رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖بی_سیم_چی_عشق 💖
پارت_سی_و_یکم
من برف ندیده بودم
.فرصت نشد زمستان با هم آدمبرفی درست کنیم
.کاش میشد یکبار دیگر غرق شوم در نگاهت
.کاش میشد یکبار دیگر صورتت را ببینم
تو که خودت مَردِ راه و رفتن بودی،
چرا حتی پیکرت برنگشت؟
...مفقودالاثر شدهای
!نیستی
.نیستی و من قول دادهام چشمهایم نبارند
سالها بعد که فرزندمان از من پرسید پدرم که بود؟
سرم را بالا میگیرم،
!افتخار میکنم و میگویم پدرت بیسیمچیِ عشق بود
.اگر دختر بود، میگویم عاشقِ مَردی مانند پدرش شود
.اگر پسر بود، یادش میدهم مثل پدرش مَرد باشد
.کاش از من نمیخواستی که اشک نریزم
تو بگو با بغضی که میهمان گلویم شده چه کنم؟
اصلا تو بگو من دیگر چگونه دیدن ماه و ستارهها را تاب بیاورم؟
کاش خوب نبودی،
!کاش بهترین نبودی
.آنوقت حداقل کنار آمدن با نبودنت راحت میشد
!اما هم خوب بودی و هم بهترین
...رفتهای
.رفتهای و من ماندهام و قلبی مچاله شده از داغ نبودنت
.رفتهای و من ماندهام و فرزندی از وجود من و تو
رفتهای و حالا باید برگردم به دزفول،
!شهری که پر است از خاطرات کودکیمان
رفتهای و من که گفته بودم
"عشق خانمان سوز است
با احترام، تقدیم به روح بزرگوار شهدای دفاع مقدس و همهی شهیدانِ اسلام و ایران، همچنین تقدیم به
.صبر و عشقِ بیمانند همسران و اعضای خانوادهی این مَردانِ خداوند
💖✨پایان✨💖
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان نمرهی قبولی💖
قسمت ۲
زیپ ساک رو باز کرد.
داخلش چند عکس با دوستان شهیدش، یه قرآن کوچیک، چفیه مشکی رنگش، مهر و تسبیح بود که یکی یکی همه رو بیرون آورد.
نگاهی به قاب عکس ها کرد ...
نفس رو صدا دار بیرون داد و گفت :
_من عقب موندم شیوا ی بابا
غم رو تو صداش فهمیدم ولی چون حواسم به تسبیح تربت کنار قاب عکس بود منظورش رو متوجه نشدم .
همون لحظه با خوشحالی رو به بابا گفتم:
_عه بابا مهر و تسبیح تربت پدر جونه؟
+ آره شیوا جان، همونه ، اونجا که نماز میخوندیم خیلی بدردم خورد .
با استکان چای رفتم پیش مامان نشستم. میلی به خوردنش نداشتم. گذاشتمش تو سینی.
بابا نگاهی به من کرد و از داخل ساک یه عروسک صورتی خرگوش بیرون آورد و داد دستم.
مامان با لبخند گفت:
_دوستش داری؟
عروسک رو از بابا گرفتم و بغل کردم ، خیلی نرم بود. از بابا تشکر کردم و صورت مامان رو بوسیدم و گفتم:
_خیلی قشنگه
سرکی به کیف بابا کشیدم دیدم یه دفترچه چرمی مشکی رنگ هست. با دیدنش گفتم:
_بابا این واسه داداش «محمدِ»؟
+ افرین شیوای باهوش بابا
ژست قهرمانانه ای گرفتم ،
و به این فکر کردم که بابا چه خوب علایق من و داداش محمد رو میدونه. چون محمد عاشق دفتر و کتابه و من عاشق عروسک اونم ی خرگوش صورتی.
تو همین فکرا بودم که صدای در خونه اومد.
حدس میزدم محمد باشه. برای باز کردنش، زودتر از همه به سمت در رفتم برگشتم و نگاهی به مامان و بابا کردم .
با دیدن مامان که با بغض به ساک بابا زل زده بود لحظه ای خشکم زد .
چشمای مامان سرخ شده بود.
سنگینی نگاهم رو حس کرد به سرعت بلند شد رفت سمت در اتاق صداشو صاف کرد و گفت:
_رضا جان، بچهها بیاین غذا حاضره.
اینقدر تو فکر مامان بودم.
که دیگه حواسم پرت شده بود برای چی رفتن سمت در که با تکون خوردن دستی جلو صورتم به خودم اومدم.
محمد:
_کجااایی شیوا یه ساعته به مامان زل زدی؟
من:
+ هیچ...هیچی
محمد با شیطنت گفت:
_پس سلامت کو آبجی کوچیکه؟
منم با خنده جوابش دادم:
+ گشنم بود خوردمش
اینو گفتم و بدو بدو رفتم سمتآشپز خونه تا کمک مامان میز رو بچینیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمرهی قبولی
قسمت ۳
همه سر میز نشسته بودیم ،
محمد هم دستش رو شست و نشست رو صندلی کنار بابا. با شوخی و خنده های بابا و محمد ناهار رو خوردیم.
ولی من حواسم به مامان بود.
میفهمیدم که هر قاشقی که میخورد بغض میکرد ولی به زور لبخند میزد که ما نفهمیم، ولی من اشک و غم مامان رو میفهمیدم. گاهی نگاهی به بابا میکردم که #بامحبت به مامان نگاه میکنه ولی جواب محمد رو با شوخی میده تا غذا بهمون مزه بده. بشه برامون خاطره خوب.
من: _دستت درد نکنه مامان جونم
+نوش جونت عزیزم
محمد:_ ممنون مامان خیلی خوشمزه بود
+ نوش جونت پسرم
محمد از سر میز پاشد که بره منم پاشدم، میز رو دور زدم رفتم پشت سر بابا سرمو خم کردم صورتشو بوسیدم و گفتم:
_بابا جون ؛ بابت کادوی خوشگلی که دادی خیلی خیلی ازت ممنونم.
اینو گفتم و رفتم سمت اتاقم.
محمد که داشت ادای منو درمیآورد و طبق معمول هم، بابا با اخم های الکی طرف منو میگرفت.
با خنده وارد اتاقم شدم و در رو بستم.
اما هرکار میکردم از فکر بغض مامان و اون کاغذی که بابا نوشته بود بیرون نمیرفتم.