eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.8هزار دنبال‌کننده
35.4هزار عکس
41.4هزار ویدیو
36 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال عاشقان ولایت
#داستان_زیبا #تهمت_ناروا #قسمت_هفتم 🌸🍃وقتی ما برای زندگی به اصفهان رفتیم اونجا من خیلی تنها وغریب
🌸🍃فردای اون شب مادرم زنگ زدو گفت:تموم کرده یکم احساس سبکی میکردم وبه خدا ایمانم قویتر شده بود بعد از یه سال ما صاحب پسری بنام محمد شدیم ولی من هیچ وقت خوشحال نبودم همیشه گوشه گیر و افسرده هیچ چیزی منو خوشحال نمیکرد همیشه تو خونه تنها بودم وهفته وماه میومد از توخونه بیرون نمیومدم برعکس من سعید خیلی شاد واهل گردش وتفریح بود الان سه سال بود ما تو یه اپارتمان سه طبقه مستجر بودیم ولی هیچ کس مارو نمیشناخت سعید که صبح میرفت وتو تاریکی شب بر میگشت منم اصلا اهل بیرون رفتن نبودم صاحبخونه طبقه سوم بود از ما خیلی راضی بود وتواین چند سال اصلا رو کرایه نکشید دوست داشت ما همون جا بشینیم یه روز داشتم برای محمد نقاشی میکشیدم که صدای زنگ تلفن دراومد مادرم بود با استرس ونگرانی گف که دایی بابام تو بیابون موقع ظهر خوابش میبره ومار زیر علف ها بود وتو خواب نیشش زده واون فوت کرد خدای من باورم نمیشد. اصلا باورم نمیشد تنها بودم خیلی گریه کردم ترسیده بودم دلم براش سوخت ولی بازم دلم راضی نشد برم ختم ولی از ته دل بخشیدمش فقط گفتم خدا ازشون بپرسه چرا و بعدش ببخشه من و داداشم علی فقط در حد یک سلام باهم حرف میزدیم اصلا باهم حرف نمیزدیم ولی خیلی دوسش داشتم اونم عاشق پسرم محمد بود پیش من بهش نگاه نمیکرد ولی چش منو دور میدید خیلی بوسش میکرد باهاش بازی میکرد منم به روی خودم نمیوردمش خلاصه داداشم علی دبیرستان بود که با بابام سر تجدیدی حرفش شده بود واومد خونه ی ما قهر.... 🌺 ادامه دارد...... انشاالله 📚 ✅ توجه موردرضایت_است. 🆔@ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ی... عزیزوبتول اشک در چشم واقا عبدالله بغض درگلو,هریک به سمتی روان شدند. شب از نیمه گذشته بود که عبدالله به منزلش رسید همه جا راتاریکی وسکوت فراگرفته بود گویی شب آبستن حوادث ناگواری بود...گاهی عوعوی سگی این سکوت رامیشکست,اما درخانه ی عبدالله انگارمجلس عزایی برپا بود,کبری وصغری به خانه ی خودشان نرفته بودند ودرگوشه ای بغض کرده بودند وماه بی بی یک طرف زانوی,غم بغل کرده بود باورود عبدالله به خانه,انگار جواز گریه راصادر کرده باشند, اشک بود که میجوشید....برای غربت بتول....برای عروسی که طعم عروسی نچشید ,برای فردایی که نمیدانستند چه میشود.....اشک بود که فرو میریخت... واقعیت دارد ... ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ @asheghanevelayat_313 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ ♥️عشق پایدار♥️ شب تار ,شبی که گریه های زیادی در درون خود جای داده بود بالاخره خودرابه روشنایی آفتاب داد,دل توی دل خاندان عبدالله نبود,عبدالله وماه بی بی با اینکه در دل غمزده شان ولوله ای برپا بود اما هرکدام برای آرامش دیگری خود را آرام نشان میدادند وهرکدام به کاری مشغول شد,ماه بی بی برای دوشیدن شیر گوسفندان به سمت اغل روان شد وعبدالله بساط داسش را اماده میکرد تا دوباره به صحرا پناه ببرد انگار هیچ کدام میلی به خوردن ناشتایی نداشتند ,بس که شب تاصبح اشک شور قورت داده بودند تا روزها سیر سیر بودند. هنوز عبدالله پاشنه های گیوه اش را بالا نکشیده که بالاخره اتفاق افتاد......صدای سم اسبانی که به شتاب در کوچه می پیچید وگرد وخاکی که به هوا بلند شده بود خبراز میهمان ناخوانده ی عبدالله فلک زده میداد مباشر ارباب باچهره ای خشمگین در خانه ی عبدالله را کوبید,عبدالله هراسان جلوی در ظاهرشد با لکنت و چهره ای رنگ پریده گفت:س س سلام ,خانعلی با تحکم فریادزد:سلام کوفت,سلام زهر مار,مرتیکه مگه تو حرف ادم سرت نمیشه؟چرا خیره سری میکنی؟چرا خلاف عرض ارباب عمل میکنی؟ مگر نگفتم صبح زود دخترت رابه خانه ی ارباب بیاور؟؟ چرا نیاوردی؟؟چرا سرپیچی کردی؟؟و هنوز هم که معلومه همچی اماده نشدی برای رفتن خونه اربابی.. صدا از سنگ بلند شد واز اهالی خانه نه, خانعلی وقتی وضع را اینچنین دید پا درون خانه گذاشت و تک اتاق عبدالله را زیرورو کرد اما اثری از بتول ندید, وبا عصبانیت فریاد زد:دخترت را کجا پنهان کرده ای هااا؟؟به کدام سوراخ سنبه ای پناه برده,حرف بزن مرد,چرا لال مونی گرفتی؟وچون دید همه مهرسکوت بر لب زده اند ,ناچار عبدالله رابه همراه خود به خانه ی ارباب آورد. مباشر هرچه میدانست برای ارباب باقرخان,بازگو کرد, ارباب از اینکه رعیتی حرف اورا زمین زده بود و جلوی رویش ایستاده بود و رعیت زاده ای بااین کارش ابهت باقرخان را لگد مال کرده بود ,از عصبانیت خون خودش را میخورد باقرخان از اینکه اینهمه اهانت از رعیت زاده ای بکشد و این دهاتیهای پاپتی پاروی حرفش گذاشته و او را کم محل نموده خشمگین شد وچنان فریادی زد که زهره ی هرچه مرد بود ترکید,ارباب فریاد زد:ها مردک پس کو دختر جانمرگ شده ات هاا,قربی روی سرتان گذاشتم قبلش خبرتان کردم,بد کردم؟؟میبایست بی خبر اون دختر چش سفیدت را دست بسته به خدمت بیاروم تا بفهمید شما هیچی نیستید هیچ....بگو ببینم دختر چش سفیدت کجاست ها؟؟به کدام جهنم دره ای فرستادیش,از بس هیچی بهتان نگفتم مثل سگ هار شدید حالا دیگه به ارباب خودتان هم پشت میکنید نمک نشناسها...دخترت کجاست؟چرا مثل بز من را نگاه میکنید هااا؟؟؟ارباب فریاد میزد ومدام سوالات خانعلی راتکرار میکرد اما جز اشک وشیون عبدالله, جواب دیگری نگرفت. ادامه دارد .... واقعیت ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ @asheghanevelayat_313 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ ♥️عشق پایدار♥️ دراین هنگام یوسف میرزا که منتظر ورود عروس زیبایش بودبا شنیدم دادوهوار روی حیاط عمارت کتش را روی دوشش انداخت و وارد معرکه شد و از راه رسید ووقتی از اوضاع مطلع شد ,رگ غیرت جنگی اش به جوش امد,عبدالله رادست مباشر بی رحمش سپرد وسفارش کرد آنقدر پیرمرد بیچاره رابزندکه یابمیرد ویابگوید دخترش راکجا پنهان کرده,باقرخان مرد ملایم تری,بود وقلبا راضی به اذیت,عبدالله نبود وچه بسا خوشحال بود ازاین پیشآمد اما خلق وخوی پسر با پدر فرق داشت,یوسف میرزا مرد جنگ بود وبارحم وشفقت بیگانه.....عشق درونش به کینه وانتقام بدل شده بود وبه هرطریقی خواستار دسترسی به بتول بود عبدالله در اعترافاتش مدام تکرار میکرد:صبح که بلند شدم بتول درخانه نبود ,دخترم شیرینی خورده دیگری بود,دلش پیش نامزدش,بود,حجب وحیای زنانه اش اجازه نداده که بماند وبه دلش ومردش خیانت کند..تااین حرف از دهان عبدالله خارج شد لگد مباشر دندانهارا دردهان پیرمرد فرو ریخت..... به دستور باقرخان, آدمهای ارباب جز به جز آبادی را گشتند,حتی انبار علوفه واغل گوسفندان تک تک اهالی را زیرورو کردند ,داخل تنور وانبارکاه همه جا را جستجو کردند اما هیچ کس اور
بی:بیا دخترم,دیگه رمق ندارم این نانهای آخر را تو به تنور بزن,بزار منم یه لحظه کنار عزیز اقا بشینم و ببینم آن طرف دنیا چه خبراست که ما نمیدانیم و با این حرف,بتول به سمت تنور رفت وماه بی بی به سمت اتاق ,ماه بی بی استکانی چای ریخت و جلوی دامادش گذاشت وگفت:اقا عزیز حرف زیاد است اما بتول را به بهانه ای,بیرون فرستادم تا انچه که در ابادی پیچیده را به گوشت برسانم و شروع کرد به سخنانی که نقل میان مجلس این روزها بود واو رادر جریان قرارداد,بتول که بی خبراز همه جا قرصی نان گرم به دست داشت تا برای اقا عزیز بیاورد ناخوداگاه حرفهای اخر ماه بی بی را شنید و باشنیدن این خبر انگار خانه برسرش خراب شده مانند طفل مادرمرده ای گریه سرداد. ماه بی بی که با گریه ی دخترش متوجه حضور او شد به سمتش امد و سرش را به سینه چسپاند و دلداریش میداد وگفت:نترس دخترکم,نترس بتولم ,هرکاری چاره ای دارد ,فقط مرگ است که چاره ندارد ,اسمان که به زمین نیامده چاره کار راحت است,فردا شب خیلی ساده به عقد اقا عزیز درمیایی وکارتمام است,ارباب زاده که هیچ,بالاتر از ارباب زاده هم بیاید نمیتواند زن عقدی مردی را برای کسی دیگر ببرند……… و کاش همه چیز به راحتی که ماه بی بی میگفت بود. هعی ,هعی از دست این روزگار که همیشه جوری میچرخد که عده ای درزیر چرخهایش له میشوند . بتول شب تا صبح با هجوم افکار مختلفی که به سرش,هجوم اورده بود,چشم بر هم نگذاشت وگاهی,از,شادی رسیدن به عزیز قند در دلش اب میشد وگاهی از فکر ارباب و ارباب زاده تلخی درکامش میریخت. صبح زود بتول با یک شادی نامحسوس آماده میشد تا عصر به همراه خانواده و اقاعزیز راهی آبادی پایین شوند تا آقا سید عاقد آبادی پایین خطبه عقدشان رابخواند,چون نمیخواستند کسی متوجه شود این مراسم باید خیلی ساده وبی سروصدا انجام میشد و بعدش خانزاده توی عمل انجام شده قرار میگرفت وشاید اصلا این شایعه به واقعیت نمیپوست.... بعداز نهاربود, که عبدالله در تدارک رفتن به ده پایین بود ناگهان قاصدان ارباب رسیدند. خانعلی مباشر ارباب داخل تنها اتاق محقرعبدالله شدوپیغام باقرخان رابا تمام وسایل رنگ و وارنگی که برای عروس خانم داده بودند، ابلاغ کرد وگفت:با دخترت صحبت کن,فردا صبح خیلی مرتب بالباسهایی که ارباب فرستاده بتول را برمیداری ومی آیی خانه ی اربابی,اونجا بهتون میگن چکارکنید.... رنگ از رخ عبدالله پرید وانگار روح از تن عروس وداماد این خانه درحال عروج به آسمان بود ادامه دارد ... واقعیت ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ ♥️عشق پایدار♥️ با آمدن مباشر ارباب انگار خبر مرگی درخانه ی عبدالله پیچیده بود و هق هق بتول ,بلندتر میشد و پایین نمیامد واین بار هم ماه بی بی با کلام آرام بخشش اوضاع را کمی آرام کرد. ماه بی بی رو به عبدالله کردگفت:چکار به کار این پیغام و ارباب و ارباب زاده داری,همان کاری را که قرار بود انجام بدهی انجام بده و تمام ، توکل بر خدا کن ,خودش کارها را رو به راه میکند به نظر عبدالله و ماه بی بی شب بتول وآقاعزیز به عقدهم درمی آمدن وشبانه به سمت ولایت آقا عزیز راهی میشدند وچ ندصباحی که گذشت و آبها از آسیاب افتاد وخ ان زاده هم میرفت پی کاروزندگی اش دوباره این عروس وداماد فراری برمیگشتند. دم دم غروب آقا عزیز ,بیرون آبادی منتظر بود تابتول و آقا عبدالله به اوبپیوندند ورهسپار آینده ای مبهم شوند. خداحافظی بتول باخواهرانش ومادرش سخت وجانکاه بود,دخترکی که تابه حال برای لحظه ای ازخانواده وعزیزانش دورنشده بودو روح لطیف او در لطافت ابادی شکل گرفته بود اینک برای فرار از دست ستمکار روزگار و زندگی درکنار محبوبش باید راهی دیاری غریب و آینده ای غریب تر میشد. بعداز چند ساعتی سواری,قاطر عبدالله وبتول وعزیز به آبادی پایین رسیدند ویک راست به سمت خانه ی آقاسید رفتند,آقا سید بعداز سلام و احوال پرسی کوتاهی,خطبه ی عقد راجاری نمود...... شب حزن انگیزی بود برای این عروس وداماد فراری... عزیزوبتول اشک در چشم واقا عبدالله بغض درگلو,هریک به سمتی روان شدند. شب از نیمه گذشته بود که عبدالله به منزلش رسید همه جا راتاریکی وسکوت فراگرفته بود گویی شب آبستن حوادث ناگواری بود...گاهی عوعوی سگی این سکوت رامیشکست,اما درخانه ی عبدالله انگارمجلس عزایی برپا بود,کبری وصغری به خانه ی خودشان نرفته بودند ودرگوشه ای بغض کرده بودند وماه بی بی یک طرف زانوی,غم بغل کرده بود باورود عبدالله به خانه,انگار جواز گریه راصادر کرده باشند, اشک بود که میجوشید....برای غربت بتول....برای عروسی که طعم عروسی نچشید ,برای فردایی که نمیدانستند چه میشود.....اشک بود که فرو میریخت... واقعیت دارد ... ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ ♥️عشق پایدار♥️ شب تار ,شبی که گریه های زیادی در درون خود جای داده بود بالاخره خودرابه روشنایی آفتاب داد,دل توی دل خاندان عبدالله ن