رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمرهی_قبولی
قسمت ۲۱ و ۲۲
همراه آقای محمدی به حسینیه شهید همت رفتیم.اقای محمدی با چند نفر صحبت میکرد. خواهرا سمت راست و ما سمت چپ نشستیم. همه یا با رفیقشون حرف میزدند یا اطراف رو نگاه میکردند.
با یه پسر تقریبا همسن خودم آشنا شدم به اسم «جواد». پسر خوبی بنظر میرسید. بعد کمی صحبت، سرش با گوشی گرم شد منم دیوارهای حسینیه رو نگاه میکردم. همینجوری که با چشم کل حسینیه رو میگشتم چشمم خورد به دوتا خانم که گوشهای نشسته بودن و برعکس بقیه خانوما آروم و ساکت بودن. بقیه بلند بلند میخندیدن و یکی دو نفر گاهی میرقصیدن و کاملا معلوم بود که ظاهرا مذهبین یا بخاطر این سفر ظاهرشون رو مذهبی کردن.....
همینجور که غرق افکارم بودم سنگینیه نگاهم رو حس کرد که سرش رو بلند کرد و چشم تو چشم شدیم ولی من سریع سرم رو پایین انداختم و خودم رو با تسبیح سرگرم کردم...
وای من چم شد یه دفعه؟
من تا حالا به نامحرم نگاه طولانی نکردم. حس #خجالت و #شرمندگی داشتم دیگه سرمو بالا نکردم. فقط با ذکر خودمو اروم میکردم.حس کردم یه وزنه ۱۰۰ کیلویی گذاشتن روی چفیه بابا، که روی دوشم بود. بغضمو قورت دادم. شروع کردم دوباره ذکر گفتن.
یه لحظه حس کردم صدای جواد میاد
محمد :_ جانم داداش ؟
+چیه محمد خیلی تو فکری؟ چیشده؟
_چیزی نیست
فهمید نمیخوام حرف بزنم اصرار نکرد، لبخندی زد و برگشت به ادامه صحبتش با «مجید»، رفیقش، که کنارش نشسته بود.
با صدای آقای محمدی از فکر بیرون آمدم
_ خواهرا ، برادرا لطفا آروم پشت سر من بیایید برای وضو، بعد نماز، و شام، میرید تو اتاقایی که میگم...
یه آقایی که تقریبا میخورد طلبه باشه در گوش آقای محمدی چیزی زمزمه کرد،چند دقیقه بعد آقای محمدی گفت
_ هر کی وضو داره بیاد اینجا بایسته، هرکی نداره، بره برای وضو
من ، جواد ، مجید و اون دوتا خانم و ۲ نفر دیگه از بین اون جمع وضو داشتیم و رفتیم پیش اقای محمدی. بقیه هم رفتن بیرون برای وضو
آقای محمدی رو به ما چند نفر، گفت:
_تا اذان بگه و اونا وضو بگیرن شماها برید کمک «خانم محمدی»
دری رو نشون داد، اینو گفت و بدون اینکه منتظر جوابی از کسی باشه، رفت.
یکی از همون خانمها آمد سمت جواد رو پنجه پاش ایستاد و در گوش جواد چیزی گفت، جواد اول ی خندهی ریزی کرد و بعد موبایلش رو داد به اون خانمه. بعدم رفتیم سمت دری که آقای محمدی گفته بود، انگار که همه منتظر بودیم که جواد حرفش با اون خانم تموم بشه بعد باهم بریم.
_ جواد
+ بله
دو دل بودم که بپرسم یا نه ، که خود جواد جواب سوالم رو داد
+ اون خانم خواهرمه
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم، اگه اون خانم خواهرشه پس حتما میدونه فامیلی اون یکی خانم چیه دیگه؟؟؟ولی الان موقع خوبی نیست وقتی رفتیم اتاق بهش میگم
در رو زدیم و رفتیم داخل ، شروع کردیم به کمک کردن تا اذان گفتند، همه دوباره رفتیم داخل حسینیه ،
خانم محمدی رو به همه ما گفت:
_بعد نماز هرکی دوست داشت دوباره بیاد
نماز رو همگی با هم به صورت انفرادی خوندیم و بعد با تعداد بیشتری از بچهها رفتیم کمک، خانم محمدی که فهمیدم همسر آقای محمدیه که جای مادرمون رو داشت، خیلی مهربان، راهنماییمون میکرد.
تقریبا ۳ بار به اون خانم(دوست خواهر جواد) نگاه کردم چقدر حرفهای و تند، کار میکرد ولی برای اینکه دوباره شرمنده خدا نشم زود سرم رو گرم کردم.
اعصابم خورد شد. از اینکه نتونستم نگاهم رو کنترل کنم. خیلی ناراحت رفتم بیرون.
چند باری جواد و مجید که حالا باهم رفیق شده بودیم صدام زدند، ولی جوابی نداشتم که بدم
یه وضو گرفتم، ذکر گفتم، آروم که شدم برگشتم پیش بقیه. بالاخره کارها تموم شد و نوبت پخش کردن شده بود جلو در هر اتاق دو پرس غذا گذاشتیم
اون آقای طلبه که فهمیدم
اون آقای طلبه که فهمیدم فامیلیش «معتمدی»ه ما رو به سمت اتاق هامون برد خوشبختانه من و جواد هم اتاق بودیم و این یعنی میتونستم ازش بپرسم تا تکلیفم مشخص شه. جواد خودش رو پخش زمین کرد و آخ بلندی گفت، الان موقع خوبی بود واسه پرسیدن
_ جواد
+ بله
_ نمیدونی فامیلی دوست خواهرت چیه؟؟
نگاه شیطنت واری بهم کرد و گفت
+ خانم معتمدی
ای وای پس حتما فامیل اون طلبه هست
_ اون آقای معتمدی، همسرشه ؟
زد زیر خنده و گفت
+ داداششه، ی چیزیم من از تو میپرسم، خانم معتمدی رو دوست داری نه ؟؟
_ کی من ؟ نه بابا نامحرمه ، منو چه به این کارا
نگاهی دلسوزانه بهم کرد، از زمین بلند شد، دستش رو شونه ام گذاشت
+ اگه مطمئنی برو شماره باباشو بگیر، اگرم نتونستی من برات میگیرم از رفتارهای عجیبت خیلی تابلویی داداشم
چیزی نگفتم. چون هنوز مطمئن نبودم، نه از خودم، نه از هیچ چیز دیگه. نشستیم تا شام بخوریم و بعد من زودتر از جواد خوابم برد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمرهی قبولی
قسمت ۲۳ و ۲۴