فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ جزیرۀ هرمز وقتی باران میبارد آب دریا قرمز میشود
کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سایت وزارت راه رژیم صهیونیستی هک شد
گروه هکری «انتقام موعود» اعلام کرد که سایت وزارت راه رژیم صهیونیستی را هک کرده است. این گروه خطاب به صهونیستها نوشته: «به فرشتۀ مرگ خود سلام کنید. هر شخص، شرکت و سازمانی که دستی در جنایات نتانیاهو داشته باشد بهای آن را خواهد پرداخت.»
پیش از این نیز گروه حنظله اعلام کرده بود که رادارهای رژیم صهیونیستی و سامانۀ گنبدآهنین را هک کرده است.
کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
⭕️ ۲۹ فروردین روز ارتش جمهور ی اسلامی ایران بر فرمانده معظم کل قوا ،ملت عزیز ایران وارتشیان غیور ودلاور مبارک باد
کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ حزبالله سامانۀ گنبدآهنین را در شمال فلسطین اشغالی هدف قرار داد
کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
⭕️ اولین تصویر از مقر امنیتی شلاخیم اسرائیل
اکانت توئیتری منتسب به سپاه پاسداران اولین تصویر باکیفیت از اصابت موشکهای ایران به شلاخیم، یکی مهمترین مقرهای امنیتی اسرائیل را منتشر کرد و به شکلی طعنه آمیز نوشت:
به خوبی صدای ما را در شلاخیم شنیدید!
کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️ خشم مردم ترکیه از حضور پایگاه آمریکا
جمعی از شهروندان با تجمع مقابل مقر استانی حزب حاکم ترکیه در استانبول خواهان بسته شدن پایگاه های آمریکا شدند.
کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظه بمباران برج مسکونی الصالحی در اردوگاه النصیرات در مرکز نوار غزه توسط جنگندههای اسرائیلی
کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حزبالله لبنان تصاویر عملیات پهپادی هدف قرار دادن سامانۀ پدافندی «گنبد آهنین» در شهرک صهیونیستی «کفربلوم» واقع در شمال فلسطین اشغالی را منتشر کرد.
کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
34.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۰ نکته مهم در رابطه با عملیات وعده صادق!
✅ هر آنچه که لازم است در رابطه با عملیات موشکی سپاه بدانید👆
🔴 دیدن این ۱۰ دقیقه دست شما را در #جهاد_تبیین پر و شما را مجهز به پاسخ تمام شبهات میکند
🔔 حتی اگر حوصله نگاه کردن تمام فیلم را ندارید، حداقل ۲دقیقه اول را -حتی با سرعت ۲x - نگاه کنید؛ مطمئن باشید #پشیمان_نخواهید_شد...
🔰 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی، در رابطه با حمله تنبیهی موشکی سپاه
سریال «مشاور» را از دست ندهید
این سریال هرشب ساعت ۹:۳۰ از شبکه دو پخش میشود. مشاور یک سریال خانوادگی است(برعکس بسیاری از محصولات نمایشی) و در این سریال یک روحانی در جایگاه یک مشاور، مشکلات خانواده ها را حل میکند.
مشاور به مشکلاتی میپردازد که امروز هم برای بسیاری از خانوادهها دردسرساز است و دیدن سریال مشاور به شدت به تمام خانوادهها توصیه میشود و در هر قسمت برای آموزش خانوادهها به یک موضوع میپردازد.
کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
⭕️ تو دبی یه بارون اومده، کل شهر فلج شده!
یعنی الان اصلاح طلبانِ دوبی دارن
هشتگ الزاکانی_استعفا رو میزنن؟
کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ اذعان خبرنگار ارشد بیبیسی به تکنولوژیهای مخفی حزبالله لبنان برای دفاع از تمامیت ارضی ایران؛ آنها هنوز دستشان را رو نکردند!
نفیسه کوهنورد:
🔺برای اولین بار حزبالله در خاک اسرائیل عملیاتی موفق انجام داد و از پهپادهای نسل سوم استفاده کرد که گنبد آهنین و پدافندهای دیگر نتوانستند آن را رهگیری کنند!
🔺تیپ زبده گولانی هم طی عملیاتی نتوانست وارد لبنان شود و گرفتار تلههای انفجاری حزبالله شدند!
