Batool Lashkari:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۷۹ و ۸۰
سیدمحمد سرش را تکان داد و از خاطراتش بیرون آمد:
_دیگه بریم سایه جان؛ آیه نیاز به کسی نداره. خودش عاقل و بالغه!
آیه روی تختش دراز کشید ،
و به حرفهای رها و سایه و سیدمحمد فکر کرد. آنهایی که خود را محق میدانند که برایش تعیین تکلیف کنند...
*
مریم نگاهی به خانه انداخت.
از خانه بیبی و سید بهتر بود. همهی خانه بوی تازگی میداد. محمدصادق برایش گفته بود که فقط لوازم شخصیشان را به طبقه پایین منتقل کردهاند.
از اینکه مزاحم زندگی مردم شده بود راضی نبود. دلش همان دو اتاق بیبی را میخواست.. پدریهای سید...
دلش تنگ بود برای حاجی یوسفی و همسرش... قنادی و کیک پختنهایش... دلش کمی نقش زدن بر روی آن کیکهای نرم و لطیف را میخواست... دلش درس
و دانشگاه میخواست، آرزوهای پدر که در خاک رفت، همین یک آرزوی پدر را میخواست برآورده کند. موهای زهرای کوچکش را شانه کرد؛ درسهای محمدصادقش را دوره کرد.
ملاقات مادر در بیمارستان رفتند.
غذا پخت... همه کار کرد... از نگاه کردن به صورتی که روزی #مادرش عاشقانه نوازششان کرده بود، جای بوسههای #پدر که هنوز حس میکرد.
به روزهایی که گذشت فکر کرد.
به مسیحی که پابهپایش میآمد. به مسیحی که سایهاش شده بود. مسیحی که پسری میکرد برای مادرش؛ مسیحی که در تمام سختیها بود. مرد بود و مردانگی خرج تنهاییهایشان میکرد. برای زهرا کودک میشد و مردانه با محمدصادق قدم میزد؛ اصلا این جماعت را درک نمیکرد... نمیفهمیدشان،
کمی درک این جماعت سخت است؛ جماعتی که هم از #جانشان مایه میگذارند هم از #اموالشان؛ اصلا چرا اینگونهاند؟ در این غوغا و آشفتگی دنیا که هرکس میخواهد از دیگری بِکَند برای خودش، این جماعت چرا وصلهی ناجور شدهاند؟ چرا از خود میکنند و زخمها را التیام میدهند؟
صورتش میسوخت و نمیدانست ،
زنانی که ندانسته محکوم و مجازاتش کردند حقیقت این جهاناند یا این جماعت وصلهی ناجور زمانه؟
سایه را دوست داشت...
پا به پای آن مرد، همان دکتری که شوهرش بود، میآمد؛ پا به پای تنهاییهای مریم میآمد... برای دردهایش گریه میکرد و برای غصههایش دل میسوزاند؛ سایه دوستداشتنیتر از دیگران بود؛ شاید چون همسنوسال بودند، شاید همان حرف سایه درست باشد و دارد جبران میکند؛
سایه میگفت روزی آیه برایش اینگونه بوده و پابهپایش آمده... میگفت آیهی این روزها را نبین؛ میگفت آیه را باید با سیدمهدی میدیدی... میگفت آیه شکسته... میگفت دلش چینیبندزنی میخواهد که خیلی وقت است صدایش در کوچهها نمیآید؛
همانکه روزگاری در کوچهها با ارابهاش میآمد و میگفت چینیبندزنه..چینی دلش که بند زده شود درست میشود؛
کاش آیه دلش را دست چینیبندزن بدهد،
تا دوباره آیهی رحمت خدا شود! میگفت میخواهد مثل آیهی آن روزها باشد و شوهرش که این جمله را شنیده بود خندیده و گفته بود:
" که بعد از رفتن منم، توئم دختر شهرآشوب بشی؟ همون آیه برای هفت پشت همهی ما بسه!"
به آیه میگفت دختر شهرآشوب ،
و مریم به آشوبی میاندیشید....
ارمیایی که رفت... رهایی که فریاد زد...
آیهای که عصبانی بود...
زینبسادات بغض کرده...
حاج علی کلافه... زهراخانم بیقرار...
محبوبه خانم پریشان...
مسیح هم که گویی چیزی را گم کرده...نه ارمیا را درک میکرد و نه آیه و نه مسیح را...
