش را بزند نه بقیه گوش میدهند. به زور لب و لوچهاش را جمع میکند که ظاهرش جدی به نظر برسد؛ ولی ردپای خنده هنوز در چشم و ابروهایش هست. باز هم انگشتش را تکان میدهد: امسال خیر سرم...
و دوباره میزند زیر خنده و دوباره، چند دقیقه طول میکشد تا خودش را جمع کند و حرفش را بزند: خیر سرم اومدم یه اتاق جدا از شما که درس بخونم. باشه؟
دوستانش هنوز دارند میخندند؛ معلوم نیست به چی. از آن الکیخوشهایی هستند که ترک دیوار هم برایشان خندهدار است. دختر، دستانش را باز میکند و دوستانش را میراند بیرون اتاق، همانطور که مرغ را میرانند به لانهاش: جا جا جا... برید بیرون ببینم... کار دارم... کیش کیش... جا جا جا...
افرا نخودی میخندد و فکر کنم فقط منم که معنی کلمه «جا جا جا» را نمیدانم. دختر در اتاق را میبندد و برمیگردد به سمت ما: اهم اهم... شما اینجا بودین؟ آقا خیلی شرمنده... رفیقای ما یکم خل و چلن...
دختری ست سبزهرو و با مژههای بلند و چشمان سیاه؛ و موهای فرفری و پف کرده کوتاه. لبش را میگزد و لپهایش گل میاندازند: ای وای ببخشید... سلام نکردم. سلام. مخلص شما، آویدم. سال سوم مهندسی پزشکی.
***
موهای مادر را دور انگشتم میپیچم و خودم را به سینهاش میچسبانم. صدای غرش هیولایی از دور میآید که مادر میگوید جت جنگی ست. جایی که ما هستیم، از این هیولاها زیاد دارد. بعضیهاشان انقدر بلند میغرند که زمین میلرزد؛ دیوارها و شیشهها هم.
تنها چیزی که باعث میشود نترسم، این است که خودم را بچسبانم به سینه مادر و با موهایش بازی کنم. مادر دارد با پدر بحث میکند؛ درباره رفتن. چیز جدیدی نیست. از وقتی یادم میآید، همیشه درحال رفتن از جایی به جای دیگر بودهایم. داد و فریاد پدر هم چیز جدیدی نیست. او یک هیولای کوچک است و هر وقت بتواند داد میزند. بوی گند میدهد. همیشه عصبانی ست و هرکس دم دستش باشد را میزند؛ با دست، با پا یا هرچی. یک بار طوری زد توی صورت مادر که تا چند روز، لپش سیاه بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور
قسمت 9
مادر داد میزند و حواسش نیست که در گوش من داد زده. گوشهایم درد میگیرند. ناگاه، پشت گردنم میسوزد. ناخن پدر است که گردنم را خراشیده و با دستان بزرگش، پشت لباسم را گرفته؛ انقدر محکم که دستانم از موها و لباس مادر جدا میشوند و میافتم گوشه اتاق.
همه بدنم درد میگیرد. پدر بجای من، چنگ میزند در موهای مادر. صورتش سیاه شده و چشمانش سرخ. میخواهم بروم مادر را نجات بدهم؛ اما از هیبت هیولاوار پدر میترسم. نه دستانم تکان میخورند و نه پاهایم. به دستانم نگاه میکنم؛ چند تار مو از موهای مادر میان انگشتانم مانده.
پدر، موهای مادر را میکشد و میبردش به حیاط. مادر جیغ میکشد؛ اما انگار صدای جیغش را فقط من میشنوم میان صدای غرش جتهای جنگی. پدر، مادر را میکشاند تا لب باغچه و سرش را میگذارد تا لب آن؛ دقیقا همانجایی که دیروز با مادر، هسته خرما کاشتیم و قرار بود من روزها را بشمارم تا سبز شود.
پدر، دستش را فشار میدهد روی صورت مادر تا صدایش را خفه کند و پیشانیاش را روی زمین میکوبد. صدای مادر زیر فشار دستان پدر خفه میشود. پدر خنجری از غلافِ کمربندش بیرون میکشد. کسی دست گذاشته روی گلوی من و تا حد مرگ فشار میدهد؛ طوری که صدایم به جایی نرسد...