🔺حزبالله لبنان به اسرائیل پیام داده هر گونه حمله به ایران با واکنش غافلگیر کننده ما روبرو خواهد شد!
#وعده_صادق
#تنبیه_متجاوز
#انتقام_سخت
کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روستای دلیر چالوس
#مازندران
کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ولی ایران چیز داره...
شما چی بهش میگین؟ 😁
کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
⁉️چرا اسرائیل نمیتواند با ایران وارد جنگ شود!؟
#وعده_صادق
#تنبیه_متجاوز
#انتقام_سخت
کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
❌روزهایی که اسرائیل فراموش نخواهد کرد:
۲۵ می ۲٠٠٠ (خروج ارتش اسرائیل از لبنان)
۱۴ اوت ۲٠٠۶ (پایان جنگ ۳۳روزه)
۷ اکتبر ۲٠۲۳ (حماسه حماس)
۱۴ آوریل ۲٠۲۴ (حمله موشکی ایران)
#فروپاشی_اسرائیل
کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
✍نام اثر: سمفونی مقاومت...
⚙️طراح: هادی مومنی راوندی
کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️به راستی سلاح مخفی که مسئولین ایران از آن حرف میرنند چیست؟
▪️یک نمونه از سلاحهای خاص ایران که موشک ها زیر خاک دفن میشوند و باعث میشود به دور از چشم ماهواره های دشمن هر نقطه از ایران را به محلی برای شلیک موشک تبدیل کرد.
#وعده_صادق
#طوفان_الاحرار
#انتقام_سخت
کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شنیدن این مداحی حاج نادر جوادی اردبیلی در حضور رهبر انقلاب ، این روزها خیلی لذت بخشه ! 😍
همراه_شهدا
┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️بشکند دستی که ویران کرد این گلخانه را
▪️در عزا بنشاند او، شمع و گل و پروانه را
▪️بشکند دستی که هتک حرمت این خانه کرد
▪️شیعه را سوزاند و خون در قلب صاحبخانه کرد
🏴 فرا رسیدن هشتم شوال سالروز تخریب قبور ائمه بقیع علیهم السلام به دست وهابیت را تسلیت میگوییم.
🖤😭🥀
کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 30
افرا به دادم میرسد و به کارمند میگوید: سلام. میخواستیم ببینیم چطور میشه کارمندهای قدیمی اینجا رو پیدا کنیم؟
لبخندِ کارمند روی لبهایش میماسد: قدیمی؟ منظورتون چه زمانیه؟
-کارمندهایی که قبل از آتشسوزیِ ده سال پیش اینجا کار میکردن.
جمله افرا را کامل میکنم: مثلا سال دوهزار و هفده... یعنی... نود و شش...
ابروهای کارمند بالا میروند و تهماندهی لبخندش هم محو میشود: این مربوط به مدیریت قبلی مرکزه؛ من اطلاعی ندارم. البته احتمالا هرکس اون زمان اینجا کار میکرده، تا الان باید بازنشست شده باشه.
لجم میگیرد؛ اما ناامید نمیشوم. پرونده پزشکیام را از کیفم بیرون میکشم و نشانش میدهم: ببینید... پزشک من ایشون بودن. میشناسیدشون؟
کارمند نگاهی به کاغذهای رنگ و رو رفته و قدیمی میاندازد و مشخصات پزشک. سرش را تکان میدهد: نه، ایشون رو اصلا نمیشناسم. اینا مربوط به مدیریت قبلی اینجاست.
افرا میگوید: چیزی از اسناد مدیریت قبلی ندارید؟
-متاسفم، نمیتونیم در اختیارتون بذاریم؛ چون محرمانه ست.
دستانم مشت میشوند تا به صورت کارمندِ لعنتی کفگرگی نزنم. افرا میگوید: میتونم با خانم دکتر ساعی صحبت کنم؟
-ایشون...
-بفرمایید، با من کار داشتید؟
خانمی همسن منتظری، کلام کارمند را بریده و حالا دست در جیب روپوش پزشکیاش، روبهروی ما ایستاده؛ با لبخند. افرا به سمتش برمیگردد: خانم منتظری گفتن که...
دکتر با دست اشاره میکند به سمت یک راهرو: بریم داخل اتاق صحبت کنیم.
