زن باشه و زنانه به فکر مدل لباس و سفر و خرید باشه! تمام عمری رو که به خاطر میاره نگرانی و ترس و کار بود. تمام نگرانیش شکم سیر تو و لباس تنت بود! خودت گفتی به من! یادت رفته مادرت چقدر سختی کشید؟ این حق مادرته که عموت به خودش اجازه بده سیاه و کبودش کنه؟
علی آرام لای چشمهایش را باز کرد و به احمد نگاه کرد و گفت: نمی دونم! مامان حنانه همه زندگی منه!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویایمادرانه 💖
قسمت۲۲
احمد لبخند زد: بذار برات پدری کنم. شاید لنگ بزنم و بلد نباشم، اما بذار پشت و پناه تو و مادرت بشم.
علی شانه ای بالا انداخت: باید مامان رو راضی کنید! من کاره ای نیستم!
لبخند احمد عمق گرفت: تو راضی باشی مادرت راضی میشه! بیشتر از تو میترسه!
علی لبخند زد و دوباره چشمهایش را بست که پرستاری صدا زد: همراه حنانه مهدوی کیه؟
علی و احمد بلند شدند و علی گفت: بله.
پرستار به آن دو نگاه کرد: حالشون بهتر شده. هوشیاریشون هم برگشته. اما بهتره ببریدش تا بیمارستان. فقط دمپایی هاش رو بدید. لباس هاش کمه و سردشم هست. وسایلش رو بیارید.
علی گفت: دمپایی نداره. بذارید بیام بغلش کنم. خیلی درد داره.
پرستار سری تکان داد و یا الله ای گفت که اطلاع ورود مردی را بدهد.
احمد گفت: میرم از تو ماشین پتو بیارم. صبر کن.
احمد پا تند کرد تا پتوی داخل صندوق را بیاورد. نمی دانست غیرت است یا نگرانی سرمای هوا! اما هر چه بود لباسهایش مناسب نبود و احمد خودش را مسئول می دانست.
#رویای_مادر
علی، حنانه نیمه هوشیار را روی صندلی عقب خواباند و پتو را رویش مرتب کرد. احمد پالتویش را از تن در آورد و علی را صدا زد.
احمد: علی!
علی سرش را از ماشین بیرون آورد و احمد را نگاه کرد: بله.
احمد: حالشون چطوره؟
علی: نمیدونم. هوشیار نیست هنوز. نگرانم.
احمد پالتو اش را سمت علی گرفت: بذار زیر سرشون. اینجوری بخوابن، اذیت میشن.
علی کاپشن خود را در آورد: ممنون. همین رو میذارم زیر سرش. شما سردتون میشه.
احمد کمی دلگیر شد. در این چند ساعت گذشته حنانه برایش فرق کرده بود. بعد از حرف زدن با علی دیگر خود را کمی درباره حنانه محِق میدانست.
احمد پشت فرمان نشست و علی در کنارش جا گرفت. به دل جاده زدند که احمد پرسید: میتونن تا تهران تحمل کنن؟ یا بریم رشت؟
علی به عقب نگاه کرد و گفت: به نظرم بریم تهران. ممکنه بستریش کنن چند روز. تهران راحت تر هستش برامون.
احمد هم تایید کرد و پدال گاز را فشار داد. خستگی و خواب آلودگی کلافه اش کرده بود، اما ترجیح میداد زودتر ریحانه را به بیمارستان برساند. این حس نگرانی برایش عجیب بود. نمیدانست چرا اینقدر کلافه است. در راه چند باری حنانه بیدار شد و ناله کرد. ناله های از روی دردش دل را میسوزاند. کاش میشد تقاص این دردها را از آن پیرمرد گرفت.
نزدیک تهران بودند که احمد گفت: برسیم خونه، به مادرم زنگ میزنم که بیان. می خوام زودتر کار ها رو انجام بدیم تا دوباره نیومدن سراغتون.
علی که از پنجره بیرون را تماشا می کرد گفت: بهتر نیست اول با مادرم صحبت کنید؟ دوست ندارم مادرتون بیان و بعد حرفی بشه که ناراحت بشن.
