فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 #روزشمار | ۱۱ مرداد ۱۴۰۱
#رهبر_معظم_انقلاب #محرم #عاشورا #زینب(س)
👈 #نشر_حداکثری
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🔇🔊🔉کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت.
http://splus.ir/ashaganvalayat
👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
👇👇👇👇👇👇👇
https://t.me/Ashagan110
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری | اگه میخوای حُر بشی، بلند بگو "یا حسین"
▪️◾️🔳◾️▪️
#محرم #امام_حسین(ع) #عاشورا #زینب(س)
👈 #نشر_حداکثری
➕به ما بپیوندید👇
🔇🔊🔉کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت.
http://splus.ir/ashaganvalayat
👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
👇👇👇👇👇👇👇
https://t.me/Ashagan110
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🏴 شب دوازدهم #محرم: کاروان اسرا و مصيبت #امام سجاد (علیه السلام)
فردای روز عاشورا «عمر بن سعد» جنازههای لشکر خويش را جمع کرد و بر آنان نماز خواند و دفن کرد، اما پیکر #امام حسين(علیه السلام) و اصحاب او را همچنان در بيابان باقي گذاشت و فرمان حرکت به سوی کوفه را صادر کرد. هر يک از قبايل کوفه و عرب، برای آنکه خود را نزد «عبیدالله ابن زياد» عزيز کنند، سرهای مطهر #شهداء را بين خود تقسيم کردند و آنها را بر نيزه زدند و آماده حرکت شدند.
آنگاه زنان و کودکان #اهل بيت(علیهم السلام) را بدون حجاب مناسب بر شتران و چارپايان بدون زين نشاندند و همچون #اسرای کفار به سوی کوفه بردند.
چون ابن سعد با اسيران نزديک کوفه رسيد مردم شهر برای تماشا جمع شده بودند. زنی از اهل کوفه که از بلندی بر اسيران مشرف بود پرسيد: "شما اسيران کدام طايفهايد؟" گفتند: "اسيران آل محمد!" آن زن متأثر شد، فرود آمد و چادر و مقنعه و جامههايی آورد تا #بانوان اهل بیت خود را بپوشانند...
پيش از ورود اسرا به دارالحکومه، رأس مطهر #امام حسين(علیه السلام) را در مقابل ابن زياد گذاشتند. وی عصايی از چوب خيزران به دست گرفته بود و با آن بر لب و دندان امام(علیه السلام) می زد.
اين جسارت عجیب وی، اعتراض بسياری از حاضران را برانگيخت. «زيد بن ارقم» که صحابي پيامبر(صل الله علیه و آله) و از ياران اميرالمؤمنين(علیه السلام) در جنگ صفين بود و در آن هنگام کهنسال شده بود به عبيدالله نهيب زد: "چوب خود را بردار! به خدا سوگند پيغمبر را ديدم که همين جای چوب تو را ميبوسيد" و سپس شروع به گريستن کرد.
ابن زياد پلید پاسخ داد: "اگر نه اين بود که پيرمردي خرف و ديوانه شدهای گردن تو را ميزدم!". زيد برخاست و در حالي که بيرون می رفت گفت: "ای مردم عرب! از امروز بنده شديد. #پسر فاطمه(سلام الله علیها) را کشتيد و پسر مرجانه را امارت داديد! به خدا قسم نيکان شما را خواهد کشت و اشرار شما را به کار خواهد گرفت".
سپس اسرا را بر ابن زياد وارد کردند...
وی هنگامي که #امام سجاد(علیه السلام) را ديد پرسيد: "کيستی؟" فرمود: "علي بن الحسين"
آن ملعون گفت: "مگر علي بن الحسين را خدا نکشت؟!"
امام فرمود: "برادری داشتم که علی نام داشت. مردم او را کشتند"
ابن زياد گفت: "خدا کشت!"
امام فرمود: "الله يتوفي الانفس حين موتها"
ابن زياد خشمگين شد و گفت: "در پاسخ من دليری ميکني؟ او را ببريد و گردن بزنيد".
در این هنگام حضرت #زينب(علیها سلام) فریاد برآورد "ای پسر زياد! هر چه خون از ما ريختی بس است" و امام را در آغوش گرفت و فرمود: "والله از او جدا نميشوم. اگر ميخواهی او را بکشی مرا نيز بکش".