در مقابل چشمان مبهوت کارمند اطلاعات، پشت سر خانم دکتر راه میافتیم. در یک اتاق را برایمان باز میکند؛ در دفترش را. دعوتمان میکند که روی مبلهای راحتی قهوهای رنگ بنشینیم و خودش هم کنارمان مینشیند: کاش زودتر خبر میدادید که تشریف میارید.
منتظر جوابمان نمیماند. برایمان چای میریزد و میگوید: ریحانه خیلی سفارشتون رو کرد. منم گفتم اسناد مدیریت قبلی رو بررسی کنن.
قلبم تندتر میزند. خودم را روی صندلی جلو میکشم: خب... بعد؟
بیتوجه به هیجان من، چند جرعه چای مینوشد و به پشتی صندلی تکیه میدهد: متاسفانه بیشتر اسناد مدیریت قبلی، ثبت الکترونیکی نشدن و خیلیشون هم توی آتشسوزیِ ده سال پیش از بین رفتن.
وا میروم؛ مثل کسی که به نزدیکیِ چشمه رسیده و متوجه شده که سراب دیده. دکتر لبخند میزند: حالا ناراحت نباش. من یه چیزی پیدا کردم که شاید به دردت بخوره.
امیدِ پژمردهام، دوباره جان میگیرد و امیدوارانه نگاهش میکنم. از جا بلند میشود و میزش را دور میزند. از داخل کشو، پروندهای بیرون میکشد و روی میز میگذارد: این پرونده توئه...
دستم به سمت پرونده دراز میشود؛ اما صدای دکتر متوقفم میکند: ولی بیشتر صفحاتش سوخته متاسفانه.
با احتیاط، پرونده را برمیدارم. افرا تذکر میدهد: مواظب باش خراب نشه...
پرونده را در یک کاور جدیدِ سبزرنگ گذاشتهاند و کاور قبلی، پوسیده و نیمسوخته است. تقریبا نیمی از صفحه مشخصاتم از بین رفته. چشمم به نام سلما که میافتد، مورمورم میشود. عکسی هم از روزهای اول ورود به ایران در پرونده هست؛ منِ بحرانزده و پریشانِ پنج ساله. من با موهای طلایی شانه نخورده، چهرهای زخمی، چشمان طوسی اشکآلود و پیراهنی رنگ و رو رفته.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 31
حس میکنم اگر دستم به برگه بخورد، از هم متلاشی میشود. چند برگه دیگر هم هست؛ گزارشهای پزشک و مزخرفات دیگر. در هیچکدام، درباره مردی که به ملاقاتم آمد و با هم نقاشی کشیدیم حرفی زده نشده.
دکتر میگوید: یه نفر هزینههای درمانت رو پرداخت کرده؛ ولی اسمش به درخواست خودش ثبت نشده. احتمالا همون مدافع حرمیه که میگی.
دوباره وا میروم؛ اینبار بیشتر از قبل. افرا آخرین تیر در تاریکی را میاندازد: هیچکدوم از کارمندهای قبلی رو هم پیدا نکردین؟
-نه متاسفانه.
نفسم را با صدای بلند از سینه بیرون میدهم. بهترین سرنخم کور شده و ذوق خودم هم. از جا بلند میشوم و پرونده نیمسوختهام را روی میز دکتر میگذارم: ممنونم. ببخشید که مزاحمتون شدیم.
دکتر و افرا هم میایستند و دکتر میگوید: کاری نکردم... چاییتون رو میل نکردید...
-نه ممنونم. بیشتر از این مزاحمتون نمیشیم.
از اتاق میزنم بیرون. صدای افرا هنوز از داخل اتاق به گوش میرسد که دارد از خانم دکتر تشکر میکند؛ نمیدانم برای چی. عملا به هیچ دردی نخورد. یک پرونده نیمسوخته به چه درد من میخورد؟ و این که بدانم یک آدم ناشناسی، هزینه درمانم را تقبل کرده که احتمالا همان حیدر است...؟
یک جای کار این حیدر میلنگیده. وگرنه صرف جنگیدن در سوریه، باعث نمیشود یک نفر بخواهد انقدر موش و گربهبازی در بیاورد.
بالاخره افرا از اتاق بیرون میآید: بریم...
دنبالش به سمت در مرکز راه میافتم. میگوید: نمیخواستی بدونی اونی که هزینه درمانت رو داده کی بوده؟
- مثل این که اون نمیخواسته.
-خیّرهای زیادی هستن که همچین کارایی بکنن. معلوم نیست حتما حیدر بوده باشه.