-آریل... آجی...
دستی تکانم میدهد و آن دستی که بر گلویم فشرده میشد، رها میشود. توان حرکت به تنم برمیگردد، هوا را با ولع به سینه میکشم و مینشینم. به محض باز شدن چشمانم، با آوید مواجه میشوم که با ترس نگاهم میکند. چند ثانیه طول میکشد تا بشناسمش و مغز برای سخن گفتن، به زبانم فرمان بدهد؛ و آوید پیشدستی میکند: کابوس میدیدی آجی.
صورتش در یک مقنعه و چادر سفید قاب گرفته شده. صدای اذان مسلمانها، از مسجدِ نزدیک خوابگاه خودش را میزند به شیشه پنجره و پرده گوشهای من. دستم را روی پیشانی دردناکم میگذارم و دست دیگرم را نگاه میکنم تا ببینم تار موهای مادر میان انگشتانم هستند یا نه. نیستند.
بهترین قسمت کابوس، وقتی ست که بیدار میشوی و با کمی دقت به دنیای اطرافت، خیالت راحت میشود که هیچکدام از چیزهایی که دیدهای، واقعی نبودهاند. برای من اما، قضیه فرق میکند. کابوسهای من، درواقع بازبینی گذشته لعنتیای ست که از سر گذراندهام. یک مادر داعشی و یک پدر داعشیتر. مادری که با رویای زندگی زیر سایه حکومت اسلامی، با پدرِ به اصطلاح مجاهدم، قدم گذاشت به جهنمِ معرکه سوریه و خیلی دیر فهمید که همه آنچه از خلافت اسلامی شنیده، دروغهایی کودکانه است.
-خوبی؟
-آره... خوبم...
دنبال عروسکم میگردم. تا وقتی خوابم برد در آغوشم بود... حالا کجاست؟
آوید راست میایستد و میگوید: آب نمیخوای برات بیارم؟
-نه... ممنون...
آرام دست میکشد روی پیشانیام: پاشو، خوابت میبره نمازت قضا میشه...
اگر میدانست مسلمان نیستم، دست نمیکشید به پیشانی عرقکردهام؛ کافرها را ناپاک میدانند. میگویم: من مسیحیام.
ابرو میدهد بالا و لبخندش محو نمیشود: آهان، ببخشید.
دستش را برنمیدارد از روی سرم؛ در کمال تعجب. رو میکند به افرا که دارد در تختش کش و قوس میرود: آجی بلند شو، اذانه. نماز اول وقتش خوبه.
و میایستد روی سجاده. عروسک را روی زمین، پایین تخت پیدا میکنم و برش میدارم. حتما افرا و آوید با خودشان فکر میکنند که من بزرگتر از آنم که موقع خواب، عروسک هلوکیتی بغلم باشد؛ ولی به جهنم. هر فکری میخواهند بکنند. عروسک نرمم را در آغوش میگیرم و خیره به خم و راست شدن آوید روی سجاده، سعی میکنم بخوابم. عروسک را محکمتر به خودم میچسبانم و تا اینبار کابوس نبینم؛ اما اصلا خوابم نمیبرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 10
از خواب میترسم، از تکرار بریده شدن سر مادر لب باغچه. از ماندن تار موهای طلاییاش لای انگشتانم. از فریادهای هیولاوار پدر. از گذشتهای که یقهام را گرفته و رها نمیکند. از پدر داعشیای که او را در ذهنم کشتهام و دفن کردهام. و او هربار از گور بلند میشود، با بدنی متلاشی و گندیده. دنبالم میکند و انگار تا من را هم لب باغچه سر نبرد، آرام نمیگیرد در قبرش.
از بیرون صدای جیرجیرک میآید. پهلو به پهلو میشوم و سر هلوکیتی را نوازش میکنم. در گوشش میگویم: باید برم دنبالش، نه؟
عروسک اصلا دهان ندارد که جواب بدهد. در سکوت نگاهم میکند و من ادامه میدهم: میدونم کارای مهمتر دارم... ولی دوست ندارم با این حسرت بمیرم...