ابن زياد کمي به آن دو نگريست و گفت: عجبا که اين زن دوست دارد با برادرزادهاش کشته شود! او را رها کنيد که با اين بيماری که دارد خواهد مرد»…
امام سجاد (علیه السلام) سپس رنج سفر به شام و غم اسيری و عذاب در دربار يزيد را تحمل کرد… و تا پايان عمر شريفش، همواره در اندوه مصيبت کربلا بود…
حضرت رین العابدین (علیه السلام) در محرم سال #94 هجری، هنگامی که #57 سال داشت، با زهر يکی از فرزندان #«عبدالملک مروان» مسموم شد و در بستر احتضار افتاد.
حضرت در اين ايام، تمامی فرزندان خود را جمع کرد و فرزند بزرگوارش «محمد بن علی عليه السلام» (که او نيز در مصيبت کربلا حضور داشت و در آن زمان کودکي 4 ساله بود) را وصی خود قرار داد و وی را #«باقر» ناميد. ایشان امر ساير فرزندان خود را به آن جناب واگذار کرد و به آنان موعظه و وصيت نمود.
سپس امام باقر را به سينه چسباند و فرمود: "تو را وصيت ميکنم به آنچه وصيت کرد مرا پدرم در هنگام شهادت خود و گفت که پدرش او را وصيت کرده بود به اين وصيت در هنگام وفات خود که: زنهار ستم مکن بر کسی که ياوری بر تو غير از خداوند ندارد"
ا▪️▪️🔲▪️▪️ا
نالهیِ واعطشا بر جگرش میافتاد
آب میدید به یادِ قمرش میافتاد
شیرخواره بغل ِتازه عروسی میدید
یادِ لالایِ رباب و پسرش میافتاد
با دلی خون شده میگفت که: الشام الشام
تا به بازار ِمدینه گذرش میافتاد
جلوی پای سکینه دم دروازهی شهر
از رویِ نیزه علمدار سرش میافتاد
میشکست آینهیِ صبر و غرورش را زجر
تا به جانِ اُسرا با کمرش میافتاد
روضهی گم شدن و دفنِ رقیه میخواند
تا به صحرا و خرابه نظرش میافتاد
گوسفندی جلویش ذبح که میشد، یادِ
خنجر ِکُند و گلویِ پدرش میافتاد
وای از آن لحظه که از لایِ حصیری کهنه
قطعه هایِ پدرش دور و برش میافتاد . . .
الا لعنة الله علي القوم الظالمين؛
و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون
ا▪️▪️🔲▪️▪️ا
🔇🔊🔉کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت.
http://splus.ir/ashaganvalayat
👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
👇👇👇👇👇👇👇
https://t.me/Ashagan110
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
.
#داستان_زیبا
#تهمت_ناروا
#قسمت_اول
من دختر ی نه ساله بودم با چهار برادر ویه خواهر دریکی از روستاهای اصفهان زندگی میکردیم خیلی شاد وخوشحال زندگی عادی خودمون و طی میکردیم،
تا اون روز شوم، اون روزناهار کوکوسبزی داشتیم که هیچ وقت فراموش نمیکنم، دایی بابام چوپان دهمون بود ،من عاشقش بودم عاشق زن دایی ودایی خیلی ارادت داشتم بهشون
گاهی برای آب دادن به گوسفنداش کنار خونه ی ما نهری بود میورد ومن حتما برای ناهار به خانه میاوردمش
اونروزم صدای زنگ گوسفندا روشنیدم با خوشحالی به مادرم گفتم تا سفره پهن میکنه من برم دایی را برای ناهار بیارم مادر هم با لبخند رضایت خودش اعلام کرد
من با تمام ذوق وشوق به طرف دایی دویدم دسش رو گرفتم وبهش خسته نباشی گفتم ودعوتش کردم خونه برای ناهار باهم اومدیم تا دایی دستاشو بشوره من رفتم مث همیشه سرسفره وسط بابا ومامان نشستم ومنتظر دایی .
دایی وقتی وارد شد انگشت دستشو به طرف من دراز کرد وگفت این باید #سنگسار شه همه میخ کوب شده بود بابام با تعجب پرسید چی؟؟؟
منظورت کی بود
با اعتماد به نفس کامل گفت دخترتون #زینب !چشای همه گرد شده بود نفسم بالا نمیومد خدای من انگار داشتم خواب میدیدم..
ادامه دارد.. ان شاءالله..
