eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4هزار دنبال‌کننده
33.1هزار عکس
37.6هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 📙رمان امنیتی شهریور قسمت 85 -سختت نیست روزه بگیری؟ باران پاهایش را روی نیمکت تاب می‌دهد. سرش را به یک سمت خم می‌کند و چشمانش را تنگ: ام... یکمی تشنه‌م می‌شه بعضی وقتا. به دومین برش کیکم، گاز دیگری می‌زنم و می‌پرسم: مامان و بابات مجبورت می‌کنن روزه بگیری؟ ابرو بالا می‌اندازد: نچ. خودم دوست دارم. پاهایش را تندتر تاب می‌دهد و می‌گوید: پارسال هم می‌خواستم بگیرم. ولی بابام گفت به شرطی می‌ذاره روزه بگیرم که دکتر اجازه بده. -چرا؟ مگه مریضی؟ می‌خندد: نه بابا. بخاطر این بود که مطمئن بشه ضعیف نباشم. پارسال که رفتیم دکتر، دکتر گفت برام خوب نیست. ولی امسال اجازه داد. دستانش را باز می‌کند و کش و قوسی به بدنش می‌دهد: خیلی خوشحالم! دلم نمی‌آید توی ذوقش بزنم. با خنده‌اش می‌خندم و می‌گویم: تبریک می‌گم. رویش را به سمتم برمی‌گرداند و دستانش را می‌گذارد لبه نیمکت: تو چرا گریه کردی؟ در خودم جمع می‌شوم و دنبال یک پاسخ کوتاه می‌گردم تا از شرش خلاص شوم. آرام می‌گویم: هیچی... فقط یکم دلم گرفته بود. از میان صدای خنده و شادی بچه‌ها در زمین بازی، صدای خواندن شعری واضح‌تر به گوشم می‌رسد: تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی... -الان حالت بهتره؟ باران این را می‌پرسد و من لبخند می‌زنم: آره. ممنون بابت کیک. باران از روی نیمکت پایین می‌آید و ظرف کیک را برمی‌دارد: من برم پیش مامانم. تو هم دیگه غصه نخور. باشه؟ سرم را مثل خودش خم می‌کنم و پلک می‌زنم: باشه. - اگه منو بندازی... بغل مامان بندازی... چند قدم از نیمکت فاصله نگرفته که دوباره صدایش می‌زنم: باران! برمی‌گردد: بله؟ -این شعری که می‌خونن... که می‌گه تاب تاب عباسی... معنیش چیه؟ چرا می‌خوننش؟ با دست، موهای بیرون‌زده از روسری‌اش را به داخل هل می‌دهد و چشمانش گرد می‌شوند: تا حالا نشنیدی مگه؟ -نه. باران متعجب‌تر می‌شود و شانه بالا می‌اندازد: این شعر رو موقع تاب‌بازی می‌خونن. معنیش هم معلومه دیگه... مکث می‌کند؛ انگار او هم اولین بار است که شعر را شنیده و درباره‌اش فکر کرده. شمرده‌شمرده ادامه می‌دهد: داره از خدا می‌خواد که نندازدش زمین، بندازدش بغل بابا یا مامان. صدای کودک هنوز هم به گوش می‌رسد که بلند می‌خواند: تاب تاب عباسی... می‌گویم: خب چرا می‌گه تاب تاب عباسی؟ چرا می‌گه عباسی؟ باران انگار گیج شده و سوال من برایش بی‌معناست. باز هم شانه بالا می‌اندازد: از اول همینطور بوده دیگه. منم نمی‌دونم. فایده ندارد. شعرهای فولکلور همین‌طورند؛ هیچ‌کس دقیقا نمی‌داند از کجا آمده‌اند و معنایشان چیست. لبخند می‌زنم: ممنون. ببخشید... دستش را برایم تکان می‌دهد و لبخند شیرینی می‌زند: شب بخیر! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 📙رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 86 باران می‌رود و بچه‌ها هنوز در زمین بازی، «تاب تاب عباسی» می‌خوانند. در دل به عباس می‌گویم: پات به دنیای همه این بچه‌ها باز شده؛ بدون این که بشناسنت و بدونن تو یه زمانی بخاطر اونا مُردی... چیزی که مطمئنم اینه که این شعر قبل از این که تو به دنیا بیای هم وجود داشته؛ حتما عباس اسم یه قهرمان دیگه بوده، یه قهرمان که بچه‌ها دوستش داشتن. برای همین اسمش توی شعر اومده و مامانت هم اسم تو رو گذاشته عباس... از روی پیراهن و روسری، گردنبند یادگاری عباس را در دست می‌گیرم و ادامه می‌دهم: - الان دیگه نه تو وجود داری که بتونم بهت پناه بیارم، نه دانیالی هست که بتونه مثل اون شب، به دادم برسه. امشبم توی نقطه صفرم. نه... حتی از صفر هم گذشتم... و نمی‌دونم کجا باید برم... خسته‌م... خوابم میاد... گرسنه‌م... سردمه... دلم می‌خواد بدوم و فرار کنم ولی نه جایی برای فرار کردن دارم، نه رمقش رو. دلم می‌خواد الان بیای دنبالم. سوار ماشینت بشم، بخاری رو روشن کنی و منو ببری خونه‌ی خودتون. فرقی نمی‌کنه، دستپخت مامانت یا فاطمه هردوش خوبه. بعد، فاطمه توی اتاق مامانت برام رختخواب پهن کنه. مامانت موهام رو نوازش کنه، لالایی بخونه تا خوابم ببره. بخوابم و وقتی بیدار می‌شم، دوباره بچه شده باشم و تو هم بابام باشی... سوزش چشمانم، یادآوری می‌کند که اشک‌هایم در آستانه فروریختن‌اند. سریع پلک می‌زنم تا دوباره گریه نکنم. نمی‌دانم چقدر گذشته از وقتی که روی نیمکت نشسته‌ام؛ خانواده‌ها می‌آیند و می‌روند، می‌خندند و تفریح می‌کنند بدون این که من را ببینند. شاید مُرده‌ام و نامرئی‌ام. ابرها آسمان را سرخ کرده‌اند و هوا سردتر شده. پارک دارد خلوت می‌شود و من هنوز انگیزه‌ای ندارم که بتواند از نیمکت جدایم کند. اگر یک نیروی امنیتی ایرانی به کمینم نشسته باشد هم، تا الان دلش به حالم سوخته و فهمیده چقدر بدبختم. کاش حداقل دستگیرم می‌کرد، بلکه از این رخوت بیرون بیایم!