حرفم را میخورم و دندانهایم را روی هم فشار میدهم.
***
چهار سال قبل، بعبدا، لبنان
دندانهایم را برهم فشار دادم. تلفن با باتری خالی، مثل یک جنازه افتاده بود کنار دستم. هیچکدامشان جواب نمیدادند. خودم را جمع کردم روی مبل و زانوانم را بغل گرفتم. یک تنه، رکورد بدبختترین انسان روی زمین را شکسته بودم؛ اما سنم واقعا برای شکستن این رکورد کم بود. هنوز تولد شانزده سالگیام را نگرفته بودم حتی؛ که تا گردن رفتم زیر بار بدهیهایی که اصلا سر و تهش را نمیدانستم.
قرار بود وقتی مامان و بابا از دانمارک برگشتند، شانزده سالگیام را تولد بگیریم. دو هفته از تولد شانزده سالگیام گذشته بود و نیامدند که هیچ، حتی نگفتند چرا. یکباره همه چیز بهم ریخته بود. اسرائیل و حزبالله دوباره افتاده بودند به جان هم و شرایط امنیتی کشور ناپایدارتر از همیشه بود؛ حداقل در عمر شانزده ساله من.
مامان و بابا تازه سهام یک شرکت لبنانی بزرگ را خریده بودند و توانسته بودند با سودش و البته کمی قرض، یک مغازه و یک خانه بزرگتر بخرند. کمی بعدش، با اسحاق رفتند دانمارک، تا نمایندگی یک شرکت دانمارکی را در لبنان بگیرند. همهچیز ظاهرا روی ریل خودش بود(البته اگر شیعه شدن آرسن و رفتنش به ایران را فاکتور بگیرم)، تا وقتی که لبنان با اسرائیل درگیر شد. سهام آن شرکت لبنانی، مثل خیلی از شرکتهای دیگر سقوط کرد و به عبارت سادهتر، به خاک سیاه نشستیم.
از همان وقت هیچ خبری از پدر و مادر نشد. دیگر نه خودشان زنگ میزدند، نه جواب من را میدادند. شاید حق داشتند. در لبنان، بجز من و مبلغ سنگین بدهی، هیچ چیز منتظرشان نبود.
آرسن نمیتوانست برگردد؛ فرودگاهها و در کل، مرزها بسته بودند. برمیگشت هم کاری از دستش برنمیآمد. هیچ چیز نداشتیم برای صاف کردن بدهیهایمان. گفتم که... در بدبختی رکورد شکستم.
به همین راحتی.
خانوادهای که یک زمانی مرا مثل دخترشان پذیرفته بودند، رهایم کردند زیر بار قرض، تنها و در کشوری با شرایط جنگی. حتی به این فکر نکردند که قرار است چه بلایی سر من بیاید. فکر نکردند ممکن است بروم زندان، یا آواره بشوم و کنار خیابان از گرسنگی بمیرم، یا هرچیز دیگر... آخرش من از خون و گوشت آنها نبودم...
همراهم ویبره رفت. یک پیام مسخره از آرسن بود. این که به خدا توکل کنم... این که قول میدهد یک طوری خودش را برساند... چرت و پرت. مطمئنم از این که نمیتوانست بیاید خوشحال بود. مسدودش کردم. ترجیح میدادم تصور کنم اصلا انسانی به نام آرسن وجود ندارد؛ اینطوری کمتر برای کشتنش جری میشدم.
روی هم رفته، وضعیتم بدتر از وقتی بود که یک بچه جنگزده در سوریه محسوب میشدم. آنجا حداقل یک هلال احمری، پرورشگاهی، چیزی بود که به فکرم باشد. اینجا چطور؟ هیچ. معدود همسایهها و اقوام هم یا کلا فراموشم کرده بودند، یا کاری از دستشان برنمیآمد و دلم نمیخواست سرشان خراب شوم.