احمد جواب داد: نه! رسمی میام! نمی خوام حنانه خانم احساس کنه چیزی از بقیه کم داره. فکر نکنم از ازدواج اولشون خاطره خوبی داشته باشن. میخوام مثل همه دخترای دیگه، مراسم داشته باشن.
علی دو به شک پرسید: من نبودم، چیزی بین شما گذشته؟
احمد اخم کرد: مادرت رو اینطور زنی شناختی؟
علی سرش را به دو طرف تکان داد: نه! اصلا. فقط حرفهای شما یک جوریه!
احمد نگاهش به جاده بود: حرف هام چجوریه؟
علی: نمی دونم. انگار که مطمئن هستید.
احمد: مطمئن هستم که راضیشون میکنم. بعضی آدم ها هستن که ارزش تلاش کردن رو دارن. حقیقتا مادرت از همون دسته آدم ها هستن.
علی: چرا گفتید خاطره خوبی از ازدواجش با پدرم نداره؟ شما اینها رو از کجا میدونید؟
احمد غیرت را در کلام علی میشنید. پس خیالش را راحت کرد: خودت گفتی. اون داستانی که تو گفتی، شبیه داستانهایی که دختر بچه ها برای ازدواجشون دارن نبود. مادرت از خیلی چیز ها محروم بود و من می خوام تمام اونهارو براش فراهم کنم.
علی:ببخشید. من نگرانم.
احمد حق را به علی داد: حق داری!
صدای ناله حنانه بلند شد. دل احمد به درد آمد و علی نگران به سمتش برگشت و گفت: جانم مامان! خیلی درد داری؟
حنانه ساکت شده بود. علی نگران دستش را در دست گرفت و به احمد گفت: از حال رفته! تنش سرده سرده.
احمد بخاری ماشین را زیاد کرد و پایش را بیشتر روی پدال فشار داد.
به بیمارستان که رسیدند، نگرانی نایی برایشان نگذاشته بود. هر رو مرد روی زمین اورژانس بیمارستان ۵۰۲ نشسته بودند. (توضیح: بیمارستان ۵۰۲ ارتش یا خانواده ارتش. بیمارستان ها علاوه بر نام شماره دارند که در بین کارکنان بیشتر با شماره ها شناخته میشوند)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه 💖
قسمت۲۳
حنانه چشم گشود. لبخند روی لبهای پسرش با اضطراب نگاهش تضاد زیبایی بود.
علی: جانم مامان؟ درد داری؟
حنانه آرام و بی رمق لب زد: کمی.
علی: علی برات بمیره!
حنانه اخم ریزی کرد: خدا نکنه! نگو مامان جان!
علی اعتراف کرد: خیلی ترسیدم مامان! خیلی!
حنانه دست علی را گرفت: منم ترسیدم!
صدایی توجه علی و حنانه را جلب کرد: یا الله...
حنانه دست به روسری اش زد و خواست آن را مرتب کند که علی دست جلو برد و زحمت مادر را کم کرد. بعد از مرتب کردن روسری و کشیدن پتو روی بدنش رو به احمد کرد و گفت: بفرمایید.
احمد جلو آمد: سلام. بهتر هستید انشالله؟
حنانه خجالت زده سلام کرد: سلام. ممنون بهترم. شما رو هم به زحمت انداختیم.
احمد سر به زیر شد: زحمتی نبود. من باید بیشتر مراقب شما بودم.
سکوت دقایقی بینشان جریان داشت که احمد گفت: دکتر مرخصتون کردن. کارهای ترخیص رو انجام دادم. منتظر بودم بیدار بشید.
علی گفت: اما درد داره.
احمد خیالش را راحت کرد:نگران نباش!مشکل جدی پیش نیومده. مدتی طول میکشه تا کبودی ها از بین بره.ضعفشونم انگار برای غذا نخوردن هست. باید تقویتشون کنیم. البته چند تا سرم هم داده زودتر رو به راه بشن.
حنانه با کمک علی نشست و پا در دمپایی های بیمارستان کرد.
علی: لباسهات دیگه به درد پوشیدن نمی خوره.
احمد پاکتی را به سمت علی گرفت: نمی دونم اندازه هست یا نه. یک لباس فروشی سر همین خیابون بود که سریع اینها رو گرفتم و اومدم.