خودم را دلداری میدهم که بالاخره یک راهی هست برای پیدا کردنش. حتی اگر لازم باشد، تصویرش را از عمق عمق پستوی حافظهام بیرون میکشم، پرترهاش را تکمیل میکنم و به تکتک مردم ایران نشان میدهم تا یک نفر را پیدا کنم که میشناسدش. از زیر سنگ هم که شده پیدایش میکنم...
به محض بیرون آمدن از مرکز و ایستادن جلوی پیادهرو، یک خودروی سیاه مقابلمان ترمز میزند و رانندهاش پیاده میشود: سلام.
هردو با دیدن راننده، درجا خشک میشویم. خودش است، همان مرد محافظِ کچل... همان که نمیدانم قبلا در کدام قبرستانی دیده بودمش.
رنگ افرا مثل گچ شده. قدمی به عقب میگذارد و دستم را میگیرد: ب... بریم...
مرد ماشین را دور میزند، روبهرویمان میایستد و با چشمان سبز و بیروحش به ما خیره میشود: صبر کن. مگه نمیخواین حیدر رو پیدا کنین؟
افرا رویش را برمیگرداند به سمت دیگری و اخم میکند. لبانش را بر هم فشار میدهد؛ احتمالا برای این که فحشهایی که میخواهد نثار منتظری کند را در دهان نگه دارد.
هرچه به چهره مرد بیشتر دقت میکنم، میفهمم که چقدر شبیه افراست؛ مخصوصا آن چشمان سبز و ترسناکش. هنوز راز این شباهت را کشف نکردهام که میگوید: من مسعودم، پدر افرا. میخوام کمکت کنم. چیزی از حیدر میدونی؟
حس خوبی به این کمکِ داوطلبانه ندارم؛ به ویژه که او را قبلا در قامت یک مامور امنیتی دیدهام. میترسم برایم دام پهن کرده باشد. گیج شدهام. چنین چیزی میان سناریوهای احتمالیام نبود.
-همون... چیزایی که... به خانم منتظری گفتم...
فعلا ادامه دادن نقشِ یک دخترِ معصوم، تنها راه است تا ببینم بعدا چه پیش میآید. مرد تیزتر و ترسناکتر از افرا نگاهم میکند؛ بدبینانه و عذابآور. طوری که انگار تمام رازهای لعنتیام را میداند. من هم از رو نمیروم و به چهرهی آشنایش خیره میشوم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 32
باز هم صدای خشن و سنگین مسعود، سکوت را میشکند: شنیدم نقاشیشو کشیدی.
سریع همه پرترههای بیصورتی که به تازگی سعی کردهام برایشان چشم بکشم را از کیفم بیرون میکشم و به سمت مسعود دراز میکنم. مسعود، نقاشیها را از دستم میقاپد و باز میکند. از تندی حرکاتش، اعصابم بهم میریزد. نقاشیها را تند و تند رد میکند.
چشم مسعود به نقاشیهاست و چشم من در تلاش برای خواندن واقعیت از روی خطوط چهره مسعود؛ اما هیچ. مثل یک صفحه سپید، بدون تغییر یا پیامی برای خواندن. برای گرفتن واکنش تلاش میکنم: میتونین پیداش کنین؟
دوباره نگاهش به سمت صورت من کشیده میشود؛ موشکافانهتر: خبر میدم. خداحافظ.
***
مرصاد سرش را تکان داد و به صندلی چرخانش تکیه زد: پاکه. خیالت راحت.
-زیادی مطمئن نیستی؟
این را مسعود پرسید؛ صدایش مثل زنگ هشدار بود. مثل خرناس کشیدن یک غول خفته. دست به سینه، همچنان با چشمان مشکوک و ریز مرصاد را نگاه میکرد و منتظر یک توضیح دقیقتر بود. مرصاد لبخند زد و دستِ مشت کردهاش را بالا گرفت. انگشت کوچکش را باز کرد و گفت: یک؛ بعد اونهمه تهدید، من نمیذارم هرکسی دور و بر ریحانه بچرخه.
انگشت حلقهاش را هم باز کرد: دو؛ این دختره بخاطر گذشتهش غلطاندازه، ولی بررسی بچههای برونمرزی نشون میده مشکل خاصی نداره.