اصلا یادم رفته کجای شهرم. همه‌چیز را گم کرده‌ام؛ زمان را، مکان را و خودم را. -خانم... ببخشید... از جا می‌پرم و سرم را بالا می‌گیرم. زنی چادری مقابلم ایستاده و باران هم کنارش. از شباهت‌شان می‌توانم بفهمم مادر باران است. در یکی دو ثانیه، سر تا پایش را بررسی می‌کنم تا مطمئن شوم مسلح نیست. زبان بدن و حالت چهره‌اش بوی شک می‌دهد، نه تهاجم. دور و برم را ارزیابی می‌کنم؛ این که چندنفر این اطراف هستند و چند راه فرار دارم. ذهنم را متمرکز می‌کنم تا اگر لازم شد، پا به فرار بگذارم. می‌گویم: ب... بله؟ زن لبخند می‌زند: می‌تونم کمک‌تون کنم؟ مشکلی پیش اومده؟ نمی‌دانم اسمش فضولی ست یا نوع‌دوستی؛ اما خوش به حال ایرانی‌ها. هر مشکلی برایشان پیش بیاید، می‌توانند امید داشته باشند که یک نفر بیاید و ازشان بپرسد دردت چیست؟ در اوج ناامیدی و وقتی حتی نمی‌توانی حرف بزنی، آخرش یک نفر پیدا می‌شود که بیاید و بپرسد می‌خواهی کمکت کنم؟ به زور لبخندی ساختگی می‌زنم: نه... ممنونم... ممنونم بابت کیک... چیزی از تردید نگاه زن کم نمی‌شود: یکی دو ساعته که اینجا تنها نشستید. گفتم شاید مشکلی براتون پیش اومده و کاری از دستم بربیاد. باز هم نگاهی به دور و برم می‌اندازم و به دستان زن که چادرش را گرفته. مسلح نیست. تصمیم می‌گیرم باز هم به این دلسوزیِ احتمالا بدون توقع اعتماد کنم. کسی از پس مغزم می‌گوید که شاید دزد باشد یا آدم‌ربا... جوابش را می‌دهم که نه چیزی دارم که به کار یک دزد بیاید، نه دزدی و آدم‌ربایی در ایران انقدر آسان است که خطری تهدیدم کند. و باز هم به همان صدای پس مغزم، یادآوری می‌کنم که اینجا ایران است؛ امن‌ترین کشور دنیا با پایین‌ترین آمار جرم و جنایت. زن که سکوتم را می‌بیند، می‌پرسد: خانم... خانواده‌تون کجان؟ جایی رو دارید که برید؟ نگاهم را به زمین می‌دوزم. سرم را تکان می‌دهم به نشان تایید و می‌گویم: خانواده‌م اینجا نیستن. کاش بیش از این از خانواده‌ام نپرسد؛ چون خودم هم نمی‌دانم خانواده دارم یا نه و اگر دارم کجا هستند. زن می‌گوید: کسی میاد دنبالتون؟ لبم را جمع می‌کنم و در دل می‌گویم: تنها کسی که میاد دنبالم، نیروهای امنیتی ایرانن. شایدم مامور سایه‌م باشه که میاد تا بکشدم. لبم را جمع می‌کنم و بعد از چند لحظه، می‌گویم: نه... صدایم از شدت بغض، خش‌دار و کلفت شده. زن می‌گوید: می‌خواید ما برسونیم‌تون خونه؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 87 واقعا دوست دارم یکی من را ببرد خانه؛ ولی اصلا خانه‌ای وجود ندارد. ناخودآگاه سرم را بالا می‌گیرم و به چشمانش خیره می‌شوم: می‌تونید برسونیدم؟ لبخند زن پهن‌تر می‌شود و گردن کج می‌کند: معلومه که می‌تونیم. بفرمایید... باران جلو می‌آید و دستم را می‌گیرد: بیا دیگه! ما می‌رسونیمت. بالاخره آن انگیزه‌ای که برای جدا شدن از نیمکت لازم داشتم، پیدا می‌شود. از جا بلند می‌شوم و پشت سر باران و مادرش، راه می‌افتم. مادر باران می‌پرسد: اگه اشکال نداره، می‌تونم بپرسم چه مشکلی برات پیش اومده؟ بی‌اختیار، آهی از میان لبانم بیرون می‌دود و خودم را بغل می‌کنم تا از سرما در امان بمانم. ای زن ساده... فکر می‌کند مثلا من دختر فراری‌ام و می‌تواند به آغوش گرم خانواده برم گرداند؟ بله من دختر فراری‌ام. همیشه فراری بوده‌ام؛ از مرگ، از کابوس‌هایم، از ناامنی... زن می‌گوید: اگه دوست نداری نگو؛ فقط پرسیدم چون فکر کردم شاید کاری از دستم بر بیاد. به سختی لبخند می‌زنم و بغضم را می‌خورم: ممنونم... چیز خاصی نیست. اگر یک کلمه بیشتر حرف بزنم یا سوال دیگری بپرسد، بغضم دوباره می‌ترکد و دیگر نمی‌شود جمعش کرد. تمام عضلات صورت و فک و گردنم را منقبض می‌کنم تا دوباره اشکم درنیاید. این چند روز، به اندازه کافی با گریه کردن به شکست و بیچارگی‌ام اعتراف کرده‌ام، دیگر بس است. سوار ماشین‌شان می‌شوم و پدر باران، آدرس خانه‌ام را می‌پرسد. اولین جایی که به ذهنم می‌رسد، خانه عباس است. راه می‌افتیم و بخاری ماشین روشن می‌شود. گرمای آرامش‌بخش ماشین، مثل یک مادر مهربان در آغوشم می‌گیرد و چشمانم را گرم خواب می‌کند. باران که کنارم نشسته، دستم را می‌گیرد: دیگه غصه نخور. الان میری خونه. باز هم یک لبخند زورکی زدم به خوش‌بینی کودکانه‌اش و آرام می‌گویم: خوش به حالت باران. -چرا؟ -چون خیلی خوبی. و در دلم ادامه می‌دهم: عوضش من سهم بد بودنِ تو و خیلی‌های دیگه رو برداشتم. یه آدمِ بدِ بدبختم که هیچ راهی برای خوب شدن نداره. باران آرام دستم را نوازش می‌کند و می‌خندد: خب تو هم خوبی. از خودم بدم می‌آید؛ از این که تاریک‌ترین بخش وجودم را از همه پنهان کرده‌ام. از این که همه روی خوب بودنم حساب می‌کنند، بدون آن که بدانند قرار است قاتل باشم. و از این که اگر به همین آدم‌ها، خودِ واقعی‌ام را نشان بدهم، از من متنفر خواهند شد...