این خانه عجیب بود؛
بهتر بود دنبال
کاری باشد تا زودتر از دست این عجیبها راحت شود...
***
شب دیر زمانی از راه رسیده بود.
ارمیا هنوز روی شنزار دراز کشیده و خیره به آسمان سیاهپوش ستاره
باران بود. دلتنگی برای کسی که دوستت ندارد عجیب است؟ ارمیا دلتنگ زنش بود.
هرچند که هنوز آیه را امانت سیدمهدی میدید؛ هرچند که هنوز آیه دل #میشکست و دل #میسوزاند و دل #میلرزاند.
تلفن همراهش زنگ خورد...
تلفنی که هیچگاه نام آیه زینتبخش آننشد و چقدر حسرتهای کوچک دارد دل این مرد!
با بیحوصلگی تلفن را نگاه کرد...
باز هم سیدمحمد بود که زنگ میزد.این چند روز از دست او و صدرا کلافه شده بود؛ از تکرار حرفهایشان خسته نمیشدند؟ چرا نمیفهمیدند ارمیا به سیدمهدی #قول داده؟ چرا نمیفهمیدند آیه امانت سیدمهدی است؟
تماس که وصل شد صدای بلند سیدمحمد پیچید:
_چرا جواب نمیدی؟ خوشت میاد گوشیت زنگ بخوره؟ خوب آدمو دق میدی تا جواب بدی؛ حالا چرا ساکتی؟ الو... الو...
ارمیا: _تو به آدم امون میدی که حرف بزنه؟
صدای خنده آمد:
_سلام برادر
ارمیا: _سلام؛ چیکار داری هی هرشب هرشب مزاحم خلوت من و آسمون
میشی؟
سیدمحمد: _میترسم زیاد غرق #آسمون شی و تو هم آسمونی بشی؛ اونوقت....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۸۱ و ۸۲
خاله شهین_ یوسف خاله..! این حرفا چیه میزنی.. چند روز دیگه #عروسیتون هست....! ما برنامه ریختیم همه کارها رو هم کردیم!
فخری خانم_اصلا شوخی جالبی نبود یوسف.!! هیچ معلومه چی میگی؟؟!
چشمانش گرد شده بود از تعجب.
یوسف_عروسی ما!!؟؟ چرا به خاله نمیگین..!؟؟شما که میدونین همه چی رو..!!! باور کن مادر من این حرف اول و آخرمه..!
رو به خاله شهین کرد.
_دخترای شما خوبن.. ولی منتهی بنده بدردشون نمیخورم. ان شاالله که دامادی برازنده و #بهترازمن گیرتون میاد.
و سریع نگاهش را به زیر انداخت. سرش را بسمت سهیلا چرخاند و گفت:
_ #ببخشید اگه مجبور شدم این حرفها رو تو جمع بگم. خدامیدونه که #هدفم خورد کردن شخصیت شما نبوده و نیست.
گره اخمهایش بیشتر شد.
_مامان خودش #میدونست.اینارو گفتم که شما هم بیشتر از این اذیت نشین!
فخری خانم، خاله شهین و سهیلا..
مات حرفها و جملات یوسف شده بودند. باورشان نمیشد که زمانی یوسف دهان باز کند به گفتن حرف دلش.
فکر میکردند...با #سماجت_هایشان او را در#عمل_انجام_شده قرار دهند، و آخر این #یوسف است که تسلیمشان میشود. اما نه،اشتباهی بیش نبود..!
خاله شهین جلو آمد. با عصبانیت سیلی محکمی به یوسف زد.
_تو فکر کردی کی هستی..؟؟؟ هان!! ؟؟ بس که دخترام دورت رو گرفتن هوا برت داشته؟؟ اره!!؟؟.. نه یوسف خان از این خبرا نیست.. دیگه حق نداری پاتو خونه ما بذاری یا بخای حمیدمو ببینی..!! فهمیدی یا نه!! ؟؟
سیلی خاله شهین..
درد زیادی نداشت.اما سرش را بلند نکرد. مقصر نبود. ولی چرا زود #عصبی شد..!؟ سهیلا و خاله شهین با ناراحتی و عصبانیت از فخری خانم خداحافظی کردند.
دو روز بود از عید نوروز گذشته بود..