خیره شدم به قاب عکسهای خانوادگیمان؛ یا بهتر بگویم: جنازهشان. همه قابها را دیروز خرد کردم و ریختم وسط هال؛ چون خندههایمان توی عکسها، به نظرم خنده تمسخر به حال آن لحظهام بودند. این که یک زمانی در این خانواده محبت دیده بودم، بیشتر شبیه یک خوابِ آشفته بود، شبیه یک فیلم کمدی. محو و غیرقابل باور. معلوم نبود آن محبت لعنتی کدام گوری فرار کرده.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور
قسمت 11
با ضرب از جا بلند شدم. گرسنه بودم و چیز زیادی از پساندازم نمانده بود؛ شاید به زور تا آخر هفته میکشید. رفتم سر یخچال. پیتزای نیمخورده دیشبم را، سرد و سرد سق زدم. مزه زهر مار میداد، مزه تنهایی، مزه بدبختی. دیگر رسیده بودم به نقطه جوش. نه فقط خونم، که حتی اعضای جامد بدنم هم در حرارت آب شده و داشتند میجوشیدند. حس یک مخزن بخار را داشتم در آستانه انفجار.
داد زدم و اولین بشقابی که دم دستم بود را پرت کردم روی زمین. صدای شکستنش مقابل فریاد خودم هیچ نبود. یک لیوان برداشتم و کوباندم کف سرامیکها. هر تکهاش به یک سو پرت شد. داد زدم: من دوستتون داشتم!
گلدان روی میز را برداشتم. بردم بالای سرم و پرتش کردم کف زمین. هزار تکه شد.
-روی شماها حساب کرده بودم!
جالیوانی را با لیوانهای رویش برداشتم و پرت کردم؛ انقدر محکم که پرت شد وسط سالن و هر لیوانش یک گوشه تکهتکه شد.
-فکر میکردم دوستم دارین!
بعدی را شکستم و بعدی... حیف که مامان دیگر برنمیگشت لبنان تا ببیند چه بلایی سر آشپزخانهاش آوردهام. هرچه داشت و نداشت را شکاندم. کاش میدید و خوب گُر میگرفت، بلکه آتش من خنک میشد.
چه میخواستم چه نمیخواستم، تا آخر هفته آواره خیابان میشدم. خانه را بانک میگرفت و پساندازم هم تمام شده بود. مرگ در چنین شرایطی بهترین انتخاب بود. تا قبل از آن، هربار زیر فشار حملات پنیک، به خودکشی فکر میکردم، دلیل بزرگی برای زندگی خودش را به رخم میکشید: خانواده.
و حالا آن دلیل نبود. من بودم و یک دنیا بدهی و باز هم همان حملات پنیک؛ روبهرو شدن هزار باره با مرگ. یکبار چشیدن مرگ مگر قرار بود چقدر درد داشته باشد؟ دیگر از این بدتر نمیتوانست بشود...
هرچه توانستم، وسایل پدر و مادر و آرسن و اسحاق را شکستم و پاره کردم و سوزاندم. شاید بالاخره یک روز برمیگشتند و حسابی دماغشان میسوخت. اگر هم بر نمیگشتند، حداقل من دلم خنک میشد.
حق نداشتند اینطور من را رها کنند. حالم مثل مسافرِ درراهماندهای بود که یک ماشین سوارش کرده، او را تا نیمه راه برده و بعد در بیابان پیادهاش کرده. رها شده بودم در دوزخیترین برزخ دنیا.
از خانه زدم بیرون و انواع و اقسام روشهای خودکشی را در ذهنم سنجیدم. دنبال روشی میگشتم که حتماً بکشدم و کسی نتواند نجاتم دهد. یک روشی که درد نداشته باشد و خیلی در برزخ احتضار معطلم نکند.
رفتم به نزدیکترین رستوران و تمام پولم را خرج یک غذای حسابی کردم. میخواستم وقتی جنازهام را کالبدشکافی میکنند، در معدهام غذاهای حسابی و گران پیدا شود و با خودشان بگویند عجب بچهپولدارِ بدبختی!
بعد هم دوچرخهام را برداشتم و خودم را رساندم به نزدیکترین مسجد، تا با سنگ بیفتم به جان شیشههایش و اصلا یک شعله از آتش درونم را به جانش بیندازم.
و همان شب بود که دانیال را دیدم...
***
-قشنگه.