گرمای ماشین، چشمانم را گرم خواب کرده است که می‌رسیم به خانه عباس. حجله و پارچه‌های جلوی در، به من و حسرت‌هایم دهن‌کجی می‌کنند و قلبم درهم فشرده می‌شود. هم من پیاده می‌شوم، هم باران و مادرش. مادر باران نگاهی به کوچه و پارچه‌های سیاهش می‌اندازد و می‌گوید: کدوم خونه ست؟ به خانه عباس اشاره می‌کنم؛ جایی که حجله جلویش زده‌اند. عکس عباس و پدر و مادرش را با هم جلوی حجله گذاشته‌اند و دیوارها از بنر تسلیت همسایه‌ها پر شده‌اند. باران اشاره می‌کند به تصویر اعلامیه و می‌پرسد: اون کیه؟ مادرش درحالی که زیر لب فاتحه می‌خواند، پرسشگرانه به من نگاه می‌کند. سرم را پایین می‌اندازم و می‌گویم: مادربزرگم... چشم‌هایم را می‌بندم که اشکم دوباره سرازیر نشود. صدای مادر عباس در سرم می‌پیچد که به فاطمه می‌گفت: ببین نوه‌م چقدر خوشگله...! مادر باران، دست دور شانه‌ام می‌اندازد و همدلانه فشارش می‌دهد: عزیزم... خدا رحمتشون کنه. چرا زودتر نگفتی؟ سرم را پایین و چشمانم را بسته نگه می‌دارم. دوست ندارم حرف بزنم. دوست ندارم توضیح بدهم. باران مقابلم می‌ایستد و دستانش را دور کمرم حلقه می‌کند: ناراحت نباش، مامان‌بزرگ منم رفته پیش خدا. منم مثل تو گریه کردم، ولی وقتی فهمیدم توی بهشته دیگه غصه نخوردم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 88 دست می‌کشم روی سرش: باشه، منم دیگه غصه نمی‌خورم. چه دروغ بزرگی. قبل از رفتن، مادر باران، با دست گرمش دستم را فشار می‌دهد و لبخند می‌زند: تسلیت می‌گم. مواظب خودت باش. سرم را تکان می‌دهم، در می‌زنم و بعد از چند لحظه، مردی در را باز می‌کند؛ همسر فاطمه. من را که می‌بیند، بدون هیچ حرفی از جلوی در کنار می‌رود تا وارد شوم. باران و مادرش همچنان ایستاده‌اند تا مطمئن شوند من داخل خانه رفته‌ام. قدم به حیاط خانه می‌گذارم و صدای فریاد و گریه تمام آجرها و اجزای خانه را می‌شنوم. قبلا هم صدای شکایت‌کردنشان را از نبودن عباس می‌شنیدم؛ ولی حالا غمگین‌ترند. باغچه و درخت‌ها خزان‌زده‌تر از قبل‌اند و فروافتاده‌تر. یک حسی در دلم می‌گوید این باغچه هم مثل باغچه خانه سوریه‌مان، دیگر نمی‌تواند سبز شود. مثل همان باغچه‌ای که خون مادر پای گل‌هایش ریخت و مادر در آن دفن شد. خانه بوی اسپند می‌دهد و اتاق بیشتر. فاطمه به استقبالم می‌آید. چند سال پیر شده و صورتش رنگ‌پریده‌تر و تکیده‌تر از قبل است. در آغوشم می‌گیرد و در گوشم می‌گوید: می‌دونستم میای، دورت بگردم. این‌بار جلوی ریختن اشک‌هایم را نمی‌گیرم. سرم را می‌گذارم روی شانه فاطمه و انقدر گریه می‌کنم که لباسش نم‌ناک شود. فاطمه اما دیگر گریه نمی‌کند؛ شاید چون اشک‌هایش تمام شده‌اند و دیگر رمق ندارد. می‌نشاندم و می‌گوید: برای منم سخته؛ ولی خوشحالم که دیگه دلتنگیش تموم شده. در دل از خودم می‌پرسم: پس ما چی؟ پس من چی؟ با پشت دست، اشک‌هایم را پاک می‌کنم. فاطمه دو سوی صورتم دست می‌گذارد و آن را آرام بالا می‌آورد. به چهره‌ام دقت می‌کند و می‌پرسد: شام خوردی؟ خیلی رنگت پریده. جنس مهربانی و نگرانی نگاهش مثل عباس است؛ اما از نوع مادرانه. انگار روح عباس دوباره در فاطمه حلول کرده تا من را از میان مهلکه‌ای بدتر از جنگ سوریه نجات بدهد. سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم. فاطمه از جا بلند می‌شود: بچه‌ها یکم حاضری خوردن و خوابیدن... دارم برای سحر غذا درست می‌کنم ولی نمی‌دونم کی آماده می‌شه. می‌مونی؟ می‌تونی بمونی؟ یادم می‌افتد به آوید خبر نداده‌‌ام و تا الان از نگرانی دلش هزار راه رفته. پیام می‌دهم به آوید که خانه عباسم و امشب همان‌جا می‌مانم. به فاطمه می‌گویم: اشکالی نداره که بمونم؟ -معلومه که نه. اگه بمونی هم من رو خوشحال می‌کنی، هم مامان و عباس رو. طوری حرف می‌زند که انگار زنده‌اند و الان در یکی از اتاق‌های خانه را باز می‌کنند و به استقبالم می‌آیند. کاش می‌توانستم من هم زنده بودنشان را باور کنم؛ آن وقت می‌توانستم مثل فاطمه، راحت با این قضیه کنار بیایم. فاطمه از جا بلند می‌شود و می‌گوید: صبر کن، الان یه چیزی میارم برات. قبل از رسیدن به آشپزخانه، در جا می‌ایستد و می‌گوید: اگه دوست داری، برو توی اتاق مامان که راحت باشی. شوهرم توی اتاق خودشونن، اگه بخوان بیان بیرون یا الله می‌گن که اذیت نشی. آرام زمزمه می‌کنم: اتاق مامان... اتاق مامان... اتاق مامان... خانه دارد گریه می‌کند؛ بلند. حتی فاطمه هم گریه می‌کند؛ بدون این که اشک بریزد. تمام اعضا و جوارحش دارند گریه می‌کنند. همه خانه دارند داد می‌زنند که مادر را برگردانید؛ و این میان تنها عباس و پدر و مادرش از داخل قاب عکس می‌خندند.
