🅰پارت اول
💎بسته تحلیلی خبری روز 《《جهان و ایران》》
⭕️ترامپ: بایدن فاسدترین رئیسجمهور آمریکا است
🔻رئیس جمهور سابق آمریکا با بیان اینکه فساد «جو بایدن» هر روز بیش از پیش در مجلس نمایندگان این کشور آشکار میشود، از انفعال سناتورهای جمهوریخواه برای اقدام علیه دولت وی انتقاد کرد
🏴🏴🏴🏴
⭕️ اکبر طبری برای ارتشاء باید ۱۲ونیم سال حبس بکشد
🔻 تشدید مجازات در شعبه همعرض/ طبری باید ۷۴ ضربه شلاق هم بخورد
🔻پس از صدور رای نهایی دیوان عالی کشور در خصوص پرونده اکبر طبری، وکیل سابق وی ادعاهایی را در خصوص پرونده و مدت زمان حبس موکل سابق خود مطرح کرد.
🔻 وکیل سابق طبری: ۱۲ سالونیم حبس اعلام شده، مجموعهای از احکام حبس است که محکوم علیه فقط باید اشد مجازات را تحمل کند.
🔻با توجه به تجربهای که روی پرونده دارم آمدند روی ۴۵ ماه یا نهایت ۴ سال تاکید کردند و مجموعش شده ۱۲ سال، یعنی عملاً آقای طبری با این حکم اگر در دیوان تایید بشود، دیگر به زندان باز نخواهد گشت.
🔻 علیرغم ادعاهای غیردقیق و غیرصحیح فردی که خود را وکیل سابق اکبر طبری معرفی میکند، بررسی پرونده وی و رای نهایی صادره از سوی دیوان عالی کشور نشان میدهد، اکبر طبری با احتساب ایام بازداشت قبلی، باید حداقل ۱۲ونیم سال حبس به همراه ۷۴ ضربه شلاق را تحمل کند.
🔻 پرونده اکبر طبری اقسام دیگری از موارد اتهامی و محکومیت را نیز دارا است که این موضوعات در مرجع قضایی در حال رسیدگی است.
🔲🔲🔲🔲
⭕️صهیونیستها اذعان کردند:
🔻 نظریه خانه عنکبوت نصرالله درست از آب درآمد
🔻هاآرتص: جامعه اسرائیل در حال فروپاشی است و ما شاهد حضور تعدادی از نیروهای حزب الله در نزدیکی مرزهای مشترک با لبنان بودیم. نصرالله از خرد کردن اعصاب تل آویو لذت میبرد.
🔻 با توجه به اوضاع متشنج و نابسامانیها در اسرائیل، سخنان نصرالله در خصوص تشبیه اسرائیل به خانه عنکبوت درست از آب درآمده است.
🚩🚩🚩🚩
⭕️وزیر ارتباطات در توضیح تصویری از پیامرسان «بله»: کاملاً به مردم اطمینان میدهیم که پیامرسان «بله» و دیگر پیامرسانهای ایرانی حافظ امنیت و حریم خصوصی کاربران هستند
🖤🖤🖤🖤
⭕️ زلزله ۴.۶ریشتری آستارا در استان گیلان را لرزاند
🔻 پیش از ظهر امروز، ۴ مردادماه شهرستان مرزی بندر آستارا در شمال غربی استان گیلان لرزید.
🔻 این زمین لرزه که بزرگی ۴.۶ ریشتری داشت، در عمق ۱۰ کیلومتری دریای خزر و کشور همسایه جمهوری آذربایجان و منطقه HAFTONI به وقوع پیوست.
⚫️⚫️⚫️⚫️
⭕️ دیدار محرمانه اردوغان، عباس و هنیه در آنکارا
🔻رئیس جمهور ترکیه، رئیس تشکیلات خودگردان فلسطین و رئیس دفتر سیاسی حماس دیدار سه جانبه و محرمانه ای در آنکارا داشتند.
🏴🏴🏴🏴
⭕️ مجوز واردات خودروهای کارکرده برای اجرا ابلاغ شد
🔻 پس از تصویب "قانون الحاق موادی به قانون ساماندهی صنعت خودرو"، رئیسجمهور، مجوز واردات خودروهای کارکرده با عمر حداکثر پنج سال را جهت اجرا به وزارت صمت و وزارت کشور ابلاغ کرد.