انگشت وسطش را هم باز کرد و گفت: سه؛ پرونده مفقود شدن پدرخونده و مادرخوندهش هنوز برای حزبالله بازه و برای همین حواسمون بهش هست. جای نگرانی نیست.
مسعود انگشت اشارهاش را به سمت مرصاد گرفت: چهار؛ مسئله عجیب همین مفقود شدن پدرخونده و مادرخوندهشه. بعد اونا چطور تونسته توی لبنان زندگی کنه؟
مرصاد کف دو دستش را بهم زد و باز هم پیروزمندانه خندید: پسر یکی از آشناهای قدیمی پدرش کمکش کرد. توی این چهار سال هم با همون پسر میگشته. الان حتما میپرسی درباره پسره تحقیق کردیم یا نه؛ و باید بهت بگم که بله. مشکلی نداره.
-اونیکی برادرش چی؟ همون که با پدر و مادرش رفته بود دانمارک؟
-بچههای حزبالله تونستن پیداش کنن و برش گردونن لبنان.
-مامان و باباش چی؟
-هنوز هیچ.
مسعود یک نفس عمیق کشید و از کیف کنار دستش، چند پرتره ناقص درآورد؛ نقاشیهای آریل. آنها را مقابل مرصاد، روی میز گذاشت و گفت: به نظرت خودشه؟
مرصاد پرترهها را برداشت و با نگاه به اولی، چهرهاش درهم رفت. دستی به صورتش کشید. آرنجش را روی میز گذاشت و پیشانیاش را به دستش تکیه داد. نقاشی بعدی را نگاه کرد و بعدی را. با زبانش، لبش را تر کرد. صدایش گرفتهتر از قبل شد: کامل که نیست ولی... خیلی شبیهه...
***
نمیدانم چقدر از غروب آفتاب گذشته و من همچنان، نشستهام و بیهدف، سایههای دور تصویر را پررنگ و کمرنگ میکنم. فقط نور چراغ شهرداری ست که گردن کشیده تا داخل اتاق و به همه چیز نور کمجانی بخشیده؛ و البته نور چراغ مطالعه افرا.
افرا هم مثل من، غروب آفتاب را متوجه نشده؛ فقط خزیده زیر نور چراغ مطالعه و درس میخواند. غروب که هیچ؛ حتی اگر بمب اتم هم منفجر شود، افرا از درس دل نمیکند. خودش توی راه برگشت از تهران، گفت درس تنها پناهگاهش برای فرار از مشکلات بوده.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 33
هرچه به مغز لعنتیام فشار میآورم تا چهره حیدر را به یاد بیاورم، در ذهنم کامل نمیشود. برای همه پرترههای بیصورتش چشم کشیدهام؛ ولی نمیدانم کدامشان حیدر است و نمیدانم اصلا هیچکدام شبیه حیدر شدهاند یا نه. حیدرهای متفاوت، از داخل سیاهقلمها نگاهم میکنند و همه در نگاهشان، یک چیز مشترک دارند: درد.
انگار تنها چیزی که از چشمان حیدر در حافظهام مانده، دردی ست که در نگاهش بود. یک درد استخوانسوزِ دائمی که دارد مثل اسید، از درون آبش میکند. این تنها انعکاس نگاه حیدر بر ذهنم است و با کشیدنش، میخواهم به بندش بکشم تا فرار نکند.
احساس خوبی به این خوششانسیِ وافرم ندارم. چطور انقدر راحت رسیدم به منتظری؟ چرا هیچکس دنبالم نیست؟ چرا همه چیز انقدر خوب پیش میرود؟ پدر افرا این وسط چرا آمده دنبالمان؟ شاید باید آن بازجوییِ فرودگاه را جدی میگرفتم و همانجا بیخیال ماموریت میشدم. چرا دانیال هنوز معتقد است من سفیدِ سفیدم؟
- سلااام... من اومدم... وای خدایا... شما دوتا چرا توی ظلمات نشستین؟
آوید اینها را با صدای بلند میگوید، وارد میشود و چراغ را روشن میکند. نور چشممان را میزند. آوید چادرش را از سر باز میکند و روی تختش میاندازد. مقنعهاش را از سر درمیآورد و موهای فرفریاش، دور سرش پخش میشوند. میزند سر شانه افرا: چطوری پرفسور حسابی؟
افرا فقط به یک سلام کوتاه بسنده میکند و دوباره توی کتابهایش فرو میرود. آوید بالای سر من میایستد: از آقا حیدر چه خبر؟ بالاخره یادت اومد صورتشو؟
سری به ناامیدی تکان میدهم و پرترهها را مقابلش میگذارم. آوید نگاهی گذرا به همهشان میاندازد: خب بالاخره حتما یکی از ایناست دیگه... ناامید نشو!