روی طاقچه، بجای عکس‌های پرسنلی جدا، یک عکس سه‌نفره از عباس و پدر و مادرش گذاشته‌اند. مادر و عباسِ جوان، ایستاده‌اند در تپه‌ای پر از لاله‌های واژگون و عباس ویلچر پدرش را گرفته. باد موهای عباس و پدرش را و چادر مادرش را بهم ریخته و آفتاب، چهره‌های خندانشان را کمی درهم کشیده. برمی‌خیزم و چند قدم به عکس نزدیک‌تر می‌شوم تا دقیق‌تر ببینمش. هردو جوان‌تر از چیزی هستند که من دیدم. -این عکس رو خودم ازشون گرفتم. رفته بودیم گلستان‌کوه. می‌دونی کجاست؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 📙رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 89 -این عکس رو خودم ازشون گرفتم. رفته بودیم گلستان‌کوه. می‌دونی کجاست؟ -نه. -یه دشت نزدیک خونساره. پر از لاله واژگونه، خیلی هم خوش‌ آب و هواست. می‌توانم وزش باد گلستان‌کوه را روی صورتم حس کنم؛ همان بادی موهای عباس را پریشان کرده و چادر مادرش را تکان می‌دهد و بوی گل‌های وحشی را در هوا می‌پراکند. عطر گل‌ها و سرخوشی عباس و خانواده‌ش، لبخند به لبم می‌نشاند و چند لحظه می‌بردم تا گلستان‌کوه. می‌گویم: خیلی قشنگه... -آدمای توش قشنگ‌ترن. فاطمه سینی املت و نان و سبزی را روی میز آشپزخانه می‌گذارد و صدایم می‌زند: بیا سلما جان... شرمنده سحری آماده نبود. خجالت‌زده از زحمتی که داده‌ام، پشت میز آشپزخانه می‌نشینم و زیر لب می‌گویم: ممنون... ببخشید... خسته‌اید... فاطمه لبخندِ بی‌رمقی می‌زند: فکر می‌کنی می‌تونم بخوابم؟ آه می‌کشد و برایم لقمه می‌گیرد: مامان هرشب زود می‌خوابید، بعد ساعت یک و دو بیدار می‌شد، وضو می‌گرفت، می‌نشست سخنرانی آقای جوادی آملی رو گوش می‌داد. نماز می‌خوند، یکم مطالعه می‌کرد، نماز صبحش رو می‌خوند، یکم اخبار می‌دید تا آفتاب بزنه و قرص‌هاش رو بخوره. هیچ‌وقت یادم نمیاد بین‌الطلوعین مامان خواب بوده باشه. لقمه بعدی را برایم می‌گیرد و می‌دهد دستم. دست زیر چانه می‌زند و انگار غرق در یک رویای شیرین باشد، می‌گوید: عباس وقتایی که صبح جمعه خونه بود، برای همه‌مون صبحانه درست می‌کرد؛ همیشه املت. می‌گفت این صبحانه مخصوص عباسه. البته اگه موقع درست کردن املت نگاهش می‌کردی، دیگه نمی‌تونستی لب به صبحانه‌ش بزنی. -چرا؟ بلند می‌خندد و دستش را مقابل دهانش می‌گیرد: آخه خیلی به بهداشت و این حرفا اعتقاد نداشت. حال آدمو بهم می‌زد. وقتی هم بهش گیر می‌دادم، می‌گفت یه ذره میکروب برای بدناتون لازمه. خنده فاطمه به من هم سرایت می‌کند و همراهش قهقهه می‌زنم. به روبه‌رو خیره می‌شود و سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد: می‌گفتم مریض می‌شیم، می‌گفت من همش همینطوری غذا می‌خورم و هیچیم نشده، از شمام سالم‌ترم. می‌گفتم حالم بهم می‌خوره، می‌گفت اتفاقا غذا با میکروب خوشمزه‌تره. بعدم انگشتاشو تا آخر می‌کرد تو دهنش و با همون دستا برام لقمه می‌گرفت، مجبورم می‌کرد بخورم. آخه من از بقیه حساس‌تر بودم. شده به زور می‌چپوند توی حلقم... از خنده اشکم درآمده؛ اتفاقی که فکر نمی‌کردم بعد از مدت‌ها، در چنین شبی برایم بیفتد. با یک دست شکمم را گرفته‌ام که بیشتر از این درد نگیرد و با دست دیگر، یک لقمه در دهانم می‌چپانم. کلام فاطمه هم از شدت خنده، بریده‌بریده می‌شود: - من که زورم به عباس نمی‌رسید... لقمه رو... می‌ذاشت توی دهنم... و دستشو روی دهنم... نگه می‌داشت... می‌گفت... تا وقتی قورتش ندی... ولت نمی‌کنم... منم هرچی می‌زدمش... که دستشو برداره... انگار نه انگار... فاطمه‌ای را تصور می‌کنم که در کشتی با عباس مغلوب شده و درحالی که از زیر دست عباس، جیغ‌های خفه می‌کشد، به عباس مشت می‌زند. نفسم بند می‌آید انقدر که خندیده‌ام. فاطمه ادامه می‌دهد: بابا هم می‌خندید و به عباس می‌گفت دخترمو اذیت نکن. بعد رو می‌کرد به من، می‌گفت این که سهله، شماها تاحالا از دستای خاکی و کثیف‌تون بجای قاشق استفاده نکردین. این اختصاصی بچه‌های جنگه. باز