🔲🔲🔲🔲
⭕️ هوشنگ ضیائی داماد خاندان #بهائی سیاح که با نامه واجا به دلیل بهائی بودن اخراج میشود ، با بازگشت معصومه ابتکار [ نیلوفر ] مجدداً برای طراحی پروژه های محیط زیست بازگرداننده میشود ...
🚩🚩🚩🚩
🔴 انتشار قطره چکانی و گزینشی لایحه پیشنهادی حجاب، موجب شک ما می شود
🔻این روزها در گوشه و کنار می بینیم که محتوایی منتشر می شود و می گویند در لایحه جدید عفاف و #حجاب، اینگونه سلبریتی ها را مجازات می کنند یا اینکه جریمه کشف حجاب فلان قدر است و ...
🔻در حقیقت، به صورت قطره چکانی برخی از موادی که به صورت نسبی دل مردم را خنک می کند (مثل مجازات سلبریتی ها ) - و معلوم هم نیست تا چه اندازه با حقیقت مطابقت دارد – را منتشر می کنند، اما هیچگونه دسترسی به سایر مواد پیشنهادی به مردم نمی دهند.
👈 در هر صورت، این روند، #شک_برانگیز است. اگر قرار است به مردم اطلاع رسانی شود، باید همه مواد قانونی در اختیار مردم و نخبگان قرار گیرد.
⚠️ اگر بخشی از لایحه به صورت قطره چکانی و گزینشی در اختیار مردم قرار گیرد، این #شائبه برای مردم به وجود می آید که می خواهند در یک عملیات روانی، ذهن ها – به خلاف لایحه قبلی - آماده شود که این لایحه خوب است و بعد مواد قانونی پر #عیب و #نقص دیگر را - که به زعم طراحان آن، خوب است - در لابه لای قانون جدید بگنجانند.
⏪ برای بیرون آمدن از این اتهامات باید کل متن پیشنهادی قانون جدید عفاف و حجاب در اختیار مردم قرار گیرد.
زیرا قضاوت در مورد طرح پیشنهادی برای قانون عفاف و حجاب، با منتشر شدن یک یا چند بند محدود، امکان پذیر نیست و ادامه این روند، موجب #شک بیشتر خواص نسبت به سایر بندهای قانون پیشنهادی
🖤🖤🖤🖤
⭕️ موشک بالستیک «حاج قاسم» تحویل سپاه میشود
🔻معاون صنعتی وزارت دفاع: در هفته صنعت دفاعی موشک بالستیک شهید حاج قاسم به نیرو هوافضای سپاه تحویل خواهد شد.
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌺🌺🌺🌺🌺
زلال احکام
سلام حاجآقا، میخوام بدونم اگه توی نماز #شک کنی که یه چیزی رو خوندی یا نه، باید چیکار کنی❓🔰
سلام علیکم
♻️ اگه در نماز شک کنی که یکی از کارهای واجب نماز رو انجام دادی یا نه:
1⃣➖ اگه هنوز شروع به جزء بعدی نکردی، باید دوباره همون چیزی رو که شک داری، بخونی.
2⃣➖ ولی اگه شروع کردی به جزء بعدی نماز، دیگه لازم نیست به شک خودت توجه کنی و باید نمازت رو ادامه بدی. مثلاً:
✅👈 الف) اگه در حال رکوع یا قنوت شک کنی سوره رو خوندی یا نه، نباید به شکت اعتنا کنی.
✅👈 ب) اگه بعد از ركوع و سجده شک كردی كه كارهای واجب اون، مثل ذكر و آرامبودن بدن رو انجام دادی يا نه، نباید به شک خودت اعتنا كنی.
✅👈 ج) قبل از برخاستن در رکعت اول و سوم یا قبل از شروع تشهد در رکعت دوم و چهارم، اگه شک کنی که یه سجده بهجا آوردی یا دو تا، چون هنوز وارد جزء بعدی نشدی، باید یه سجده دیگه انجام بدی؛ ولی بعد شروع تشهد یا بعد بلند شدن، دیگه به شکت اعتنا نکن و نماز رو ادامه بده.
💡توجه: درباره شک در صحت یا انجام تکبیرةالاحرام بین مراجع عظام تقلید تفاوت نظرهایی وجود دارد.