نقاشیها را رها میکنم و روی تخت دراز میکشم. عروسک هلوکیتی نرمم را در آغوش میگیرم و چشم میبندم. این آخرین هدیه حیدر است. دوستش آن را برایم آورد و گفت که حیدر جایی رفته که دیگر نمیتواند بیاید اینجا؛ و این هدیه را هم برای من فرستاده. بیرحمانه این را گفت و رفت؛ برعکس حیدر که هربار قبل از رفتن، در آغوشم میگرفت و دستان و صورتم را میبوسید.
دوست حیدر چه شکلی بود؟ یادم نیست. درست نگاهش نکردم؛ چون از غریبهها خوشم نمیآمد و بخاطر نیامدن حیدر هم ناراحت بودم. فقط یادم هست که مثل حیدر، قدش بلند بود؛ طوری که از دور، جثهاش را که دیدم فکر کردم حیدر است.
غلت میزنم به پهلو و چشمانم را میبندم که بخوابم. خواب بهترین راه برای سرپوش گذاشتن روی درگیریهای فکری ست. تازه چشمانم گرم شدهاند که همراه افرا زنگ میخورد و چرت شیرینم را پاره میکند. چشمانم را برهم فشار میدهم تا بخوابم؛ ولی افرا جواب نمیدهد و همراه همچنان زنگ میخورد. کلافه میشوم و غرغر میکنم: افرا جواب بده دیگه...
صدای خنده آوید را میشنوم: یه وقت اون که پشت خطه میخواد آدرس محل وصیتنامهشو بده. جواب بده تا نمرده.
صدای افرا را از بالای سرم میشنوم: با تو کار دارن.
چشم باز میکنم و صفحه همراه افرا را مقابلم میبینم؛ شمارهای ناشناس را. اخم میکنم: از کجا میدونی با منه؟
افرا سکوت میکند و فهمیدنش آسان است: مسعود زنگ زده.
همراه را از دست افرا میگیرم و صدای خوابآلودهام را صاف میکنم: بله؟
صدای بم مسعود، تهمانده خوابم را میپراند: سلام. مسعودم.
- سلام. چیزی پیدا کردین؟
-بله.
یکباره تمام بدنم با آدرنالین یکی میشود و راست مینشینم: واقعا؟ میتونم برم ببینمش؟ پیداش کردین؟
-فردا صبح بیا به آدرسی که میفرستم.
حتی سرمای قطبیِ صدای مسعود هم نمیتواند گرمای هیجانم را فرو بنشاند. محکم چنگ میزنم به عروسکم تا هیجانم طور دیگری سرریز نکند. میگویم: خیلی ممنون... شما خیلی خوبید...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 34
-شب بخیر.
دقیقا وسط دعای خیرم تماس را قطع میکند. لبانم را روی هم فشار میدهم که جیغ نزنم. میپرم و افرا را بغل میگیرم. تعادلش را به سختی حفظ و سعی میکند مرا از خودش جدا کند: آخ... له شدم...
هلم میدهد به عقب. میافتم در آغوش آوید که هیجانزدهتر از من، تکانم میدهد: بگو چی شد؟
محکم آوید را بغل میکنم: یه آدرس داده که فردا برم ببینمش. پیداش کرده.
آوید بازوهایم را میگیرد و تکان میدهد. با شوق به چشمانم خیره میشود و میگوید: بالاخره پیداش کردی. دیدی گفتم میتونی؟ آخ جون...
طوری خوشحال است که انگار او هم مثل من، پانزده سال برای حیدر انتظار کشیده. افرا دوباره پشت میز تحریرش مینشیند: میخوای فردا باهات بیام؟
لحن سوالش طوری ست که انگار دارد التماس میکند بگویم نه؛ چون نمیخواهد دوباره با مسعود مواجه شود. آوید دستش را دور گردنم میاندازد و لپم را به لپ خودش میچسباند:
- نخیر، خودم باهاش میرم. البته اگه دوست داشته باشه. هوم؟
-نه... میخوام دفعه اول تنها برم پیشش.
