سکسکهاش شدیدتر شده بود و با هر ضربه تنش میلرزید. مردی با پارچه ای چرکمُرد سر بی مویش را از عرق پاک کرد و لیوانی را جلوی دهان پیرمرد گرفت.
«بخور پدرجان آبه.»
پیرمرد لبهای خشکیده اش را روی هم فشرد و دوباره به اطراف چشم گرداند. صدایی مردانه از میان همهمه آدمها بلند شد:
«دارن میان.»
جمعیت موج میخورد و پشت به پیرمرد پیش میرفت. تابوتهایی پیچیده در پرچمهای سه رنگ روی دستهای زن و مرد معلق بودند. صدای نوحه از بلندگوهای اطراف پخش میشد و بوی اسپند و گلاب توی هوا میپیچید.
پیرمرد میان جمعیت پس و پیش میشد و با دستهایش که پر بود از رگهای برآماسیده چنگ می انداخت به تابوتی که میان دو تابوت دیگر شناور بود. حالا سکسکه جایش را به بغض داده بود.
«بالاخره اومدی بابا؟ دیگه... اینبار گمت... نمیکنم..
📚
معنی ضرب المثل قصه حسین کرد شبستری تعریف کردن چیست؟
۱- کنایه از سخن طولانی و حوصله سر بَر است.
۲- معمولا وقتی کسی مطلبی را بیش از اندازه توضیح می دهد تا جایی که شنونده را خسته می کند، این ضرب المثل را برایش به کار برده و می گویند: مگر میخواهی قصه حسین کرُد شبستری تعریف کنی که انقدر کشش می دهی؟!
۳- قصه حسین کُرد شبستری نماد طولانی بودن چیزی است.
ریشه ضرب المثل
حسین کُرد شبستری یکی از پهلوانان دوره صفویه است. بر اساس داستانی که از نویسنده ای ناشناس آمده، شاه عباس صفوی گروهی را به فرماندهی مسیح تکمه بند تبریزی به شهرهای آسیای مرکزی می فرستد. آنها سبب خواری و خفت بزرگان آن ناحیه شده و با پیروزی بر می گردند.
در بخش بعدی داستان، گروهی از بزرگان آسیای مرکزی به سرگردگی ببرازخان و اخترخان برای انتقام گرفتن به ایران می آیند اما گرفتار فرمانده ای به نام حسین کرد شبستری شده و پس از صدمات فراوان کشته می شوند.
این خلاصه ای از داستان بسیار طولانی حسین کرد شبستری است که ظاهرا در دوران قدیم، مورد پسند مردم ایران بوده و در قهوه خانه ها و سایر مکان های عمومی نقل می شده است.
♦ این داستان از آن جهت که طولانی است، به صورت ضرب المثل ایرانی در آمده و به هرکس که چیزی را زیاده از حد توضیح می دهد، گفته می شود.
#کرد
#شبستری
•✾📚
#غرور_بیجا
یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.
در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت:
“اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت،
که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!”
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
۲۸ آذر ۱۴۰۲