➕➕➕➕➕
🔺👈 توضیحالمسائل مراجع، م۹۵۷، ۱۰۱۶، ۱۱۷۰و ۱۱۶۸؛ رهبری، رساله نماز و روزه، م۲۰۷، ۳۴۸ و۳۵۷.
#کانال_عاشقان_ولایت
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
✨✨✨✨✨
زلال احکام
💥 اگه در نماز #شک کنیم یک چیزی را خواندیم یا نه، باید چکار کنیم❓🔰
✅👈 اگر در نماز شک کنید که یکی از کارهای واجب نماز رو انجام دادید یا نه:
✴️ الف) ولی هنوز شروع به جزء بعدی نکردید، باید دوباره همان چیزی را که شک دارید، بخوانید.
✴️ ب) ولی اگر شروع کردید به جزء بعدی نماز، دیگر لازم نیست به شک خودتان توجه کنید و باید نمازتان را ادامه بدهید.
🍃مثلاً:
⬅️ اگر در حال رکوع یا قنوت شک کنید سوره را خواندید یا نه، نباید به شکتان اعتنا کنید.
⬅️ اگر بعد از ركوع و سجده شک كردید كه كارهای واجب آن، مثل ذكر و آرامبودن بدن را انجام دادید يا نه، نباید به شک خودتان اعتنا كنید.
⬅️ قبل از برخاستن در رکعت اول و سوم یا قبل از شروع تشهد در رکعت دوم و چهارم، اگر شک کنید که یه سجده بهجا آوردید یا دو تا، چون هنوز وارد جزء بعدی نشدید، باید یک سجده دیگر انجام بدهید؛ ولی بعد شروع تشهد یا بعد بلندشدن، دیگر به شکتان اعتنا نکنید و نماز را ادامه بدهید.
💡توجه: درباره شک در صحت یا انجام تکبیرةالاحرام بین مراجع تفاوت نظرهایی هست.
➖➖➖➖➖
📚👈 توضیحالمسائل مراجع، م۹۵۷، ۱۰۱۶، ۱۱۷۰و ۱۱۶۸؛ رهبری، رساله نماز و روزه، م۲۰۷، ۳۴۸ و۳۵۷.
🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. 🦋
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
اربعین معلی عاشقان ولایت 🏴
🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💤عجب بیابانی بود......
من بودم ، جواد و مجید بودن، نگاهی به لباس توی تنم کردم، لباس نظامی. تن بقیه هم لباس نظامی بود ... بخاطر خاکی که بلند شده بود ، تشخیص چهره کار آسونی نبود ، دست همه تفنگ بود حتی دست من.... همه چی خیلی واضح بود انگار نه انگار یه خوابه با تعجب به اطراف نگاه میکردم که صدای جواد رو شنیدم که بلند داد زد 'مجییییید' ... سرم رو برگردوندم مجید رو دیدم که کف زمین افتاده و غرق در خون بود و جواد بالاسرش اشک میریخت و چفیهاش رو روی زخم مجید گذاشته بود و فشار میداد
با تمام سرعت دویدم سمتشون مجید دیگه آخرین نفس هاش رو میکشید که به جواد جای وصیت نامه اش رو گفت و چشماش رو بست. همون لحظه اطرافم پر از آدم شد. بچههای دور ما یک صدا صلوات بلندی میفرستادن و جواد که مجید رو در آغوش گرفته بود یک آن ناله ی بلندی سر داد تیر تفنگ کلاشینکوف خورده بود دقیقا تو قلبش. جواد، مجید رو رها کرد و روی زمین افتاد....
همه این صحنه ها رو میدیدم ولی هرچه میدویدم که برسم نمیشد. یک لحظه خودم رو بالای سر جواد دیدم هرچه صداش میزدم جوابم رو نمیداد. جواد چشمش رو باز کرد، دستم رو گرفت و محکم فشار داد اشک پشت چشمانم جمع شده بود لحظه به لحظه فشار دستش کم میشد و دستم رو ول کرد. و برای همیشه چشمش رو باز گذاشت و رفت....