علی مردد دست دراز کرد و پاکت را گرفت: ممنون. زحمت کشیدید.
احمد خواهش می کنمی گفت و از اتاقت خارج شد.
پرستاری آمد و سرم دست حنانه را کشید و رفت. جایش درد گرفت و حنانه لب ورچید و بغض کرد.
علی مانتو و شلوار را بیرون آورد. خنده اش گرفت: خوش سلیقه هم هست.
حنانه خجالت زده گفت: من روم نمیشه اینها رو بپوشم. سرگرد نباید این کار رو میکردن.
علی خندید و در دل گفت: این مرد قراره خیلی چیز ها برات بخره مامان ریزه!
بعد با قربان صدقه رفتن مادر، لباس را بر تن دردناکش نشاند. روسری کهنه اش را هم در آورد و روسری نو را بر سرش گذاشت. با لذت به مادرش نگاه کرد که چقدر با این لباسها زیباتر شده بود.
حنانه دستی به روسری اش کشید و گفت: کاش چادر هم داشت. اینجوری معذبم.
علی حال حنانه را درد کرد و گفت: بذار برم به سرگرد بگم پتو رو از ماشین بیاره.
بعد به دنبال احمد رفت. او را تکیه داده بر در ورودی دید. احمد با نگاه علی تکیه از دیوار گرفت و صاف ایستاد: مشکلی پیش اومده؟
علی: نه فقط اون پتو رو از ماشین میخواستم.
احمد نگران شد: اتفاقی افتاده؟ بازم حالشون بد شده؟
علی: نه! خوبه! فقط عادت نداره بدون چادر باشه. بیرون هم سرده میترسم باد بهش بخوره لرز کنه!
احمد گفت: الان میارم.
از اورژانس خارج شد ولی ذهنش در همان اتاقک پارچه ای اورژانس ماند. در کنار حنانه با تمام نجابتش. با همه متانتش.
علی پتو را دور مادر پیچید و او را به پهلوی خود چسباند. تکیه اش را به خود داد و او را قدم قدم همراهی کرد و غر زد: چرا نمیذاری بغلت کنم؟
حنانه: زشته علی! الان میتونم راه برم دیگه!
علی دوباره نق زد: معلومه! چقدر خوب می تونی!
احمد نگاهش به آن دو بود. دلش می خواست زودتر عضوی از این خانواده شود. دلش خواست تکیه گاه آن زن مظلوم و ساده باشد. دلش خواست کمی خانه اش را حنانه و علی، نور و گرما بدهند. باید هر چه زودتر با مادرش حرف می زد.
در طول راه حنانه بی رمق، علی آرام و احمد پر اضطراب بودند. ماشین مقابل خانه احمد پارک شد. علی به حنانه کمک کرد پیاده شود و رو به احمد گفت: خیلی بهتون زحمت دادیم. می دونم هیچ وقت نمی تونم جبران کنم براتون.
حنانه هم تشکری کرد و خواستند بروند که احمد گفت: کجا؟
علی ایستاد و گفت: بریم خونه دیگه!
احمد متعجب شد: خونه؟
بعد همه چیز برایش روشن شد: یعنی من خودم نمی تونستم شما رو دم خونه خودتون پیاده کنم که حنانه خانم این همه راه رو با این وضعشون راه نرن؟ بفرمایید بالا. این خونه هم آسانسور داره هم درش چشمی داره! فعلا اینجا بمونید تا اوضاع رو به راه بشه.
آنقدر علی و حنانه انکار کردن و احمد اصرار تا بالاخره به سمت آسانسور رفتند و مهمان خانه ای که آرزویشان را داشت، شدند.
احمد به سرعت سماور را روشن کرد. پیچ شوفاژ ها را بیشتر باز کرد. در اتاق رختخوابی برای حنانه پهن کرد. داروهایش را درون سینی با پارچ آب، کنار رخت خوابش گذاشت. بعد که خیالش از راحتی حنانه و علی که در کنار مادرش خوابیده بود جمع شد، تلفن را برداشت تا با مادرش تماس بگیرد.
#رویای_مادر
تلفن را غریبه ای جواب داد: ببخشید با زهره خانم کار دارم.