از جا میپرم با صدای آوید. بالای سرم ایستاده و کمی خم شده تا طرح را ببیند. دستانم یخ میکنند و با دقت، به طرحی که داشتم میکشیدم نگاه میکنم. باغچه آن خانه لعنتی و جوانه هسته خرما. از همان بچگی، یاد گرفتم هرچه آزارم میدهد را، کابوسهایم را و چیزهایی که ذهنم را درگیر میکند را نقاشی کنم. هرچیزی که از آن میترسیدم را میکشیدم، یک کاریکاتور از آن میساختم و بعد عکسش را پاره میکردم. این پیشنهاد یک روانشناس بود؛ تا بتوانم به ترسم غلبه کنم. محال است آوید چیزی از آن بفهمد. لبخند میزنم: ممنون.
-اینجا کجاست؟
با اعتماد به نفس، سرم را بالا میگیرم: باغچه خونهمون، وقتی بچه بودم. با مامانم یه هسته خرما کاشته بودیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📙رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 12
آن هسته خرما هیچوقت جوانه نزد. خون مادر فواره زد رویش و ذوقش را برای جوانه زدن کور کرد. بعد هم پدر، جنازه مادر را در همان باغچه دفن کرد و کلا باغچه خشکید.
یک لحظه ترس برم میدارد که نکند آوید، بوی خون را از نقاشی حس کرده باشد؟ نکند تمام گذشتهام از همین نقاشی لو برود؟
آوید میگوید: نمیدونستم هنرمندی!
و نگاه میکند به نقاشیهای سیاهقلمم و مدادها و ابزارم. من هنرمند نیستم؛ فقط زخم خورده و خشمگینم و کشیدن سیاهقلم، آرامم میکند. انگار بدبختیها و زخمها، هنرمندهای بهتری تحویل جامعه میدهند تا خوشیها.
لبخند میزنم: ممنون. میخوای یه نگاه بهشون بندازی؟
بدون این که منتظر جوابش شوم، پوشه چندتا از سیاهقلمها را مقابلش میگذارم. همهاش منظره است؛ از بعبدا، از خانه پدر و مادر ناتنی و مسیحیام، و حتی از مکانهای دیدنی ایران. آوید یکییکی نقاشیها را میبیند و خوشبختانه بوی خون را حس نمیکند.
برمیگردد به سمت افرا که تازه وارد اتاق شده و میگوید: بیا ببین اینا رو... خیلی قشنگن. آریل خودش اینا رو کشیده.
افرا بالای سرمان میایستد. نگاهی نه چندان با دقت به نقاشیها میاندازد، سرش را تکان میدهد و آه میکشد: خوش به حالت. من تقریباً هیچ کاری بجز درس خوندن بلد نیستم.
-چرا؟
شانه بالا میاندازد و میرود به سمت میز تحریرش: چون تمام زندگیم فقط درس خوندم.
و سرش را فرو میکند توی انبوه کتابها؛ یعنی دیگر با من حرف نزنید و فضولی موقوف.
آوید یکی از سیاهقلمهای میدان نقش جهان را به صورتش نزدیک میکند تا بهتر ببیندش؛ و میپرسد: قبلا ایران اومدی؟
-آره، یکی دوبار. اومدم شهرهای تاریخی ایران رو دیدم. بعد هم عاشق اصفهان شدم و تصمیم گرفتم همینجا درس بخونم.
دروغ گفتم. من بیشتر از اینها در ایران زندگی کردهام؛ شش ماه، در تهران و در یک مرکز نگهداری از کودکان بیسرپرست. جایی که هم بهشت بود، هم جهنم. بهشت بود؛ چون آب و غذا و اسباببازی داشت، تمیز بود و لازم نبود صدای غرش پیدرپی جت جنگی و خمپاره را تحمل کنم؛ و جهنم بود چون مادر را نداشتم و در کابوس گذشته دست و پا میزدم.