جواد رو رها کردم. که یک دفعه صدای صلوات شنیدم. لحظه به لحظه صدای صلوات بچهها بلند میشد. این بار دونفر همزمان روی زمین افتاده بودند. یکی، دو پا نداشت، و یکی، سر نداشت. هرکسی که شهید میشد یه صلوات واسه شادی روحش میفرستادن. گوشه ای ایستادم و زل زدم به جواد که لبخندی بر لب داشت، و به آسمان خیره شده بود همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد ،
اصلا مامان چجوری گذاشت من بیام ؟؟؟ نکنه رفتم قسمت مین ها؟؟؟ من کجام اصلا ؟تو افکار خودم غرق بودم که احساس سوزشی در پشت سرم حس کردم و بعد احساس کردن یقه لباسم خیس شد تا بفهمم چی شد گردنم هم سوخت، تیر به گردن و سرم خورده بود. روی زمین افتادم و بچههایی که دورم حلقه زده بودن رو میدیدم، کمکم چشمانم بسته شد. و صدای صلوات بچه ها و.... هرچه منتظر شدم هیچ خبری از صدای دلنشین و آسمانی صلوات نبود. انگار هیچی نمیشنیدم....
چشمانم رو باز کردم همه جا تاریک بود و من رو به سمت نور سفید و خاکستری در حال دویدن بودم. از نور گذشتم ، مجید و جواد و بچههایی که تا دقایقی قبل با ما میجنگیدن همه اونجا بودن، هالهای از نور داشتن. اما من مثل آدم عادی بودم.
جواد با دست زد رو شونم و گفت: " خوش آمدی "
با بقیه به سمت در رفتیم ، همه از در عبور کردن نوبت به من رسید #شک داشتم برم یا نه. قدم برداشتم به سمت در ورودی ولی در بسته شد.
ندایی را شنیدم که گفت
_تو شلمچه باید فکر اینجارو میکردی....
منظورش رو فهمیدم منظورش خانم معتمدی بود.... دوباره تصویر سیاه شد و من اینبار به پا میدویدم به سمت نور ولی بهش نمیرسیدم ، یکدفعه زیر پایم خالی شد و سقوط کردم ...
سقوط جوری بود که انگار با عصبانیت منو پرتاب کردن، پریشان از خواب پریدم. پیرهنم خیس عرق شده دنبال آب گشتم که دستی با لیوان آب جلوم ظاهر میشه سرم رو برمیگردونم و جواد رو میبینم که با چشمان قرمز به من زل زده. آب رو میگیرم و کمی میخورم و لیوان رو گوشه ای میگذارم و سر جایم میشینم
جواد انگار دو دل بود بپرسه یا نه
که خودم توضیح میدم
_ رفته بودیم جبهه. تو بودی مجید بود شهید شدیم، اما شما واقعا شهید شدین ولی من نه، داشتیم از یه در رد میشدیم ولی منو راه ندادن، میدونم بخاطر خانم معتمدی بوده، بخاطر #نگاهی که کردم
عین دیوانه ها گفتم :
_نباید امروز تو اتاق خانم محمدی نگاه میکردم
جواد لبخندی زد و گفت
+ این خواب از رو فکر و خیال زیاده داداش، ممکنه ادم نگاه کنه ولی مهم اینه که #نگاه_حرام_نباشه، زود چشمش رو جای دیگه منحرف کنه. خیلی خوبه که اینقدر #حواست هست. ولی تو نیتت #خیره منظور بدی نداری
بلند شد و از ساکم پیرهنی درآورد و داد دستم
+ بپوش الان باید بریم نماز
وقتی پیرهن رو پوشیدم، با جواد راهی حسینیه شدیم. نماز صبح خوندیم و تا نماز ظهر حسینیه رو تمیز میکردیم و خواهرا کمک خانم محمدی ناهار درست میکردن ...
بعد نماز ظهر آقای محمدی اجازه داد یک ساعت هرجا میخواییم بریم و بعد یک ساعت توی حسینیه جمع بشیم.جواد با آرنج بهم ضربه زد. منظورش رو فهمیدم، با خوندن یه آیتالکرسی تو دلم، سر به زیر، پشت سر خانم معتمدی، با فاصله زیاد راه افتادم
به سمت ی سر پایینی میرفت دقیقا لبه ایستاد. انگاری میخواست به پایین تپه بره که صداش زدم
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖حرمت عشق💖
قسمت ۲۱
یوسف، آشفته و کلافه...
