✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
💕هیچوقت حسرت زندگی آدمایی
که از درونشون خبر نداری رو نخور
هر قلبی یه دردی دارہ
و نحوہ ابرازش هم متفاوته
بعضیها آن را توی چشماشون
پنهان میکنند
و بعضی ها توی لبخندشون!
https://t.me/Ashagan110
✍#حکایت_بهلول
بهـلول هــارون را در حــمام دید و
گفت: به من یک دینار بدهڪاری
طلب خود را مــےخــواهــم.
هــارون گفت: اجازه بده از حمــــام
خارج شوم منڪه اینجا عـریانم
و چــیزی ندارم بدهم بهلول گفت:
در روزقیامت هم اینچنین عریان
و بیچیز خــواهــــے بود!!
👌پس طلبدنیا را تا زندهای بده
ڪه حمـام آخـرت گـرم اســت و
دستـتخــالـی
https://t.me/Ashagan110
✨﷽✨
#اثبات_خدا_به_راحتی
✅مگر می شود این عالم خدایی نداشته باشد
✍پادشاهی بود دهری مذهب. وزیری بسیار عاقل و زیرک داشت.هرچه ادله و براهین برای شاه بر اثبات وجود صانع اقامه می کردند که این آسمان ها و زمین را خدا خلق کرده و ممکن نیست این بناهای به این عظمت بدون صانع و خالق موجود شود و ممکن نیست یک بنایی بدون بنا و استاد و معمار ساخته شود، پادشاه قبول نمی کرد.
بنابراین وزیر، بنای یک باغ و درخت ها و عمارتی در بیرون شهر گذارد.بعد از اینکه تمام شد، یک روز پادشاه را به بهانه شکار از آن راه برد.چون چشم پادشاه بر آن عمارت عالی افتاد متعجب شد.
از وزیر پرسید این عمارت را که بنا کرده و چه وقت بنا شده است؟ وزیر گفت کسی نساخته، خودش موجود شده است. پادشاه اعتراض شدیدی کرد. گفت این چه حرفی است که می زنی، چگونه می شود بنایی بدون معمار ساخته شود؟ وزیر جواب داد چگونه یک بنایی کوچک بدون معمار غیر معقول است؟ چگونه می شود بنای این آسمان ها و زمین ها و گردش ماه و خورشید و ستاره ها بدون صانع و خالق موجود شده باشد؟ آن وقت پادشاه تصدیق نمود و مسلمان و موحد شد.
📚منبع:داستان هایی از خدا، نوشته احمد میر
خلف زاده و قاسم میرخلف زاده، جلد ۱
https://t.me/Ashagan110
🔘 داستان واقعی
#رضاسگ_باز(!) یه #لات بود تو مشهد.
هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!!
یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا (!) و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه.
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“
رضا گفت:بروبچه ها که اینجور میگن.....!!!
چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!
به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......!
مدتی بعد....
شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....!
چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“
رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود!
وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:
”آهای کچل با تو ام.....! “
یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: ”بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟“
رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!
چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“
چمران و آقا رضا تنها تو سنگر.....
رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!!
شهید چمران: چرا؟!
رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....!
تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه.....
شهید چمران: اشتباه فکر می کنی.....! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده!
هِی آبرو بهم میده.....
تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی ولی اون بهت خوبی می کرده.....!
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!🌹🍃
رضا جا خورد!....
..... رفت و تو سنگر نشست.
آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد!
تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟؟؟؟
اذان شد.
رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت.
..... سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد.....
رضارو خدا واسه خودش جدا کرد......! (فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش)
یه توبه و نما ز واقعی........🌹🍃
خاطرات شهید مصطفی چمران
✍🏻کانال خبری تحلیلی
عاشقان ولایت
http://t.me/Ashagan110
ادرس ما در ایتا 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
برای پیوستن به یکی از سیصدوسیزده گروه عاشقان ولایت در فضای واتساب از طریق لینکهای زیر به ما بپیوندید.
https://wa.me/989304672597?text=join/عضویتدرگروههای_عاشقان_ولایت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#داستانک
📘حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت کعبه برود.
با كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت دیگران می كرد.
تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع آوری هیزم به اطراف رفت.
زیر درختی، مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد.
دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه آورده است و هفته ای است كه خود و خانواده اش در گرسنگی به سر برده اند.
شیخ چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو.
مرد بینوا گفت: مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم.
شیخ گفت حج من، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به ز آنكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم..
📚📚
📘#حکایت_بهلول
بهلول بر جمعی وارد شد.
یکی از او پرسید:
کدامیک زین سه بر تو سختتر میبود؟
کوربودن، کربودن یا لالبودن؟
بهلول گفت:
از قضا من به هر سه دچارم و مرا خیالی نیست!