کلمهها تا مدتها در زبانم نمیچرخیدند و پاسخ من به هرچیزی سکوت بود. گفتاردرمانی میکردم و یک روانشناس هم تمام تلاشش را میکرد تا زخمهای به جا مانده بر روح و روانم را درمان کند؛ چیزی که بعداً فهمیدم به آن میگویند پیتیاسدی. اختلال اضطرابی پس از سانحه. البته کلمه سانحه برای توصیف چیزهایی که یک کودک پنج ساله در سوریه تجربه کرده، واقعا کملطفی ست. من در یک نبرد نابرابر برای زندگی چشم باز کردم. تقریبا هر روزم فاجعه بود: خون، جنازه، بیماری، زخم، گرسنگی، غذا و آب آلوده، درگیری، انفجار، اسلحه، خشم، ترس، مرگ و مرگ و مرگ.
نقاشی نقش جهان را میگذارد زیر بقیه نقاشیها و میرود سراغ بعدی؛ یک پرتره ناقص از یک مرد. بدون چشم و ابرو و بینی؛ فقط با ریش و کلاه نقابدار؛ و پیراهن نظامی. میگوید: این کیه؟ چرا صورت نداره؟
کیش و مات میشوم. توضیح اگر ندهم، بیشتر کنجکاو میشود و توضیح دادن هم خودم را زجر میدهد. دلم میخواهد نقاشی را از دستش بقاپم، یک لگد بزنم به شکمش و فرار کنم؛ ولی نمیشود. دستانم یخ کردهاند. منمن کنان میگویم: این... یه... یه سربازه...
آوید لبانش را فشار میدهد روی هم و تصویر سرباز را میگذارد زیر بقیه نقاشیها: جالب بود. من که سر درنمیارم ولی فکر کنم یه سبک خاص باشه.
عمیقا ممنونش هستم که مثل بازجوها، سعی نمیکند حرف از زیر زبانم بکشد؛ اما انگار امروز شانس به من پشت کرده. نقاشی بعدی هم یک پرترهی ریشوی بیصورت است مثل قبلی؛ ولی بدون کلاه نقابدار و لباس نظامی. اینبار در کت و شلوار. آوید ابرو بالا میدهد: انگار واقعا یه سبکه! نه؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بریتانیایی ها چای کیسه ای را برای مصرف دوباره خشک می کنند!
✍️طبق نظرسنجی روزنامه دیلی استار انگلیس، از هر هفت نفر، یک نفر در انگلیس چای کیسه ای خودش رو بعد از مصرف از رخت لباس آویزون می کنه تا بشه بعدا دوباره ازش استفاده کنه، و از این طریق در هزینه های زندگیش صرفه جویی کنه.
از دیگر راهکارهای کاهش هزینه ها، بو کردن لباسهاست تا از شستشوی غیر ضروری آنها جلوگیری شود. همچنین این افراد ترجیح میدن با توجه به شرایط اقتصادی موی سرشون رو هم خودشون تو خونه با ماشین کوتاه کنند.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ارسال سلاح توسط سردار سلیمانی به فلسطین از جایی که فکرش را هم نمیتوانید بکنید!
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻چرا این مملکت این قدر ول است؟
🔸حسینی دروازه بان استقلال یک بار دیگر هم چنین کاری را کرده بود. درگیری با مامور انتظامی و پلیس، پرخاش، هل دادن پلیس و درشت گویی
🔹من واقعا نمی فهمم این چه مملکتی است که هر موجودی از هر کجایی که سبز می شود به خودش اجازه می دهد با مامور قانون اینطور برخورد کند.
🔸همه جای دنیا مامور انتظامی طبق وظیفه اش باید جیمی جامپ را به سرعت دستگیر کند و از زمین فوتبال بیرون کند. اما اینجا اگر پلیس به وظیفه اش عمل کند سلبرتی فوتبالی به خودش حق می دهد به پلیس درشت بگوید و با او درگیر شود.
🔹آقای رادان، اگر حرمت مامورت برایت مهم است این فرد را دستگیر کن و یک شب در بازداشتگاه بخوابان. آقای فدراسیون این آدم گستاخ را جریمه کن و به او بفهمان که با پلیس در هیچ کجای جهان نمی شود شوخی کرد.
چرا این مملکت این قدر ول است؟
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔻کاهش ۶۷ درصدی کمبودهای دارویی
🔹مدیرکل دارو و مواد تحت کنترل سازمان غذا و دارو گفت: کمبودهای دارویی کشور در سال ۱۴۰۲ با کاهش ۶۷ درصدی، از ۴۲۰ قلم در مهرماه ۱۴۰۱ و میانگین ۳۴۲ قلم در شهریور تا آبان سال ۱۴۰۱ به میانگین ماهانه ۱۱۲ قلم رسید.