تا سرکوچه با قدم های بلند راه میرفت.تا مسیری را با تاکسی رفت. بقیه راه تا خانه را، به قصد پیاده روی، از ماشین پیاده شد.
چند روزی گذشت...
ذهنش به اتفاقات آن شب رفت، یادش به ماشینش افتاد. ماشین را نزدیک تکیه، پارک کرده بود و خودش با تاکسی برگشته بود!!
از کارش خنده ای کرد.با گوشی اش شماره علی را گرفت.اولین بوق تماس برقرار شد.
_به به سلام رفیق فابریک چه خبرا
یوسف_باید ببینمت
علی شاد و پر انرژی بود.
_پس کو سلامت
_سلام...بلند شو بیا اینجا کارت دارم
_تو کارم داری من بیام؟!
کلافه تر از قبل گفت:
_کجایی
_خونه.
_علی میای یانه؟.. نمیای قط کنم!!
_باشه بابا چرا میزنی! اومدم
چند ساعتی از آمدن علی گذشته بود...
قرارش همین بود.که علی بیاید برایش حرف بزند. کمی درد دل.. لااقل یک راهکار..!!!
در این چند روز فقط فکر کرده بود.! باید فرصت میداد به خودش.. به دلش، که او را غافلگیر کرده!
علی کتابی را برداشت روی تخت نشست. بیخیال یوسف، با حوصله، شروع به خواندن کرد.
یوسف کنار پنجره اتاقش ایستاد. به بیرون زل زده بود. بدون هیچ تمرکزی!!
_علی...بنظرت چکار کنم..؟؟!!
علی حدس زده بود...
از رفتار یوسف در این چند روز، که زود عصبی میشد، که حوصله بیرون رفتن از خانه را نداشت. گرچه، بقیه رفقا هم تاحدی شک کرده بودند.
علی میشنید یوسف چه میگفت اما باید بی تفاوت میبود. یوسف از بی تفاوتی علی، با حرص، کتاب را از دستش گرفت و روی میز کامپیوترش پرت کرد.
_دارم با تو حرف میزنمااا..!!! حواست کجاست!
_حرف حسابت چیه.! تو چت شده یوسف..!؟سردرگمی.. کلافه ای.. زود عصبی میشی...!
یوسف چپ چپ نگاهش کرد.
علی_ هان چیه.. !!؟؟ اون از اون شب، هیئت، که اینجوری کردی.. کل سیستم رو قطع کردی.. اون از ماشینت که گذاشتی همون جا.. اینم از حالا..!!
از وقتی اومدم توخودتی! یه ریز داری راه میری!. راه میخای!!؟؟ اول قفل زبونت باز کن بعدم #غرورت رو بذار کنار.! خلاص!
کلافه دستی ب گردنش کشید...
آرام بسمت میز کامپیوترش رفت. روی صندلی نشست.جوابی برای حرفهای علی نداشت.که #حق بود. #بجا بود. گرچه #رک بود.
آرنجش را روی پاهایش گذاشت و سرش را در حصار دستانش قرار داد. سکوت کرد. فقط یک کلمه گفت آن هم با صدایی نامفهوم.
_نمیدونم...!
علی از روی تخت بلند شد با لحنی دلسوزانه گفت:
_میخای چکار کنی؟!
_اونم نمیدونم..!
_به سیدهادی گفتم، ماشینو برد خونشون. بیارمش برات؟!
به صندلی تکیه داد.به نقطه ای نامعلوم خیره شد.
_بخدا نمیدونم..! هیچی نمیدونم!.. هرکاری فکر میکنی درسته همون کارو بکن
علی حدسش به یقین تبدیل شده بود.. یکبار خودش، چند سال قبل همین بلا سرش امده بود.مزه عشق را چشیده بود.وقتی دلباخته مرضیه شده بود..!
یوسف را میشناخت...
خوددار تر از آن بود که به این راحتی حرفش را بیان کند.هرچه بود رفیق بودند.لبخندی زد. دستش را روی شانه یوسف گذاشت.
_من دارم میرم یه وقت کارم داشتی بگو. کاری نداری؟
یوسف بی حوصله تر از آن بود که جوابی دهد...
سرش را به علامت نه تکان داد. علی خداحافظی کرد و رفت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖حرمت عشق💖
قسمت ۲۲
یک هفته ای، به عید مانده بود...