جماعت پرسیدند:
چگونه اینچنینی؟ وانگهی کوری و
کری و لالی همزمان بسیار نامحتمل است!
بهلول پاسخ چنین داد:
آن هنگام که پایمالشدن حق خویش را ببینم
و هیچ نکنم، ندای مظلومی که حقش ادا نشده
را بشنوم و یاری نرسانم، و به خیال عافیت
دم ز گفتن حتی کلامی فروبندم، هم کورم
هم کر و هم لال!
📚📚
🍁
پادشاهی در خواب دید تمام دندانهایش افتادند!
دنبال تعبیر کنندگان خواب فرستاد...
اولی گفت: تعبیرش این است که مرگ تمام خویشاوندانت را به چشم خواهی دید
پادشاه ناراحت شد و دستور داد او را بکشند...
دومی گفت: تعبیرش این است که عمر پادشاه از تمام خویشاوندانش طولانی تر خواهد بود...
پادشاه خوشحال شد و به او جایزه داد!
هر دو یک مطلب یکسان را بیان کردند اما با دو جمله بندی متفاوت...
نوع بیان یک مطلب، میتواند نظر طرف مقابل را تغییر دهد!
📚📚
📗جاهای درست و غلط زندگی
پدری به دخترش گفت، حالا که فارغ التحصیل شدی میخوام ماشینی که خیلی خیلی سال پیش خریدم رو بهت بدم.
اما قبلش ازت میخوام ماشین رو ببری مرکز فروش ماشین های دست دوم و ببینی که قیمتش چقدره؟
دختر ماشین رو برد و برگشت گفت: بهم پیشنهاد 1000 دلار دادن، چون ماشین خیلی قدیمیه و کلی خرج برمیداره تا بخوان دوباره بازسازیش کنن و فقط میتونن از قطعاتش استفاده کنن.
پدر ازش خواست ماشین رو پیش اوراق فروش ببره و ببینه اون چه قیمتی بهش میده،
دختر پیش اوراق فروش رفت و برگشت گفت: بهم پیشنهاد 100 دلار رو داد چون فقط میتونست از آهن هاش استفاده کنه.
پدر اینبار ازش خواست ماشین رو پیش یه متخصص خودرو ببره و ببینه اون چه قیمتی بهش میده،
دختر رفت و با پیشنهاد 100.000 دلاری برگشت چون ماشین از نوع خیلی قدیمیه یه مدل محبوب بود و کلکسیونر ها حاضر بودن براش کلی پول بدن...
پدر به دخترش گفت:
ببین دخترم، میخواستم این درس رو بهت بدم که "جاهای دُرست، قدر و ارزش تو رو میدونن" اگر دیدی جایی هستی که بهت ارزش داده نمیشه از خودت ناامید نشو، چون دلیلش بیارزش بودن تو نیست بلکه کسایی هستن که قدر تو رو نمیدونند.
#داستانهای_آموزنده
📚محال است جوانی بازگردد!
میرزا جلال طبیب شیرازی که از پزشکان نامی زمان خود بود برای شاه معجونی مقوی ساخت و همراه قطعه شعری برای او فرستاد.
که در این شعر خواص معجون را بیان نموده بود. در این قطعه آورده بود که این معجون ذهن و قوه ناطقه و مغز را تقویت میکند و در افراد پیر، نیروی جوانی را به آنان باز میگرداند.
شاه به پاس فرستادن این معجون برای میرزا جلال هدیه با ارزشی فرستاد و پیغام داد:
باشد که معجون تو حافظه و قوه ناطقه را قوی میکند اما نشدنی است که پیر را جوان کند چون جوانی که رفته با هیچ دارویی باز نمیگردد.
#داستانهای_آموزنده
📚
#دیدن امام زمان در حرم عسکریین علیهاالسلام و مکث در نماز توسّط سیّد بحرالعلوم
✨عالم بزرگوار میرزای قمی می گوید: «با جناب علاّمه بحرالعلوم در حرم عسکریین (ع) نماز خواندیم. وقتی قصد کرد که بعد از تشهّد رکعت دوم بلند شود حالتی برای او بوجود آمد که کمی مکث کرد، سپس بلند شد. وقتی نماز تمام شد همه ما تعجّب کردیم و علّت آن مکث را نفهمیدیم و کسی از ما جرأت نمی کرد که سؤال کند.
👌تا اینکه برگشتیم به منزل و سفره غذا آماده شد. یکی از سادات که در آن مجلس بود به من اشاره کرد که از آن ایشان در مورد آن مکث سؤال کنم. من گفتم: «نه! تو از ما نزدیکتری.» پس علاّمه بحرالعلوم متوجّه من شد و فرمود: «در مورد چه چیزی گفتگو می کنید؟» در بین همه جرأت من بیشتر از همه بود، بنابراین گفتم: «اینها می خواهند راز آن حالتی که در نماز برای شما بوجود آمده بود را بفهمند.»