هم میان خنده، خاطره روزهای سخت سوریه می‌آید جلوی چشمم. دوست دارم به فاطمه بگویم من یک زمانی انقدر گرسنگی کشیده‌ام که موقع خوردن یک تکه نان، به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم، شستن دستانم بود و املت‌های کثیف عباس، رویای هرشبم. خنده‌مان که تمام می‌شود، فاطمه اشک‌های جمع شده کنار چشمش را پاک می‌کند و می‌گوید: ممنون که اومدی. خیلی به خندیدن نیاز داشتم. - من از شما ممنونم... خیلی خوب بود، هم خاطره هم املت. یک لقمه دیگر می‌گیرد و چشمک می‌زند: نگران نباش، دستای من کثیف نیست، املتش رو هم بهداشتی درست کردم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 90 به پنهای صورت می‌خندم: می‌دونم. خیلی ممنونم.
ولی در حقیقت، با همه وجود دلم می‌خواهد عباس زنده بود و من هم از آن املت‌های غیربهداشتی‌اش می‌چشیدم. فاطمه از پشت میز بلند می‌شود و می‌گوید: غذات که تموم شد بیا اتاق مامان. یه چیزی برات دارم... فکر کنم خوشحالت کنه. من می‌خوام برای مامان نماز لیله‌الدفن بخونم. -چی؟ باز هم لبخندش غمگین می‌شود: نماز شب اول قبر. اینطوری روحش آروم‌تره... نگاه از من می‌دزدد تا اشکش را نبینم و می‌رود. با شوق دیدن چیزی که می‌خواهد نشانم بدهد، غذایم را تندتند فرو می‌دهم و تمام می‌کنم. از آشپزخانه بیرون می‌آیم و می‌روم به راهرو؛ اما نزدیک در که می‌رسم، پاهایم می‌خشکند. می‌ترسم جلوتر بروم و جای خالی‌اش را ببینم. اصلا مگر می‌شود آن اتاق را بدون مادر عباس تصور کرد؟ خودم را وادار می‌کنم جلوتر بروم. در آستانه در، متوقف می‌شوم. وسایل اتاق، مثل بچه‌های یتیم، به هم تکیه داده‌اند و گریه می‌کنند. مهتاب روی بستر خالی‌اش سایه انداخته و داروهای روی پاتختی، به انتظار مادر عباس نشسته‌اند تا بتوانند تسلای دردش باشند؛ ولی چند روز است که از زمان خوردن‌شان گذشته. کتاب‌هایش روی پاتختی... جانمازش کف اتاق... عکس‌های عباس و مطهره و نقاشی من... همه غربت‌زده و بغض‌آلود نگاهم می‌کنند. فاطمه دارد نماز می‌خواند. همان‌جا کنار در می‌نشینم. نمی‌توانم جلوتر بروم؛ هرچند دوست دارم تک‌تک لباس‌هایش را ببویم و در آغوش بگیرم. به انتظار تمام شدن نماز فاطمه، زانوهایم را در بغل می‌کنم. همان‌طور نماز می‌خواند که عباس می‌خواند؛ باوقار و شمرده. وقتی عباس تحویلم داد به هلال احمر، نمازش را همان‌جا مقابل من خواند و من تمام مدت نگاهش کردم. دوست داشتم تمام نشود این نماز خواندنش و باز هم کنارم بماند. همیشه وقتی پدر نماز می‌خواند، مادر من را بغل می‌کرد و محکم نگهم می‌داشت تا سر و صدا نکنم و تکان نخورم. اگر موقع نمازش کوچک‌ترین صدایی تمرکزش را بهم می‌زد، بعد از نماز هرکس دم دستش بود را به باد کتک می‌گرفت. من هم شرطی شده بودم، تا می‌دیدم پدر نماز می‌خواند، خودم می‌رفتم در آغوش مادر و چشمانم را می‌گرفتم، در خودم جمع می‌شدم و می‌لرزیدم. از نماز خواندنش بدم می‌آمد. متنفر بودم از قرائت حلقیِ ذکرهایش و خم و راست شدن بی‌روحش. نماز عباس اما، نه ترسناک بود نه نفرت‌انگیز. فاطمه سرش را به دو سو می‌چرخاند و زیر لب چیزی زمزمه می‌کند. تابه‌حال یک بار هم در عمرم نماز نخوانده‌ام، ولی انقدر دیده‌ام که بدانم نمازش تمام شده. تکانی به خودم می‌دهم که بفهمد منتظرش هستم؛ اما خجالت می‌کشم حرفی بزنم. فاطمه یک بار دیگر به سجده می‌افتد؛ طولانی. دیگر دارد حوصله‌ام سر می‌رود. صدای تیک‌تاک ساعت روی اعصابم رفته؛ صدای جیرجیرک‌های توی حیاط هم. بالاخره فاطمه سر از سجده برمی‌دارد و نم اشکی که بر صورتش نشسته را پاک می‌کند. دستپاچه لبخند می‌زند و می‌گوید: ببخشید معطل شدی... صبر کن... از جا بلند می‌شود، چادر نماز را از سر برمی‌دارد و می‌گوید: وایسا ببینم کجا گذاشتمش... از روی قفسه کتابخانه، یک همراه قدیمی برمی‌دارد و می‌نشیند. مشغول کار با همراه می‌شود و می‌گوید: مامان هر وقت با عباس تماس می‌گرفت، تماس رو ضبط می‌کرد. وقتی دلش تنگ می‌شد، صدای عباس رو گوش می‌داد. آهان... ایناهاش... پیداش کردم... قلبم تند می‌زند. از شوق شنیدن صداهایی که گمان می‌کردم برای همیشه از آن‌ها محروم خواهم بود. چشمانم را می‌بندم تا تمام حواسم را روی صدا متمرکز کنم. فاطمه می‌گوید: آره... این فکر کنم یکی از آخرین تماس‌هاشونه. یکی دو ماه قبل از شهادت عباس. سکوت مطلق اتاق را پر می‌کند؛ حتی جیرجیرک‌های حیاط و تیک‌تاک ساعت هم خاموش شده. صدای مهربان و خسته‌ای را پشت گوشی می‌شنوم؛ صدای مادر عباس، فقط کمی جوان‌تر: سلام، بفرمایید. و بعد، صدای گرفته و آشنای یک مرد: سلام. مامان منم، عباس! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