فخری خانم و خدمتکاری را که بخاطر خانه تکانی عید آمده بود، تمام خانه را به هم ریخته بودند.از حیاط و گلهای باغچه، زیرزمین، تا تمام اتاقها
یوسف گفته بود..
که خودش اتاقش را تمیز میکند.مشغول تمیز کردن کتابخانه و مرتب کردن وسایلش بود...
تمام کتابها،جزوات مربوط به کنکورش را در کارتونی گذاشت، تا به زیر زمین ببرد.در لابلای کتابها کارت ورود به جلسه اش را دید.
ذهنش بسمت روز امتحان رفت...
خیلی خوانده بود. از هیچ مطلبی ساده نگذشته بود. گرچه این مدت کمی حواسش پرت میشد!اما بخودش قول داده بود که هرطور بود باید قبول میشد.
از پنجره اتاق نگاهش به ماشین افتاد.لبخندی زد. شب قبل علی ماشین را برایش آورده بود و چقدر از او تشکر کرد.
هنوز با دلش کنار نیامده بود...
نوعی #ترس و #شک مثل خوره روحش را میخورد.
پایین رفت...
تا برای کمک به مادرش کمی #ذهنش را باز کند و با #سرگرمی اش مجبور نشود #فکر کند..
از نردبان بالا رفت...
برای باز کردن پرده ها. برا تمیز کردن شیشه ها. روزنامه های باطله را گرفته بود اما مات بود. بی حرکت دستش روی شیشه مانده بود. و در دست دیگرش شیشه پاک کن.
_یوسف...! مادر خوبی؟!
کاملا بی حواس با صدای مادرش لبخندی زد و گفت :
_چی.. نه.. آره خوبم.
خدمتکار خانه، فخری خانم را صدا زد. فخری خانم به پذیرایی رفت.
دو روز گذشت...
علی مسول کاروان راهیان نور پایگاه بود..
کمکش میکرد، هرچه درتوان داشت. خیلی ناراحت بود که نمیتوانست خودش هم برود. ۵ روز دیگر سال، جدید میشد. اما نمیتوانست مثل هرسال همراه علی راهی شود...
دلش درگیر بود. لحظه ای به علی میگفت می آیم و ساعتی بعد پشیمان میشد. کاروان به راه افتاد.با اشک از علی التماس دعا خواست.
به خانه رسید.
ورودی خانه چندین کفش زنانه دید. حدسش خیلی راحت بود. باید خودش را آماده میکرد. با ذکر صلوات زرهی از #تقوا به تن کرد.
نرسیده به انتهای راهرو ورودی خانه، #یاالله_بلندی گفت. منتظر عکس العمل مادرش بود. پاسخی نشنید.
وارد پذیرایی شد...
کسی نبود.شک کرد. شاید درمهمانخوانه بودند و صدایش را نشنیدند.
جلوتر رفت اینبار #یاالله_بلندتری گفت. مادرش را صدا کرد.صدای مادرش از اتاقش می آمد.
_یوسف مادر بیا بالا. ما اینجاییم.
اتاقش!؟..؟
تعجب کرد.هیچوقت نشده بود که مادرش میهمانی را بدون اجازه اش به اتاق ببرد.آرام اما #باسروصدا از پله ها بالا رفت.#درمیانه_پله_ها مادرش را صدا کرد.
فخری خانم_ بیا تو مادر
سر به زیر ادامه پله ها را بالا رفت. به درگاه اتاقش رسید.#سربه_زیر سلام کرد.
فخری خانم_سلام رو ماهت مادر.
خاله شهین_سلام خاله جون خوبی برا سهیلا #چادر دوختم بیا ببین رو سرش چجوره!؟ میپسندی!؟
سهیلا_سلام یوسف جون خووبی
سر بلند کرد. بالبخند، نگاه به مادرش کرد
_ممنون
وارد اتاق شد. روی میز کامپیوترش نشست. نگاهی به خاله شهین کرد. باید خودش را به آن راه میزد.
_خوبین شما. چه خبر اکبر آقا خوبن..!
سهیلا نزدیکتر آمد....
چرخی مقابلش زد.عشوه ای ریخت. نازی کرد. یوسف #نگاهش را به زیر انداخت.
_بسلامتی.مبارکه
سهیلا با حرص داد زد.