افرا نفسی آسوده میکشد و آوید، دوباره محکم بغلم میکند: آره، اصلا اینطوری بهتره.
میخواهم تنها بروم سراغ حیدر. حتی باید هرطور شده، شر مسعود را هم کم کنم تا بتوانم تنها با حیدر حرف بزنم. ازش میپرسم که چرا برنگشت و امیدوارم جواب قانعکنندهای داشته باشد؛ و اگر نداشت، میکشمش؛ اما چطور؟ نمیدانم.
🌾فصل سوم: جان دربرابر جان
-سلما! شوف مین جای! سیدحیدر...(سلما! ببین کی اومده! سیدحیدر...)
نامش را که شنیدم، با تمام وجود سر چرخاندم به سمت در. مثل یک خواب بود؛ یک خواب شیرینِ واقعی. دم در ایستاده بود؛ با یک عروسک در دستش. یک عروسک با پیراهن آبیِ روشن و موهای طلایی؛ مثل خودم.
چندبار پلک زدم تا مطمئن شوم واقعی ست. زانو زد و دستانش را برایم باز کرد. لبخند مهربانش، من را به سمت آغوشش دعوت میکرد. به سمتش دویدم و مثل دفعه اولی که دیده بودمش، خودم را محکم به سینهاش چسباندم؛ مثل پرندهای خسته و طوفانزده که پناهگاهی امن پیدا کرده. دوباره صدای قلبش را شنیدم. آرامتر میزد. بلند خندید: مرحبا روحی! اشلونک؟ (سلام عزیزم، حالت چطوره؟)
وارد اتاق شد و مرا روی پایش نشاند. عروسک را مقابلم گرفت و گفت: هیدی لک! حابِّته؟(این مال توئه. دوستش داری؟)
باورم نمیشد عروسکی به این قشنگی، واقعا مال خودم باشد. تابحال کسی برایم هدیه نخریده بود. مردد، عروسک را از دستش گرفتم و محو زیباییاش شدم. حیدر گفت: هاد صدیقتک. اسمو...(این دوستته. اسمش...)
کمی فکر کرد. حتما دنبال یک اسم دخترانه میگشت. آرام میان موهایم دست کشید و گفت: مطهره!
محکم عروسک را بغل کردم و سرم را روی سینه حیدر گذاشتم. دوست داشتم تا قیام قیامت همانجا بخوابم. حیدر هم به دیوار تکیه داد و موهایم را نوازش کرد. چشمانم گرم خواب شد؛ حس کردم در امنترین جای جهانم. از هیچ چیز نمیترسیدم.
ناگاه شروع کرد به حرف زدن؛ به زبانی که در پنج سالگی، برایم بینهایت گنگ بود: فارسی. هنوز هم حسرت میخورم که چرا نفهمیدم چه میگوید. داشت با خودش حرف میزد؛ یا شاید حواسش نبود که من فارسی نمیفهمم. متعجب نگاهش کردم و او که نگاهم را دید، لبخندی دستپاچه زد. مرا روی زمین نشاند و چهاردستوپا شد. کمی زانویش را خم کرد تا بتوانم سوارش شوم: ارکب علی روحی.(سوارم شو عزیزم.)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 35
با تردید از جا برخاستم. کمی نگاهش کردم و تصمیم گرفتم به او اعتماد داشته باشم. نمیدانم او خیلی بزرگ بود یا من خیلی کوچک؛ ولی هنوز برایم سخت بود که سوارش شوم. دست روی کمرش گذاشتم و تلاش کردم خودم را بالا بکشم. گفت: تخیل انی حصانک.(فکر کن من اسبتم.)
صدایی شبیه شیهه اسب از خودش درآورد. نگاه بچههایی که آن سوی اتاق بازی میکردند، به سمتمان برگشت. حیدر بیشتر خم شد تا توانستم سوار شوم. باز هم احساس کردم خیلی از زمین فاصله گرفتهام. تا تکان خورد، از ترس سقوط، محکم لباسش را چنگ زدم و گردنش را گرفتم. برایم یورتمه رفت و دور اتاق چرخید؛ هربار هم شیهه میکشید و من، فقط میتوانستم لبخند بزنم. انگار آن قسمت از حنجره و فک و دهانم را که میتوانست قهقهه بزند، بریده بودند.