☑️ وحشت نتانیاهو از صدور حکم بازداشتش «بن کاسپیت» روزنامه‌نگار مشهور اسرائیلی: 🔹نتانیاهو این روزها به شکلی کاملا غیر عادی وحشت‌زده و متشنج است، او به شدت از احتمال صدور حکم بازداشتش توسط دادگاه عالی کیفری لاهه وحشت زده شده است. 🔹نتانیاهو طی روزهای اخیر ماراتونی از مکالمات تلفنی را برای فشار بر کلیه طرف‌های تاثیرگذار در این مسئله انجام داده است که در این میان به شکل ویژه‌ای این تماس‌ها به بایدن ختم می‌شوند. 🔹نتانیاهو خوب می‌داند که صدور حکم بازداشت از سوی دادگاه کیفری لاهه یک حکم سرنوشت‌ساز است و می‌تواند او را به فردی مطرود برای باقی عمرش تبدیل کند. ✅ کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
☑️ فرانسه همسر سابق یکی از رهبران داعش را به جنایت علیه بشریت متهم کرد 🔹️ زنی که به نام سونیا میم معرفی شده و همسر سابق یکی از رهبران شاخه عملیات خارجی داعش را به دلیل «به بردگی گرفتن یک دختر نوجوان ایزدی در سوریه» به جنایت علیه بشریت متهم کرد. 🔹️به گزارش خبرگزاری فرانسه، اتهامات علیه همسر سابق عبدالناصر بن ‌یوسف ماه گذشته در دادگاه ثبت شده است. 🔹️یک زن ایزدی که در زمان وقوع این جرایم ۱۶ ساله بود و به‌عنوان برده در خانه بن‌یوسف نگهداری می‌شد، سونیا را متهم که دو بار به او تجاوز کرده و از تجاوزهای همسرش به این دختر نوجوان نیز مطلع بوده است. 🔹️این زن که اکنون ۲۵ سال دارد، در سال ۲۰۱۵ برای بیش از یک ماه در سوریه نگه داشته شده و بدون اجازه سونیا نمی‌توانسته است غذا بخورد، آب بنوشد یا حتی حمام کند. 🔹️وکیل سونیا میم، این اتهامات را «فرصت‌طلبانه» دانسته و گفت: «دادگاه تلاش می‌کند این زن را مسئول این جرایم بسیار جدی بکند چرا که آن‌ها نتوانسته‌اند مسئول واقعی را بازداشت کنند. ✅ کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اهتزاز پرچم فلسطین در دانشگاه «هاروارد» 🔹دانشجویان حامی فلسطین در دانشگاه معروف هاروارد، به نشانه همبستگی با مردم مظلوم غزه و در محکومیت جنایات رژیم صهیونیستی و حمایت مستمر دولت آمریکا از این رژیم، پرچم فلسطین را در محوطه این دانشگاه به اهتزاز درآوردند. کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حمله ایران بازدارندگی اسرائیل را از بین برد 🔹بخشی از گفتگوی جدید جان مرشایمر دانشمند روابط بین‌الملل با پیرز مورگان ✅کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصادف مرگبار اتوبوس ایرانی در ارمنستان 🔹خروج اتوبوس ایرانی از جاده در محور گوریس-قاپان واقع در جنوب ارمنستان منجر به جان باختن ۵ ایرانی و زخمی شدن ۹ تن دیگر شد. کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اخراج وزیر ایتالیا از نمایشگاه کتاب تونس بخاطر حمایت از رژیم صهیونیستی 🔸شهروندان تونسی وزیر فرهنگ ایتالیا و سفیر این کشور را به خاطر حمایت‌های ایتالیا از رژیم اشغالگر صهیونیستی در جنگ علیه غزه، از نمایشگاه کتاب تونس اخراج کردند. ✅کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
غفلت از پروردگار پادشاهی برای خدا گردن کلفتی می کرد فرشته ها گفتند چرا جواب او را نمی دهی؟روزی که آن پادشاه غذا زیاد خورده بود خداوند به معده او دستور داد غذا را هضم نکن او بیمار شد هیچ پزشکی نتوانست اورا مداوا کند خداوند به فرشته ای فرمود به شکل انسان شو ونزد آن پادشاه برو وپودری به اوبده برای درمانش در عوض نصف دارایهای او را بگیر. آن فرشته به درب قصر رفت وگفت من پادشاه را درمان میکنم به شرطی که نیمی از دارائهایش را به من بدهد .قلول کردند پودر را داد معده پادشاه کار کرد ولی بیش از حد کارکرد حال دیگر بند نمی امد او گفت یک داروی دیگری می دهم به شرط اینکه نصف دیگر دارایهای پارشاه را هم به من بدهید قبول کردند . انسانی که اینقدر ضعیف است که کار نکردن معده واسهال او را از پا در می آورد سرکشی و گردن کلفتی برای خدا چرا؟ قرآن می فرماید:ای انسان تو همیشه محتاج ونیازمند به پروردگار هستی. 