_تو اصلا منو نمیبینی...! وقتی نگام نمیکنی، از کجا فهمیدی خوبه که میگی مبارکه!!؟؟
یوسف بلند شد...
بسمت کتابخانه رفت. کتاب حافظ را برداشت. نگاهی به مادر و خاله شهین کرد.
_من میرم حیاط. تا شما راحت باشین.
باصدای اعتراض خاله شهین ایستاد.
_یوسف خاله!!؟؟ من بخاطر احترامی که برات داشتم. برا سهیلا رفتم چادر خریدم دادم دوختن.همش بخاطر تو. بعداونوقت تو اینجوری میکنی؟!
فخری خانم_حالا چن دقیقه بشین مادر. کتاب خوندن که دیر نمیشه!
سنگینی #نگاه_نامحرم_سهیلا را حس میکرد..!
نگاهش را بسمت خاله شهین برد. باید کمی رک تر بود.
_ممنونم ازتون
رو به مادرش گفت:
_شما که #میدونین مادر من، چرا دیگه به خاله زحمت دادین.!
خاله شهین_وا... خاله چه زحمتی!! سهیلا دوستت داره!!
اخم کرد. با عذرخواهی مختصری از اتاق بیرون آمد...
به نوعی از حرف زدن حتی با محارمش فراری بود.
کتاب حافظ در دست به حیاط رفت. گوشه ای از حیاط چند صندلی و یک میز بود.روی صندلی نشست. چشمانش را بست. خواست تفعلی به حضرت حافظ بزند.
باز یاد آن شب خاطرش نوازش داد.
چشمانش را باز کرد. #فکری_عمیق بسرش بود...
خدایا این حس چه بود که #ناگهانی آمد؟!
او را میخواست؟!
با خودش دو دوتا چهارتا میکرد!!
#بهترین و #منطقی_ترینش همین بود که #قدمی بردارد...برای خواستنش، برای رسیدن به وصلش.
اما #شکی بزرگ مثل خوره روح و ذهنش را میخورد..
نکنه این حس غلط باشه؟!
نکنه ریحانه منو نخاد؟!
شاید اون اصلا ب من فکر نمیکنه!!
نکنه کلا جوابش منفی باشه!!
#ترس، #شک ثانیه ای ذهنش را آرام نمیگذاشت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت عشق
قسمت ۲۳
صدای قدمهایی، او را سریع به موقعیتش برگرداند. گویی #قدمهای_نامحرمی بود.
سهیلا_ ولی مامان من باید علتش رو بدونم.
سهیلا بود...
که با فریاد بسمت حیاط می آمد. وارد حیاط شد. یوسف خودش را به کتاب مشغول کرده بود. تا طفره رود از سوال و جوابها.
سهیلا نزدیکتر آمد.روبرویش ایستاد..
_اومدم اینجا تکلیفمو باهات روشن کنم.
با دستش چادرش را گرفت و گفت:
_تو چته...؟! مگه تو مشکلت پوشیدن این نیست..!!؟؟خب من بخاطر تو اینو پوشیدم!!چرا نمیفهمی؟؟
یوسف تمام قد، ایستاد. با آرامش نگاهش را به #پایین چادر برد.
اخم کرد.
_مسلما.. نه!
_چرا دروغ میگی..؟؟!! #همه_میدونن تو زن #چادری میخای!!خب بیا اینم چادر.. #چه_فرقی داره برات..؟!
فریادهای سهیلا،فخری خانم و خاله شهین را به حیاط کشاند.
عصبی شد
یوسف_گفتم میخام همسرم چادری باشه #ولی_واما هم داره! درضمن فکر میکنم هرکسی صاحب نظر هست.
سهیلا گیج شده بود.درکی از جمله یوسف نداشت.
_ولی و اما..؟؟ من که نمیفهمم چی میگی!!
هزاران بار به خانواده اش گفته بود...
که منتخبین شما را #نمیخواهم!
حالا که کار به اینجا رسیده بود، باید قال قضیه را میکند.خسته شده بود از وضعیتش. #صبوری هم حدی داشت..! هم خودش را راحت میکرد و هم بقیه را.
_ببینین سهیلا خانم من اصلا نه به شما و نه فتانه خانم و نه مهسا خانم، بهیچوجه فکر نمیکنم...!