🔹دکتر محمد پیکانپور در این باره گفت: طی سال ۱۴۰۲ تمامی ظرفیتهای تولید به کار گرفته شده و با بازخوانی کامل برنامههای تولید شرکتها، همزمان با اعطای مجوز مکفی برای تامین نیاز ۱۸ ماه آینده کشور، روند تامین دارو به طوری جدی تسهیل شد.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
کاهش ۷ درصدی ذخایر سدهای تهران
🔹آخرین وضعیت ذخایر آب سدها نشان میدهد که ذخیره آب مخازن تأمینکننده آب شرب استان تهران از ابتدای سال آبی تاکنون نسبت به دوره مشابه سال قبل حدود ۷ درصد کاهش داشته است.
🔹سخنگوی صنعت آب: همه ما پایتختنشینان باید کاهش مصرف آب به میزان ۱۵ درصد را در برنامههای خود داشته باشند و در این زمینه همکاری شهروندان را خواستاریم.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔻 صهیونیست ها این برگه ها را با این ادبیات روی سر مردم رفح ریخته اند: خوب نگاه کن، شاید اینها را دیده باشی، اگر جان خانواده ات مهم است به ما اطلاع بده....
متن پیام این است:
با دقت به اطراف خود نگاه کنید، ممکن است ربوده شدگان نزدیک شما باشند.
اگر میخواهید از خانوادههایتان محافظت کنید و آیندهتان را تضمین کنید، دریغ نکنید، هر گونه اطلاعاتی در مورد ربودهشدگان یا هر کسی که آنها را در اختیار دارد در اختیار ما قرار دهید
بیماران روانی بعد از رقم زدن یک فاجعه در غزه، امیدشان این است جمعیت نزدیک به یک میلیون نفری که در رفح هستند از خون های ریخته شده و شهرهای ویران شده بترسند و نه برای پول بلکه برای سلاخی نشدن با آنها همکاری کنند.
لعنت بر رژیم بیمار و روانی صهیونیستی
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم با عنوان لحظه ورود نیروهای مسلح ایران به کشتی و توقیف آن در حال انتشار است
تصویر هم مربو به ایال اوفر مالک یهودی کشتی توقیف شده می باشد.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
31.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سرخط
🔹 جزئیات موشک باران حزب الله که دنیا را بهت زده کرد
🔹هشدار ایران به آمریکا : در صورت دخالت ، تمام منافعتان در تیررس است
🔹 اسرائیل دست به دامن ناتو شد : ناتوی عزیز ، جلوی ایران رو بگیر
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔻نشریهی اسرائیلی هاآرتص: اسرائیل شکست خورده است؛ یک شکست تمام عیار
🔹️دست و پا زدنهای رژیم با انجام عملیاتهای بیسابقه علیه اماکن دیپلماتیک ایران، واکنش به این شکست است؛ نه کنش برای پیروزی. این، یک ترسِ واقعی از یک قدرتِ واقعی است...
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔻یکی از نتایج توقیف کشتی صهیونسیتی، تعطیلی کریدور صهیونسیتی :عرب مد» است!
🔹عربمد: پروژهی نتانیاهو برای اتصالِ هند، امارات، عربستان، اردن و اسرائیل به مدیترانه و اروپا
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸چشم و گوش و دهان و حرکت،امام سید علی خامنه ای ولاغیر..
🔶شهید جواد محمدی
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی زیبا وحیرت انگیز از آبشار لاگزاپانا در کشور سریلانکا
#آبشار
#سریلانکا
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
غار یخی خارق العاده در داخل کوه اتشفشان Mutnovsky واقع در روسیه
#غار
#روسیه
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🌱فواید آنتی اکسیدانی رازیانه برای دیابت🌱
رازیانه منبع خوبی از آنتی اکسیدان ویتامین C است، و مقدار یک فنجان خرد شدهی گیاه آن حاوی ده میلی گرم از این مادهی مغذی و یا چیزی حدود ۱۱.۵ درصد از میزان مورد نیاز روزانه برای زنان و تقریبا ۱۴ درصد از میزان مورد نیاز روزانهی مردان است.