📚📚 ✨﷽✨ *غبار! * مردی صبح از خواب بیدار شد و با همسرش صبحانه خورد و لباسش را پوشید و برای رفتن به ڪار آماده شد. هنگامی ڪه میخواست ڪلیدهایش را بردارد گرد و غباری زیاد روی میز و صفحه تلویزیون دید. خارج شد و به همسرش گفت: دلبنـدم، ڪلیدهایم را از روی میز بیاور. زن خواست تا ڪلید ها را بیاورد دید همسرش با انگشتانش وسط غبارهای روی میز نوشته: "یادت باشه دوستت دارم" و خواست از اتاق خارج شود صفحه تلویزیون را دید ڪه میان غبار نوشته شده بود: "امشب شام مهمون من" زن از اتاق خارج شد و ڪلید را به همسرش داد و به رویش لبخند زد، انگار خبر می داد ڪه نامه اش به او رسیده! این همان همسر عاقلیست ڪه اگر در زندگی مشڪلی هم بود، مشڪل را از ناراحتی و عصبانیت به خوشحالی و لبخند تبدیل می ڪند... 👈هیچوقت با حالت دستوری با افراد خانواده تان صحبت نڪنید...! 📚📚📚 ✨﷽✨ *عامل اصلی* در زمان‌های دور، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت. یک روز سگی به داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه دیگر غیر قابل استفاده نبود. روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید. مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد. روستاییان صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد و آب کثیف و بدبو بود. دوباره پیش خردمند رفتند. او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند. روستاییان این کار را انجام دادند اما باز هم آب کثیف بود. روستاییان بنابر گفته مرد خردمند برای بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد. مرد خردمند گفت: «چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. آیا شما قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را از چاه خارج کردید؟» روستاییان گفتند: «نه، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را!» * در حل مسائل و مشکلات، ابتدا علت اصلی و ریشه‌ای را کشف کرده و آن را از بین ببرید. 📚📚 ✨﷽✨ * گرمای شمع! * در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد. دوستان ملانصرالدین گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی. ملانصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید. گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملانصرالدین گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی. ملانصرالدین قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. روز موعود فرا رسید و دوستان ملانصرالدین یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود. گفتند : ملا، انگار نهاری در کار نیست. ملانصرالدین گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده، دو سه ساعت دیگه هم گذشت، باز ناهار حاضر نبود. ملانصرالدین گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشبزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملانصرالدین یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده. گفتند: ملانصرالدین این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملانصرالدین گفت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود. کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
1403.01.29 - دکترنبويان - تحليل حمله موشکي به اسرائيل.mp3
30.35M
پیشنهاد میکنم تحلیل حجه الاسلام نبویان درباره عملیات موشکی ایران علیه اسرائیل را حتما گوش کنید. کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔷مـــرحبــــا بـه این شیـــــر زن 🔸دفاع و حمایت از عملکرد و پلیس در حوزه‌ی و و ..... کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آژیر خطر در شمال فلسطین اشغالی 🔹رسانه‌های عبری از به صدا درآمدن آژیر خطردر منطقه میرون و اطراف آن در الجلیل واقع در شمال فلسطین اشغالی خبر دادند. 🔹به گفته منابع عبری، پایگاه نظامی میرون ارتش رژیم صهیونیستی در شمال فلسطین اشغالی با ده‌ها موشک از جنوب لبنان مورد حمله قرار گرفته است. ✅کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ابراز نگرانی اپوزیسیون از بیداری دانشگاه‌های آمریکا و اروپا در حمایت از اسلام سیاسی و دفاع از فلسطین ✅ کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
14.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔞زیر پوست شهر 🔞 ⚠️مراقب باشیم ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
