#داستانک
سرخ پوست ها داستان عقابی را میگویند که وقتی عمرش به آخر نزدیک شد، چنگال هایش بلند شده و انعطافِ گرفتن طعمه را دیگر ندارد..
نوک تیزش کند و بلند و خمیده میشود و شهبال های کهنسال بر اثر کلفتی پَر به سینه میچسبد و دیگر پرواز برایش دشوار است.
آنگاه عقاب است و دوراهی: بمـیرد یا دوباره متولد شود ولی چگونه؟؟ عقاب به قله ای بلند میرود نوک خود را آنقدر بر صخره ها میکوبد تا کنده شود و منتظر میماند تا نوکی جدید بروید. با نوک جدید تک تک چنگال هایش را از جای میکَند تا چنگال نو درآید.
و بعد شروع به کندن پَرهای کهنه میکند.
این روند دردناک 150 روز طول میکشد ولی پس از 5 ماه عقاب تازه ای متولد میشود که میتواند 30 سال دیگر زندگی کند.
برای زیستن باید تغییر کرد.
درد کشید...
از آنچه دوست داشت گذشت.
عادات و خاطرات بد را از یاد برد و دوباره متولد شد.
یـــــا بايد مُرد...
انتخاب با خودِ توست...
📚📚📚
#داستان
پادشاهی پسری جوان و هنرور داشت . روزی پادشاه به خواب دید که پسرش مُرده است . وحشت زده از خواب پرید و وقتی متوجه شد که این فاجعه در خواب رُخ داده و نه در بیداری بسیار خوشحال شد و ز آن پس تصمیم گرفت که پسرش را زن دهد تا از او فرزندی حاصل آید و در صورتی که این واقعه به بیداری رُخ داد از او یادگاری داشته باشد .
پس از جستجوهای بسیار بالاخره پادشاه ، دختری زیباروی را از خاندانی پارسا و پاک نهاد پیدا کرد ولی آن دختر از خانواده ای تهیدست و فقیر بود. از اینرو مادرِ شاهزاده با چنین ازدواجی مخالفت ورزید . لیکن شاه با اصرارِ تمام او را به عقد ازدواجِ پسرش درآورد .
در این میان پیرِزنی جادوگر که عاشقِ پسرِ شاه شده بود بوسیلۀ جادو ، احوالِ آن جوان را چنان تغییر داد که همسرِ زیبای خود را رها کرد و عاشقِ پیرزنِ جادوگر شد
و هر چه طبیبان کوشیدند که او را به حالِ طبیعی خود برگردانند نشد که نشد و آن جوان همچنان عاشقِ سینه چاک آن عجوزۀ نود ساله بود.
شاه که از درمانِ طبیبان نومید شده بود. دست به دعا برداشت و از سوزِ دل طلبِ حاجت کرد. چون دعا از سویدای دل برآمد مقبولِ درگاهِ حق افتاد و ناگهان مردی وارسته و ربّانی که به همۀ فنون و ریزه کاری های ساحری آشنا بود در مقابلِ شاه ظاهر شد.
شاه با عجز و بیتابی به او گفت: ای آقا به دادم برس که بچّه ام از دست رفت. مردِ ربّانی گفت : نگران نباش که من نیز به همین منظور اینجا آمده ام. آنگاه به شاه گفت: هر چه می گویم مو به مو انجام بده . سحرگاهان به فلان قبرستان می روی . قبری سفید را که در کنار دیواری قرار گرفته پیدا می کنی و آن را با بیل و کلنگ می کاوی . تا آنکه ریسمانی می یابی. بر آن ریسمان گره های زیادی زده شده است. گره ها را می گشایی و آنجا را ترک می گویی.
شاه طبقِ دستور آن مرد عمل کرد . به محضِ آنکه گره ها گشوده شد شاهزاده نیز به خود آمد و از دامِ جادو رهید و رهسپارِ خانۀ پدرش شد و زندگی تازه ای را با همسرش آغاز کرد . و آن جادوگر نیز از غصه به کامِ مرگ رفت .
مولانا در این حکایتِ تمثیلی، به کاوش در روانِ انسان می پردازد و می گوید : مراد از شاهزاده ، انسان است که فرزند آدم و اشرف موجودات است. و منظور از آن اعجوزۀ جادوگر ، دنیاست که انسان را با سِحر و افسونِ خود می کند 👏🏼
📚📚📚
حکایت پند آموز خطر سلامتی و آسایش✍
«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»
#حکایت_کوتاه
📚📚📚
(داستان مرد گدا)
شخصی هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی،حماقت او را دست می انداختند.
دو سکه به او نشان می دادند که یکی از طلا بود و یکی از نقره؛
اما او همیشه سکهٔ نقره را انتخاب میکرد.
این داستان در تمام منطقه پخش شد.
هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و به او دو سکه نشان می دادند و او سکهٔ نقره را انتخاب میکرد.
روزی مرد مهربانی که این داستان را شنیده بود،از راه رسید و از اینکه اورا اینگونه دست می انداختند،ناراحت شد.
در گوشهٔ میدان به سراغش رفت و به او یک سکهٔ طلا داد و گفت:«هر وقت به تو دو سکه نشان دادند ، تو سکهٔ طلا را بردار.
اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دستت نمی اندازند»
گدا با لبخند پاسخ داد:«ظاهرا حق با شماست,اما اگر سکهٔ طلا را بردارم،مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند من احمق تر از آنها هستم.شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول به دست آورده ام»
و باز گفت:
(اگر کاری که میکنی هوشمندانه باشد،هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق فرض کنند)
https://eitaa.com/ashaganvalayat ایتا