رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمرهی_قبولی
قسمت ۱۷ و ۱۸
عمو محمود اینا هم رفتن و من موندم و یه دنیا غم.... مامان دیگه اون مامان قبل نبود، محمد دیگه اون محمد قبل نبود ، منم ، دیگه اون شیوای قبل نمیشم...کارم شده بود شبا تا اذان صبح گریه بقیشم دلداری دادن مامان
" دلم برات تنگ شده بابا ، میگن شهدا زندهن ، پس کجایی بابایی ؟ چرا دیگه بهم نمیگی دختر باهوش بابا؟؟؟؟ دیگه وقتی محمد بهم میگه خرگوش خانم، کسی نیست بگه این دختر باباشه...میدونی چقدر دلتنگ شب بخیر گفتن هاتم بابایی ؟ چقدر میخوام دوباره احترام نظامی بگذاری برام ؟
اصلا اینا نه فقط باش ی بار دیگه بگو شیوای بابا فقط ی بار قول میدم دیگه چیزی نخوام بابا.......بابا......بابا......"
زندگی چقدر سخت شده بود بعد بابا ، چقدر نبودش احساس میشد و این درد بدی داشت
چند ماه از این واقعه گذشت....
هیچ چیز مثل قبل نشد من به کلاس دهم رفتم باید مدرسهم عوض میکردم و اونجا هیچکی نمیدونست من #دخترشهیدم
روز اول مدرسه با بغل دستیم که اسمش «حنانه» بود دوست شدم حنانه دختر خوب و درس خونی بود و خونشون هم کوچهی روبرویی ما بود بخاطر همین قرار گذاشتیم که هر روز با هم بریم و بیاییم
۶ ماه از شهید شدن بابا گذشته بود و هر روز بیشتر دلتنگش میشدیم....
بین دو راهی مونده بودم الان ۲ هفتهی کامله که حنانه دوست صمیمیمه ولی هنوز نمیدونستم بهش بگم فرزند شهیدم یا نه
مدرسه ما یه مراسمی داشت ،
که روزهای پنجشنبه شهید معرفی میکرد ، پس دیر یا زود همه میفهمیدن فرزند شهیدم، از اینکه بدونن پدرم شهید شده خجالت نمیکشم ، بلکه بهش #افتخار هم میکنم ولی نمیخوام به این دلیل بهم احترام بگذارن یا اگه اتفاقی افتاد به #شهید_بودن پدرم ربط بدن
هر هفته یکی از شهدا اسمشون رو ، رو دیوار زده بودن
هفته اول : شهید مرتضی آوینی
هفته دوم : ابراهیم هادی
هفته سوم : عباس دانشگر
و......
هفته نهم : رضا هاشمی .....
وای هنوز زوده ، اگه حنانه بفهمه ، احتمالا ناراحت میشه که بهش نگفتم ، باید همین امروز بهش بگم
زنگ تعطیلی به صدا در آمد و بچه ها هم دیگه رو هل میدادن و با شتاب از در بزرگ مدرسه رد میشدن. و من همراه حنانه آروم و با آرامش از در مدرسه عبور کردیم ، نمیدونستم از کجا شروع کنم ، یا اصلا الان موقع خوبی هست ؟بالاخره بعد کلی کلنجار رفتن با مغزم شروع کردم :
_ ام .... حنانه ....
+ جانم
_ راستش...مدرسه هر...مدرسه هر هفته... یه شهید رو معرفی میکنه....و .....
+ اتفاقی افتاده ؟
_ آره....یعنی نه..... فقط هفته نهم........ شهید..... پدر .... منه .....
ایستاد برگشت سمتم :
+ شیوا .. شوخی ... شوخی نمیکنی؟؟
بغض کردم :
_ نه حنانه شوخی کجا بود پدر من ۶ ماهه شهید شده
بغضم شکست و قطرات اشک یکی پس از دیگری از دریاچه چشمانم فرو میریختن و مهمان صورتم میشدن
ادامه دادم :
_ میخواسم یکم دیگه بهت بگم ولی.... ولی ترسیدم اگه بفهمی بگی چرا زودتر بهت نگفتم
دستش رو روی شونم گذاشت و با لحن ملایمی که بغض درونش مشخص بود گفت :
_لازم نبود الان بگی.... میتونستی هر وقت آماده بودی بگی
و بعد قطره اشکی از گوشه چشمش پایین اومد. بغلم کرد و با آرامشی که در آغوشش بود آرام تر شدم ...
با حنانه به سمت خونه راه افتادیم.تا آخرهای راه هر دو ساکت بودیم و به کوچه نزدیک شدیم که خانم جوانی برامون دست تکون داد و به سمتمون دوید بعد چند ثانیه نفس نفس زدن گفت :
_ سلام حنانه ، سلام شیوا
حنانه لبخندی زد و گفت :
+ سلام آبجی
بالاخره از فکر دراومدم و آروم سلامی گفتم
_ خب شیوا جون ، امروز باید با حنانه بریم جایی
+نه بابا این چه حرفیه. من خودمم کار دارم باید برم جایی
و بعد حنانه پرید تو بغلم و در گوشم طوری که خواهرش نفهمه گفت :
_مرسی که گفتی
و همراه با خواهرش دور شدن
تو راه فکر کردم چکار کنم حرفم دروغ نشه. برای همین رفتم خرازی نزدیک خونمون نمد خریدم تا یه خرس قهوهای درست کنم. خودمم نمیدونم این ایده چرا به ذهنم اومد. شاید بخاطر در آمدن از فکر بابا بود ...
بخاطر گریه ای که کرده بودم سرم درد میکرد با سر درد شدید وارد مغازه خرازی شدم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمرهی_قبولی
قسمت ۱۹ و ۲۰
نمد، چسب، همه رو در کیفم جا کردم و زیپش بستم. رفتم سمت خونه. زنگ در رو زدم ولی کسی در رو باز نکرد ..
مدتی صبر کردم و دوباره زنگ زدم ، باز هم کسی در را باز نکرد. اینبار محکم با دست به در کوبیدم ولی خبری از مامان و محمد نبود
پشت در تکیه دادم دیگه کم مونده بود اشکم در بیاد چقدر مشکلات خسته شدم... که صدای شیدا رو شنیدم که از فاصلهی نچندان زیاد داد میزد
_شیواااا
بلند شدم و دویدم سمتش و همینطور که نفس نفس میزدم بریده بریده گفتم :
_تو...نمیدونی...مامان....محمد...کجان ؟؟
شیدا بدون اینکه فکر کنه گفت
+ بیمارستان
_ کجااااا ؟؟؟