کالاهای اساسی با وجود پرداخت ارز ترجیحی با قیمت ۲ تا ۳ برابری به دست مردم می‌رسد رئیس کمیسیون اقتصادی مجلس گفت: 🔹اگر می بینیم وضعیت ما در حوزه قاچاق کالا تشدید شده اما همچنین ارز ترجیحی می‌دهیم با این هدف که مردم با قیمت پایین گوشت و مرغ بخرند ولی این اقلام ضروری با قیمت ۲ تا ۳ برابر قیمت ارز ترجیحی به دست مردم می رسد؛ منطقا باید به این جمع بندی برسیم که ادامه این مسیر به صلاح کشور نیست. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥انتشار فیلم معنادار از رئیس جمهور چین پیش از دیدار با وزیر خارجه آمریکا 🔹شی جین پینگ: چه زمانی [بلینکن] می رود؟ دستیار: او امروز عصر می رود. 🔹آنتونی بلینکن وزیر امور خارجه ایالات متحده برای تهدید عواقب تداوم عرضه فناوری دوگانه به روسیه به پکن سفر کرده بود که با استقبال سرد مقامات چینی مواجه شد. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 لحظه بازداشت اراذل و اوباشی که در بیمارستانی در اصفهان اقدام به قمه کشی کرده بودند ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
این هدیه تقدیم به همه دوستان عزیز اینجا لندن پایتخت بریتانیای صغیر و این هم اهتزاز پرچم مقدس ایران است فیلم شماست یکی از رفقا زحمت کشیده رفته و پرچم مقدس ایران ، پرچم فلسطین و پرچم آقا امام حسین را به اهتزاز در اورده است. از دوستی که زحمت کشیده و فیلم برداری کرده هم تشکر میکنیم. دست بوس تک تک رفقایی که با هر مرام و هر عقیده و هر تفکری در تظاهرات ها شرکت کرده اند هستیم. خاک پای شما با افتخار سرمه ی چشمان ماست. از رفقای عزیز به ویژه ایرانیان خارج از کشور درخواست میکنیم : هرکجا دو نفر جمع شدند برای فلسطین شعار دهند شما سومی باشید. هرجا چهارنفر جمع شدند شما فیلم بگیرید که ان شالله بهترین ها به لطف پروردگار با همین ایستادگی ها رقم خواهد خورد. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔻 تصویری از بدنه موشک های ایران که در فلسطین اشغالی به سرگرمی صهیونیست ها تبدیل شده است روی بدنه موشک ها اذکاری که در زمان پرتاب نوشته شده بود به چشم میخورد. اذکاری که باطل السحریِ ما برابر این جماعت جادو باز است..... موشک های ایران اینگونه است. سر جنگی به هدف میخورد ، ما بقی اش تا چند ماه اسباب سرگرم مردم در آن سرزمین میشود تا ببینند و تعقل کنند و عبرت بگیرند..... ویدئوی اول امروز در خصوص موشک ها بی حد مهم است. حتما ببینید ساعت 13.3 ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
38.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔗 مرموز ترین قسمت موشک ها در آسمان تلاویو /سوتی وحشتناک اسرائیل سامانه با پوکه موشک ایران جنگیده 🎥 مرموز ترین و خنده دار بخش از حمله موشکی ایران به رژیم صهیونیستی / سوتی خنده دار صهیونیست ها در زمان مقابله با پرتابه های ایران / پوکه موشک های ایران به ابزار سرگرمی گردشگرهای صهیون تبدیل شده است. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
15.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معمولا فیلم های منتشر شده از سوی صهیونیست ها در مرزهای شمالی موشک های حزب الله در آسمان را نشان میدهد ، اما این ویدئوها کمی فرق دارد اینها فیلم اصابت ها هستند ده ها موشک در شب گذشته به سمت اهدافی در شمال فلسطین از جمله پایگاه نظامی مراقبت هوایی - راداری میرون اصابت کرده اند. هفته قبل نیز صهیونیست ها فیلم اصابت یک پهپاد را از فاصله چند متری ثبت کرده بودند. پهپادی که 14 زخمی برجای گذاشته بود. صهیونیست ها باید از این به بعد به ثبت تصاویر و فیلم های اصابت ها در مرزهای شمالی بیش از پیش عادت کنند..... ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
❗️ننگ است بر ایرانی، بی‌چشم و رویی! ❗️کاری نداریم که جولی و چستین امروز در چه‌حال هستند، چه پستی گذاشتند و چه توئیت کردند! ❗️حواس‌مان به ترانه‌ها و کتایون‌ها و هنگامه‌ها و افسانه‌ها و پانته‌آها و... است که حتی ذره‌ای آداب اجتماعی ندارند و امروز برای هم‌وطنان جولی و چستین که در دانشگاه‌های آمریکا به‌طرز وحشیانه‌ای مورد اهانت و ضرب و شتم قرار گرفتند و بازداشت شدند؛ نسخه‌ی لال‌مرگی پیچیده‌اند و با بی‌چشم و رویی و بی‌صفتی تمام آبروی ایرانی‌مان را به فنا دادند.. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
💠 فقط یک سبک‌مغز می‌تواند برهنگی را از مصادیق دنیای مدرن بنامد؛ سبک‌مغزی که هیچ‌وقت پایش به باغ‌وحشی باز نشده تا با نهایت مدرنیته روبرو شود ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍یادآوری اردشیر رستمی(بازیگر سریال شهریار) به مقدس‌ترین واژه‌ی دنیا یعنی مادر ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