دریافت زیاد ویتامین C قند خون را کاهش میدهد و سطح لیپیدهای موجود در خون مبتلایان به دیابت نوع دوم را نیز پایین میآورد.
قبل از استفاده با پزشک خود مشورت نمایید
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
♦️در ۹ ماه گذشته ۴۹ کرمانشاهی با قرص برنج خودکشی کردند
🔹به گفته مدیرکل پزشکی قانونی استان کرمانشاه مصرف قرص برنج توسط انسان در مدت سه تا چهار ساعت سیستم تنفسی و قلب را دچار اختلال میکند و فرد مرگی دردناک و سخت را تجربه خواهد کرد.
🔹طبق اعلام او به مهر، در ۹ ماهه نخست سال گذشته ۴۹ کرمانشاهی به واسطه مسمومیت با این قرص جان خود را از دست دادهاند./اعتماد
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
♦️وضعیت نامطلوب بارش در ۱۵ استان کشور
🔹آمارهای منتشر شده نشان از آن دارد که از ابتدای سال آبی جاری (ابتدای مهر ۱۴۰۲) تا ۱۷ فروردین ۱۵۹.۶ بارش در کل کشور رخداده است.
🔹این میزان بارش در حالی است که متوسط بارش کشور در سالهای پر بارش ۲۵۰ میلیمتر است.
🔹این میزان بارندگی نسبت به میانگین دورههای مشابه درازمدت (۱۹۶.۷ میلیمتر) ۱۹ درصد کاهش و نسبت به دوره مشابه سال آبی گذشته (۱۷۱.۱ میلیمتر) هفت درصد کاهش را نشان میدهد.
🔹همچنین آمارهای منتشره نشان از آن دارد که وضعیت بارشی ۱۵ استان کشور نسبت به سال آبی گذشته (ابتدای مهر ۱۴۰۱ تا آخر شهریور ۱۴۰۲) با کاهش همراه شده است.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
♦️اجرای قانون کاهش مدت سربازی تا شهریور
«ابوترابی» نماینده نجفآباد در مجلس:
🔹آییننامههای اجرایی طرح کاهش دوره سربازی و تعیین تکلیف مشمولان غایب باید تدوین و تا در نیمه اول سال جاری (۱۴۰۳) اجرایی شود.
🔹مدت خدمت سربازی حداکثر ۱۴ ماه است که بسته به چهار نوع منطقه آب و هوایی متغیر است و در شرایط بد آب و هوایی در مناطق مرزی مدت خدمت سربازی به ۹ ماه با آموزشی کاهش یافته است.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
♦️داستان دهقان فداکار تکرار شد!/ زن مرندی وقتی متوجه ریزش پل شد، با فداکاری از بروز حادثه برای خودروهای عبوری جلوگیری کرد
🔹«اعظم ولیپور» از اهالی روستای دیزج قربان، وقتی برای سرکشی به باغش رفته بود، صدای مهیبی شنید. پلی که روی جادهای در حوالی باغ آنها وجود داشت، ریزش کرده بود و چند خودرو بیخبر از اوضاع پل، با سرعت زیاد در این جاده در حرکت بودند.
🔹 زن فداکار مرندی میگوید: «به وسط جاده دویدم اما میدانستم اگر برای راننده دست تکان دهم، شاید توجه نکند. این بود که وسط جاده ایستادم و با دست به سر و صورت میزدم تا اینکه راننده پیکان با دیدن من ترمز کرد. داخل ماشین اعضای یک خانواده بودند و راننده پیاده شد».
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
⚠️ «شاد» به کاربرانش #هشدار داد
🔹چند روزی است که برخی از کاربران در شبکه «شاد» پیامی هشدارآمیز مبنی بر اینکه حساب کاربریشان تا ۲۴ ساعت آینده مسدود خواهد شد، دریافت کردهاند؛ پیامی که تیم پشتیبانی «شاد» آن را جعلی و با هدف کلاهبرداری از کاربران اعلام کرده و نسبت به آن هشدار داده است.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