کمکم مطمئن شدم که نمیافتم؛ پس سرم را بلند کردم و کمی صافتر روی کمرش نشستم. تندتر دور اتاق چرخید و سعی کرد مرا بخنداند؛ ولی نمیتوانستم بخندم. صدای خنده من همراه گلوی مادرم بریده شده بود.
مرا که پیاده کرد، بچهها دورش را گرفتند و سواری خواستند. او هم خندید و چهاردستوپا شد تا کودک دیگری سوارش شود. از پیشانی و شقیقههایش عرق میریخت؛ ولی همچنان بچهها را با صدای شیههاش میخنداند و در اتاق میچرخاندشان. دوست داشتم این نمایش تمام نشود و تا ابد بازی حیدر و بچهها را نگاه کنم.
داشتم با خودم فکر میکردم چطور ممکن است یک مرد مثل پدر داعشیام، ریش و تفنگ داشته باشد و لباس نظامی بپوشد، ولی انقدر مهربان باشد؟ حیدر به همان اندازه که پدرم عبوس بود و داد میکشید، مهربان و خندان بود. انقدر خندان که در صحنه خونین و سیاه جنگ، مثل یک وصله ناجور به نظر میآمد.
سواری که تمام شد، مرا دوباره روی پایش نشاند و چهرهام را نوازش کرد. با لبخند پرسید: حابته؟(دوست داشتی؟)
میخواستم بگویم خیلی؛ میخواستم بگویم این بهترین اتفاق زندگیام بود؛ ولی نتوانستم. انگار یک نفر با چسب زبانم را به سقف دهانم چسبانده بود. هرچه مغزم به حنجره و زبانم دستور حرکت میداد، به فرمان عمل نمیکردند. نزدیک بود گریهام بگیرد. حیدر اما سکوتم را نادیده گرفت و باز هم برایم حرف زد؛ به فارسی و عربی.
کمی که گذشت، نگاهی به ساعتش انداخت و دوسوی صورتم را گرفت: ربما مواشوفک ابدا. لاتخافی. کلشي بتصير عَ ما يرام.(ممکنه دیگه نبینمت. نترس. همه چیز درست میشه.)
ترسیدم گرمای دستانش را دیگر روی موها و صورتم حس نکنم. میخواستم بگویم نرو؛ نمیتوانستم. دست کشید روی حرزی که بار قبلی دور گردنم انداخته بود: انتی مو وحیده. ان الله معک.(تو تنها نیستی. خدا با توئه.)
با فکر رفتن حیدر، دوباره ترس به جانم افتاده بود. دوست نداشتم برود. بغض گلویم را چنگ زد. زبان که نداشتم؛ با نگاهم التماس کردم که نرو. دستانم را دور گردنش حلقه کردم؛ بلکه اینطوری نگهش دارم. اشک پشت پلکهایم موج میخورد. آرام و با ملایمت، دستانم را از دور گردنش باز کرد و به التماس افتاد: روحی! لاتبکی!(عزیزم گریه نکن!)
و بر دستانم بوسه زد. لبخندش پر از غم بود. عروسک را به سینه چسباندم و لب ورچیدم. ایستاد. باز هم دلم به رفتنش رضا نداد. دویدم جلو و شلوارش را گرفتم. چقدر بلند بود! سرم را هرچه میتوانستم به عقب خم کردم تا بتوانم ببینمش.
خم شد، طره موهایم که بر چهرهام افتاده بود را با دست کنار زد و گفت: فی امان الله روحی.
***
افرا و آوید خوابیدهاند و دوباره خواب با چشمان من بیگانه شده. مقابل پرترههایی که از حیدر کشیدهام نشستهام. خیلی زودتر از آن پیدا شد که بخواهم خودم را برای دیدنش آماده کنم. یک چراغ کوچک قرمز هم گوشه ذهنم سوسو میزند که: اگر مسعود دام پهن کرده باشد چی؟
و خودم جوابش را میدهم: پیدا کردن جوابِ سوالی که تمام عمر ذهنم را درگیر کرده، ارزش ریسک کردن دارد.
سراغ کیف خاکستری گوشه کمد میروم و روی محتویات کیف دست میکشم؛ بدون این که ببینمشان. از سرمای فلز آنچه داخل کیف است، لرز میکنم. ذهنم پر میشود از این سوال که اگر فهمیدم مستحق مرگ است، چطور بکشمش؟ برگ چغندر که نیست؛ مرد جنگی است.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