اما حال و هوای هیچکس، بهاری نبود.فخری خانم با یوسف قهر بود.هرچه یوسف میکرد از لحن صحبتش، تا خریدن گل، و هدیه، برای مادرش. #هیچکدام دل مادر را نرم نکرد.
روز دوم عید بود..
یوسف دیگر تحملش تمام شده بود. نمیتوانست نگاههای غمگین مادرش را ببیند.گرچه کسی، از آن اتفاق چیزی نفهمید. اما #عذاب_وجدان داشت. شاید اینکه حرف دلش را زده بود بد نبود، اما اینکه #مادرش ناراحت بود انگار #بدترین_کار را مرتکب شده بود.
فخری خانم روی مبل نشسته بود...
به تماشای تلویزیون.#پایین_پای_مادرش نشست. با لحنی سراسر خواهش گفت:
_مامان..!مامان....!خواهش میکنم..! تا کی میخاین قهر باشین! #یاشار که انتخاب کرد چرا #راضی بودین؟ به #انتخاب منم #راضی باشین!
نگاه مادرش تغییری نکرده بود.
باید #بیشتر تلاش میکرد. #غرورش ارزشی نداشت دربرابر #ناراحتی مادرش. سرش را به زیر انداخت.
_مامان..!
این کلمه با بغض بود...
مادر نگاهش را از تلویزیون گرفت. به محض اینکه پسرش را دید. قطره اشکی روی لباسش چکید.
_مامان چرا گریه میکنی
_یوسف هیچی نگو..! اونقدر از دستت شاکیم که نهایت نداره
یوسف بلند شد کنار مادرش روی مبل نشست.
_شما میگی من چکار کنم..!؟یکی از همین دخترایی که شما میگین انتخاب کنم دلتون راضی میشه؟؟ ولی مامان من دلم با هیچکدومشون نیس!!
باناراحتی نگاهی به مادرش کرد.
_چرا درکم نمیکنین؟!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت_عشق
قسمت ۲۴
فخری خانم با بغض حرفهایش را میزد.
_تو آبروی منو بردی یوسف.! فقط بخاطر دل خودت آبروی منو پیش همه بردی..!
از روی مبل بلند شد و راه اتاق را گرفت. یوسف هم پشت سر مادرش رفت.
_شما که #میدونستین من راضی نیستم! چرا قول و قرار گذاشتین..!؟ من حرفی زدم؟ چیزی گفتم که شما فکر کردید راضیم.؟!
_اون شب بابات گفت یوسف راضی بشو نیس..! من باور نکردم.حالا چی بگم به اقای سخایی... به مریم خانم... وااای خدا از همه بدتر خاله ات رو چکار کنم....!ببین.. ببین یوسف با این کارت همه فامیل رو بهم ریختی..!
فخری خانم وارد اتاقشان شد...
لباسهایی را که خریده بود برای سهیلا را مرتب کرد.یوسف با لبخند کنار مادرش رفت.
_اخه مادر من شما دلت میاد من تا اخر عمر با یکی سر کنم که حاضر نیستم حتی باهاش هم کلام بشم؟!
شالی را که خریده بود را نشان یوسف داد.
_اینا رو چکار کنم؟؟ تو چی.... تو دلت میاد رابطه من و خاله ت خراب بشه؟؟!!
یوسف که کمی دل مادرش را نرمتر دید. باخنده گفت:
_من نوکر شما و خاله هم هستم هرکاری بگین میکنم الا این یکی..!
فخری خانم خنده اش گرفته بود.روسری را بسمت یوسف پرت کرد.
_برو ببینم بچه..!
یوسف نزدیکتر آمد. دست مادرش را بوسید.سرش را کج کرد.
_از ما راضی؟؟
فخری خانم با ناراحتی گفت:
_مریم خانمو چکار کنم!؟ بفهمه قشقرق بپا میکنه!
_خودم میرم دست بوسی همه.! شما تاج سر، هرکاری بگی، نه نمیگم.حله مامان؟!
_نمیدونم والا چی بگم..!
_مامان..! از ما راضی؟؟!
با لبخندی که مادرش زد، دلش قرص شد. پیشانی مادر را بوسید.
_تا من ماشینو روشن میکنم زود آماده بشین.
_کجا بسلامتی!؟
یوسف درحالیکه از اتاق بیرون میرفت، گفت:
_شما بپوشین میگم.