#داستانهایجالبوجذاب
#توجه
کپی و انتشار فقط با #ایدی_زیرموردرضایت_است
🆔@ashaganvalayat
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
کانال عاشقان ولایت
. #داستان_زیبا #تهمت_ناروا #قسمت_اول من دختر ی نه ساله بودم با چهار برادر ویه خواهر دریکی از رو
.
#داستان_زیبا
#تهمت_ناروا
#قسمت_دوم
اون چی داره میگه در مورد چی صحبت میکنه بابام با عصبانیت گفت: بس کن مرتیکه احترام خودتو داشته باش #زینب فقط #نه سالشه این چه مزخرفی که میگی برادرام چشاشونا گرد کرده بودن ومنتظر دایی با اون سن وسالش شروع به تعریف کردن کرد....
نه باورم نمیشد نه این حرف، حرف دایی من نبود گفت اونروز من با #دختر عموی بابام داشتم از نانوایی میومدم که یه پسر میفته دنبال ما وما شروع به حرف زدن و خلاصه از این حرفها گفت:
همه ی این وقت دایی داشته مارا تعقیب میکرده ودیده....
همش دروغ دروغ دروغ مگه میشه یکی بتونه همچین توهین وتهمتی به کسی بزنه اونم به این راحتی
هیچ وقت حرکات بابام وفراموش نمیکنم ،بلند شد واز #خونه انداختش بیرون گفت برو خدارو شکر کن به خاطر سنت چیزی بهت نگفتنم با این توهین وتهمتت جرات داری این حرفها رو پیش #پسر_عموم بزن از ده برای همیشه بیرونت میکنه
خلاصه با رفتن دایی بدبختی من شروع شد
اصل قضیه این بود منو دختر عموی بابام وقتی از #نانوایی بر میگشتیم زن دایی هم با ما بود داشت میرفت کتابخونه باهم حرف میزدیم که، یه موتوری پسر جوان سه بار اومد بدون هیچ حرف یا نگاهی از بغل ما رد شد رفت...
همون موقعه هرسه از هم جدا شدیم ورفتیم به خونه هامون همین متوجه شدیم زن دایی با دروغ هاش #دایی وپر کرده وفرستاده اه...
من قضیه رو تعریف کردم خانواده کلا قبول کردن وباور کردن بابام منو بغل کرد وبوسید گفت :
دخترم من #باورت دارم همه چیو فراموش کن
یه برادرم که یک سال از من بزرگتر بود شروع کرد به کتک زدن به من گفت:....
ادامه دارد ان شاءالله..
#توجه:
کپی و انتشار فقط با #ایدی_زیرموردرضایت_است.
🆔@ashaganvalayat
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
وسایلش را جمع کرد و نگاهی به خانه انداخت و به خانهی آیه برگشت.
وسایلش را گوشهی اتاق زینب گذاشت. نگاهی به خانه انداخت و مقابل عکس بزرگ سیدمهدی که روزی خودش همینجا به دیوار زده بودش ایستاد:
" دل بریدن سخت بود؟ رفتن سخت بود؟من که یه گوشه چشم از بانوی این خونه دیدم، بند شده دلم و پای رفتنم نیست. یه امروز و یه فردا و بعد یه ماموریت دیگه... نگاهتو ازم برندار! به خاطر توئه که من اینجام! زن عاشقی داشتی سید... اونقدر عاشق که از عشقش به تو بود که منو قبول کرده! "
زینب: _بابایی!
زینب میان درد دلهایش پرید و نگاه ارمیا را بند نگاه شبیه آیهی زینب کرد:
_جانم بابا!
چقدر شیرین است این بابا گفتنها!
هنوز هم دل را میلرزاند! هنوز هم طعم شیرین عسل دارد؛ انگار اصلا قرار نیست برایش تکراری شود!
زینب: _بریم پارک؟
سرش را کج کرده و با مظلومیت به ارمیا نگاه میکرد؛ برای پدر خودش را لوس میکرد؟!
ارمیا به جان کشید دخترکش را:
_معلومه که میریم، بعدشم میریم دنبال مامان آیه و ناهار میریم بیرون.
زینب داد زد:
_آخ جون... هورا!
آیه همانطور که مقابل رها روی صندلیهای اتاق انتظار مرکز نشسته بود، استکان چایش را برداشته و عطر بهارنارنج را به جان کشید.
رها: _صبح که ارمیا رو دم در دیدم تعجب کردم.
