رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از_روزی_که_رفتی
قسمت ۹۱ و ۹۲
همین که خواستند از خانه بیرون بروند، صدای هلهله بلند شد.
"خدایا چه کند؟
مردش با دیدن داماد این عروسی میشکست! مرد بود و غرورش...
خدایا... این کِل کشیدنها را خوب میشناخت! عمههایش در کل کشیدن استاد بودند، نگاهش را به صدرا دوخت. آمد به سرش از آنچه میترسیدش!"
رنگ صدرا به سفیدی زد و بعد از آن سرخ شد. صدایش زد:
_صدرا! صدرا!
صدای آه محبوبه خانم نگاه رها را به سمت دیگرش کشید. دست محبوبه خانم روی قلبش بود:
_صدرا... مادرت!
صدرا نگاهش را از رامین به سختی جدا کرد و به مادرش دوخت. مهدی را دست رها داد و مادرش را در آغوش کشید و از بین مهمانها دوید!
جلوی سیسییو نشسته بودند که صدرا گفت:
_خودم اون برادر نامردت رو میکشم!
رها دلش شکست! رامین چه ربطی به او داشت:
_آروم باش!
صدرا: _آروم باشم که برن به ریش من بخندن؟ خونبس گرفتن که داماد آیندهشون زنده بمونه؟ پدر با تو، دختر با اون ازدواج کنه؟ زیادیش میشد!
رها: _اون انتخاب خودشو کرده، درست و غلطش پای خودشه! یه روزی باید جواب پسرشو بده!
صدرا صدایش بلند شد:
_کی باید جواب منو بده؟ کی باید جواب مادرم رو بده؟ جواب برادر ناکامم رو کی باید بده؟
رها: _آروم باش صدرا! الان وقت مناسبی نیست!
صدرا: _قلبم داره میترکه رها! نمیدونی چقدر درد دارم!
محبوبه خانم در سیسییو بود ،
و اجازهی بودن همراه نمیدادند. به خانه بازگشتند که آیه و زهرا خانم متعجب به آنها نگاه کردند.
صدرا به اتاقش رفت و در را بست.
رها جریان را که تعریف کرد زهرا خانم بغض کرد... چقدر درد به جان این مادر و پسر ریخته بود پسرِ همسرش!
آیه در اتاقش نشسته بود و به حوادث امشب فکر میکرد.
"اصلا رامین به چه چیزی فکر میکرد که با زن مقتول ازدواج کرده بود؟ یادش بود که رها همیشه از رفت و آمد زیاد رامین با شریکش میگفت، از اینکه اصلا از این
شرایط خوشش نمیآید!
میگفت رامین چشمانش پاک نیست، چطور همکارش نمیداند! امشب هم همین حرفها را از صدرا شنیده بود! صدرا هم همین حرفها را به سینا زده بود. حالا که در یک نزاعِ سر مسائل مالی، سینا مرده بود، معصومه بهانهی شرکت را گرفته و زن قاتل همسرش شده بود!"
آیه آه کشید...
خوب بود که صدرا، رها را داشت، خوب بود که رها مهربانی را بلد بود، همه چیز خوب بود جز حال خودش!
یاد روزهای خودش افتاد:
" یادت هست که وقتی دلشکسته بودی، وقتی ناراحت و عصبانی بودی، میگفتی تمام آرامش دنیا را لبخندم به قلبت سرازیر میکند! یادت هست که تمام سختیها را پشت سر میگذاشتیم و دست هم را میگرفتیم و فراموش میکردیم دنیا چقدر سخت میگیرد؟ حالا رها یاد گرفته که آرامش مردش باشد! "
َ به عکس روبهرویش خیره شد
"نمیدانی چقدر جایت #خالیست مرد.... خدایا، چقدر زود پر کشیدی... مرد من جایت کنارم خالیست! به #دخترکت سخت میگذرد! چه کنم که توان زندگی کردن ندارم؟ چه کنم که گاهی سر نقطهی صفر میایستم؟ روزهای آیه بعد از رفتنت خوب نیست! روزهای دخترکت بعد از رفتنت خوب نیست... راستی موهایم را دیدهای که یک شبه #سپید شدهاند؟ دیدهای که خرمایی خرمن موهایم را خاکسترپاش کرده و رفتهای؟ دیدهای که همیشه روسری بر سر دارم که کسی نبیند آیه یک شبه پیر شده است؟
دیدی که کسی نپرسید چرا
همیشه موهایت را میپوشانی؟ اصلا دیدهای سپیدی و عسلی چشمانم با هم درآمیختهاند؟دیدهای پوستم از سپیدی درآمده و زردی بیماری را به خود گرفته؟ دیدهای ناتوان گشتهام؟دیدهای شانههای خم شدهام را؟ چگونه کودکت را به دندان کشم وقتی تو رفتهای؟
از روزی که رفتی آیه هم رفت! روزمرگی میکنم دنیا را تا به تو برسم... دنیایم تو بودی! دنیایم را گرفتی و بردی! چه ساده فراموش کردی و گفتی فراموشت کنم! چطور مرا شناختی که با حرفهای آخرت مرا شکستی؟ اصلا من کجای زندگیات بودم که رفتی؟ دلت آمد؟ از نامردی دنیا نمیترسیدی؟"
َدلش اندکی خواب و بیخبری میخواست.
دلش مردش را میخواست و آیهی این روزها زیادی زیادهخواه شده بود.
دلش لبخند از ته دل رها را
میخواست،
نگاه مشتاق صدرا به رها را میخواست،
دلش کمی عقل برای رامین میخواست، شادی زهرا خانم و محبوبه خانم را میخواست،
اینها آرزوهای بزرگ آیه بود...
آیهای که این روزها زیادی زیادهخواه شده
بود.
نفس گرفت ؛
"چه کنم در شهری که قدم به قدم پر است از خاطراتت! چه کنم که همهی شهر رنگ تو را گرفته است؟ چگونه یاد بگیرم بیتو زندگی کردن را؟ مگر میشود تو بروی و من زندگی کنم؟ تو نبض این شهر بودی!
حالا که رفتی، این شهر، شهر مردگان است!
********
سه ماه گذشته بود.
سه ماه از حرفهای ارمیا با حاج علی و آیه گذشته بود... سه ماه بود که ارمیا....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از_روزی_که_رفتی
قسمت ۹۳ و ۹۴