آیه نگاه از استکانش نگرفت:
_دیشب منم تعجب کردم، بیشتر از اومدنش از اینکه زینب از خواب پرید و گفت بابا و دوئید در رو باز کرد. تو کارش موندم رها، چطور میفهمه؟
رها: _میدونی که بچهها حسای قویتری دارن.
آیه: _گفت میاد که بریم خرید، دلش خرید با خانواده میخواست!
رها: _درکش کن، خانوادهای نداشته، همیشه تنها بوده؛ حقشه که از زندگی لذت ببره.
آیه: _گفتم بیاد، ناهار هم که ندارم، بهتر شد.
رها: _دیشب که قیمه درست کرده بودی
آیه: _دیر وقت بود که رسید، غذا نخورده بود. تمام ناهار امروز من و زینب رو خورد؛ یه لذتی تو رفتارش بود که برام عجیب بود!
رها: _چی عجیب بود؟ بعد از یه عمر، خانواده داشتن لذت نداره؟ لذت نداره کسی باشه که برات غذا آماده کنه؟ یادمه روزای اولی که خانواده شدیم با صدرا و مامان محبوبه، برای منم لذت داشت! لذت داشت سر سفره کنار هم نشستن! لذت داشت کسی میومد دنبالم که برام نگران
میشد، لذت داشت صدای خندههایی به خاطر خجالت کشیدن من بلند میشد. بهش حق بده که لذت ببره از داشتن تو، زینب، یه خونهی گرم، یه چراغ روشن، یه نگاه منتظر!
آیه: _ازش خجالت میکشم، عذاب وجدان دارم! از یک طرف به خاطر سیدمهدی و از طرفی هم به خاطر خود ارمیا! دیشب اومد تو اتاقم که زینب رو بذاره روی تختم، عکسای مهدی رو دید، صبح که اومد باهام حرف بزنه تمام سعیشو میکرد که نگاهش به عکسا نیفته!
رها آه کشید: _بهت گفته بودم دیگه وقتشه اون عکسا رو جمع کنی.
آیه کمی چایش را مزه مزه کرد:
_با دلم چیکار کنم؟
رها: _یه روزی به من گفتی #شوهرته، گفتی حق انتخاب بهت داده اما شوهرته، گفتی #نکنه زن صدرا باشی و فکرت پیش احسان، گفتی #خیانت نکنی رها! من به حرفت گوش دادم؛ حالا خودت به حرفات پشت
میکنی؟ باور کنم تو آیهی حاج علیای؟
آیه انگشتش را لبهی استکان کشید:
_یه روزی حرفات به اینجا که میرسید میگفتی باور کنم که آیهی سیدمهدی هستی؟ همون روزایی که سیدمهدی رفته بود و دنیا سیاه شده بود، الان دیگه نمیگی.
رها: چون الان آیهی ارمیایی، باورکن آیه! رفتن سیدمهدی رو باورکن! اومدن ارمیا رو باورکن!
آیه: _باور کردم، اما #سخته!
رها: _تا شما از خرید برگردید من عکسای سیدمهدی رو از روی دیوار جمع میکنم، لباساشو جمع میکنم، ارمیا برگشته و تو دوباره #اشتباه روز عقدت رو تکرار نمیکنی!
_دیوار خالی میشه با یک عالمه میخ!
رها: _خودم درست میکنم؛ کاری نکن که حس بدی داشته باشه!
_منم حس بدی پیدا میکنم.
رها: _خودتو جمع کن آیه، حواست کجاست؟ میفهمی چی میگی؟ میفهمی چیکار میکنی؟ میفهمی شکستن دل ارمیا تاوان داره؟
_دل منم شکسته!
رها: _اما ارمیا دلتو نشکسته.
_به خاطر اومدن اونه که شکسته!
رها: تو هیچوقت اینقدر بیمنطق نبودی، چی شده؟ چه بلایی سر آیه اومده؟ خودت بهش جواب مثبت دادی!
_به خاطر #زینب بود.
رها: #دلیلش مهم نیست، تو #قبولش کردی و باید #وظایفتو انجام بدی! خیلی نمک نشناسی آیه... خیلی! تو اونی نیستی که به من میگفت راه برگشت نیست و باید با صدرا زندگی کنم! تو گفتی باید صدرا رو #بشناسم! گفتی بهش #فرصت بدم! من به خاطر حرفای تو الان اینجام و تویی که لالایی گفتن بلدی خودت خوابت نمیبره! چهل روز ارمیا رو....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۲۱ و ۲۲